نقد و بررسي فمينيستي«داستان‌هاي زيرخاكي» نويسنده«مجيد قيصري»، «محمد خالوندي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

تبیین نظریه

زن بودن چیست؟ ادبیات و زنانگی چه رابطه‌ای با یکدیگر دارند؟ برای پاسخ به این سوال‌ها ابتدا لازم است که به تعریف جنس و جنسیت نگاهی بیندازیم و سپس بازتاب این مفاهیم را در ادبیات جستجو کنیم. «اصطلاح جنس» برای اشاره به آن‌دسته از تفاوت‌های کالبدی و فیزیولوژیک است که بدن زن و مرد را تعریف و مشخص می‌کند. در مقابل جنسیت به تفاوت‌های روان‌شناختی، اجتماعی و فرهنگی مذکرها و مونث‌ها مربوط می‌شود که به‌صورت اجتماعی برساخته می‌شوند و ضرورتاً محصول مستقیم زیست‌شناختی فرد نیست. (گیدنز1386: 154)

از آنجاکه جنسیت تقریباً در همه‌ی جوامع یکی از شکل‌های مهم قشربندی اجتماعی است، بررسی آن اهمیت به‌سزایی پیدا می‌کند. «نهضت فمنیستی، بعد از قرون وسطا، با طرح این پرسش که آیا جنسیت زیست‌شناختی است یا فرهنگی؟ ذاتی و طبیعی و خدادادی است یا محصول فرهنگی؟ و آن‌چه به لحاظ زیست‌شناختی مرد است به‌طور ثابت و تغییر ناپذیر مردانه است و آنچه به لحاظ زیست‌شناختی زن است برحسب تعریف زنانه است؟ موجب پیدایش مجموعه‌ی بزرگی از نظریه‌هایی شده است که می‌کوشند نابرابری‌های جنسیتی را تبیین کنند.» (کلیگز 1388: 138‌)                          

فمنیست‌ها با بیان این­که جنسیت بر ساخته‌ای اجتماعی و درنتیجه متغیر و ناپایدار است، ادعای وجود هرگونه شالوده‌ی زیست‌شناختی برای تقسیم‌بندی‌های جنسی اجتماعی را به‌باد انتقاد گرفته‌اند. یکی از نمودهای این نابرابری جنسیتی نقش زنان در ادبیات است. تاریخ ادبیات شاهد اهمیت ناچیز به زنان و نقش اجتماعی آنان بوده است. بنابراین از اواخر سال‌های 1960 نقد ادبی فمنیستی به‌عنوان نگرشی آگاهانه و جمعی در ادبیات مطرح شد. ویرجینیا وولف با اثرش «اتاقی از آن خود» نقد فمنیستی را پایه‌گذاری کرد. این نوع از نقد سعی دارد تا نقش فرهنگ مردسالارانه را در تصویر ارائه شده از زن در آثار ادبی بیان و با نقد آن جایگاه واقعی زن‌را به‌عنوان موجودی مهم و تأثیرگذار بازنمایی کند.                          

نقد فمنیستی از دو منظر راه خود را پیش می‌گیرد. یکی با بررسی جلوه ارائه شده از زن در آثاری که نویسندگان مرد نگاشته‌اند و دیگری از طریق آثار نویسندگان زن.                      

اغلب نویسندگان مرد به‌دلیل نگاه جنسیتی به زن، جایگاه‌اش را تا پایین‌ترین حد ممکن تنزل داده‌اند که این نوع نگاه با نگرش اجتماعی، عرفی، مذهبی و سنتی جامعه که زن را به مثابه‌ی جنس دوم، پایین‌تر از مرد قرار می‌دهد، همخوانی دارد.                                                  

نویسندگان مرد، اغلب به‌طور ضمنی فرض می‌کنند که خواننده‌ی آثار آن‌ها مرد است و به همین سبب تصویر ارائه شده از زن در آثارشان به‌گونه‌ای است که با مقتضات فرهنگ مردسالارانه تطبیق دارد و اساساً همین فرهنگ را بازتولید می­کند. (پاینده 1390 :144 )

