«تمام بندها را بریدهام» اولین اثر از سیاوش گلشیری است که در انتشارات افراز منتشر شد.
فرم کار، سه بند بریده و نیمهتمام است که سه شخصیت را بریده بریده روایت میکند، فرهاد، ریرا و رویا.
هیچکدام از بندها کامل نیست و توجیه این فرم، درون شخصیتهای داستان نهفته است. زیرا که ما با شخصیتهایی نیمهتمام و دارای تناقضات درونی روبرو هستیم.
خواننده در ابتدای رمان، سوار بر ذهن پرتلاطم فرهاد میشود و در سیالیت آن به گذشته این شخصیت سفر میکند، البته در این امر تمهیدات داستانی بیشتری لازمهی کار است تا باتوجه به موقعیت بحرانی فرهاد (جدایی از رویا و در آستانهی مرگ بودن) این تداعیها باورپذیرتر جلوه کنند.
زیرساخت بند اول، زیرساختی مبتنی بر زبان است، زبانی شستهرفته و پخته که از قدرت و تسلط نویسنده بر شیوهی سیال ذهن و بازیهای زبانی قابلقبول، خبر میدهد.
در بند اول که ناگهانی و با هذیانگویی فرهاد پایان میيابد، خواننده در تعلیق عمیقی فرو میرود، تعلیقی ساخته شده در فرم و بستر داستان، نه مصنوعی و پیشبینی شده.
در بند دوم، شخصیت ریرا نشان داده میشود، که با زبانی شبیه به زبان بند فرهاد روایت میشود، علت این امر (همرنگی ذهن ریرا و فرهاد) تا حدودی ابهامآمیز است، زیرا باتوجه به عدم عمق شخصیت ریرا، نمیتوان با فرهاد مقایسهاش کرد و به قصد نویسنده برای همرنگی این دو ذهن پی برد.
در بند سوم، با خاطرات رویا مواجه میشویم، این بند، ابهامات و نقطهچینهای بند اول را پر میکند. نویسنده در این بند علاوه بر وفاداری به فرم خاطرهنویسی، بخوبی صدای ذهن رویا را منعکس میکند.
شاید بتوان گفت عمده موفقیت این رمان در شخصیتپردازی است، چیزیکه در مرحلهی اول ذهن مخاطب را درگیر میکند، شخصیتهای این اثر است، شخصیتهایی که بهخوبی پرداخته شدهاند و قابل درک هستند، آنها آدمهایی واقعی هستند و مشکلات زناشویی و شغلی آنها برای مخاطب، مسئلهای در ذهن میشود. ولی تعدد این شخصیتها که ضرورتی در بودن همهشان نیست؛ مثل وجود مسعود و رابطهی ابهام آمیزش با مادر فرهاد، کمی اضافه جلوه میکنند.
رمان، این شخصیتها را در بستر جامعهای که پر است از ناهنجاریهای اجتماعی، بهتصویر میکشد.
ناهنجاری صرفاً به معنی رفتارهای عجیب و غریب و یا رفتارهای انحرافآمیز نیست. گاهی همرنگی افراطی با جامعه و عدم نشان دادن خصوصیات و پنهان کردن خود در پس عرف، خود نوعی از ناهنجاری است.
در نگاه به زندگی این آدمها، عمدهترین سوالی که در ذهن ایجاد میشود، این است که دلیل اینهمه مشکل چیست؟ دغدغهی اصلی این آدمها چه میتواند باشد؟ و چرا هر کدام بهنوعی دچار یک نوع اختلال شخصیت و پریشانی شدهاند؟ تقریباً هیچ فرد نرمالی در این اثر دیده نمیشود.
رویا و فرهاد در پستوی لایههای خودشان فرو میروند، شبها دیگر پیش هم نمیخوابند، و دچار یک نوع انزوای خودساخته میشوند. فرهاد و رویا هیچوقت از حرفهای دلشان و یا مشکلاتی که آنها را رنج میدهد، سخنی به میان نمیآورند و دچار یک نوع خودپنهانی و کمرنگ شدن در برابر هم میشوند.
رویا در این خودپنهانیها، دست به افشاگری میزند، نه برای فرهاد و یا شخص دیگری، بلکه فقط و فقط برای خودش.
