ارل اوبر که قبلاً فروشندگی میکرد، از کار بیکار شده بود. اما زنش دورین شبها در یک کافیشاپ شبانهروزی نزدیک شهر پیشخدمتی میکرد. یک شب که ارل داشت مشروب میخورد، تصمیم گرفت به کافیشاپ سری بزند و چیزی بخورد. میخواست ببیند دورین چهجور جایی کار میکند و اگر میشود به حساب همانجا چیزی سفارش بدهد. ارل جلوی پیشخوان نشست و صورت غذا را نگاه کرد.
وقتی دورین دید او آنجا نشسته، گفت: «اینجا چهکار میکنی؟» سفارشی به دست آشپز داد.
گفت: «چی میخوری، ارل؟ بچهها چهطورند؟»
ارل گفت: «خوباند. قهوه میخورم با یکی از آن ساندویچهای شمارهی دو.»
دورین یادداشت کرد.
«ببینم، میشود اینجا، فهمیدی که، ها؟» اینرا به دورین گفت و چشمک زد.
زن گفت: «اصلاً با من حرف نزن. سرم خیلی شلوغ است.»
ارل قهوهاش را خورد و منتظر ساندویچ شد. دو مرد کت و شلوار به تن، با کراوات شل، با یقه باز، کنار او نشسته، قهوه خواستند. وقتی دورین قهوهجوش بهدست دور میشد، یکی از مردها به دیگری گفت: «باسن اینرا نگاه، آدم باورش نمیشود.» |
ارل قهوهاش را خورد و منتظر ساندویچ شد. دو مرد کت و شلوار به تن، با کراوات شل، با یقه باز، کنار او نشسته، قهوه خواستند. وقتی دورین قهوهجوش بهدست دور میشد، یکی از مردها به دیگری گفت: «باسن اینرا نگاه، آدم باورش نمیشود.»
دومی خندید. گفت: «همچین مالی هم نیست.»
اولی گفت: «منظور منهم همین بود. اما بعضی احمقها چاق و چله میپسندند.»
دومی گفت: «من یکی که نمیپسندم.»
اولی گفت: «منهم همینطور. منظور منهم همین بود.»
دورین ساندویچ را جلوی ارل گذاشت. کنار آن سیبزمینی سرخکرده، سالاد کلم و خیارشور بود.
دورین گفت: «چیز دیگری نمیخواهی؟ یک لیوان شیر میخوری؟»
ارل حرفی نزد. وقتی دید زن همانجا ایستاده، سرش را به علامت منفی تکان داد.
زن گفت: «برایت باز قهوه میریزم.»
قوری بهدست برگشت و برای ارل و آن دو مرد قهوه ریخت. بعد ظرفی را برداشت و پشت کرد تا کمی بستنی بردارد. دستش را توی ظرف بزرگ دراز کرد و با ملاقهی مخصوص بنا کرد به برداشتن بستنی. دامن سفیدش روی باسناش کشیده شد و از روی پاهایش بالا رفت. شکمبند صورتی رنگش، رانهای پر چین و چروک و پر مو و رگها که بهطرز آشفتهای همهجای پایش پخش بودند، نمایان شدند.
آندو مرد که کنار ارل نشسته بودند، به هم نگاه کردند. یکی از آنها ابرو بالا انداخت. دیگری نیشخندی زد و از بالای فنجانش به دورین که داشت با قاشق کاکائو را روی بستنی میریخت، زل زد، وقتی زن شروع کرد به تکان دادن قوطی خامه، ارل از سر جایش بلند شد و غذایش را رها کرد و به طرف در رفت. شنید که زن صدایش میزند، اما راهش را کشید و رفت.
***
ارل به بچهها سر زد و بعد به اتاقخواب رفت و لباسش را درآورد. ملافه را رویش کشید، چشمهایش را بست و خودش را به فکر و خیال سپرد. حسی در چهرهاش پدید آمد و بعد به شکم و پاهایش سرایت کرد. چشمهایش را باز کرد و سرش را روی بالش جابجا کرد. بعد به پهلو غلتید و به خواب رفت. صبح دورین بعد از راهی کردن بچهها به مدرسه، به اتاقخواب آمد و کرکره را بالا کشید. ارل بیدار بود. مرد گفت: «یک نگاهی توی آینه به خودت بیندار.»
