مصاحبه با «ري برادبري»/مترجم «شادي شريفيان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ری بردبری در سال 1920 در Waukegan ،illinois متولد شد، او فرزند بازرس خطوط تلفن محلی بود. بطور کلی مجموعه آثار او به بیش از پنجاه‌عدد می‌رسد، آثاری چون «مرد مصور»، «شراب قاصد»، «چیزی شرور از این راه می‌آید» و مجموعه داستان منتشر شده‌ی او در سال 2009 ، «همیشه پاریس برای ما خواهد بود». او در تلویزیون و سینما هم کار کرده، نمایشنامه تلویزیونی بنام «آلفرد هیچکاک تقدیم می‌کند» و فیلمنامه‌ای اقتباسی از اثر جان هیوستن در 1956 بنام موبی دیک را کارنامه خود دارد. در سال 1964، کمپانی Pandemonium Theatre را تأسیس کرد و شروع به تهیه و تولید فیلم‌های خود کرد. او هنوز هم در حال حاضر مشغول کار در حوزه‌ی تئاتر است. علاوه بر این‌ها چندین مجموعه شعر منتشر کرده است، از جمله when elephants last in the dooryard bloomed.

مصاحبه‌کننده: چرا داستان علمی تخیلی می‌نویسید؟

ر.ب: نوشتن داستان علمی تخیلی اختراع ایده‌هاست. ایده‌ها مرا به هیجان می‌آورند و زمانی‌که من هیجان‌زده بشوم، آدرنالین خونم بالا می‌رود و اتفاق جالبی که بعد از آن می‌افتد این است که من از خود ِ‌ایده‌ها انرژی می‌گیرم. هر ایده‌ای که به ذهن می‌رسد یک داستان علمی تخیلی است که هنوز وجود ندارد، ولی به‌زودی بوجود خواهد آمد و همه‌چیز را برای همه تغییر خواهد داد و پس از آن دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نخواهد بود. به محض اینکه ایده‌ای داشته باشید که بتواند بخش کوچکی از دنیا را تغییر دهد شما در حال نوشتن داستان علمی تخیلی هستید. این هنر ِ ممکن‌هاست و نه غیرممکن‌ها.

 

مصاحبه‌کننده: آیا داستان علمی تخیلی هدفی دارد که داستان‌نویسی بر پایه واقعیت نمی‌تواند آنرا ارائه دهد؟

ر.ب: بله همینطور است، به این دلیل که داستان‌نویسی بر پایه واقعیت به تغییراتی که فرهنگ طی پنجاه‌سال گذشته پشت سر گذاشته توجه کافی نکرده است. ایده‌های اصلی ِ زمان ما -پیشرفت در طب، اهمیت کشف فضا به‌منظور پیشبرد گونه‌های ما- مورد غفلت واقع شده‌اند. منتقدین معمولا اشتباه می‌کنند، یا پانزده-بیست‌سال تأخیر دارند. خجالت‌آور است. چرا باید اختراع ایده‌ها تا به این حد مورد غفلت واقع شود برایم عجیب است. نمی‌توانم آنرا توضیح دهم، بجز در قالب فخرفروشی روشنفکری.

 

مصاحبه‌کننده: آیا داستان‌های علمی-تخیلی معاصر را مطالعه می‌کنید؟

ر.ب: من اعتقاد دارم وقتی در یک حوزه تخصصی شروع به‌کار کرده‌اید باید در آن زمینه خیلی کم مطالعه کنید. ولی برای شروع خوب است که بدانیم بقیه چطور کار می‌کنند. وقتی هفده‌ساله بودم همه‌چیز را در مورد‌ROBERT HEINLEIN و ARTHUR CLARKE‌و اولین نوشته‌های THEODORE STURGEON و VAN VOGT را می‌خواندم. همه‌ی نویسنده‌هایی که در مجموعه‌ی داستان‌های علمی- تخیلی حیرت‌آور جمع شده بودند، ولی تأثیر عمده را در زمینه‌ی داستان‌های علمی تخیلی از اچ.جی. ولز و ژول ورن گرفتم. دریافتم که تا حدود زیادی شبیه ورن هستم. نویسنده‌ای با افسانه اخلاقی، مربی بشریت. او معتقد است انسان در شرایطی عجیب در دنیایی عجیب واقع شده، که می‌توان با رفتار اخلاقی پیروز شد. قهرمان او Nemo - که کاراکتر مقابل قهرمان ملویل ،Ahab است- سعی دارد اسلحه‌ها را از مردم دنیا بگیرد و آنها را به صلح را دعوت کند.

مصاحبه‌کننده: حکایت‌های مریخ اولین اثر موفقیت‌آمیز شما بود که آنرا رمان نامیدند، ولی کتاب در واقع مجموعه داستان‌کوتاه است، که خیلی از آنها در مجلات داستان عامه‌پسند در دهه‌ی چهل چاپ شد. چطور شد که تصمیم گرفتید آنرا بعنوان رمان گردآوری کنید؟

ر.ب: حدود سال 1947 وقتی اولین رمانم به‌نام کارناوال تاریک چاپ شد، با منشی نورمن کورین ملاقات کردم. نورمن در رادیو اسم و رسمی داشت، کارگردان، نویسنده و تهیه‌کننده بود. از طریق منشی‌اش یک کپی از کارناوال تاریک را برای او فرستادم و نامه‌ای نوشتم و در آن ذکر کردم اگر از این کتاب همانقدر خوشت آمد که من از کارهای تو لذت می‌برم، دوست دارم روزی تورا به نوشیدنی مهمان کنم. یک‌هفته بعد تلفنم زنگ خورد و نورمن بود. او گفت لازم نیست برایم نوشیدنی بخری، من تو را به شام دعوت می‌کنم. این سرآغاز رابطه‌ی دوستی طولانی مدتی شد. اولین‌باری که مرا دعوت به شام کرد در مورد داستان مریخی "Ylla" صحبت کردم. او گفت: اوه، عالیه، بیشتر از این کارها بنویس و من‌هم نوشتم. بعبارتی، این همان چیزی بود که باعث شد حکایت‌های مریخ نوشته شود.

دلیل دیگری هم بود. در 1949 همسرم مگی اولین دخترمان سوزان را حامله بود. تا آنزمان مگی کار تمام‌وقت داشت و من در خانه به داستان‌نویسی مشغول بودم. ولی حالا که قرار بود بچه‌دار شویم، لازم بود درآمد بیشتری داشته باشم. نیاز به یک قرارداد کتاب داشتم. نورمن پیشنهاد کرد به نیویورک بروم و با ناشرها ملاقات و گفتگو کنم. داستان‌هایم را پیش حدوداً دوازده ناشر بردم. هیچ‌کس داستان‌های مرا نمی‌خواست. آنها می‌گفتند ما داستان چاپ نمی‌کنیم. هیچکس داستان نمی‌خواند. رمان ندارید؟ می‌گفتم نه ندارم. دیگر داشتم برای برگشتن آماده می‌شدم که شب آخر، با یکی از ناشرین Doubleday بنام والتر بردبری قرار شام داشتم- البته هیچ نسبت خانوادگی باهم نداریم! او گفت، امکانش هست همه‌ی داستان‌های مریخی رو کنار هم بگذاری و آنها را مجموعه کنی؟ بعد هم می‌توانی اسم آنرا بگذاری «حکایات مریخی». این اسمی بود که او انتخاب کرده بود نه من. گفتم، اوه خدای من. سال 1944 وقتی بیست و چهار ساله بودم Winesburg,ohio را خواندم. آنقدر جذب آن شده بودم که یک‌روز با خودم فکر کردم دلم می‌خواهد همچین کتابی بنویسم، ولی می‌خواستم اسم آنرا مریخ بگذارم. در واقع در 1944 یادداشتی برای آن نوشته بودم ولی آنرا فراموش کرده بودم.

آن شب تمام مدت بیدار ماندم و طرح کلی آن‌را نوشتم. فردا صبح نوشته‌ام را پیش او بردم. آنرا خواند و گفت من یک چک هفتصد و پنجاه‌دلاری به تو می‌دهم. من به لوس‌آنجلس برگشتم و همه‌ی داستان‌کوتاه‌هایم را به‌هم متصل کردم و حکایات مریخی را آماده کردم. اسم آنرا رمان گذاشتم، اما شما درست می‌گویید، دقیقاً یک مجموعه داستان‌کوتاه است که بهم مرتبط هستند.

 

مصاحبه‌کننده: بعضی از عبارات حکایات مریخی، مثل باقی آثار شما شعرگونه هستند. این غزل‌سرایی از کجا نشأت می‌گیرد؟

ر.ب: من هر روز و هر روز شعر می‌خوانم. نویسندگان مورد علاقه‌ی من کسانی هستند که اتفاقات را خیلی خوب به زبان آورده‌اند. من کارهای ادورا ولتی را می‌خواندم. او توانایی فوق‌العاده‌ای در بوجود آوردن فضا، کاراکتر و ایجاد طرح در یک خط دارد. یک خط! شما باید حتما‌ً این چیزها را یاد گرفته باشید تا نویسنده‌ی خوبی باشید. ولتی زنی را مجسم می‌کند که به‌سادگی وارد اتاقی می‌شود و به اطراف نگاه می‌کند. در یک حرکت حس اتاق را به شما نشان می‌دهد، حس کاراکتر زن را منتقل می‌کند و حرکتش را شرح می‌دهد. همه‌ی این‌ها در بیست کلمه. و شما می‌گویید او چطور این کار را کرد؟ با چه صفتی؟ چه فعلی؟ چه اسمی؟ چطور آنها را انتخاب کرد و کنار هم گذاشت؟ من دانشجوی مشتاقی بودم. گاهی اوقات نسخه‌ی قدیمی وولف را جلویم می‌گذاشتم و بعضی از پاراگراف‌های آنرا انتخاب می‌کردم و در داستانم می‌گنجاندم، چون نمی‌توانستم این‌کار را بکنم. خیلی ناامید شده بودم! دوباره تمام پاراگراف‌هایی که نوشته‌ی دیگران بود را تایپ می‌کردم تا بفهمم چطور باید بنویسم و ریتم آنها را یاد بگیرم.

مصاحبه‌کننده: چقدر برای شما مهم است غریزه‌تان را دنبال کنید؟

ر.ب: اوه خدای من. خیلی مهم است. به من پیشنهاد شد جنگ و صلح را برای اجرا روی صحنه‌ی تئاتر بازنویسی کنم. نسخه‌ی امریکایی با کارگردانی کینگ ویدور. اما قبول نکردم. همه می‌پرسیدند چطور می‌توانی اینکار را رد کنی؟ مسخره‌ست، این کتاب عالیه! گفتم، خب این کار ِ من نیست. نمی‌توانم آنرا بخوانم. نمی‌توانم آنرا درک کنم، سعی کرده‌ام. این به این معنا نیست که کتاب خوبی نیست. فقط من برای انجامش آماده نیستم. فرهنگ خاصی را به تصویر کشیده است. اسم‌ها مرا ویران می‌کنند. همسرم ولی کتاب را خیلی دوست داشت. بیست‌سال است که هر سه‌سال یک‌بار آنرا می‌خواند. آنها برای نوشتن چنین فیلمنامه‌ای مبلغ معقولی حدود صدهزار دلار پیشنهاد کردند، ولی نباید هر کاری را برای پول انجام داد. من اهمیت نمی‌دهم چقدر پیشنهاد کرده‌اند یا چقدر به آن پول نیاز دارم. فقط یک توجیه می‌تواند برای همچین شرایطی وجود داشته باشد: کسی در خانواده‌تان شدیداً مریض باشد و هزینه درمان آنقدر بالا باشد که نتوانید از عهده‌ی آن بربیایید. آن‌موقع با خودم می‌گویم می‌توانی این کار را قبول کنی. فیلمنامه‌ی جنگ و صلح را بنویس و یک کار سطح پایین انجام بده.

من کارهای ادورا ولتی را می‌خواندم. او توانایی فوق‌العاده‌ای در بوجود آوردن فضا، کاراکتر و ایجاد طرح در یک خط دارد. یک خط! شما باید حتما‌ً این چیزها را یاد گرفته باشید تا نویسنده‌ی خوبی باشید.

مصاحبه‌کننده: وونه‌گات مدت‌مدیدی به‌عنوان نویسنده علمی تخیلی شناخته شده بود. بعدها اعلام نظر شد او نویسنده‌ی علمی تخیلی نیست و بخاطر داستان‌نویسی بر پایه واقعیت مورد تقدیر قرار گرفت. وونه گات به «ادبیات» تبدیل شد و تو هنوز در حاشیه هستی. آیا فکر می‌کنی وونه گات به این دلیل موفق شد که کاساندرا بود؟

ر.ب: بله تا حدودی. این منفی‌بافی خلاقانه که مورد تحسین منتقدین نیویورک است او را تبدیل به یک چهره‌ی مشهور کرده است. نیویورکی‌ها دوست دارند خودشان را گول بزنند. من اینطوری زندگی نمی‌کردم. من اهل کالیفرنیا هستم. به کسی نمی‌گویم چطور بنویسد و کسی هم تابحال به من نگفته است.

مصاحبه‌کننده‌: بازیگری را کجا شروع کردید؟

ر.ب: دوازده‌ساله بودم که به دوستانم گفتم می‌خواهم به نزدیکترین ایستگاه رادیویی آریزونا بروم و بازیگر شوم. دوستانم مرا مسخره کردند و پرسیدند مگر کسی را آنجا می‌شناسی؟ گفتم نه. گفتند، پارتی داری؟ گفتم نه. ولی من به آنجا می‌روم و بالاخره می‌فهمید چقدر با استعداد هستم. به آنجا رفتم و به مدت دو هفته زیرسیگاری‌ها را خالی می‌کردم و دنبال روزنامه می‌رفتم و لای دست و پای آنها می‌لولیدم و دو هفته بعد هر شنبه شب مشغول خواندن کمیک برای بچه‌ها بودم: bringing up father ,tailspin tommy, buck rogers.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692