خلاصهی فیلم: سایمن (جیمزمکآوی) که در یک حراجی کار میکند، با تبهکاری به نام فرانک (ونسان کسل) برای دزدی تابلوی «ساحرهها در هوا» اثر گویا که ارزش زیادی دارد همکاری میکند اما وقتی زمان دزدی میرسد به فرانک خیانت میکند و تابلو را پنهان میکند. فرانک عصبانی میشود و با دستهی اسلحه به سر او میزند. بعداً فرانک حتی سایمن را شکنجه میدهد تا جای تابلو را یادش بیاید اما این اتفاق نمیافتد. فرانک سایمن را پیش یک مشاور روانی به نام الیزابت (روزا ریوداوسن) میبرد تا با استفاده از هیپنوتیزم جای تابلو را پیدا کند. اما این جلسات درمانی باعث میشود که هرسه نفر وارد یک بازی خطرناک شوند، بازیای شامل منجلاب گذشته و خاطرات فراموش شدهی سایمن.
دنی بویل، تلاشی فراتر از تقدیر:
خلسه پروژهای بود که بعد از «گودال کمعمق» در سال 1994 توسط جو آهِئِرن به بویل پیشنهاد شد اما بویل بهخاطر اینکه در آن زمان خلسه را فیلمنامهی خیلی مشکلی میدانست پیشنهادش را رد کرد.
|
دنی بویل دوسال پس از اینکه میلیونر زاغهنشین را ساخت فیلم 127 ساعت را در سال 2010 کارگردانی کرد. یکسال بعد از آن هم تئاتر فرانکنشتاین را روی صحنه برد و همزمان مشغول کار روی پروژهی عظیم المپیک 2012 لندن بود و البته همزمان با اینکارها ساخت فیلم جدیدش، خلسه را نیز در دست داشت. خلسه پروژهای بود که بعد از «گودال کمعمق» در سال 1994 توسط جو آهِئِرن به بویل پیشنهاد شد اما بویل بهخاطر اینکه در آن زمان خلسه را فیلمنامهی خیلی مشکلی میدانست پیشنهادش را رد کرد. البته خلسه سال 2001 بهصورت یک فیلم تلویزیونی ساخته شد. اما بویل خلسه را فراموش نکرد و تقریباً دو دهه بعد با کمک جان هاج همکار قدیمیاش فیلمنامهی آنرا نوشت و کارگردانی کرد. ساخت خلسه سال 2011 شروع شده بود و بهخاطر المپیک دچار وقفه شد. به گفتهی منتقدین، در افتتاحیه و اختتامیه المپیک لندن با نصف پولی که چهارسال قبل چین خرج کرده بود بویل توانست همهچیز را بهتر انجام بدهد و تحسین همگان را برانگیزد. بعد از المپیک هم قرار شد تا مدال شوالیه را بهصورت رسمی به او اهدا کنند اما بویل این مدال را نپذیرفت. اگر نگاهی به کارنامهی شلوغ و پر ازدحام بویل در این چندسال بیندازیم بهراحتی درک میکنیم که تلاشش بیشتر از هر مدالی ارزش دارد. بویل کارنامهی عجیبی دارد، شاید هیچکدام از کارگردانهای مطرح زنده دنیا به اندازهی او فیلمهای متنوع و کاملاً متفاوت با یکدیگر را در کارنامهی خود نداشته باشند. «گودال کمعمق» اولین فیلم بلند داستانی او، برای کارگردانی که در کارنامه خود سریال «کارآگاه مورس» (که در ایران نیز بهنمایش درآمد) را داشت، فیلم خیلی بزرگی نبود. بعدها «قطاربازی» و «ساحل» نشان دادند که بویل باید یکروز کارگردان سرآمدی در اقتباس سینمایی از رمانهای معاصر شود. او سپس ناگهان وارد دنیای زامبیها و داستانهای فضایی شد و بعد از آن فیلمی با داستانی بالیوودی به اسم «میلیونر زاغهنشین» ساخت که برایش اسکار کارگردانی را بههمراه داشت. سپس بهسراغ یک داستان واقعی از کوهنوردی رفت که برای نجات جان خود مجبور میشود با زحمت بسیار دست خودرا قطع کند. این فیلم هم از روی یک کتاب اقتباس شده بود. این تنوع تحسینبرانگیز و انتخابهای پیچیده در حالی است که تئاترها و مراسم المپیک را در هم در نظر نگرفتیم. با این وجود دنی بویل بهسراغ فیلم پیچیده و روانکاوانهای مثل خلسه میرود و فیلمی میسازد که شبیه هیچکدام از فیلمهای سابقش نیست.