او خاطراتش را که شبیه به یک نوع نگاه هستیگرایانه به درونیات آدمیست، مینویسد و در مقابل این خودپنهان و تناقضات و پارادوکسهای آن با خود واقعیاش مواجه میشود که روز به روز بیشتر میشود.
خواننده در مواجه با این متون، با قسمت کوچکی از ذهنیات رویا (میل به دوست داشته شدن، میل به تملک و میل به آزادی، رنج از وضعیت و شرایط شغلی) آشنا میشود.
از آنطرف، فرهاد نیز خود را در لایههای عمیقی از خودش پنهان کرده است، او برعکس رویا، یک انسان منفعل است که در برابر ناهنجاریهای اجتماعی از قبیل شغلش، دست به یک لجبازی میزند، که در نهایت شکست میخورد و راه انزوا را در پیش میگیرد و روز به روز در خودش بیشتر و بیشتر حل میشود، تا جاییکه مسخ این اندوه خودساختهاش میشود و دست به یک نیمچه خودکشی، یا بهتر بتوان گفت: «عدم تلاش برای رهایی از مرگ» میزند.
با نگاهی به زمان گذشتهی رمان، یعنی زمان آشنایی رویا و فرهاد شاهدیم که رویا با وجود آگاهی از رابطهی فرهاد و ریرا، قصد ورود به دنیای فرهاد و تملک او را دارد، شاید که در ضمیر ناخوداگاه او و قسمت ناهشیارش نوعی حس تنفر به ریرا و حتی شاید به فرهاد متولد میشود، حس تنفری که در ضمیر هشیار و خوداگاه او به عشق و تملکطلبی نسبت به فرهاد، تغییر شکل میدهد. رویا به هدف اولیهاش یعنی شکست ریرا همجنس خود میشود، و مالکیت فرهاد (ناهمجنس خود) را در درونش اعلام میکند ولی در ادامهی روند زندگی امیال تملکطلبانهی او با بیتوجهیهای فرهاد سرکوب میشود و او دیگر خود را مالک او نمیبیند و از طرفی امیال و خواستههای اجتماعیاش، در بستر کار و شغلش نیز به سرکوب او مهر تثبیتی میزند و تمام این سرکوبها و پس راندهشدنها در نهایت منجر به یک حس بیهویتی و انزوا میشود و روز به روز در مقابل خودش و فرهاد پنهان میشود.
رویا آنقدر در این بیهویتی و پس رانده شدنها فرو میرود که مسخ آنها میشود. او تنها راه برای ادامهی این زندگی را بریدن میيابد، بریدن از تمامی بندهایی که به نوعی خود را به خود آدمی میرسانند. فرهاد، شاهبند این ارتباط است و رویا تیغ برندهاش را روی گلوگاه این بند میگذارد و چشمها را به بیخیالی میبندد. دیگر برای او مهم نیست که همکارانش به او چطور نگاه کنند، ناراحتی برادرش برای او اهمیت چندانی ندارد و رفتن و بریدن از فرهاد نیز دیگر برایش مهم نیست.
او قصدش را برای فرار انتخاب کرده است، فرار از خود و تمام تداعیکنندگان خود گذشتهاش. آفرینش این تصمیم به عهدهی ضمیر ناهشیاری است که هیچ نوع قطعیتی در درونش جای ندارد و برای همین است که او سرگردان است، در بین رفتن یا نرفتن، بهنوعی سرگردان در بین خودآگاه و ناخودآگاه، او فقط میخواهد ببرد، تمام این بندهایی که او را در بند کرده است.
در بررسی شخصیتهای درون اثر، شاهد هستیم که ریرا در جایجای ناخودآگاه این متن زیست میکند. شخصیتی که مغلوب خود و رویا میشود و راه انزوا را در پیش میگیرد، ظاهراً او یک شخصیت تمام شده است، تمامی به این معنا که تمام خودش را در فرهاد، جامانده میداند.
در میان تمام این شخصیتها بانو یک شخصیت مرموز است و سایهاش در سرتاسر اثر دیده میشود، رویا که مستقیماً با او در ارتباط بوده و جزئی از زندگی اوست و فرهاد که از رابطهای غیرمستقیم و از جانب مادر با او در ارتباط بوده. بانو یکی از مهمترین بندهایی بوده که رویا را به فرهاد متصل کرده، بندهایی که آنقدر کمرنگ شدهاند که دیگر در حال بریده شدناند.
