یکی از مشخصههای عمده سینمای ایران که بهنوعی ضعف عمدهای هم حساب میشود عدم وجود شخصیتهایی است که بشود بهعنوان یک شخصیت جدید قابلقبول دانست. از منظر پیشفرضهای رفتاری در کنشها و واکنشهای آنها در زمانهایی از روایت فیلم که همه ما منتظر اتفاقی هستیم و اتفاقی دیگری توسط آن شخصیت رقم میخورد. این اتفاق گاه در فیلمهای ایرانی وجود دارد. اینکه شخصیتی ما را غافلگیر کند (چه از لحاظ کنشهایی آنی و چه از لحاظ تمامیت شخصیتیای که با آن روبرو هستیم) اما هرگونه اتفاقی بهشدت چیده شده بهنظر میرسد و ما رهایی فردی را در هیچکدام از شخصیتها نمیبینیم. همه شخصیتها در حال معرفی جامعهای هستند که از آن سر برآوردهاند و به گذشتهای که به آن تکیه کردهاند. خلاف جهت آب شنا کردنی وجود ندارد. قیصر با تمام یاغیگریاش نشاندهنده جامعهای است که باعث یاغی شدن او شده. تمام شخصیتهای تمام فیلمهای فرهادی از چیدمانی رنج میبرند که قبلا بهطرز استادانهای از روابط علی و معلولی نشات گرفتهاند.
اما هر شخصیتی چه در واقعیت و چه در داستان و سینما برگرفته از جامعه است. اینطور نیست که کسی فکر کند مثلاً شخصیت اصلی فیلم ایتالیایی نفرین ساخته بلا تار بدون هیچ تاریخچهای دچار اندوهی فردی شده است. هر جامعهای در هر لحظهای در حال زایش بینهایت سوژه است. سوژههایی که میتوانند به اساس و منشا خودشان وفادار بمانند یا بهسمت فردیتی گاه خطرناک و مشکوک بروند.
سینمای ایران هنوز دچار نوعی از نگاه همچون نگاه فیلم گاو است. نگاهی فرویدی افراطی. ساختن مجموعهای هر چند کوچک (گاهی حتی به اندازه یک نفر) اما نمایشگر جامعهای بزرگ. اغلب خانوادههای فیلمهای ایرانی طوری چیده میشوند که بعدها منتقد بتواند بهراحتی بگوید: پدر در این خانواده نماد آدمهای فلان است و مادر نماد فلان. برادر بزرگتر مثلا نمادی از جوانهای عصیانگر است و خواهر کوچکتر نماد دختران سر به هوا.
حالا فکرش را بکنید در در دنیای هنر (منظور، دنیای هنر در تمام دنیاست) در دور باطل مزخرفی افتادهایم که آثار نقدها را تولید میکنند و نقدها آثار بعد از خودشان را.
اما وقتی فیلمها در دورهای براساس زندگی مردم ساخته میشوند و مردم هم تا ابد بر اساس همان فیلمها زندگی میکنند با یک جامعه جهان سومی طرف هستیم. جامعهای که یا همه دیده میشوند یا هیچکس. جامعهای وامدار به اسطورههای مرده. مشخصه شخصیتی این جوامع این است که فردیت آخرین راهکار زندگی است. همرنگ شدن شعار اصولی است برای رسوا نشدن.