زن گفت: «چی؟ منظورت چیه؟»
مرد گفت: «فقط توی آینه نگاهی به خودت بینداز.»
زن گفت: «مگر قرار است چی ببینم؟» با اینحال به آینه میز توالت نگاه کرد و موهایش را از روی شانهها پس زد.
مردگفت: «خب؟»
زنگفت: «خب که چی؟»
ارل گفت: «دلم نمیآید بهت بگم. اما بهنظر من بهتر است یکذره رژیم بگیری. منظورم همین بود. جدی میگویم. به نظرم بتوانی چند پوندی وزن کم کنی. بدت نیایدها.»
زن گفت: «چی داری میگویی؟»
مرد گفت: «هیچی، فقط همینکه گفتم. بهنظرم بتوانی چند پوندی کم بکنی. فقط چند پوند.»
زن گفت: «قبلاً چیزی نگفته بودی.» لباس خوابش را بالا زد و برگشت تا توی آینه نگاهی به شکمش بیندازد.
مرد گفت: «قبلاً اصلاً فکر نمیکردم چاقی مسئلهساز باشد.» سعی کرد سنجیده حرف بزند.
دورین که هنوز لباسخواب را دور کمرش جمع کرده بود به آینه پشت کرد و از بالای شانه نگاهی انداخت. یک لمبرش را گرفت و بعد ول کرد.
ارل چشمهایش را بست. گفت: «شاید دارم اشتباه میکنم.»
زن گفت: «گمان کنم بتوانم چندپوندی کم بکنم، اما کار سختی است.»
مرد گفت: «حق با توست، کار آسانی نیست. اما من کمکت میکنم.»
زن گفت: «شاید حق با تو باشد.» لباسخواب را رها کرد و به مرد نگاه کرد و بعد لباسخواب را از تنش درآورد. آنها در مورد رژیم گرفتن صحبت کردند. رژیم پروتئین، رژیم گیاهخواری، رژیم آب گریپفروت. اما به این نتیجه رسیدند که وسعشان نمیرسد استیکهای رژیم پروتئین را بخرند و دورین گفت: «نمیشود که آدم فقط سبزیجات بخورد.» و چون آب گریپفروت را هم زیاد دوست نداشت، نمیدانست چهطوری میتواند از پس آن رژیم بربیاید.
مرد گفت: «خیلی خب، ولش کن.»
زن گفت: «نه، تو راست میگویی. یک کارش میکنم.»
مرد گفت: «ورزش چهطوره؟»
زن گفت: «دوندگیهایی که سرکار میکنم بسم است.»
ارل گفت: «فقط چیزی نخور. خب؟ دو سهروز هیچی نخور.»
زن گفت: «باشه، سعیام را میکنم. چندروزی امتحان میکنم. قانعم کردی.»
ارل گفت: «ما اینیم دیگه.»
***
مرد موجودی حساب جاریشان را جمع زد، بعد با ماشین به فروشگاه حراجی رفت و ترازویی خرید. وقتی خانم فروشنده مبلغ ترازو را وارد صندوق میکرد، ارل او را برانداز کرد. توی خانه، او دورین را واداشت تمام لباسهایش را درآورد و روی ترازو برود. رگها را دید، سگرمههایش توی هم رفت، انگشتش را در امتداد یکی از رگهایی که روی ران زن بیرون زده بود کشید.
زن پرسید: «چهکار میکنی؟»
مرد گفت: «هیچی.»
به ترازو نگاه کرد و وزن او را روی تکهکاغذی یادداشت کرد.
ارل گفت: «خب، خیلی خب.»
روز بعد، ارل تمام عصر را صرف مصاحبهای کرد. کارفرما مردی تنومند بود و لنگلنگان لوازم لولهکشی را در انبار به ارل نشان میداد، از او پرسید آیا مانعی برای مسافرت کردن دارد یا نه.
ارل گفت: «مطمئن باشید، هیچ مشکلی ندارم.»
مرد با رضایت سری تکان داد.
ارل لبخند زد.