نظام مردسالارانه که پیامد جامعه­ی پدرسالارانه است، از نظر تاریخی نخستین ساختار تسلط و انقیاد محسوب می‌شود که خشونت، قدرت و سلطه‌گری را گسترش می­دهد.                                                                                                                        در جامعه‌ی پدرسالار زن را سایه‌ای از مرد محسوب می‌کنند و هرآنچه که به مرد مربوط نباشد را در رده‌ی پایین‌تری از او قرار می‌دهند. بنابراین ادبیات اغلب در سیطره‌ی این نظام دست و پا می‌زند و به‌طبع آن نگرشی بنا به مقتضیات عرفی و مذهبی به جایگاه زن دارد. در این نوع ادبیات مرد هنجار و جایگاه اصلی تلقی می‌شود و زن انحرافی از آن است و به این ترتیب در آثاری‌که مردان خلق می‌کنند بین زن و مرد رابطه‌ی فرادست و فرودستی برقرار است و زن را تنها در قالب مادر و نقش‌های فرعی نشان می‌دهند که اغلب دارای احساسات ترحم‌برانگیز نسبت به اطرافیانشان هستند و در قالب فرشته‌ای ترسیم می‌شوند که باید فداکارانه از خود بگذرند تا فرزندان و همسرانشان در آرامش به‌سر ببرند. فداکاری محض زنان و حس فرشته بودن، آنان را از هویت واقعی خود دور می‌کند و حتی در بیشتر موارد ظلم و خشونتی که از این طریق به آنان تحمیل می‌شود را نمی‌بینند.                                                                                        

کانل، درباره‌ی تصویر برجسته‌ی زن مورد علاقه‌ی جامعه مردسالار، که خود نام زن موکد بر آن می‌گذارد، چنین می‌گوید: «زنی‌است که مشخصه‌ی بارز آن فرمانبرداری، دلسوزی، پرستاری و همدلی است.»

به‌عقیده‌ی وولف زنان باید از سرکوب خواسته‌هایشان از طریق شعف زیانبار فرشته بودن آگاه شوند و به یگانگی اجتماعی خویش نه به‌عنوان نتیجه‌ی تآنیث خود بلکه به‌عنوان نتیجه‌ی یک نظام اجتماعی نابرابر بنگرند. او خواستار انسان شمردن زن است نه فرشته نامیدن وی.

تبعیض جنسیتی مانند نژادپرستی، اجتماع را از شکوفایی استعدادهای اعضایش محروم می‌کند. مردان را در قالب‌های شخصیتی انعطاف‌ناپذیر محبوس و گرامی­ترین ارزش‌های فرهنگی که همان آزادی و ارزش‌های فردی‌اند را از زنان دریغ می‌کند.

نقد فمنیستی می‌کوشد تا نشان دهد زبان در آثار ادبی دارای چه نقش الگوهایی خاصه در آثار مردان هستند. زبان مهم‌ترین عامل در شکل‌گیری درک ما از دنیایی‌است که در آن زیست می‌کنیم و به همین دلیل است که برداشت از واقعیت در انسان‌ها شکل متفاوتی به‌خود می‌گیرد و ثابت نیست. (بیسلی 1385 : 50 )

ماهیت نقد فمنیستی اخلاقی است. زیرا فراموش نمی‌کند که یکی از مسائل زنان در آثار ادبی، انسان تلقی‌نشدن آنهاست. از همین‌منظر مجموعه داستان‌کوتاه زیرخاکی نوشته‌ی آقای مجید قیصری مورد بررسی قرار گرفته است.

 

در این مجموعه با چهار نوع مختلف کارکرد زن روبرو می‌شویم:

1.داستان «پاپوش» که یکی از شخصیت‌های اصلی آن و راوی‌اش زن است.

2.داستان‌های «زیرخاکی- ایستگاه هفت» که نقش زن در آنها فرعی است.    

3.داستان‌های «بلابل-درخت کلاغ» که زن در آنها نقش سیاهی‌لشکر را دارد.    

4.داستان‌های «نیسان-جیرجیرک-باغبان» که زن در آنها حضور ندارد.      