خلسه، عنکبوتقرمزی در اعماق ناخودآگاه انسان:
خلسه (Trance) دقیقاً مثل بیشتر فیلمهای بویل خیلی سریع و انرژیک شروع میشود، ظرف چنددقیقه یکی از شخصیتها (سایمن) شروع به حرف زدن میکند و ماجرا را برای ما شرح میدهد.
|
خلسه (Trance) دقیقاً مثل بیشتر فیلمهای بویل خیلی سریع و انرژیک شروع میشود، ظرف چنددقیقه یکی از شخصیتها (سایمن) شروع به حرف زدن میکند و ماجرا را برای ما شرح میدهد. ماجرای بسیار جذاب دزدی یک نقاشی و اتفاقاتی که بعد از آن میافتد. اما برخلاف فیلمهای قبلی بویل، بعد از گذشت چندیندقیقه، فیلم از تب و تاب نمیافتد، ریتم کند نمیشود و همهچیز به سمت سکون پیش نمیرود. داستان کار خیلی ساده است. سایمن با چند خلافکار در دزدی یک تابلوی قیمتی همکاری میکند، اما به آنها خیانت میکند و تابلو را جایی پنهان میکند. بهعلت ضربهای که به سر او وارد میشود نمیتواند بفهمد تابلو را کجا پنهان کرده. برای اینکه جای تابلو را یادش بیاید پیش یک هیپنوتیزور میرود تا بهوسیلهی هیپنوتیزم بتواند حافظهی گمشدهاش را بدست بیاورد. هرکس دیگری اگر بهجای بویل بود شاید کار خودش را آسان میکرد و فیلمی با سیر زمانی و مکانی خطی میساخت. اما بویل راه سخت را در پیش گرفته، این طرح را آنقدر بسط و گسترش داده که واقعاً نمیشود داستان فیلم را بهراحتی تعریف کرد. بهراحتی که نه، بهسختی هم نمیشود همهچیز را توضیح داد! بهخاطر همین هیچ ترسی از لو دادن داستان کامل فیلم برای منتقدین باقی نگذاشته. خلسه در 101 دقیقهای که طول دارد دچار جهشهای زمانی متعدد میشود، بین گذشته و حال و آینده در گذر است، از گذشته باز هم به گذشته میرود، از پس هر اتفاق فراموش شده یک راز مشخص میشود و کشش این اتفاقات بهحدی است که خلسه را به یکی از سرگرمکنندهترین فیلمهای بویل تبدیل میکند. او به همهی جزئیات دقت کرده، شاید بیش از حد، آنقدر که بیننده خیلی جاها میداند کارگردان روی یک چیز تأکید میکند اما نمیداند دقیقاً چه چیزی. اولین سوال وقتی پیش میآید که سایمن با شوکر برقی به فرانک که همدستش در دزدی است حمله میکند و دلیلش را تا انتهای فیلم متوجه نمیشویم. این صحنه میتوانست اصلاً اتفاق نیفتد و فرانک تابلو را خیلی راحت بردارد و برود، اما چیزی که فرق میکرد این بود که دیگر خلسه، خلسه نمیشد. سوال بعدی وقتی پیش میآید که سایمن کتاب نقاشیهای کلاسیکاش را باز میکند و یک صفحهی پاره شده میبیند. بعد از آن هم تعجب الیزابت در اولین برخوردی که با سایمن دارد. نشانهها آنقدر در فیلم زیادند که بهتر است فیلم را چندبار ببینید تا آنها را خوب درک کنید. اما این حرف به این معنا نیست که در بار اول قابلفهم نیستند. مثلاً وقتی الیزابت از خانهی فرانک خارج میشود تأکید زیاد دوربین روی کیف نشان میدهد که اسلحهی فرانک را برداشته، اسلحهای