***
زن گفت: «شاید حق با تو باشد.» لباسخواب را رها کرد و به مرد نگاه کرد و بعد لباسخواب را از تنش درآورد. آنها در مورد رژیم گرفتن صحبت کردند. |
قبل از باز کردن در خانه، صدای تلویزیون بهگوش ارل رسید. از اتاق نشیمن که میگذشت بچهها نگاهش نکردند. توی آشپزخانه، دورین که حاضر شده بود سرکار برود، داشت ژامبون و نیمرو میخورد. ارل گفت: «داری چهکار میکنی؟»
زن دولپی به جویدن ادامه داد. اما بعد همه را توی دستمال تف کرد.
گفت: «نتوانستم جلوی خودم را بگیرم.»
ارل گفت: «ای بیمار، بخور، باز هم بخور! بلمبان!» به اتاقخواب رفت، در را بست و روی تخت دراز کشید. هنوز هم صدای تلویزیون میآمد. دستهایش را زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد. دورین در را باز کرد. گفت: «دوباره سعیام را میکنم.» مرد گفت: «ببینیم و تعریف کنیم.» صبح دو روز بعد زن از توی حمام صدایش زد. گفت: «اینجا را ببین.»
مرد رقم را روی ترازو خواند. کشو را باز کرد و کاغذ را در آورد و درحالیکه زن نیشخند به لب داشت او دوباره ترازو را خواند. زن گفت: «سه چهارم پوند.»
«این شد یک چیزی.» مرد اینرا گفت و آهسته به باسن زن زد.
***
مرد صفحهی نیازمندیها را میخواند. به ادارهی کاریابی ایالتی میرفت. هر سهچهار روز یکبار با ماشین برای مصاحبه شغلی به جایی میرفت و شبها انعامهای زن را میشمرد، اسکناسها را با دست روی میز صاف و صوف میکرد و سکههای پنجسنتی، دهسنتی و بیست و پنجسنتی را یک دلار یک دلار روی هم میچید. هر صبح زن را روی ترازو میبرد. در عرض دو هفته زن سه پوند و نیم وزن کم کرد.
زن گفت: «تازه ناخنک هم میزنم. از صبح تا شب گرسنگی میکشم و بعد سرکار هی ناخنک میزنم. همین وزنم را بالا میبرد.»
اما یکهفته بعد زن پنج پوندو نیم وزن کم کرد. هفتهی بعد از آن نه پوندو نیم کم کرد. لباسهایش به تنش زار میزد. مجبود شد از کرایه خانه بزند و لباس کار دیگری بخرد.
زن گفت: «مردم سرکار یک حرفهایی میزنند.»
ارل گفت: «مثلاً چه حرفهایی؟»
زن گفت: «اول اینکه رنگم زیادی پریده. دیگر اینکه از قیافه افتادهام. آنها میترسند که مبادا زیادی لاغر بشوم.»
مرد گفت: «مگر لاغر شدن عیبی دارد؟ به حرفهایشان اصلاً اهمیت نده. بهشان بگو سرشان به کار خودشان باشد. آنها که شوهر تو نیستند. تو که با آنها زندگی نمیکنی.»
دورین گفت: «ولی با آنها کار که میکنم.»
ارل گفت: «درست است. اما آنها شوهر تو نیستند.»
***
هر روز ارل پشت سر زن به حمام میرفت و منتظر میشد تا او روی ترازو برود. مداد و تکهکاغذی در دست، زانو میزد. کاغذ پر از تاریخ و ایام هفته بود. او وزن زن را میخواند، با کاغذ مقایسه میکرد و با رضایت سر تکان میداد و یا اینکه از نارضایتی لب و لوچهاش آویزان میشد.
حالا دیگر دورین بیشتر از قبل توی رختخواب میماند. بعد از اینکه بچهها را راهی مدرسه میکرد به رختخواب برمیگشت و عصرها قبل از رفتن به سرکار دوباره یک چرت میخوابید. ارل به کارهای خانه میرسید، تلویزیون تماشا میکرد و میگذاشت زن بخوابد. تمام خریدهای خانه پای او بود و گاهی هم برای مصاحبه جایی میرفت.
یکشب ارل بچهها را خواباند، تلویزیون را خاموش کرد و تصمیم گرفت برود لبی تر کند. وقتیکه بار تعطیل شد با ماشین به کافیشاپ رفت.
جلوپ یشخوان نشست و منتظر ماند. زن تا متوجه او شد،گفت: «بچهها خوبند؟»
ارل به علامت مثبت سر تکان داد.
