آرام آرام نوای کمانچهای آبی آمد!
«فواد[1]» همراهم بود. آخرین رمانش را همان روز تمام کرده بود و آورده بودکه من بخوانم، رمانی با نام« کَلپَتره» همه چیز سپید بود. مرگ نبود! همینطوری که نه لجوجانه به درختان نگاه میکردم تا به مرگ فکر نکنم! همینطوری به سپیدار و اقاقی و جوهر[2] و حتا شمشادها نگاهمیکردم. همین چند لحظه پیش بود که «مختار»[3] زنگ زده بود:
- یک خبر خیلی بد!
هیچ وقت «مختار» خبر بد به من نداده است. هیچوقت! لرزیدم. وقتی مترجم شعر «شیرکو»گفت:
- «شیرکو»... «شیرکو»...
در ذهنم آرام آرام نوای کمانچهای آبی آمد! آخر او که در ذهنم کمانچه مینواخت سراپا آبی پوشیده بود. اولین نوا و تصویر مرگ «شیرکو» برای من چنین شد: «کمانچهزن آبیپوش!» و سالها سال قبل اولین شعری که «آرمان اسدی» شاعر از «شیرکو» برایم خوانده بود شعری بود که شیرکو دربارهی «کمانچه زن آبیپوش!» سروده بود.
بعد «فلشبک»[4] عظیمی رخداد، همه چیز به ناگاه سراسیمه توفانگونه تداعی شد. مردادی دیگر، باز یک مرداد بد دیگر... آن سال «فریاد»[5] زنگ زده بود:
- یک خبر خیلی بد!
وقتی گفت:
- شاعر دیگرتنهایمان گذاشته، شاعر... شاملو...
آی عشق / آی عشق رنگ آبی ات پیدا نیست!
تنها در دفتر «هفتهنامه آبیدر» نشسته بودم که صفحه ادبی را ببندم، به دیوار سپید لعنتی محاذات نگاه کردم، خالی بود... وهمه چیز آبی بود!
«چون با خود خالی ماندم / چون با خود خالی ماندم / تصوير عظيم غياباش را پيش نگاه نهادم / و ابر و ابرينهی زمستانیی تمامت عمر / يکجا در جانام به هم درفشرد / هرچند که بیمرزينهگی دريای اشک نيز مرا به زدودن تلخی درد مددینکرد.»
بعد اندکی شادمان تر از قبل گفت مختار، که پسرم چند روز پیش متولد شده است! در همین مرداد متولد... تبریک! قدمش به این جهان مبارک باد مختار... بعدیادم آمد که «کیان» پسرم در همین ماه مرداد چند سال پیش متولدشده است. و بعد همه چیز باز آبی شد. در ماه مرگ و زایشِ مرداد... چیزی به مثابهی خود زندگی خود مرگ... بعد از فواد جدا شدم. به خانه آمدم. باز با خود خالی ماندم. و باز ابر و ابرینهی زمستانی تمامت عمر یکجا درجانم درهم فشرد و باز در ذهنم آرام آرام نوای کمانچهای آبی آمد! چون مرگ شیرکو بیکس «مرگ هرکسی نیست ... » چون کردستان چنین در مرگ شاعر و «سَمر»گوی خویش سوگوار نبوده است.
محمدرضا کلهر
سیزدهم مرداد نودودوخورشیدی
سنندج