که تا آخر فیلم نقش مهمی بازی میکند. علاوه بر این، جنبهی روانی فیلم خیلی بالاست، روزاریوداوسن برای اینکه بتواند نقش یک هیپنوتیزور را بهتر بازی کند کلاسهای آموزش هیپنوتیزم و تقویت صدا را با مربیان مخصوص گذرانده. تأثیر همه اینها در نقش الیزابت زمانی بهچشم میآید که صدایش بهراحتی حس هیپنوتیزم شدن را منتقل میکند. صدایی که انگار میتواند بیننده را هم مانند سایمن به اعماق ذهن پریشان و آشفتهی او وارد کند. فیلمبرداری آنتونیو دادمنتل دقیقاً مناسبترین فیلمبرداری برای تریلری روانکاوانه و سیاه و خشن است. او که هفت فیلم از سیزده فیلم دنی بویل را فیلمبرداری کرده و برای میلیونر زاغهنشین اسکار را هم برد اینجا با نماهای کج و معوج، بازتاب آدمها در شیشهها و آینهها، استفادهی زیاد از نورهای رنگی و دکوراسیون مدرن همهچیز را مشابه تصویری سوررئال از ناخودآگاه یک فرد بهتصویر میکشد. بههمراه این فیلمبرداری عالی نباید از موسیقی متن ریک اسمیت هم چشمپوشی کرد. برعکس کارگردانهایی مثل اصغر فرهادی که بهزور میشود در فیلمشان موزیک متنی پیدا کرد بویل علاقهی زیادی به موسیقی دارد و به همین خاطر دقیقاً یک ماه و سهروز بعد از المپیک به ریک اسمیت که سابقه همکاری با او در چهار تا از فیلمهایش و پروژه عظیم المپیک را داشت پیشنهاد همکاری میدهد. در خلسه، موسیقی متن بدون اغراق در هشتاد درصد لحظات فیلم شنیده میشود اما نه توی ذوق میزند و نه خستهکننده میشود، بلکه تأثیر هر سکانس را چندین برابر میکند. چه در لحظات خشن و سریع که آهنگ هم ریتمی تند میگیرد و چه در لحظات کند و احساسی فیلم. پایان فیلم را بهیاد بیاورید، جاییکه سایمن، فرانک را به فرمان ماشین بسته و الیزابت را مجبور میکند تا خاطراتی که فراموش کرده را برایش بازگو کند، درست وقتی که صحبت الیزابت به جایی میرسد که سایمن توانسته بالاخره خاطرهی او را سرکوب کند نمایی از چند جاده تو در تو به رنگ قرمز به همراه موسیقی متن آرامشبخش اما ناراحتکنندهای پخش میشود. تصویری که شبیه یک عنکبوت قرمز است و همین تصویر بهخاطر جاییکه در فیلم گنجانده شده نمونهای عالی از فیلمبرداری، موسیقی، تدوین و کارگردانی حیرتآمیز خلسه را یکجا با هم دارد. قوی بودن فیلمنامه را هم نمیتوان نادیده گرفت، جو آهِئِرن و جان هاج فیلمنامهی پرکشش و یکدستی نوشتهاند که دیالوگها و تصویرهای پشت سرهم و بدون ترتیب زمانی خاص آن تا مدتها از یاد بیننده نمیروند. همهی جزئیات بهدقت انتخاب
برعکس کارگردانهایی مثل اصغر فرهادی که بهزور میشود در فیلمشان موسيقي متنی پیدا کرد بویل علاقهی زیادی به موسیقی دارد و به همین خاطر دقیقاً یک ماه و سهروز بعد از المپیک به ریک اسمیت که سابقه همکاری با او در چهار تا از فیلمهایش و پروژه عظیم المپیک را داشت پیشنهاد همکاری میدهد.