در همه‌ی این داستان‌ها که از دیدگاه راوی ناظر نقل می‌شوند، نویسنده از داستان‌ها فاصله می‌گیرد و این امکان را برای مخاطب فراهم می‌کند که تفسیر و برداشت‌های شخصی خودرا از اتفاقات رخ داده داشته باشد و این از نکات برجسته‌ی تمامی داستان‌هاست و نوعی تبرئه‌ی راوی از هر ایرادی.

 

1.داستان «پاپوش» که راوی‌اش زن است.  

در این داستان‌ها یک نقطه‌ی اشتراک وجود دارد و آن جنگ است؛ جنگ به‌مثابه­ی طاعونی است که با ویرانگری، انسان‌ها را در مقابل یکدیگر قرار می­دهد و دلیل تمام وقایع ناهنجار داستان‌هاست. اما از دیدگاه فمنیستی نکات قابل‌توجهی در داستان‌ها به‌تصویر کشیده شده که در این مجال به آنها اشاره خواهد شد.

در آثار زنانه با نگاهی ظریف، ریزبین و حقیقی از اشیاء، مکان‌ها، شخصیت‌ها و دیدگاه‌های زنان روبرو هستیم. داستان پاپوش به‌عنوان تنها اثر این مجموعه که راوی آن زن است، باید ما را با این دنیای زنانه آشنا کند، اما راوی از آدم‌ها فاصله می‌گیرد و این رویکرد، خواننده را در آن‌طرف فاصله‌ی ایجاد شده نگه می‌دارد و از صمیمیت خواننده با راوی جلوگیری می‌کند. ما با زنی آشنا می‌شویم که حضورش موجب برقراری ارتباط ما با مرد داستان می‌شود. مردی‌که بیماری او را از مردانگی‌اش بازداشته است. اگرچه جهانگیر است اما جهان ویرانی که تصاحب کرده، خودش و همسرش را در مسیری هدایت می‌کند که امیدی به احساس خوشبختی در انتهایش وجود ندارد. پاپوش‌ها و دستکش‌ها نمادی از تمامی آن چیزی است که مرد را به مترسک تبدیل کرده است و جهانگیر به آن اعتراف می‌کند: «ببخشید، دست خودم نیست، جزء طبیعتم شده». او خود را مسبب ویرانی جهانش می‌داند اما در برابر آنچه که پیش آورده تسلیم است. این عامل جدایی و انحطاط را چونان کفنی می‌داند که لباس مرگ را بر تن زندگی‌اش پوشانده است.

زن داستان شرایطی به مراتب تأسف‌بارتر دارد. تنها چیزی‌که از زن بودنش باقی مانده، کت و دامن صورتی و لوازم آرایشی است که کفن‌ها احاطه‌اش کرده‌اند. زن در هوایی پر از تردید نفس می‌کشد و در زیر فشار الگوهای تحمیلی جامعه هویتش به یغما رفته است. شروع برش زمانی داستان، هنگامی است که زن برای پایان دادن به این تردید روزش را آغاز می‌کند اما این تصمیم در سکوت مرگبار پایان داستان گم می‌شود.

دسته‌بندی‌های هویتی معناهای مجازی هستند که اجتماع و شرایط به انسان تحمیل می‌کنند و از نظر فردی تنها دستمایه‌ای می‌شوند برای وجودداشتن و نقش‌پذیری اجتماعی. باتلر می‌گوید: «محصول تکرار یک چیز مشخص است، چیزی‌که محصول دروغین پیوستگی یا انسجام را تقلید می‌کند. تکرار مداوم مجموعه‌ای مشخص از کنش‌ها که بی‌گمان از شخصی به شخص دیگر متفاوت است- ایجاد کننده‌ی آن چیزی است که می‌توانیم جلوه‌ی هویت بنامیم‌اش. به بیان دیگر رشته‌ای از عملکردهای همانند یا مشابه جایگزین هویت من می‌شوند.»

از این من برای زن داستان تنها یک کت و دامن صورتی مانده که هنگام جمع‌‌آوری چمدانش آن‌را برمی‌دارد تا زن بودنش را نجات بخشد. اما در پاراگراف آخر داستان با گفتن «اصلاً مگر می‌شود این حرف‌ها را برای کسی تعریف کرد» این واقعیت را بر ما آشکار می‌کند که هویت تحمیلی جامعه آنچنان قدرتمند است که ته‌مانده‌ی زنانگی‌اش را نیز محو می‌کند، بی‌نام بودن زن دلیل دیگری بر این مدعا است.