برای سفارش غذا کمی لفت داد. همچنان زن را که پشت پیشخوان از این طرف به آن طرف میرفت میپایید. آخر سر چیزبرگر سفارش داد. زن سفارش را بهدست آشپز داد و سراغ یک مشتری دیگر رفت. پیشخدمت دیگری با قهوهجوش آمد و فنجان ارل را پر کرد.
ارل با سر به زنش اشاره کرد و گفت: «این دوستت کیه؟»
پیشخدمت گفت: «اسمش دورین است.»
مرد گفت: «نسبت به دفعهی پیش که اینجا بودم خیلی عوض شده.»
پیشخدمت گفت: «والاّ چه عرض کنم.»
ارل به مرد گفت: «نظرت راجع به اون چیه؟» و با سر به دورین که داشت به آنسر پیشخوان میرفت اشاره کرد: «به نظر تو تیکه خوبی نیست؟» |
مرد چیزبرگر و قهوه را خورد. مردم مدام جلوی پیشخوان مینشستند و بلند میشدند. بیشتر مشتریهای دم پیشخوان را دورین راه میانداخت، اگرچه گاهی همان پیشخدمت هم میآمد و سفارشی میگرفت. ارل زنش را زیر نظر گرفته بود و بهدقت گوش میکرد. دوبار برای دستشویی رفتن مجبور شد از سر جایش بلند شود. هربار نگران بود که نکند حرفهایی زده شود و او نشنود. وقتی برای بار دوم از دستشویی برگشت، دید فنجانش را برداشتهاند و کس دیگری جایش را گرفته است. در انتهای پیشخوان کنار مرد مسنی که پیراهن راهراه به تن داشت روی چهار پایهای نشست.
وقتی دورین دوباره چشمش به ارل افتاد، گفت: «دیگر چه میخواهی؟ خیال نداری بروی خانه؟»
ارل گفت: «یک فنجان قهوه بیاور.»
مرد بغل دست او مشغول روزنامه خواندن بود. سرش را بلند کرد و به دورین که داشت برای ارل قهوه میریخت نگاه کرد. به دورین که داشت دور میشد نگاهی انداخت. بعد دوباره به روزنامه خواندنش ادامه داد.
ارل قهوهاش را جرعهجرعه خورد و منتظر شد مرد چیزی بگوید. زیرچشمی او را زیر نظر داشت. مرد غذایش را تمام کرد و بشقاب را کنار زد. سیگاری روشن کرد، روزنامه را جلویش تا کرد و خواندن آنرا از سر گرفت. دورین آمد و بشقاب کثیف را برداشت و برای مرد دوباره قهوه ریخت.
ارل به مرد گفت: «نظرت راجع به اون چیه؟» و با سر به دورین که داشت به آنسر پیشخوان میرفت اشاره کرد: «به نظر تو تیکه خوبی نیست؟»
مرد سرش را بلند کرد به دورین و بعد به ارل نگاهی انداخت و بعد دوباره مشغول خواندن روزنامه شد.
ارل گفت: «خب، نظرت چیه؟ دارم ازت سؤال میکنم. به نظر تو خوبه یا نه؟ بگو دیگه.»
مرد روزنامه را تکانتکان داد. وقتی دورین دوباره بهطرف آنسر پیشخوان راه افتاد، ارل آهسته سقلمهای به شانه مرد زد و گفت: «میخواهم یک چیزی بهت بگویم. گوش کن. باسن زنه را ببین. حالا این را داشته باش.» رو به دورین گفت: «یک بستنی شکلاتی بیاور.»
دورین روبهروی او ایستاد و از روی حرص نفساش را رها کرد. بعد برگشت و ظرف و ملاقه بستنی را برداشت. روی فریزر خم شد، دستش را دراز کرد و ملاقه را توی بستنی فرو برد. وقتی دامن دورین از روی رانهایش بالا کشیده میشد، ارل به مرد نگاه کرد و چشمک زد. اما در عوض، نگاه مرد در نگاه آن یکی پیشخدمت گره خورد، و بعد روزنامه را زیر بغلش زد و دست کرد توی جیبش. آن یکی پیشخدمت یکراست رفت سراغ دورین. گفت: «این یارو کیه؟»
دورین گفت: «کی؟» و بستنی بهدست به دور و بر نگاه کرد.
