مصاحبه با «دن دليلو» مترجم «شادي شريفيان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

«رمان‌های من به بررسی تاثیر داستان بر روی زندگی می‌پردازند.»

قسم خورده بود که نمی‌توانیم قضیه را تاب بیاوریم! نوشتن رمانی در مورد 11 سپتامبر؟ نمی‌توانست کار ِ دن دلیلو باشد. این نویسنده‌ی امریکایی که رابطه‌ی بین تروریسم و ادبیات را بررسی کرده، به تنهایی در کشور آمریکا نقش خود به‌عنوان یک رمان‌نویس را ثابت کرده است، از دنبال کردن ضد و نقیض‌گویی‌ها و زخم زبان زدن‌ها دست برداشته است. تاریخ یک‌بار دیگر، دلیلو را در چنگ خود گرفتار کرده است. مردیکه می‌افتد احتمالاً بهترین رمانی بوده است که تاکنون در مورد 11 سپتامبر نوشته شده است. بصری، استعاری، گزنده و تیز، ذهنی، مطمئن ولی خلاصه و توانا...

دن دلیلو ترجیح می‌داد در خصوص اتفاق مهم این قرن آن‌طور که قبلا در Outremonde یا Libra‌ عمل می‌کرد جلو برود، او می‌خواست در زندگی شخصی کاراکترهایی که در نتیجه‌ی خشونت ناتوان شده‌اند و تلاش‌هایشان بی‌ثمر مانده بود نفوذ کند تا اینکه از سرگرمی بخش عظیمی از مردم دست بکشد. او در شهر کوچک وست چستر زندگی می‌کند که با قطار مانهاتان نیم‌ساعت فاصله دارد. او قرار ملاقات‌هایش را در Upper West Side می‌گذارد و به این فکر می‌کند که این شهر شلوغ همیشه بیدار را به‌عنوان محل زندگی خود انتخاب کند. او که کاملا ً مسئولیت زندگیش را خود به عهده دارد، شبیه به پوکربازی‌ست که بلوف می‌زند، به آرامی پاسخ می‌دهد و همه را با کلماتش به فکر فرو می‌برد.

 

ایده‌ی این رمان چگونه به ذهن شما رسید؟

من قصد نداشتم داستانی در مورد 11 سپتامبر بنویسم. حداقل تا قبل از پاییز 2004 که خیلی از چیزها تغییر کرد تصمیم نداشتم. راستش را بگویم، این کتاب را دو روز بعد از پیروزی مجدد جورج بوش در انتخابات شروع کردم. من‌هم مثل تمام دنیا خبر حادثه‌ی 11 سپتامبر را فهمیدم و مثل همه‌ی نیویورکی‌ها استرس داشتم مبادا کسی از آشنایانم در این برج‌ها بوده باشد. اتفاقاً، پسرعمویم به‌همراه خانواده‌اش در نزدیکی مرکز تجاری جهان زندگی می‌کردند و چند ساعتی در خانه زندانی شده بودند، تا اینکه برج‌ها فرو ریختند. این حادثه تاثیر شگرفی داشت. قبلا هم در مورد این سوژه نوشته‌ام. البته به‌شکل مقاله. فکرش را هم نمی‌کردم که روزی در این‌باره رمانی بنویسم، به‌نظرم ناشدنی بود: 11 سپتامبر سوژه‌ای بود که برای داستان‌نویسی نمی‌شد با آن وارد عمل شد. این چنین بود که ایده‌ی این رمان به ذهنم رسید.

 

ایده چگونه به ذهن شما می‌رسد؟

من قصد نداشتم داستانی در مورد 11 سپتامبر بنویسم. حداقل تا قبل از پاییز 2004 که خیلی از چیزها تغییر کرد تصمیم نداشتم. راستش را بگویم، این کتاب را دو روز بعد از پیروزی مجدد جورج بوش در انتخابات شروع کردم.

