محمود دولتآبادی سالها است که قلم میزند. کارنامهی پرباری دارد: لایههای بیابانی، اوسنه بابا سبحان ( که به صورت فیلم سینمایی به نام خاک درآمده)، سفر، تنگنا، گاوارهبان، با شیبرو، مرد، هجرت سلیمان، عقیل عقیل، از خم چنبر، ققنوس و در جنب اینها فعالیتهای فراوان تئاتری، و تالیف چند اثر غیر ادبی، جای خالی سلوچ و مفصلترین اثر او کلیدر، در ده جلد.
دولتآبادی به شهادت آثارش، یکی از تواناترین و هنرمندترین داستاننویسان امروز ایران است. اگر احساس و عادت دیرینهی خود کهتربینی را کنار بگذاریم، بعضی آثار او با آثار بزرگ ادبیات جهان، همتراز است.
باری جای خالی سلوچ رنجنامهای است دلگیر و دلپذیر، دلگیر از آنروی که در حین خواندن، چنگ در دل خواننده میاندازد و پس از خواندن و شاید هرگز، این چنگ را از دل او بیرون نمیآورد. تصویرها و توصیفهای این اثر، فوقالعاده نافذ و دلشکاف است؛ خیلی بیمحاباست؛ آرامش و امان خواننده را میبرد. در حین خواندن، گاه برای اینکه از شدت همدلی و همدردیام با آدمهای این رمان کاسته شود، به خود چنین تسلی میدادم که اینها واقعیت ندارد، دولت آبادی از خودش ساخته است! ولی این خود فریبی فقط یک ثاینه دوام میآورد. حتی اگر خود نویسنده (دولت ابادی) هم تصریح کند که این آدمها و مهمتر از همه مرگان، مدل واقعی و نمونهی عینی خارجی نداشته بودهاست، بازهم چیزی از حقیقت آنها کاسته نمیشود. چه جادویی است هنر که حتی دروغش هم راست است!
این شدت تاثیر، به شیوهی نگارش دولتآبادی مربوط میشود، به شیوهی رئالیستی غیر مکانیستی او. به روایت و پرداخت تازهای که او از رئالیسم دارد. رئالیسمی که ]چندان] گرفتار وسوسهی چاشنیزدن از ناتورالیسم و سورئالیسم نمیشود. و از ملال معهود پیدا یا پنهان رئالیسم کلاسیک در روایت او خبری نیست.
محمود دولتآبادی سالها است که قلم میزند. کارنامهی پرباری دارد: لایههای بیابانی، اوسنه بابا سبحان ( که به صورت فیلم سینمایی به نام خاک درآمده)، سفر، تنگنا، گاوارهبان، با شیبرو، مرد، هجرت سلیمان، عقیل عقیل، از خم چنبر، ققنوس و در جنب اینها فعالیتهای فراوان تئاتری، و تالیف چند اثر غیر ادبی، جای خالی سلوچ و مفصلترین اثر او کلیدر، در ده جلد.
دولتآبادی به شهادت آثارش، یکی از تواناترین و هنرمندترین داستاننویسان امروز ایران است. اگر احساس و عادت دیرینهی خود کهتربینی را کنار بگذاریم، بعضی آثار او با آثار بزرگ ادبیات جهان، همتراز است.
باری جای خالی سلوچ رنجنامهای است دلگیر و دلپذیر، دلگیر از آنروی که در حین خواندن، چنگ در دل خواننده میاندازد و پس از خواندن و شاید هرگز، این چنگ را از دل او بیرون نمیآورد. تصویرها و توصیفهای این اثر، فوقالعاده نافذ و دلشکاف است؛ خیلی بیمحاباست؛ آرامش و امان خواننده را میبرد. در حین خواندن، گاه برای اینکه از شدت همدلی و همدردیام با آدمهای این رمان کاسته شود، به خود چنین تسلی میدادم که اینها واقعیت ندارد، دولت آبادی از خودش ساخته است! ولی این خود فریبی فقط یک ثاینه دوام میآورد. حتی اگر خود نویسنده (دولت ابادی) هم تصریح کند که این آدمها و مهمتر از همه مرگان، مدل واقعی و نمونهی عینی خارجی نداشته بودهاست، بازهم چیزی از حقیقت آنها کاسته نمیشود. چه جادویی است هنر که حتی دروغش هم راست است!