تنها گریزگاهی که زن دارد مادری است که او نیز پیش از این قربانی این نگاه شده است و با گفتن «هرچی ننگ و عاره مال زنه» عصیانگری دخترش را ابتر می‌گذارد.

زن در رنج است. او حتي از تماس ساده با جهانگیر در عذاب است. «کافی بود توی تخت‌خواب بی‌هوا دستم بخورد به دستش یا پنجه‌ی پاش. تنم مور مور می‌شد. انگار شاخک زبر سوسک گرفته باشد به دستم.» زن عاصی داستان در عین تجربه‌ی مرگ تدریجی به تنها چیزی‌که در نهایت می‌رسد ترس از قضاوت جامعه نسبت به خودش است. از ابتدای داستان که عزمش را برای رهایی جزم کرده است با گفتن این که نمی‌دانم به کجا برم؟ چه بردارم؟ به ما می‌فهماند که شیوه‌ی عصیانگری را نیاموخته است. بیشتر گیج و سردرگم است.

او وقتی روی نقشه به‌دنبال مکانی‌که منشاء بدبختی خود می‌داند، می‌گردد، آن‌را نمی‌یابد. جزیره مجنون روی نقشه نیست، جزیره‌ای که مرد و زن را به انحطاط کشانده، قابل رویت نیست -جزیره به‌خودی خود نشان سکون و سردرگمی است- این جزیره، دیوانگی و گم‌گشتگی را هم با خود یدک می‌کشد. نشان می‌دهد که چرا زن و مرد داستان قادر به رهایی از شرایطی‌که گرفتارشان کرده و به‌قول جهانگیر تا لب گور همراهشان است، نیستند؛ گمشدگی منشاء دلایل این ویرانی‌ها در دل تاریخ، به‌خوبی نشان داده شده است.

هویت زن در این داستان به‌شدت مخدوش است، این نشانی از تعارض بین الگوهای موکد تحمیلی اجتماع و آن چیزی است که زن به‌عنوان یک انسان می‌بایست باشد. زن نه به‌عنوان زن، بلکه به‌عنوان همسرش تحت سلطه‌ی شرایط عرفی اجتماع، باید همراه و یاوری برای شوهرش باشد. آنجاکه می‌گوید: «اگر زن دیگری باشد حتماً با او می‌سازد» نشان می‌دهد که این الگوها تا چه حد در تفکر تاریخی زنان ماهم رسوخ کرده است. این اندیشه او را به عادت می‌رساند و چیزی از زن بودنش باقی نمی‌گذارد. او به‌خاطر ترس از پیش‌داوری‌ها و از دست رفتن آبرو، دوباره به سکون و سکوت می‌رسد.

زن و مرد، هر دو، در این زندگی قربانیانی هستند که رو به انحطاط حرکت می‌کنند اما با دلایل متفاوت؛ مرد به‌دلیل نقصان فیزیکی و زن به دلیل نقصان هویتی.

نمی‌توان از انتخاب نام هوش‌مندانه برای اثر سخن نگفت؛ پوشش در این داستان نشانه­ای است که با دربرگفتن مرد، چگونگی انحطاط و در نهایت تبدیل زن به موجودی مسخ شده را تصویر می‌کند. حرکت با پا انجام می‌شود و وقتی‌که آن را می‌پوشانیم. «پاپوش» عاملی می‌شود برای عدم حرکت.

 

2 . داستان‌های «زیرخاکی-ایستگاه هفت» که نقش زن در آنها فرعی است.    

   الف- در داستان زیرخاکی، نقش زن فرعی است. عاملی که اگر نبود داستان شکل نمی‌گرفت. زن این داستان هم گرفتار همان دنیایی‌است که زن داستان پاپوش. روند بی‌هویت شدن زن در اینجا به اوج خود می‌رسد. اسم داستان هم نشانی از هویت مدفون‌شده‌ی زنان است.