|
شدهاند، از جمله تابلویی که همهی ماجرا پیرامون آن اتفاق میافتد. بدون شک هر بینندهای کنجاو میشود تا دلیل انتخاب «ساحرهها در هوا» اثر گویا را بداند. تابلویی که در واقعیت دزدیده نشده و در موزهای در مادرید اسپانیا بهسر میبرد. خود بویل میگوید: «گویا پدر هنر مدرن است زیرا پا به قلمرو ذهن میگذارد.» بویل همچنین مردی که در تابلوی «ساحرهها در هوا» خودش را زیر یک پارچه پنهان کرده را بسیار شبیه شخصیت سایمن میداند. یکی دیگر از دلایلی که گویا برای فیلم مناسب بوده نقاشیهایی است که از پیکره زنان میکشیده. گویا زنان را همانطور که میدیده میکشیده و بهنظر سایمن کمال و پاکی را از آنها گرفته و نقصها را وارد هنر کرده. الیزابت بعد از شنیدن این حرفها صفحهای که نقاشی مایا، اولین زنیکه از نظر سایمن با نقص کشیده شده بود را پاره کرد و این یکی از معماهایی است که در پایان فیلم حل میشود. انتخاب بازیگران هم در فیلم جالب است. اولین پیش فرضی که شاید برای بسیاری از بینندهها با دیدن جیمزمکآوی به ذهنشان میآید فیلم تحت تعقیب (Wanted) است. اما این هم از ذکاوتهای انتخاب بازیگر در خلسه است، سایمن تقریباً شخصیتی مشابه با شخصیتش در Wanted دارد. آنجا قدرتهای ذهنی و جسمیاش در قتل و آدمکشی را نمیدانست و با کمک آنجلیناجولی و رفقایش آنها را پیدا کرد، اینجا هم از گذشتهی خودش و جای تابلو خبر ندارد و اینها را با کمک روزاریوداوسن (که قرار بوده ابتدا نقشش را اسکارلت جوهانسون یا چندنفر دیگر بازی کنند) بهیاد میآورد. تفاوت جیمزمکآوی در Wanted و Trance فقط قسمت خشن و بدگمان شخصیت اوست، اما اگر با همین پیشفرض خلسه را نگاه کنید، دقیقاً همین تفاوت تبدیل به کلید اصلی ماجرا میشود.
خلسه نمونهی کاملی از کنترلهای فرافیلمی بویل بر روی مخاطبان و به ویژه طرفداران خودش است.
|
سایمن در ابتدای فیلم شخصیت اصلی بلامنازع است، تا زمانیکه پای فرانک به فیلم باز میشود و بعد از آن هم الیزابت. این ترتیب ورود شخصیتها به فیلم است، اما ترتیب قدرت کاملاً فرق دارد. فرانک در ابتدا خشنترین فرد و به اصطلاح تبهکار فیلم است، اما وقتی پای الیزابت به ماجرا باز میشود، فرانک کمرنگتر و کمرنگتر میشود، در حدی که الیزابت با حرفها و نظرهایش او را کنترل میکند و حتی بیشتر ازکنترل، او و گروهش را مجبور میکند تا برای جلب اعتماد سایمن هیپنوتیزم شوند. الیزابت قدرت را از فرانک میگیرد و به سایمن میدهد، اوست که حتی در توهم یا خیالش فرانک و گروهش را میکشد و این قدرت هرچقدر جلوتر میرود جنبه خشونتآمیزتری به خودش میگیرد. از آن طرف فرانک و الیزابت وارد یک رابطه میشوند اما سایمن ظاهراً بدون هیچ دلیل خاصی شیفتهی الیزابت است. الیزابت