نمی‌دانم چطور به این سوال شما پاسخ دهم. حتی برای هر کدام از کتاب‌هایم هم نمی‌دانم چطور بوده است. اول، یک تصویر جالب و گیراست. تصویر مردی که تنها در خیابان راه می‌رود و در طوفانِ مه و دود گم می‌شود. مردی را می‌بینم که لباس کامل پوشیده، کت و شلوار و کراوات. کیف سامسونتی به‌دست دارد. فکر می‌کردم این کیف مال او نیست، که آن را از جایی بلند کرده است. و از اینجا همه‌چیز محو می‌شد: از تصویری که همه می‌توانستند ببینند. این چیزی بود که میل نوشتن این کتاب را در من برانگیخت. بندرت ایده‌ی یک کتاب به این صورت به ذهنم می‌رسد، که اینقدر فوری باشد. بعد دیدم که پشت میزم نشسته‌ام و جملات کتاب را می‌نویسم، و جمله‌ای بعد از دیگری این رمان را بوجود می‌آورد. مثل همیشه، ایده‌ها به‌ذهنم می‌رسند ولی مدت زیادی زمان می‌برد تا بطور جدی شکل بگیرد و شروع به نوشتن بکنم. در واقع، زمان بهترین ویراستار من است! من همیشه چند ایده در ذهن دارم که چرخ می‌زنند، ولی با گذشت زمان از یاد می‌روند. اینجا مشکل این نیست. ایده اینقدر قوی و واضح بود که لازم بود آن را به رمان تبدیل کنم. با این وجود، برای نوشتن در این سوژه عجله‌ای هم نداشتم!

وقتی فکر می‌کردید باید ایده‌ی‌تان را عملی کنید،آیا در مورد نحوه‌ی روایت داستان و شروع حادثه‌ی 11 سپتامبر فکر کرده بودید؟

هر رمان نویسی به شیوه‌های مختلف به سوژه‌های قوی نزدیک می‌شود. من فوراً به ذهنم رسید که باید خودم را طوری در جریان اتفاقات قرار بدهم که از نویسنده‌های دیگر متفاوت باشد: می‌خواستم داخل این جریان باشم، همراه آن‌ها که موقع برخورد این دو هواپیما در این برج‌ها بوده‌اند. همینطور دوست داشتم خودم را همراه آن‌هایی بدانم که در هواپیما در حال نزدیک شدن به این برج‌ها بوده‌اند. می‌دانید، حس می‌کنم مسئولم- می‌خواهم بگویم این شیوه‌ی مخصوص من است برای اینکه به رمان نزدیک شوم. دوست نداشتم رمانی بنویسم که اتفاقاتی که برای کاراکتر‌ها می‌افتد اتفاقی بوده باشد و تأثیرش بر روی زندگی آن‌ها نامعلوم باشد. باید بیشتر کار می‌کردم‌: باید به هرج و مرج ماجرا برمی‌گشتم و به مردی می‌پیوستم که در ذهنم درخشیده بود... و وارد ذهن و زندگی او می‌شدم.

 

با این وجود در رمان‌های شما یک‌سری ویژگی‌های مشترک دیده می‌شود: نقطه‌ی شروع به خواندن یک مجله ارتباط دارد، کمی شبیه آنچه که در Outremonde اتفاق افتاد که داستان با یک بخش روایی افسانه‌ای در مورد بیس‌بال شروع می‌شود... چگونه می‌شود با اتکا به یک تصویرِ کلیشه دست به نوشتن رمانی زد، که ما اغلب دیده‌ایم عملا ً در روندِ کار معنای خود را از دست داده است؟

این در واقع تصویری است که همه دیده‌اند. ولی تاثیر ِ آنی روی من نداشته است. تصاویر و محرک‌های دیداری بسیاری توسط رسانه‌ها در برابر ما ریخته شده است! دست‌نوشته‌ها و گزارش‌های متعدد! نمی‌توانیم بگوییم که یک تصویر بیش از تصویر دیگری غوطه‌ور شده است. ولی تصویر مردی که در غبار می‌آید مرا جذب خود کرد، شاید البته کمی دیرتر از آن دیگری، که مردی خودش را از بالای برجی به پایین می‌اندازد و در خلاء ناپدید می‌شود.

 این مسئله را چطور توضیح می‌دهید؟

تا این لحظه، من هم مثل بقیه در جریان امور قرار گرفته‌ام. به همین علت رمان و زمان وقوع برایم جالب بوده است: آن‌ها این امکان را فراهم می‌آورند که از این بی‌واسطگی رد بشوید. آن‌موقع، واکنش من هم مثل باقی مردم بود: شوک‌زده شده بودم و ترسیده بودم. من همان‌جا بودم و می‌دیدم چه اتفاقی می‌افتد، و این مقاله را برای هارپر نوشتم. مثل همه، می‌خواستم بفهمم.

 

وقتی در مورد 11 سپتامبر چیزی می‌نویسیم، چه تفاوتی بین مقاله‌نویسی و رمان‌نویسی هست؟

خیلی متفاوت است. در حال حاضر، حس می‌کنم باید جنبه‌های ژئوپلیتیک قضیه را بررسی کنم، منظورم این است که دلایلی که این قضیه را به اینجا کشانده، آنچه پشت این انگیزه‌ها بوده و آنچه کادر اجرایی بوش انجام داده تا ما را به اینجا کشانده. چه چیز می‌تواند - گروه متحد انسان‌ها - که اینجا مسلمان‌ها هستند- این اتفاق را با چنان نیرو و فشاری هدایت کند که باقی دنیا از این خشونت وحشت‌زده شوند؟ این مقاله به یک پرسش جهانی پاسخ می‌دهد.

 

و مزیت رمان بر مقاله چیست؟

داستان زبانی خلق می‌کند که با آن می‌توان زندگی خصوصی را توصیف کرد. وظیفه‌ی این زبان بررسی تاثیر داستان بر روی زندگی خصوصی است. خیلی بهتر از مقاله یا کتابی تاریخی است. چرا که زبان آن معمولاً زبان غم‌آلود و غمگینی است. یک رمان‌نویس می‌تواند تاثیرات تراژدی بر روی زندگی خصوصی پرسوناژهایی که به آن‌ها جان بخشیده است را بررسی کند. درحالی‌که، یک مقاله‌نویس یا تاریخ‌دان
نمی‌تواند اینکار را بکند. رمان‌نویس سعی می‌کند جزئیات زندگی خصوصی را با کنکاش در احساسات بفهمد، در واقع به فکر افراد نفوذ می‌کند، بهتر است بگوییم آنچه که آدم‌ها حس می‌کنند یا در موردش رویاپردازی می‌کنند. رمان‌نویس می‌تواند محدودیت عمل تاریخ‌دان یا روزنامه‌نگار را از بین بردارد، حتی اگر خیلی خوب باشد. داستان به کشف سرزمین‌های ناشناخته می‌پردازد. البته این بدین معنی نیست که به واقعیت نزدیک است بلکه بسادگی به این معنی است که می‌تواند وارد سرزمین‌هایی شود که بر روی فرم‌های دیگر نوشتن باز نیستند. وارد شدن به زندگی خصوصی افراد از امتیازات رمان است. این رمان از پرسوناژهایی بالاتر از 11 سپتامبر حرف می‌زند، در واقع: نشان می‌دهد زندگی چگونه با سایه‌ای که بر روی تفکرات و رویاهای هرکسی افتاده است بدون تغییر می‌ماند. به‌عنوان مثال، لیان، که همسر سابق کیت است، در آن برج‌ها بود: او در تخت بود، مونولوگ درونیش او را از یک ایده به ایده دیگری می‌برد، مثل همه‌ی مردم، و بیشتر فکرهایش ربطی به 11 سپتامبر که قرار بود اتفاق بیفتد نداشت. این ژانر از بررسی، یا جستجو را نمی‌توانید در نوشته‌های تاریخی، مقاله‌نویس‌ها و یا ژورنالیست‌ها پیدا کنید.

 

قصد ندارید برای کارتان تئوری تعریف کنید؟

من به کارم به آن روشنی و وضوحی که خوانندگان می‌بینند نگاه نمی‌کنم، تصور کنیم که نوشته‌های من بر اساس این نوشته می‌شوند که باید در زندگی خطر کرد. زمانی هست که زندگی شروع به خطرناک شدن می‌کند. من تاریخ شروع این آگاهی را ترور کِنِدی می‌دانم. از زمان شروع ترورهای دالاس، ما به مرحله‌ی خطرناکی از زندگی روزمره پا گذاشتیم.

 

منظورتان چیست؟

منظورم این نیست که مردم به امنیت شخصی خودشان فکر می‌کنند. من از خطری حرف می‌زنم که احساسی‌تر و وابسته به حالت روانی است. از زمان ترور کندی، اتفاقاتی در در امریکا می‌افتد که امنیت روانی مردم را با خشونت زیادی مواجه کرده است. کتاب‌های من حول این موضوع به بحث می‌پردازند. این خطر نبود که مرا وادار به نوشتن در مورد این سوژه کرده باشد ولی تبدیل به طرح اصلی اثر من شد. همه‌ی رمان‌های من این حس خشونت را دارند، حتی آن دسته از رمان‌هایم که بطور خاص خشن نیستند. این کتاب‌ها به بررسی تاثیر تاریخ بر روی زندگی می‌پردازند. همه‌ی آن‌ها. حتی در «منطقه‌ی پایان» که به فرانسه ترجمه نشده است چون رمانی در مورد فوتبال امریکایی است و تعداد زیادی از اصطلاحاتی در آن بکار رفته است که برای خواننده‌ای که کمتر با این نوع ورزش آشنایی داشته باشد قابل‌فهم نیست، پلات ضمنی خشنی دارد: جنگ هسته‌ای. در واقع فقط دستاویزی برای شوخی با شخصیت‌هاست، یک سوژه‌ی ساده برای مکالمه، تنها همین. مثل یک پرده که قرار است فرو بیفتد...

در «مردی که می‌افتد» این پرده‌ی پشتی دوباره اتفاقی تاریخی است که تاثیری شگرف بر زندگی دارد، حادثه‌ی 11 سپتامبر. داستان در مورد اتفاقی با ماهیت سیاسی و در حوزه‌ی بین‌المللی است. آیا رمان شما می‌خواهد حرفی را به گوش مردم برساند؟

من به کارم به آن روشنی و وضوحی که خوانندگان می‌بینند نگاه نمی‌کنم، تصور کنیم که نوشته‌های من بر اساس این نوشته می‌شوند که باید در زندگی خطر کرد.

نه، اینطور فکر نمی‌کنم. دلیل اینکه من اولین سطور این رمان را درست بعد از انتخابات سال 2004 شروع به نوشتن کردم فقط یک عکس‌العمل شخصی بود: به چیزی غیر از انتخاب دوباره‌ی بوش فکر می‌کردم... توضیحش سخت است زیرا اکثر اوقات سعی می‌کنم فاصله‌ام را با هر‌گونه تعهد سیاسی حفظ کنم. سیاست برایم جالب است اما بیشتر از لحاظ درونی و معنوی‌: چیزی از نوع روحیه‌ی یک ملت.
11 سپتامبر مربوط به هر‌چه که باشد و یا نقش هیئت اجرایی دولت بوش، از آن خرده نمی‌گیرم، حداقل نه به‌اندازه‌ی باقی اهالی نیویورک... شاید به این خاطر که من مفهومی از فرهنگ در خودم پرورانده‌ام که به من اجازه‌ی خوش‌بینی نمی‌دهد. بطور عام، به زبان سیاست صحبت کنم، امید چندانی ندارم.

 

این ناامیدی از کجا نشأت می‌گیرد؟

منظور من بیشتر نوعی بدبینی است. بدون شک بخاطر این است که من در برونکس (Bronx) بزرگ شده‌ام.

 

شما همیشه می‌گویید که «من در برونکس بزرگ شده‌ام!» دقیقاً منظورتان از اینکه می‌گویید در برونکس بزرگ شده‌اید چیست؟

من در برونکس بزرگ شده‌ام و والدینم اهل ایتالیا هستند. ایتالیایی‌ها در مورد هر آنچه که به سیاست ربط پیدا می‌کند بدبین هستند، اینطور نیست؟ من مدت زمان طولانی‌ای در انتخابات شرکت نمی‌کردم. دور از هر‌گونه شیوه‌ی متداول فکر کردن بودم. هیچوقت به دخالت در امور سیاسی احساس تمایل نمی‌کردم. می‌خواهم بگویم که همیشه در ارتباط با امور سیاسی خودم را مثل یک غریبه تصور می‌کردم. می‌خواهید بدانید بزرگ شدن در برونکس یعنی چه، ها؟ خب، یعنی تجربه‌ی زندگی خیابانی. من شانس این را داشتم که با پدر و مادر زندگی کنم. آن‌ها از Abruzze ایتالیا مهاجرت کرده بودند. من در خانه‌مان به همراه خواهرم و سه پسرعمویم زندگی می‌کردم، به ورزش علاقه‌ی زیادی داشتم و خانه‌مان پر از شادی و خنده بود. من دوست داشتم در خیابان بازی کنم. همیشه از ورزش کردن در خیابان لذت می‌بردم. وقتی از مدرسه تعطیل می‌شدم در زمین‌های خالی و بزرگ اطراف بسکتبال بازی می‌کردم. این تجربه برایم دلپذیر بود و در عین حال در برابر باقی مردم احساس بی‌اعتمادی می‌کردم. بقیه‌ی مردم برای ما در برونکس، منهتن بود، یعنی کسانی‌که خوب لباس می‌پوشیدند و در سطح بالایی بزرگ شده بودند. همانجا بود که من در برابر بقیه موضع بدبینی به خود گرفتم. و این بدبینی به سوژه‌های دیگری هم کشیده شد، مثل سیاست.

 

آیا کودکی شما در برونکس دلیل ریاضت این روزهای شماست؟

ترک برونکس به این علت بود که می‌خواستم آمریکا را کشف کنم. برای والدین من، کشف امریکا مساوی با ترک ایتالیا و شروع زندگی در برونکس بود، وعده‌ی زندگی بهتر، زندگی‌ای با پتانسیل‌های بیشتر. ولی برای من مهم‌ترین مسئله این بود که این جریان را رد کنم و منهتن را کشف کنم. دوست نداشتم مرا بصورت یک نویسنده‌ی برونکسی بشناسند بلکه هدفم این بود که رمان‌نویسی امریکایی شوم. ترک برونکس قدم بزرگی بود: ناگهان در وضعیتی قرار گرفته بودم که اهمیت قدمم را و بزرگی دنیا را می‌توانستم حس کنم. عظمت و بزرگی فقط در رنگین‌کمان، کویر یا کوه‌ها نیست، بلکه ایده‌هایی هستند که بواسطه آن‌ها ما بتوانیم کارهای بزرگی در زندگی از خودمان به جا بگذاریم. و منهتن زیباترین سمبل از عظمت امریکا را نشان می دهد: با عظمت فیزیکیش منعکس کننده‌ی عظمت فکری آن است. این ایده در سال‌های 1950-1960 بشدت گسترش یافت، یعنی زمانی که امریکا در غلیان جنگ با کره و سپس ویتنام بود. ولی این وعده‌ی بزرگی که امریکا داده بود طی هفت‌سال گذشته کمرنگ شده بود. یعنی در واقع از حادثه‌ی 11 سپتامبر.

 

این انزوایی که معمولاً شما شخصیت‌هایتان را در آن قرار می‌دهید ناشی از چیست؟ اینجا هم، در کتاب مردی که می‌افتد، کیت، مردی که از اتفاقات گوناگون گریخته بود، نیویورک را به مقصد لاس وگاس ترک می‌کند و خود را در سالن‌های پوکر غرق می‌کند...

ترک برونکس به این علت بود که می‌خواستم آمریکا را کشف کنم. برای والدین من، کشف امریکا مساوی با ترک ایتالیا و شروع زندگی در برونکس بود، وعده‌ی زندگی بهتر، زندگی‌ای با پتانسیل‌های بیشتر. ولی برای من مهم‌ترین مسئله این بود که این جریان را رد کنم و منهتن را کشف کنم.

بله، در واقع کیت تبدیل به مردی می‌شود که در سالن‌های بازی لاس‌وگاس غرق می‌شود. مردی تنها در اتاقی کوچک. همه‌چیز مثل لی هاروی اوسوالد در لیبرا. یا حتی مثل شخصیت نویسنده در MAO II . نمونه‌های زیادی هست، شما درست می‌گویید. در مورد کیت، این انزوا در واقع فاصله گرفتن از اتفاقاتی بود که در نیویورک در زمان 11 سپتامبر سپری کرده بود. او از نوعی فراموشی رنج می برد. ولی به‌نظر من او نمی‌خواست که از آن خارج شود. از طرفی، به شناخت خودش پیشقدم می‌شد، به آگاهی بیشتر از خود. ولی نقطه‌ی مبهی در زندگیش وجود داشت، یک نقطه‌ی مرده، که می‌خواست حفظش کند. این رمان، علی‌رغم تم سیاسی و تاریخی، در مورد هویت و ذهنیت بحث می‌کند. همسر سابقش، لیان، مدت زیادی از زندگیش دوست داشت که کس دیگری باشد. کیت می‌خواست این خواسته را تحقق بخشد، به سمت آن رفت. او شناختی روی خودش نداشت. و تروریست، حمد، می‌خواست خودش را از بین ببرد و خودش را عضوی از اعضای یک گروه نشان بدهد.

 *این مصاحبه در آوریل 2008 در مجله فرانسوی زبان LIRE منشتر شده است.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692