پیشخدمت با سر به ارل اشاره کرد. گفت: «او را میگویم. این عوضی دیگه کیه؟»
ارل قشنگترین لبخندش را روی لب کاشت به لبخند زدن ادامه داد. آنقدر که حس کرد صورتش از ریخت و قیافه افتاده. اما آن یکی پیشخدمت چشم از او برنمیداشت و دورین شروع کرد به آهسته سر تکان دادن آن مرد مقداری پول خرد کنار فنجانش گذاشته، سرپا ایستاد، اما او هم منتظر ماند تا جواب را بشنود. همهی آنها به ارل چشم دوختند.
بالاخره دورین شانه بالا انداخت و گفت: «او یک فروشنده است. شوهر من است.» بعد بستنی شکلاتی نیمهکاره را جلوی ارل گذاشت و رفت صورتحسابش را بیاورد.
ترجمهی: پریسا سلیمانزاده- زیبا گنجی
________________________________
نقد و بررسی داستان
راوی: سوم شخص.
* ارل اوبر که قبلاً فروشندگی میکرد، از کار بیکار شده بود. اما زنش دورین شبها در یک کافیشاپ شبانهروزی نزدیک شهر پیشخدمتی میکرد.
ژانر: واقعگرای مدرن.
مرد میخواهد بداند مردانی که به کافه میآیند در مورد اندام زنش چه قضاوتی دارند.
عناصر داستان (زمان، مکان، توصیف، صحنه، تصویر، تشبیه...)
زمان:
* صبح دورین بعد از راهی کردن بچهها...
* یک شب ارل بچهها را خواباند، تلویزیون را خاموش کرد...
مکان:
* ارل جلوی پیشخوان نشست و صورت غذا را نگاه کرد.
اما آن یکی پیشخدمت چشم از او برنمیداشت و دورین شروع کرد به آهسته سر تکان دادن آن مرد مقداری پول خرد کنار فنجانش گذاشته، سرپا ایستاد، اما او هم منتظر ماند تا جواب را بشنود. همهی آنها به ارل چشم دوختند. |
* ارل به بچهها سر زد و بعد به اتاقخواب رفت...
توصیف:
* دو مرد کت و شلوار به تن، با کراوات شل، با یقه باز، کنار او نشسته...
* یکی از آنها ابرو بالا انداخت. دیگری نیشخندی زد...
صحنه:
* به آینه میز توالت نگاه کرد و موهایش را از روی شانهها پس زد.
* دورین که هنوز لباسخواب را دور کمرش جمع کرده بود به آینه پشت کرد...
تصویر:
* مرد رقم را روی ترازو خواند. کشو را باز کرد و کاغذ را درآورد...
* اسکناسها را با دست روی میز صاف و صوف میکرد و سکههای پنجسنتی، دهسنتی و بیست و پنجسنتی را یک دلار یک دلار روی هم میچید.
عدم قضاوت کردن راوی که جزء قاعدهی اول شخص است.
... وقتی دورین قهوهجوش بهدست دور میشد، یکی از مردها به دیگری گفت: «باسن اینرا نگاه، آدم باورش نمیشود.» دومی خندید. گفت: «همچین مالی هم نیست.» اولی گفت: «منظور منهم همین بود. اما بعضی احمقها چاق و چله میپسندند.»
توضیح:
ارل اوبر در حالی که می شنود آن دو مرد به باسن زنش توجه میکنند و نظرشان را هم میدهند. حتی او را هم قضاوت کرده و به احمق بودن متهم میکنند هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد. نویسنده خونسردانه روایت میکند بدون اینکه قضاوت کند و یا راهحل صریحی بدهد. قضاوت را بهعهدهی خواننده میگذارد.
مسئله داستان چیست؟
دورین همسر ارل اوبر به دلیل اضافهوزن داشتن مورد قضاوت و تمسخر مردانی که به کافه رفت و آمد میکنند قرار میگیرد. این مسئله کمکم تبدیل به معضل شده تا جاییکه مرد مجبور میشود، حساب بانکی خود را بیرون بکشد، برای زن ترازو و رژیم مناسبی که با درآمد آنها همخوانی دارد تهیه کند. نویسنده از طریق نشانهها با پرداختی قوی لایههای زیرین را میسازد.
داستان سهسطح دارد.