علاوه بر بانو، بهروز و زهره از شخصیتهای فرعی داستان هستند و علت وجودی آنها، در تقابل قرارگرفتن با رویا و فرهاد است.
بهروز برعکس فرهاد که شخصیتی منفعل و کمتحرک است، به تعبیر رویا و ریرا بیخیال است و دائماً در جنب و جوش، تغییر شغل میدهد و تلاشی عجیب میکند، تا جایی که از پا در میآید و خانهنشین میشود.
وجه اشتراکی این آدمها: فرهاد، رویا، ریرا، بهروز و زهره، در سرگردانی آنهاست، نسلی که یا منفعل شدهاند یا بیخیال. این افراد در تقابل با خود و جامعه به این ناهنجاریها کشیده میشوند، بیماری عجیبی که به نوعی همنسلهایشان نیز دچارش هستند.
بهنوعی میتوان گفت عمده مشکلاتی که این نسل با آن مواجه است، عکسالعمل ناپختهی آنها در برابر خود و جامعهشان است، ناپختهگی از این جهت که در تعارض و تضادهای عمیق زیست کردهاند و «خودی» به وجود نیامده تا هویتی را اعلام کند؛ آنها با خود و جامعه بیگانه هستند، نه خود را شناختهاند و نه جامعهشان را.
شاید ریشهی این تعارضات در فاصلهی عمیق بین خودپندارهیِ آدمی و خودآرمانی باشد. یعنی چیزی که فکر میکنی هستی و چیزی که باید باشی، بایدی که تو نمیگویی بلکه جامعه، والدین، اطرافیان و... میگویند.
این نسل، پس از نسلی آمده است که بهشدت آرمانگرا و ایدئولوژیک بوده است، نسلی که درست عکس نسل بعد از خود بودهاند و یک گسست عمیق بین آنها حس میشود که بهنوعی به سرگردانی و گمشدن هویت یک نسل منجر میشود، نسلیکه در زمان پراضطراب انقلاب بهدنیا میآیند، کودکی و نوجوانیشان در کنار جنگ سپری میشود و با شخصیتی شکل گرفته و ناخودآگاهی پر از امیال سرکوب شدهای که حالا به شکلهایی از اختلالات شخصیتی در هر فرد درآمده است، پا به اجتماعی میگذارند که در آن غریبهای بیش نیستند.
با نگاهی به عناصر دیگر داستانی و ساختاری رمان به نکات قابلتوجهی برمیخوریم، علاوه بر استفادهی خوب از تکنیک سیال ذهن در ابتدای رمان و استفاده از فرم خاطرهنویسی در بند رویا و ساخته شدن شخصیتهای جاندار و واقعی که ممکن است هر خوانندهای روزانه با آنها سرکار داشته باشد، به یک موتیف مهم و اساسی که زیرکانه و با کاربرد داستانی که صرفاً جنبهی تزئینی ندارد، برمیخوریم.
در اینجا صدای گنجشکها و لولهی بخاری در سرتاسر اثر دیده میشوند و نویسنده بهنحوی معنادار آنها را تکرار میکند. مثل صدای کابوسوار گنجشکهای مرده که در کیف رویا هستند و یا لولههای گرفته از لانهسازی گنجشکها.
در اینجا لولههای بخاری شکلی از مرگ بهخود میگیرند و بهنوعی در ارتباط تنگاتنگی با گنجشکها و لانهسازی آنها هستند. میتوان گفت ترکیب گنجشکها و لولهی بخاری، با توجه به اینکه گنجشک در باور عمومی يک پرندهی ظریف و دوستداشتنی است، این ترکیب برای ساخت مرگ، یک مرگ عادی و کلیشهای نیست. در این داستان برخورد دیگری با گنجشک و لولههای بخاری میشود، صدای گنجشک، آرام آرام از صدایی دوستداشتنی تبدیل به کابوسی پایدار در اثر میشود که همهجا هست.
میتوان گفت، لولهی بخاری و صدای گنجشکها موتیف مرگی کابوسوار را شکل میدهند که نویسنده به خوبی آن را در جایجای داستان نشانده است. مرگی که فرهاد را در برمیگیرد و کابوسی که نصیب رویا و سرنوشتش میشود.■