این شدت تاثیر، به شیوهی نگارش دولتآبادی مربوط میشود، به شیوهی رئالیستی غیر مکانیستی او. به روایت و پرداخت تازهای که او از رئالیسم دارد. رئالیسمی که ]چندان] گرفتار وسوسهی چاشنیزدن از ناتورالیسم و سورئالیسم نمیشود. و از ملال معهود پیدا یا پنهان رئالیسم کلاسیک در روایت او خبری نیست.
جای خالی سلوچ رمان خوش خوانی است، و این خوشخوانی را نباید دستکم گرفت. چه بسا طبیعی ترین معیار ارزیابی توفیق یک اثر باشد. نگرش و نگارش دولتآبادی، سیر و سامان طبیعی و حتی غریزی دارد. ذهن و زبانش بسی بدور از تکلفهای روشنفکری و تصنعهای فرمالیستی است. به قول مولانا:
چون بیفزاید می توفیق را قوت می بشکند ابریقرا
دولتآبادی مضمون گرا و محتوا گراست، و از غنای مضامین، حاجت به مشاطهگری سبکی و فرمی ندارد. با اینهمه سبک و سیاقش پاکیزه و پیراسته است و ریخت و پاش اضافی ندارد؛ و شخصیتها و حوادث داستان را ماهرانه میپرورد و پیش میبرد.
بعضیها این سبک و سیاق طبیعی و غریزی نویسی دولتآبادی را دستکم گرفتهاند و به او تهمت «نقالی» زدهاند. به نظر من این تهمت به نفع دولتآبادی است. چه هر نقال ماهری، همانا داستانسرای هنرمندی است، و طبعا هر داستانسرای هنرمندی، چیزی از مهارت نقالی در خود دارد و باید داشتهباشد.
اصلاً جان و جوهر نقالی مگر چیست جز سحر بیان. جز مسحور کردن شنونده – یا خواننده – و مسحور نگاه داشتن او تا پایاین نقل؟
در اواسط قرن بیستم، داستاننویسی غرب گرفتار بحران بود، بحران بیمضمونی و خوردن کفگیر به ته دیگ؛ و حتی بزرگانی چون جیمز جویس و ویلیام فاکنر، به وسوسه یا بلکه ورطهی فرمالیسم کشیده شده بودند. در ایران نیز گروهی میرفتند که به رمان بیجان و جوهر مدرن اروپا اکتفا کنند. حتی نویسندهای به توانایی چوبک، در یکی از بهترین و اخیرترین آثارش، سنگ صبور، در دام فرمالیسم افتاده بود. و یا جوانترها ابراهیم گلستان و هوشنگ گلشیری با استعداد درخشانی که در کار داستاننویسی دارند، در چنین وادی لغزندهای گرفتار آمدهبودند.
دولتآبادی با زندگی بیشتر کار دارد تا بازیهای سبکی و ترفندهای روشنفکر پسند. از زیستههای خودش مینویسد نه از نزیستهها. از دیدهها مینویسد نه از دانستهها یا خواندهها یا شنیدهها و با آنکه به رسالت اجتماعی هنرمند، معتقد و آگاه است، ولی دست آخر آنچه به خواننده تحویل میدهد، داستان است نه علوم اجتماعی.
وقتی این اثر را با آثار دیگران، از جمله نفرین زمین ( بهدلیل شباهت زمینهاش) مقایسه میکنیم، به عیان میبینیم که دولت آبادی به سهم خود تکان و تکاملی به داستاننویسی امروز داده است.