سطح اول:
روایت واضح و آشکار و عدم ابهام و پیچیدگی است.
زن و مردی با دو فرزند، زندگی مشترکی دارند، اختلافی با هم ندارند. زن در کافیشاپی کار میکند، در خانه حضوری کمرنگ دارد، اضافهوزن پیدا کرده، مرد بیکار است و کارهای خانه مثل خرید و بردن بچهها به مدرسه را انجام میدهد.
سطح دوم:
1_ تقابل زن و مرد مدرن. 2_ وسواس انسان مدرن.
ارل اوبر (مرد داستان)
مرد بیکار است. به بچهها رسیدگی میکند حتی شبها به اتاقخواب آنها رفته تا مطمئن شود بچهها مشکلی ندارند. به محل کار زن میرود تا از مشکلات او از نزدیک آگاه شود.
مثال:
ارل اوبر که قبلاً فروشندگی میکرد، از کار بیکار شده بود. اما زنش دورین شبها در یک کافیشاپ شبانهروزی نزدیک شهر پیشخدمتی میکرد. یک شب که ارل داشت مشروب میخورد، تصمیم گرفت به کافیشاپ سری بزند و چیزی بخورد. میخواست ببیند دورین چهجور جایی کار میکند.
دورین (زن داستان)
زن! در کافهای شبانهروزی نزدیک شهر کار میکند. حضوری کمرنگ در خانه دارد. جلوی میز بار همهجور مردی رفت و آمد میکند سفارش زیادی میگیرد.
مثال:
مردم مدام جلوی پیشخوان مینشستند و بلند میشدند. بیشتر مشتریهای دم پیشخوان را دورین راه میانداخت...
توضیح:
نقش مادر نه تنها کمرنگ شده بلکه تبدیل به نقش پدر شده. جایگاه زن و مرد امروزی عوض شده، دیگر خانواده تعریف گذشته را ندارد. زن کار مردان و مرد کار زنان را انجام میدهد. زن و مرد سنتی در دنیای مدرنیته مانند گذشته جایی ندارند.
2_ وسواس انسان مدرن.
نویسنده از طریق نشانهها وسواس انسان مدرن را بهخوبی هرچه تمامتر نشان میدهد.
انسان مدرن چگونه اسیر ذهن و اطراف مدرنیته خود شده تا جاییکه وسواس او بیمارگونه شده، از زندگی عادی بازمانده، برای رسیدن به آرامشی که در دنیای مدرن برای خود پیشبینی کرده از دستمیدهد و دست و پایش بسته میماند.
نشانهها:
1_ خرید ترازو از حراجی.
2_ رانهای پر چین و چروک زن.
3_ پرخوری زن در آشپزخانه.
4_ کنترل وزن زن هر روز صبح.
5_ گشاد شدن لباسهای زن.
6_ پریدگی زیادی رنگ زن.
7_ رفتن مرد به دستشویی کافه و نگرانی او در غیابش حرفهایی در مورد دورین زده شود و او نشنود.
8_ رفتن به کافه و نظر مردان را در مورد تغییر فیزیکی زنش خواستن.
سطح سوم:
روانشناسی اخلاقی
به اعتقاد یونگ، ارادهی آزاد پیششرط رفتار اخلاقی است. به بیان دیگر، انسان باید ازاین انتخاب برخوردار باشد که جور دیگری رفتار کند. لیکن اگر تخیل فرد از خودمختاریاش پیشی بگیرد، آنگاه فرد بیش از توان خود مسئولیت خواهد پذیرفت.
انطباق نظریهی یونگ با داستان موردنظر چیست؟!
دورین در انتخاب شغلاش آزاد بوده و ارل اوبر نه تنها مخالفتی با آن نداشته بلکه با خالی کردن حساب بانکی خود به همسرش دورین کمک میکند به تناسب اندام برسد در نتیجه چون از حق انتخاب برخوردار بوده راه کارهای همسرش را میپذیرد. از طرفی وقتی ارل میشنود آندو مرد در کافه در مورد اندام زنش اظهارنظر میکنند، نسبت به دورین بیاعتماد نمیشود او را به خیانت متهم نمیکند. حال اگر با شغل زن مخالفت میکرد و یا کنار نمیآمد، او در خانه حبس میشد، تخیلات زن برای رسیدن به این شغل به اوج میرسید بنابراین وقتی مرز عمل تا تخیل را دستنیافتنی میدید شاید رفتار غیراخلاقی هم از هر یک بهصورت جداگانه سر میزد.