باز زن، یک زن موکد با یک هویت جنسی است. اگر در پاپوش فکر تردیدبار به ذهن زن خطور می‌کرد، در اینجا ما به نهایت انحطاط اندیشه و هویت رسیده‌ایم.

مونس داستان برای مدفون شدنش تردیدی به‌خود راه نمی‌دهد. این دفن شکل نمادین اما گویایی است برای تمامی آنچه که زنان را به کام نیستی می‌کشاند. سهراب هم عملی فاجعه‌بارتر را مرتکب می‌شود. او با پذیرفتن زنده بگور کردن خواهرش، ماهیت انسانی مردانه را نیز زیر سوال می‌برد. شکل روایی این داستان گرفتار تزلزل می‌شود و منطق آن فدای مفهوم آن می‌شود. اگر امکانی برای فرار سهراب مهیا است، چرا مونس همراهش نمی‌رود؟!؟

شاید سهراب در طی داستان فقط به‌خاطر آنکه مورد سرزنش واقع نشود از گفتن ماهیت آنچه که مدفون کرده اجتناب می‌کند. ما با امتناع از پاسخ دادن و رفتارهایش به این موضوع پی می‌بریم.

روزنامه به‌عنوان نمادی از مجموعه عواملی که ساختار اجتماعی را طرح‌ریزی می‌کنند، پنهان‌کار و دروغ‌گواست. واقعیت را فدای مصلحت می‌کند و آنجاکه منفعت ایجاب می‌کند واقعیت را دگرگون جلوه می‌دهد. مردان آموخته‌اند که به‌هر شکلی‌که می‌توانند در برابر آنچه که نادرست می‌پندارد، قدعلم کنند. اما زنان، خود با تحمیل‌های اجتماعی همکاری می‌کنند. گویی بخش اعتراض و عصیانگری از اندیشه‌هایشان حذف شده است.

ما تلاش برای حفظ هویت برتر اجتماعی را در مردان داستان شاهد هستیم. آن­جاکه مردان سعی می­کنند برای بازگرداندن ارزش­های انسانی خود داستانشان را به‌گونه­ای دیگر برای روزنامه نقل کنند. یا سکوت سهراب برای حفظ شجاعت مردانه‌اش. اما این کنش‌های انسانی را در زن داستان شاهد نیستیم. او خود پیشنهاد رفتنش را می­دهد. گویی از ازل تسلیم زاده شده است. زن خود قادر به رهایی نیست مگر اینکه مردانی باشند تا رهایی‌اش را رقم بزنند.

اسمی‌که سهراب خواهرش را به آن می‌خواند مونس است. نامی‌که هویت اجتماعی زن از لابه‌لای حروف درهم تنیده‌اش پیداست. نامی‌که الگوی زن جامعه‌ی مردسالار را به خوبی عیان می‌کند. اما همین زن در محل‌کارش نام دیگری دارد؛ شهناز، اسمی‌که نشان از همان تقابلی دارد که زنان را درگیر خود کرده است. حتي اگر در نهایت باز به تسلیم شدنشان بیانجامد. آنجاکه همکار خواهر سهراب بر اسم شهناز تأکید دارد، گاه متفاوت زنان به خودشان را عیان می‌کند. اگرچه در دنیای مختلط این عصیانگری نمادی از بدنامی است.

ب- داستان ایستگاه هفت ما را با دو دیدگاه نسبت به زن روبرو می‌کند. سربازها با برداشتن عکس‌های دختران پیرمرد، رویکرد جنسی خود را به زن عیان می‌کنند. اگرچه در نهایت نه به‌خاطر دخترها بلکه به‌خاطر آشنایی با پدر آنها دچار عذاب وجدان می‌شوند و به‌نوعی خود را تنبیه می‌کنند اما ما نشانی از تغییر نگاه‌شان به زن نمی‌بینیم.