جای خالی سلوچ بر محور ناپدید شدن سلوچ و مصائب روزمرهی زیستوارهی خانوادهاش دور میزند. و نیز در مقیاسی وسیعتر زندگی یک روستای رو به انحطاط اواخر رژیم گذشته را تصویر می کند که معلوم می دارد انقلاب سفید و سیاست کشاورزیاش، حتی به اندازهی نظام ارباب و رعیتی هم کارائی ندارد و جوانان جویای کار روستا را آواره شهرهای دیگر و بویژه پایتخت میسازد: «داستان جای خالی سلوچ روایت دردمندانهی سیر تباهشدگی زندگانی یک خانواده روستایی به زمین است؛ روایت زندگانی خانمانی که در فاصله دههی 40 و 50 نمونههای آنرا در گوشه و کنار سرزمین ما ایران به وفور میشد مشاهده کرد....و زود دانستهشد که اصلاحات ارضی آنچنانی که شاه معدوم به آن فخر میفروخت، فاقد هدفهای مثبت و خیر خواهانه اجتماعی است و در زیر پوشش فریبکاریهای تبلیغاتی، یکی از هدفهای عمدهای که تعقیب میشود همانا به چنگ آوردن نیروی کار ارزان ......است....بنابراین جای خالی سلوچ اگر توفیق حق یافته باشد، میخواهد گوشهای از این فاجعهی روستایی ایران را بیان کند. بدیهی است که پیدایی یک اثر هنری خلقالساعه میسر نمیشود. بنابراین نگارنده کارمایهی داستان جای خالی سلوچ و تاثیر عاطفی آنرا در دههی 40 و 50 از زندگی برگرفته و از پس گذشت قریب دهسال (سالهای 56 و 57) این داستان به نگارش در آمده است.» (مقدمهی نویسنده – ناشر)
باری، کانون اصلی این داستان، زندگی خانوادهی سلوچ است. سلوچ کشاورز – مقنی – تنور مالی بودهاست که بر اثر فشار بیکاری و ناداری و شرمندگی نزد زن و فرزند، ناگهان غیبش میزند. معلوم نیست به تهران پناهنده شدهاست یا به معدنهای شاهرود، و یا در طی هجرتش، در سرمای استخوانسوز کویر، از پای درآمدهاست. همسرش مرگان شیرزنی کاردان و محنت کشیده و روزگار دیده، ابتدا این بیخبر رفتن سلوچ را اهانتآمیز مییابد و میکوشد با بیاهمیت شماری و بد و بیراهگویی پشت سر سلوچ، خود را از تک و تا نیاندازد. ولی گاه در لایههای دلش، خاطرهی انس و عادتی که شباهت به عشق دارد، نسبت به شوهر فراریاش مییابد. «عشقی کهنه، زنگزده، مهری آمیخته به رنج» (ص13.)
بازمانده و درماندهی سلوچ متشکل از مرگان است و سه فرزند: عباس کمابیش 16 – 17 ساله که شرارت و تخسی جوانی دارد و تن به کار نمیدهد، و برادرش ابراو که دو سالی از او کوچکتر ولی کاری تر است؛ و همواره رقابت و جنگ و جدالی هابیلوار بین آنها برقرار است. ممر معاش خانواده یکی قرض گرفتن است و دیگری کارهای پراکندهای که مرگان انجام میدهد (از جمله سفیدکاری خانهها). از جالیزکاری ناچیز هرساله هم هنوز خبری نیست. عباس و ابراو هنوز نانآور نیستند. عباس که سربه هواست و عاشق قمار و قاپ بازی. ابراو شاگرد علی گناو است که اندک مکنتی دارد و حمامی. آخرین فرد خانواده هاجر است: دوازده – سیزدهساله، انیس و مونس و وردست مادرش.