بیشک پدیده سینمای ما در دهسال اخیر اصغرفرهادی است. کسیکه فیلمهایش با روایتی رئالیستی آشکارا سعی در نمایش معضلات عمومی جامعه را دارد. حالا میتوان شخصیتهای فیلم فرهادی را بررسی کرد. آدمها در فیلمهای فرهادی قابل پیشبینی هستند. البته نباید شوکهای داستانی را با شخصیتپردازی اشتباه گرفت و اینطور عنوان کرد که شخصیتهای فرهادی غیرقابل پیشبینی هستند. چون اتفاقاً در فیلمهای فرهادی بیشترین غافلگیری را داریم و این شگرد روایتی اوست. مثل شوک انتهایی فیلم چهارشنبهسوری یا شوک میانی فیلم درباره الی و... اما مثلاً شخصیت زن مستخدم در فیلم جدایی نماد یک زن مذهبی عامه از طبقه فرودست است. جان به جانش هم کنی همین است که هست. یعنی قسم دروغ نمیخورد و حجابش را رعایت میکند و کنشی از او نمیبینیم که احساس کنیم در او فردیتی وجود دارد سوای آدمها و طبقهای که به آن مربوط است. شوهرش هم همینطور است. تعریف شده و چیده شده. آدمهای فیلم درباره الی هم همینطور. هر کدام مثل رباط تعریف شدهاند تا طوری باشند که داستان را شکل بدهند و این البته مهارت زیادی میخواهد اما کمکم سازنده را از مقام یک هنرمند به جایگاه یک تکنسین باهوش پایین میآورد. کاریکه کارگردانهای هالیوودی بهنحوی قابلقبول همیشه در حال اجرای آن هستند. استفاده از فرمول شخصیتسازی و فروش خوب بهخاطر قابل قبول بودن آنها.
اگر به شخصیتهای داستانکوتاهها و حتی رمانهای خودمان از ابتدا یعنی از خود بوفکور سرک بکشیم میبینیم در ادبیات شخصیتهای ویژهی زیادی داریم. جالب است. شخصیت ویژه. این همان واژهای بود که از ابتدای نوشته دنبالش بودیم. شخصیتی که یک تیپ خوب نباشد. یک مدل تکراری چه از واقعیت و چه از آثار قبلی نباشد. شخصیتی که در میانهی فیلم احساس نکنیم کارگردانی پشت دوربین به او علامت میدهد. شازده در شازده احتجاب، شخصیت راوی در بوفکور، نادعلی شخصیت نیمهکاره مانده در رمان کلیدر، سوقی رقاصه در رمان کلیدر، مندو در چاه بابل نمونههای خوبی هستند از یک شخصیت ویژه. شخصیتی که سوای تحلیلهای مرسوم با وام گرفتن از پیشینه و بسترهای فرهنگی خود، چیزی باشند که امکان بودنش هست اما تا بحال نبوده، یا بهتر، دیده نشده. شخصیتی که امکان بودنش نباشد به درد آثار تخیلی میخورد. شخصیتی که همانی باشد که باید باشد و قابل پیشبینی باشد ملالآور است. هر چند اگر جذاب و تاثیرگذار باشد مثل گلمحمد کلیدر.
در این بین شخصیتهایی هستند انگشتشمار که بهنوعی از قاعده فیلم ایرانی فاصله گرفتهاند و در همان داستان و همان بستر تاوانش را هم پس دادهاند. حسین در فیلم طلای سرخ نمونه بارز اینگونه افراد است. کسیکه به جامعه خود تعلق ندارد هرچند در همان رشد کرده. کارهایی که میکند ربطی به آن دار و دسته ندارد و تاوانش را هم میدهد. برای همین هیچوقت حکومت به فیلم طلای سرخ بهعنوان یک فیلم جنگی یا به قول خودشان دفاع مقدس نگاه نمیکند. اینگونه میشود که هم حسین تاوان فردیتش را میدهد و هم سازندهاش تاوان ساختنش را. چون این جامعه است که فرزندان ناخلفش را پس میزند. شخصیت ویژه مورد نظر حتی شبیه نقش اول کندوی فریدون گله هم نیست چون او هم دارد کاری میکند که عقوبت طبقه خودش است.
نمونه دیگر این شخصیتهای ویژه سبزیان فیلم کلوزآپ کیارستمی است. کسیکه از نوعی دیگر از تنهایی رنج میبرد یا برخوردار است. میخواهد خودش را بهنحوی به جامعه و بستر دیگری بچسباند و اتفاقاً جذابترین گروه یعنی هنرمندان را برمیگزیند و یک خانواده سادهلوح هم قبولش میکنند اما او هم تاوانش را پس میدهد.
با اینحال بدنه اصلی سینمای ما از نداشتن این شخصیت ویژه رنج میبرد. فردیتی که وجود ندارد و جمعیتی که از فرط تکرار نخنما شده و چیزی جز ملال را به مخاطب خاص و ابتذال را به مخاطب عام القا نمیکند.
و این ربطی به کیفیت سالنهای سینما ندارد.