مثال:
* ارل گفت: «دلم نمیآید بهت بگویم. اما بهنظر من بهتر است یکذره رژیم بگیری. منظورم همین بود. جدی میگویم. بهنظرم بتوانی چند پوندی وزن کم کنی. بدت نیایدها.» زن گفت: «قبلاً چیزی نگفته بودی.» لباسخوابش را بالا زد و برگشت تا توی آینه نگاهی به شکمش بیندازد. زن گفت: «گمان کنم بتوانم چند پوندی کم بکنم، اما کار سختی است.» مرد گفت: «حق با توست، کار آسانی نیست اما من کمکت میکنم.»
پایان داستان:
مخاطب تنها یک صفحه از داستان را که پشت سر میگذارد در وضعیتی ثابت بهسر میبرد اما همینکه میخواهد با آرامش آنرا تا انتها دنبال کند ناگهان نویسنده با زیرکی خاص بحران را با پرسش ایجاد میکند. بحران شروع میشود: دو مرد کت و شلوار به تن، با کراوات شل، با یقه باز، کنار او نشسته، قهوه خواستند...
و بهدنبال آن سوالها مطرح میشود:
چرا انسان در آرامش نیست؟! چرا برای مرد مهم است همجنسهای او در مورد بدن همسرش قضاوتی نادرست دارند؟! چرا مرد وسواسگونه زن را کمک میکند تا نظر همجنسان خود را نسبت به زنش تغییر دهد؟! چرا انسان امروزی در آرامش نیست؟! تا جاییکه مخاطب این ذهنیت را پیدا میکند که، حالا همهچیز تمام میشود مرد به آنچه میخواسته رسیده به طوری که خود نویسنده صریحاً میگوید:
** یک هفته بعد زن پنج پوندونیم وزن کم کرد. هفتهی بعد از آن نه پوندونیم کم کرد. لباسهای شزار میزدند. مجبور شد از کرایه خانه بزند و لباسکار دیگری بخرد.
اما پایان داستان چرخشی به دید مخاطب میدهد و همچنان با سوالهای مطرح شده بدون پاسخ دادن به آنها داستان را تمام میکند.
وقتی دورین دوباره به طرف آنسر پیشخوان راه افتاد، ارل آهسته سقلمهای به شانه مرد زد و گفت: «میخواهم یک چیزی بهت بگویم. گوش کن. باسن زنِ را ببین. حالا این را داشته باش.» رو به دورین گفت: «یک بستنی شکلاتی بیاور.»
دورین روبروی او ایستاد و از روی حرص نفساش را رهاکرد. بعد برگشت و ظرف و ملاقه بستنی را برداشت. روی فریزر خم شد، دستش را دراز کرد و ملاقه را توی بستنی فرو برد. وقتی دامن دورین از روی رانهایش بالا کشیده میشد، ارل به مرد نگاه کرد و چشمک زد. اما رد عوض، نگاه مرد در نگاه آن یکی پیشخدمت گره خورد، و بعد روزنامه را زیر بغلش زد و دست کرد توی جیبش.
آن یکی پیشخدمت یکراست رفت سراغ دورین. گفت: «این یارو کیه؟»
دورین گفت: «کی؟» و بستنی بهدست به دور و بر نگاه کرد.
پیشخدمت با سر به ارل اشاره کرد. گفت: «او را میگویم. این عوضی دیگه کیه؟»
ارل قشنگترین لبخندش را روی لب کاشت به لبخند زدن ادامه داد. آنقدر که حس کرد صورتش از ریخت و قیافه افتاده.
اما آن یکی پیشخدمت چشم از او بر نمیداشت و دورین شروع کرد به آهسته سر تکان دادن آن مرد مقداری پول خرد کنار فنجانش گذاشته، سرپا ایستاد، اما او هم منتظر ماند تا جواب را بشنود. همهی آنها به ارل چشم دوختند.
بالاخره دورین شانه بالا انداخت و گفت: «او یک فروشنده است. شوهرمن است.» بعد بستنی شکلاتی نیمهکاره را جلوی ارل گذاشت و رفت صورتحسابش را بیاورد. ■