این خانواده یک وعده غذای درست و حسابی بهخود ندیدهاست؛ یک روز بیداد و دعوا و بیهول و حادثه نگذارندهاست؛ و فقر غذایی یا به اصطلاح خود کتاب «زغوریت» همه را از نا و نفس انداختهاست. خانوادهی سلوچ تکه زمینی در خدا «خدازمین» دارد که اخیراً گرفتار توطئه یکی از متنفذین ده میشود که میخواهد با ارائه آن زمین و طرح پستهکاری از دولت وام هنگفت و ماشین آلات کشاورزی بگیرد.
همهی جالیزکاران آن قطعه زمین، بهآسانی و ارزانی حق خود را میفروشند. ولی مرگان حاضر نمیشود. پسرانش نافرمانی میکنند و سهم خودشان را جداگانه و خودسرانه میفروشند. مرگان در همان یک وجب خاکی که برای خودش باقی مانده است، مقاومت میکند و روزی که قرار است تراکتور بیاید و همهی «خدازمین» را شخم بزند و میخ مالکیت میرزا حسن و شرکایش را بکوبد، قبرگونهای میسازد و در آنجا سنگر میگیرد. رانندهی تراکتور کسی جز ابراو، پسر دوم مرگان نیست که با مادرش درافتادهاست و معتقد است مادرش از سر لجاجت در زمین خودش بست نشستهاست. و «به غرور جوانی بانگ بر مادر میزند» و با خشم و خروش میخواهد او را زیر تراکتور بگیرد. این صحنه و سپس پشیمانی و آشتی بیزبانانهی ابراو با مادر از صحنههای خوب و خوش تصویر کتاب است.
از ماجراهای رقتانگیز دیگر کتاب، شوهر دادن زورکی هاجر خردسال است به علی گناو، که سی چهل سالی از او بزرگتر است. آن هم بعنوان زن دوم. مصائب یکایک خانواده و خود مرگان پایان ناپذیر است. عباس که یک چند به شترچرانی میپردازد، برای جداکردن یک شتر مست از شتر دیگر، خشونت بیش از حد به کار میبرد، و شتر مست بیمهار را دیوانه میکند و بهجان خودش میاندازد. و این یکی از پرهیجانترین صحنههای کتاب است. شتر مست سر و روی عباس را میجود و میرود که او را در زیر سینهی پرکینهی خود به زمین بمالد و استخوانهایش را نرم کند؛ و عباس در حین فرار، با کاردی که بههمراه دارد زخمهای سطحی به شتر کینهتوز میزند و سرانجام نجات خود را در پریدن به درون یک چاه متروک مییابد و بر اثر هول و هراس و ضرب و تکانهایی که بر او وارد میشود، یکشبه «پیر میشود. موهایش یکدست سپید و زبانش تا مدتها لال میماند. و از آنهمه شور و شیطنت، جسم و روحی رنجور، وبال گردن مادر باقی میماند.
زبان و بیان دولتآبادی، تصویرها، تعبیرها و توصیفهایش، چنانکه گفتهشد، نافذ و نفسگیر است. گفت و گوها به فارسی عادی (و نه شکسته)، گاه همراه با تعبیرات و کلمات محلی انجام میگیرد. و حرف هرکس به تمام و کمال به اندازهی دهان اوست، نثر روایت و توصیفهای داستان در کمال سلامت و استواری است. آری بعد از هزار سال که از تاریخ بیهقی میگذرد، نویسنده دیگری، هم از آن نواحی، از خراسان بزرگ، مهد زبان دری، با پدیدآوردن چنین آثاری کمر به پیراستهتر و پروردهتر ساختن زبان فارسی بسته است. با توجه به پرخوانندگی و پر حجمی آثار دولت آبادی – از جمله کلیدر ده جلدی – خدمت او بهزبان فارسی ابعاد وسیعتری به خود میگیرد.