برای توجیح رابطهاش با سایمن به فرانک میگوید: «من چیزی که سایمن میخواهد را به او میدهم و او هم چیزی که من میخواهم، یعنی ما میخواهیم.» قسمت دوم جمله خیلی ظریف به علاقهی الیزابت به فرانک اشاره دارد. هر چند الیزابت در ظاهر به سایمن عشق میورزد و تا حدودی میشود گفت جانش را نجات میدهد، اما در واقع الیزابت دنبال یک هدف نهایی است و برای رسیدن به این هدف هر کاری میکند، از جمله یک رابطه جنسی با سایمن تا خودش اولین کسی باشد که جای تابلو را بفهمد. این اتفاق هم میافتد اما نه آنقدر ساده که فکرش را میکرد. چون فرانک و گروهش سر میرسند. الیزابت حالا مجبور است سایمن را به این باور برساند که گروه فرانک را بکشد و حتی به روش خیلی عجیبی به او فشنگ میدهد اما وقتی نوبت به خود فرانک میرسد مانع این کار میشود. در پایان فیلم جایگاه فرانک در فیلم عوض میشود، حالت سمپاتیک به بیننده دست میدهد و برای فرانک همذاتپنداری میکند. فرانک میشود آدم خوب قضیه. خشونت بیحد و حصر سایمن یک راز دیگر را برملا میکند، او همان مرد خشنی است که در گذشته زندگی الیزابت را مختل کرده بود. الیزابت هم تبدیل به مغز متفکر کل این ماجرا میشود، کسیکه بهمرور سایمن، فرانک و گروهش را کنترل میکند و با حالت روانکاوانهای که دارد همه چیز را به نفع خودش تمام میکند و بدونشک قویترین شخصیت فیلم است. سایمن ماشینی که فرانک را به فرمان آن بسته به آتش میکشد و نقاشی را هم به الیزابت میدهد، الیزابت فرار میکند و چنددقیقه بعد که سایمن مشغول تیراندازی به ماشین در حال سوختن است (البته تفنگی که سایمن دارد شش تیر جا میگیرد، اما او بهشکل عجیبی بدون پر کردن دوباره تفنگ ده تیر شلیک میکند به اضافه یکی که قبلتر شلیک کرده بود!) با یک کامیون، سایمن و ماشین در حال آتش را آنقدر هل میدهد تا داخل دریاچهی پشت سرشان بیفتند. فرانک بهزور خودش را از ماشین خارج میکند و تصویر از داخل دریاچه پرش میکند به فرانک داخل یک استخر. یک لحظه این حس به آدم دست میدهد که چه اتفاقی افتاد؟ اینها همه خیالات فرانک بود؟ اما دوباره تصویر برمیگردد به زمانی که فرانک به سطح آب دریاچه میآید و الیزابت حال او را میپرسد و بعد هم غیبش میزند. الیزابت درواقع نمونهی بارز یک فمفاتال در فیلمهای نئونوآر است، زنیکه شخصیت مرد را وارد ماجرایی پیچیده میکند و در آخر هم باعث نابودی شخصیت مرد داستان (اینجا سایمن) میشود. به گفتهی بویل، این اولینبار است که یک زن را در قلب فیلمش قرار میدهد. این شخصیت دقیقاً مثل بویل عمل میکند، بویل ذرهذره رازها را برای بیننده آشکار میکند و او را غافلگیر میکند تا به هدفش از فیلم برسد. میشود گفت الیزابت مابهازای درونی بویل در فیلم است.
بار اول نیست که در مورد تأثیر تلقین یا دروغهایی که به یک نفر گفته میشود یا حتی پاک شدن قسمتی از حافظه و موردهای این چنینی فیلمی ساخته میشود. برای نمونه میتوان به inception، Eternal Sunshine of the Spotless Mind، Fight Club، Total Recall، The sixth sense و... اشاره کرد. یکی از صحنههایی هم که دیگر تأثیرپذیریاش کم شده و تقریباً کلیشه است واکنشی است که یک شخصیت به درمان میدهد و بعد معلوم میشود تنها تلقین خود اوست. نمونهای که همین چند وقت پیش در فیلم عوارض جانبی (Side Effects) هم اتفاق افتاد. یک روانشناس به بیمارش میگفت که میخواهد از او یک تست بگیرد، به او امیتال تزریق میکرد و تأثیر دارو از جمله بیهوشی را به او میگفت. بعد هم بیمار بیهوش میشد. اما بعداً معلوم میشد که پزشک فقط به او آب نمک تزریق کرده. در عوارض جانبی این ایده اصلاً آن تأثیری که باید را نداشت و ایده بهکلی از دست رفته بود. اما در خلسه وقتی الیزابت در حضور فرانک از سایمن امآرآی میگیرد و واکنشش به یکسری عکس را دریافت میکند، به سایمن میگوید که هر بار به عکس او فکر کند به تو شوک الکتریکی وارد میشود، و هربار هم مقدار ولتاژ آن بیشتر میشود. کار بهجایی میکشد که سایمن نمیتواند بهجز الیزابت به چیز دیگری فکر کند و مدام عکس او را میبیند حتی با وجود شوک الکتریکیای که هر ثانیه بیشتر و بیشتر میشود. اما الیزابت به فرانک میگوید که اصلاً به سایمن شوکی وارد نمیشود و او فقط باور دارد که اینطور است. این ایده چنان تأثیرگذار میشود که بقیه چیزهایی که شاید قبلاً در فیلمهای دیگر دیده باشید هم اینجا جذاب میشوند. مرور چیزی که در ذهن سایمن و چیزی که بیرون از ذهن او و در واقعیت میگذرد بهصورت موازی و پارهپاره نشان داده میشوند تا با یک روند جدید و با استفاده از تکهای از گذشته، مثل شروع شک سایمن به الیزابت که نیمهشب با انگشت به شیشه میزند تلفیق هرچقدر پیچیدهتری داشته باشند. پیچیدگیها آنقدر زیاد هستند که در نهایت میفهمیم فراتر از چیزی که ما میدانستیم و حتی خاطرههای سایمن بودهاند. اینکه از ابتدا چرا الیزابت خودش را وارد این کار کرد و برای داشتن رابطه با سایمن که کاری غیرحرفهای و غیراخلاقی است اصلاً مخالفتی نداشت سوالهایی است که پاسخشان را در انتها از زبان خود الیزابت با بازگشت به گذشتهای حتی قبلتر از دزدی تابلو پیدا میکنیم.در نهایت فرانک میماند و آیپادی که الیزابت مشابه سکانس سوررئال فیلم برایش میفرستد، الیزابت تابلو را به دیوار اتاقش آویزان کرده و به فرانک میگوید اگر میخواهد او و همهی چیزهایی که اتفاق افتادهاند را فراموش کند آیکونی که با اسم Trance روی صفحه نشان داده میشود را لمس کند. دو راهی فرانک برای لمس کردن یا نکردن بهنوعی بهترین پایان برای این فیلم جذاب و دیدنی است. فیلمی که هرچند سیاهی، تلخی و حتی بعضی ویژگیهای شاخص فیلمهای نئونوآر را دارد اما بویل راه خودش را میرود و در پایان هیچ ناامیدی مطلقی وجود ندارد. حتی اگر دقت کنید میبینید که شاید جزو معدود فیلمهای هالیوودی باشد که در آن هیچ سیگار کشیدنی وجود ندارد! حالا اگر بههر دلیلی (که درکش سخت است) اصلاً از خلسه خوشتان نیاید، با این وجود باز هم مطمئناً به این اعتراف خواهید کرد که بسیار سرگرمکننده و جذاب بوده، طوریکه متوجه گذشت زمان نشدهاید. خلسه نمونهی کاملی از کنترلهای فرافیلمی بویل بر روی مخاطبان و به ویژه طرفداران خودش است. به این ترتیب هیچکس به جز خود بویل نمیتواند کاری کند که لذت فیلمی مثل خلسه را فراموش کنید، آنهم شاید با دیدن فیلم بعدیاش.