جنگ سربازها را در شرایطی گرفتار کرده که دیگر برای اعمال­شان چون و چرا نمی‌کنند. آن­ها هم گمشده­ای دارند که جنگ از آن­ها گرفته است. اما نمی‌دانند این گمشده چیست و تا آخر داستان در این بی‌خبری باقی می­مانند. گویا آن‌جا آخر دنیاست جایی‌که هیچ خبری به آن‌ها نمی­رسد. وقتی راوی داستان زن را در جایگاه جلادهنده حوض می‌بیند، می‌فهمیم که چرا آنجا آخر دنیاست. در جواب سوالی که گفتید چرا آخر دنیاس؟ (اولاً من گفتم گویا دوماً جواب این سوال رو ندارم و فکر نمی‌کنم مهم باشه ثانیاً یه نقد که به همه‌ی سوال‌های متن جواب نمی‌دهد.)

اما در سمت دیگر این داستان پیرمردی را می‌بینیم که جنگ تمامی زندگی­اش را از او گرفته است، او برای تنها چیزی‌که از خانواده­اش باقی مانده به آب و آتش زده است. سربازها اگرچه ایستگاه هفت را به‌عنوان مکان رهایی و آزادی پیرمرد به او معرفی می‌کنند اما او حاضر به رفتن به آنجا نمی‌شود. چراکه عکس‌ها را که تنها دلیل آمدنش هستند همراه نبرده است.

انسانی‌ترین نوع نگاه به زن در این داستان و در نزد این پیر است. -پیرمرد نمادی از عقل و عرفان است- و به‌دنبال زنانی گمشده می‌گردد. زنانی‌که اشتباه معنی شده‌اند و او سعی در فهماندن اصل این معنی به نسلی می‌کند که در این گم‌گشتگی سهمی به‌سزا دارند. نام این پیرمرد یدالله است و هنرمندی است که هنرش مکان زندگیش را تبدیل به جایی کرده که توجه همه را به‌خود جلب نموده است. اگرچه جنگ همه‌چیز را دگرگون کرده، اما امید به پیوستگی پیرمرد و زنان گمشده در پایان داستان باقی می‌ماند و ما کتاب را در حالی می‌بندیم که فکر تغییر آنچه که هست به آنچه که باید باشد در ما قدرت می‌یابد.

 

3.داستان‌های «بلابل و درخت کلاغ» که زن در آنها نقش سیاهی‌لشکر را دارد

در داستان درخت کلاغ، دو زن یعنی مدیر مدرسه و ننه سولماز، اگرچه ظاهراً به‌دلیل تفاوت جایگاه شغلی باید باهم فرق داشته باشند، اما در همان دیالوگ‌های کوتاه متوجه می‌شویم که در اندیشه تفاوتی باهم ندارند. هردو تسلیم‌پذیر و احساساتی‌اند و شیوه‌ی برخوردشان با مسائل سنتی است.

تنها داستانی‌که زن در آن از منظری متفاوت معرفی می‌شود داستان بلابل است. اینجا زن شوم است و در همان عبور کوتاه‌اش، ثبات موجود را برهم می‌زند. زنی‌که هیچ‌کس تا آن لحظه او را ندیده است. این زن تجسمی از شیطان است. در این داستان به‌خوبی در یک جمله به‌تصویر کشیده می‌شود.

و اما در داستان‌های «نیسان-جیرجیرک-باغبان» که زن در آن‌ها حضور ندارد.

در تمامی این داستان‌ها، فارق از نگاه فمنیستی، این جنگ است که خانه و خانواده را نشانه رفته است. چه خودی‌ها و چه دشمن، همگی در انحطاط این پایداری قدیم سهم دارند. خصوصاً زنان که مورد تحدی‌اند؛ جنگ ارزش‌های انسانی را زیر سوال می‌برد.

 

 

منابع :

1-        گیدنز،آنتونی(1382). نظریه­های جامعه شناسی، ترجمه حسن چاوشیان. تهران:انتشارات نگاه.

2-        کلیگز،مری(1388).درسنامه نظریه ادبی، ترجمه گروه مترجمان. تهران : نشر اختران.

3-        بیسلی،کریس(1385).چیستی­فمینیسم.تهران:انتشارات روشنگران مطالعات زنان.

4-        پاینده،حسین(1390).گفتمان­نقد. تهران:انتشارات نیلوفر.

5-   قیصری، مجید(1387). زیر خاکی. تهران: نشر افق.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692