تشبیهات و توصیفات و تعبیرات تازهای که ستون فقرات هنر نویسندگی دولتآبادی را تشکیل میدهد در جای خالی سلوچ فراوان است. برای نمونه چند فقره از تشبهات او نقل میشود:
- نومیدی مثل شب پیش میآمد (ص25).
- شاید برای همین چنان محکم روی زمین نشستهبود. افعی روی گنج...این بود که مثل سندان روی زمین نشستهبود (ص78).
- مسلم، پسر پیر و درشت استخوان حاج سالم، همیشه همپای پدر بود. حاج سالم هم به پسر دیوانهی خود، چون پیرهن ژندهی تنش خو گرفته بود....با بگومگوهای مکرر میان کوچههای زمینج براه میافتادند.....این جرو بحثها، پلاس زندگانی آنها بود که بر آن راه میرقتند(ص102).
- زمستان میگذشت. زمستان کند و آرام. قاطری پاها در باتلاق گیر کرده...بامهای گلی گنبدی...اشترانی زیربار...[دانههای برف] پرهای کبوتر...برف همان زر بود که میبارید. هر پر برف هزار دانهی گندم بود، یک هندوانه بود. یک مشت زیره بود. چهل گل غوزه. نه تنها برای مردم زمینج، که برای همهی اهل بیابان، برف نان بود، نان بود که میبارید (ص119).
- رقیه [هووی همیشه بیمار هاجر] مثل پیرهنی چرکمرده لای در ایستاده بود و با چشمهای مردهاش به آنها نگاه میکرد. نگاهی که مثل سیم، از مغز استخوانها میگذشت (ص298).
- [کربلایی دوشنبه] سوزشی روی قلب چرمی خود حس میکرد (ص382).
- [رقیه] سرفه میکرد، مینالید، دشنام میداد و خودش را مثل زالویی روی خاک میخیزاند (ص324).
ژرفکاوی، باریکبینی و «زندگیشناسی» نویسنده در تعبیرات بکر و بدیع او نیز آشکار است.
- این فقط یک عادت بود که مشکل را با بزرگترها در میان بگذاری (ص26).
- خلاشههای خشک. تارهایی اینجا و آنجا تا وزش باد را مرموزتر کنند (ص29).
- هیچ جنبندهای نبود تا او پندار خود را از سلوچ به آن بدهد (ص30).
- تنش آستری از سرما به خود گرفتهبود (ص31).
- با زبان درازی مردی که نان به خانه میآورد، صدایش را بلند کرد (ص66).
- از سوراخ سمبههایی که تنها مادران خانه بهآن آشنایند، دو سهجور علف خشک بیرون آورد (ص72).
- زیر تاق گهوارهای اتاق، شب دو چندان سیاه بود (ص94).
- ....
اما تصویرها و توصیفهای خوب سراسر کتاب را آکنده است، و از بس زیاد است نمونه نمیتوان داد: توصیفهای مربوط به خانه و خانوادهی مرگان و خود او، جدال و رقابت هابیلی – قابیلی عباس و ابراو، توصیفهای مربوط به صحنههای مختلف شوهر دادن هاجر و بزرگ کردن او، گیردادهای حاج سالم و پسرش مسلم، توصیف آن برف سنگین، ماوقع بین سردار و مرگان، ماجرای عباس با شتر بدکینه، و غیره که در سراسر اثر موج میزند. بویژه که در جامهی نثری پاکیزه و استوار ارائه میشود.
آثار دولتآبادی سزاوار نقد و پژوهشهایی است عمیق و از سر صبر و حوصله، و نه اینگونه قلمانداز؛ قلمش روان باد.
برگرفته از کتاب بهنگار – به کوشش علی دهباشی
دیدگاهها
http://asadiweb.ir/?p=218
و به مسئولین ما هم در چاپ و نشراثاراین نویسنده ها کمی انصاف بدهد
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا