يادداشت ادبي«ميراي ماندگار» «فخرالدین احمدی سوادکوهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

  البته فدا كردن براي چيزهاي دست و پاگير براي هدف بد نيست، اما هدف بدون ارزش انساني براي من تنها يك مفهوم دارد، نوشتن را كنار بگذارم.     (هاينريش بل)

آيا هدف بدون ارزش انساني درزندگي روزمره اجتماعي‌،‌ معنا و مفهومي مي‌تواند داشته باشد و آيا ارزشمند و قابل ستايش هست؟ هنر ذاتش پاكي‌ست و ناپاكي را برنمي‌تابد و پليدي‌ها را در خود مي‌ميراند. قطره‌اي آلوده در دريا هرگز به‌چشم نمي‌آيد. هنر تافتة جدابافته از مردم نمي‌باشد و تا بوده هم كلام آدميان، از هر طيف و قشري بوده است. هنر پير فرزانه‌ايست كه با وقار و متانت گپي حكيمانه مي‌زند. گپي صميمي و بدور از تزوير و ريا و بي‌آنكه روحي را از كينه و نفرت بخواهد لخت و كند و شلاق بارانش كند. هنر التيام‌بخش نامرئي دردهائي‌ست كه جامعه را بي‌صدا مي‌جود. مردماني كه با دردهاي آشكار و پنهاني انس گرفته و زير فشار درد خميده شده‌اند. جامعه‌ی درد زده تأثيراتش را حتماً و به‌هر شكل ممكن در هنرش خواهد گذاشت. شايد هاينريش بل به مرحله بي‌تفاوتي نسبت به مسائل غيرانساني مي‌رسيد، قلمش را با شهامت مي‌بوسيد و مي‌گذاشتش كنار تا روزگاري شرمنده‌ی تاريخ نباشد. گرد و خاك نيم‌قرن تجربه‌ی دستش را مي‌تكاند تا آسوده باشد از عذاب هولناك وجدان كه راه گريزي در برابر محكمه‌ی عادلانه‌اش نيست. وجداني صريح كه هميشه هوشيار به هر كرداريست. وجدان را هرگاه باور كرديم، درست مي‌شويم. به كنار نهادن قلم براي صاحب قلم عذابي وصف ناشدني همراه دارد كه تحمل اين دردِ هدفمند جرأت مي‌خواهد. راستي به چه كساني مي‌توان لقب (هنرمند) داد؟ آناني‌كه تنها و تنها درصدد خلق اثرات هنري و ادبي‌اند، بي‌آنكه بتوانند اعتقاداتشان را لحظه‌اي زندگي كنند؟ يا آناني‌كه هنرمندانه‌وار نوشته‌هايشان را پاك زيسته‌اند و زبان و دلشان يكصدا شده است؟ واقعاً هنر چيست؟ تئوريسين‌هاي بزرگي فتواهاي جالبي را بيان كرده و به گوش جهانيان رسانده‌اند و چه اندازه خود به فتواهايشان وفادار مانده‌اند؟! استاد كسائي مي‌گويد: «هنرمندان دو گروهند، عده‌اي چسبيده به هنر و عده‌اي دیگر چكيده‌ی هنر.» هنر فرزندان حقيقي‌اش را مي‌شناسد، زيرا خود دنيايشان آورده براي جهان. خود مي‌داند چگونه تربیتشان كند و كي به آنها بال و پر براي پريدن بدهد. هنر چه بسا در طول تاريخ به كج‌راه‌هاي كج‌انديشي كشانده شد، ولي ذات حقيقي او هيچ تغييري نيافته است. ادبيات با تمامي دردها و ناله‌ها و باورها از هر قرني به ديگر قرون سرريز مي‌كند تا نسل‌هاي نيامده و نيمه‌راه، آسوده از كنارش بنوشند و مزه‌ی هويت را بچشند. تخيل هنرمند، مرزهاي جغرافيائي را بي هيچ واهمه‌اي درهم مي‌شكند. موانع چيده شده را با حوصله برمي‌چيند و به سراي هر ذهني سرك مي‌كشد. ادبيات فجايع هولناك غيرانساني را به تصوير مي‌كشد براي آينده‌اي نوين و دور از هياهو و خون‌ريزي، كه اين مسئله هنوز براي بشر جا نيفتاده است. ادبيات در برابر پليدي‌ها نه اينكه تأثير مستقيم و موفق داشته باشد، بودن و حضورش بي‌تأثير هم نبوده است. ادبيات بپا خواست به اين اميد تا آدمي آدميت كند و انسانيت انسان‌ها را محفوظ بدارد. نوشتن را به كنار نهادن هزاران‌بار بهتر از خودسانسوري و خيانت به مردم و دروغ نوشتن است. نبايد نوشت براي نام و نان كه هر دو گذراست. صداقت، ماندگاري در پي دارد. ادبيات هشداري‌ست براي نحوه‌ی بودن، ‌براي يافتن هويت جهاني و ملي، خود از لايه‌هاي زيرين جامعه،‌ از كنار و گوشه‌هاي شهر،‌ از ميان خود زندگي آدميان خلق شده است. اين مردمان پرسه زن آفريننده‌ی حقيقي ادبيات و شاهكارهاي جهاني هستند. شاهكارهاي ادبي را همين مردم روزگاري، در خفا زيسته‌اند و قلمي جسور زندگيشان را با آميزش هوشمندانه تخيل بازآفريني كرده‌اند. مي‌توان قالب‌هاي فشرده و كوچك را درهم شكست. با مشت ديوار كهنه‌ی سنت را فرو ريخت و كهنه‌ترين حرف‌ها را با تازه‌ترين شكل و زبان فرياد كرد. اما چه حرفي؟! اين‌همه حرف در تاريخ مكتوب شده و نتيجه و بازتاب اين‌همه دست‌نوشته‌ها چيست؟ حرف‌هائي كه مشام را مي‌آزارد و بوي كهنگي و تكرار مي‌دهد؟ هر پنداره‌اي كه انگاره‌اي است سوزان، قابل تقدير و ستايش نيست. آن پنداره‌اي مقدس است كه در خدمت حقيقت روز باشد، چرا كه فردا حقيقت تلخ‌تري به‌همراه خواهد داشت. هدفي كه بوي نام و نان و خودستائي بدهد، از صفحه تاريخ زدوده خواهد شد و ماندگار نخواهد بود. آلبر كامو مي‌گويد: «شاهكارهاي ادبي در كنار و گوشه‌هاي كافه‌ها خلق شده‌اند» چرا كافه؟ محل و مكاني براي فرو خزيدن در لاك تنهائي خويش، گم شدن در پستوي تاريك تنيده‌ی خود كه بوي پوسيدگي و كپك مي‌دهد، تجديد خاطراتي دردآور و گزنده. انسان‌هاي كافه‌نشين خودِ‌ دردند. انسان‌هائي سرخورده كه احساس گم بودن مي‌كنند. بي‌نام و نشان جهان‌اند. درمانده از زندگي روزمره و كسالت‌بار و تهوع‌آور، كه پذيراي هيچ تنوعي نيست. شناور در خلائي بزرگ كه احساس پوچي مي‌جودشان. غريبه‌اي اند مابين هم. انسان‌هاي كافه نه در حوصله خود مي‌گنجند، نه در حوصله‌ی دنيا. زندگي را يك تكرار مسخره مي‌پندارند و زندگي اجتماعي آنها را به اين باور رسانده است. زندگي را دايره‌اي كه يك نفس گرد آن بيهوده مي‌چرخند تا روزگاري نيست شوند. كافه نماد جامعه‌اي‌ست كه پذيرنده همه اقشار در هر طيفي و مقطع طبقاتي است. انسان‌هاي كافه در دره‌ی سكوتشان، رو به بي‌انتهائي پرتاب مي‌شوند. سايه‌ی حلقه‌دار تهديدشان مي‌كند. رويايشان در چارچوب زندگي اجتماعي با قوانین خشن يخ بسته است. هركس پيله‌ی ضخيم تنهائي‌اش را از حرص و ندامت از خلقت و هزاران دردهاي ديگر بي‌صدا مي‌جود. آدميان كافه (حتي دلخوش‌ترين آدم‌ها به‌طريقي از چيزي مرموز و پنهاني رنج مي‌برند) نماينده‌ی قرون سرد و بي‌روح‌اند، كه در پس هر رويايشان پوزخند از واماندگي و پوچي موج مي‌زند. عده‌اي شكست خورده‌ی عشق‌اند و گروهي مي‌روند كه مزه‌ی تلخ شكست را بچشند و تجربه كنند. ادبيات همين‌جا، از خلال گپ و گوي سردشان، آهسته خلق مي‌شود. دست به قلم بردن شهامت مي‌خواهد، زيرا آغاز کردن، دهشتناك‌ترين كارهاست و آغازكننده‌ها پايان دهنده‌اند. نقطه‌اي اند بر پايان هر خطي. سامرست موام مي‌گويد: «داستان بسيار غم‌انگيز زندگي در اين نيست كه انسان‌ها فنا مي‌شوند، بلكه در اين است كه ازدوست داشتن بازمي‌مانند».

قرن امروز، قرن گرسنگي به تمام معناست. انسان‌ها بازمانده‌ی عشق و عاطفه‌اند. عشقي صادقانه نه ظاهرانه. عشق را در لابه‌لاي تاريخ گم كرده‌اند. شكم اين قرن گرسنه است و قلب هم. مردمان ترسيده‌ی اين قرن، سر به ديوار خيابان و آسفالت مي‌كوبند. دست به ناشايسته‌ترين كارهاي غيراخلاقي مي‌زنند براي دوست داشته شدن، نه دوست داشتن. اما شيوه‌اش را ازياد برده‌اند. سر درگم، ‌در خيابان خيس از اشك، پشت ويترين‌ها و كافه‌ها، جوينده‌ی عشق‌اند. تاريخ چگونه تكرار مي‌شود؟ زخم پيكر انسانيت عميق‌تر و گودتر مي‌شود. ناشناسي مي‌گويد: «يك فرد عادي فقط تنها غم خود را مي‌خورد، ولي يك نويسنده غم همه مردم و جهان هستي را بردوش مي‌كشد» بر دوش مي‌كشد. تا كجا؟ تا آنجائي‌كه احساس وظيفه و مسئوليت مي‌كند. تا مادامي كه انسانيت براي انساني دراين جهان مهم و ارزشمند باشد. تا هنگامي‌كه سايه‌ی شوم و ترسناك بي‌رحمي آدميت آدم‌ها را تهديد مي‌كند. گمنامان دلسوز ديروز، مشهوران امروزند. روزگاري آنان دراوج ناداري و ناتواني جسماني و تنهائي دردناكشان، دور از چشم همه‌ی اهالي زمين، سنگيني قلم را بي‌هيچ منت و چشم‌داشتي بر دوش كشيدند و امروز قلم، آنان را بر شانه‌هاي خويش نشانده است. آنهایی فاتح قله‌هاي ماندگاري‌اند كه زمان و مكان روزگار و قرنشان را بدرستي بشناسند. آرزو و آرمان‌ها و خواسته‌هاي ملتشان را بدانند و براي رفع نياز و احتياجات و تحقق بخشيدن به خواسته‌هاي ملتشان و جامعه ‌بشريت، صادقانه و بدون هیچ چشم‌داشتی بكوشند. قلم را علم كنند و آرمانشان را پرچمي سازند بر فراز قلم تا باد شادي صلح بتكاندش. غم جهان را بر دوش مي‌شكند، چون مي‌فهمند و خواهان اين عذاب تمام ناشدني‌اند. نويسندگي،‌ در هر قرني روي‌گردان از حقيقت تلخ و گزنده مردمشان نبودند. ذره‌ذره فرو ريختن پيكر انسانيت را به تصوير كشيدند و هشدار دادند براي تداوم و پايداري انسانيت. از خود گذشتند تا عاطفه، اين نيروي دروني و جهاني، زخم برندارد و نميرد. نيچه مي‌گويد: «هيچ هنرمندي نمي‌تواند حقيقت را تحمل كند» چرا؟ مفهوم حقيقت چيست؟ چقدر بار دارد كه شانه‌هاي هيچ هنرمندي تاب حملش را ندارد؟ چه اندازه تلخ و كشنده است كه كسي را ياراي ايستادگي نيست؟ بزرگي مي‌گويد: «حقيقت آينه‌ی بزرگي بود كه از دست خدا افتاد زمين و تكه‌تكه شد و ما هنرمندان موظفيم تكه‌هايی از اين آينه را پيدا كنيم». آنتوان دوسنت اگزوپري مي‌گويد: «حقيقت آن‌چيزي است كه از ما يك مرد مي‌سازد». بايد انسان بود تا بتوان از انسانيت چيزها نوشت و تنها از سينه‌ی صداقت است كه چيزهاي ماندگار مي‌جوشد. ميان خيل عظيم اهل قلم، اندك نويسندگي آينه‌ی صادق و شفافي بودند براي قومشان تا مردمشان نظاره‌گر اعمال غافلانه و زندگي نكبت‌بارشان باشند. ببينند و بخود بيايند و همان‌ها ميراي ماندگار شده‌اند. هنرمندي كه با مردمش زيسته باشد و آرمانشان را بداند، هنرش در جانشان خواهد نشست. داستان پديده‌اي‌ست كه هوشمندانه، با درك صحيح زمانه پديدار مي‌گردد و به ذهن حساس جامعه سرايت مي‌كند و هوشيارشان مي‌سازد تا تصميم‌گيرنده‌ی سرنوشت و زندگي اجتماعي خويش باشند. چه هنرمنداني درطول تاريخ، بي‌كس و تنها از پستان جامعة گنديده، شيرة‌ فقر رانوشيدند و به بلوغ فكري رسيدند و ديگر نخواستند همانگونه بمانند و درصدد بر آمدند تا جامعه‌ی خواب‌زده و خوش‌باور نيز آنگونه در چرك اجتماع نماند. ازخود گذشتند و با تمام تلاش و قوا جامعه را به‌سمت و سوي تكامل و پيشرفت هل دادند و چه بسا در اين راه فدا و يا كشته هم شده‌اند. هر قومی تحول و انقلاب درونيشان را مديون هنرند. هنر آموزگار صادق زمانه است. هنرمندان دلسوز و اهل درد، ارثيه‌اي گرانبها هستند كه دست به‌دست به هر نسلي منتقل مي‌گردند. هنرمندان ديروز، از آشفته بازاري وقتشان درد مي‌كشيدند و عذاب‌هايشان قابل توصيف نيست. اختلاف شديد طبقاتي نابودشان مي‌كرد و آنها نيز بي‌تفاوت نماندند و در انعكاس دردهاي ريز و نامرئي و وجود زورگويان به فرياد آمده و عصيان كرده‌اند و براستي بعضي از عصيان‌ها مقدس و باارزش است. داستايوسكي مي‌گويد: «چطور مي‌شود مسائل مناسبات انساني را با خون‌ريزي حل كرد؟» واقعاً چگونه مي‌شود؟ با شروع اولين شليك و جنگ و خون‌ريزي ادبيات ديگري آغاز شد. ادبيات به خروش آمد و با جسارت و بي‌پروائي پا در صحنه‌هاي جنگ نهاد نه براي كشتن، براي ديدن و زشتي‌اش را به‌وضوح شاهد بود. جنگ در طول تاريخ نتيجه خوشايندي به همراه نداشته است؛ جز قرباني شدن انسان‌هاي بي‌گناه. روح ظريف نويسنده‌ی دردآشنا با شليك هر گلوله‌اي خراش برمي‌داشت. جنگ يعني قيام بر عليه انسانيت كه نياز اوليه با هم بودن است. جنگجويان بي قلب قداره‌اي گشته‌اند ماسيده به خون، كه رحم را سر مي‌بٌرند. ادبيات خشمگين با شروع جنگ برخواست. فرياد شد. پشت نكرد به كودكان ترسيده ميان آتش و دود. عق نزد از ديدن تن‌هاي لت و پار. ادبيات نشان داد در ميادين مسخره و بي‌مفهوم نبرد عاطفه اين نياز اوليه بشريت، چگونه ناجوانمردانه جوانمرگ مي‌شود و حتي نشان داد مرداني از خود گذشته و مبارزي كه بر عليه ظلم و ستم زورگويان سر عصيان برداشتند و قيام كردند. مبارزاني كه فداي ملتشان شدند. اسپارتاكوس فرياد برآورد: «ايستاده مردن بهتر از به زانو زيستن است» و ما قرن‌هاست دولا دولا بدون ارزش و غرور انساني قدم مي‌زنيم رو به‌سوي راه و جاده‌اي كه نمي‌دانيم كجاست. هاينرش بل مي‌گويد: «تا وقتي از زخمي كه جنگي بوجود آورده خون چكه مي‌كند، جنگ هنوز به پايان نرسيده است» و چكه‌چكه به خون رگان تن آدمي در اين عصر (مثلاً تمدن و تكنولوژي) مي‌چكد. در عصري كه بشر خودش را اشرف مخلوقات و سرور جهان هستي مي‌پندارد، از طرفي دست به غيرانساني‌ترين و زشت‌ترين كارها مي‌زند و بي‌اخلاقي را بنيان مي‌گذارد. چارلي چاپلين مي‌گويد: «وقتي يك نفر آدم مي‌كشد ما او را قاتل و وحشي مي‌خوانيم، ‌ولي كسي‌كه دستور قتل ميليون‌ها انسان را صادر مي‌كند، به او افتخار مي‌كنيم» كشتن در این قرن و تمدن و علم، لوح تقدير به‌همراه دارد. لحظه‌لحظه‌ی بشر با ترس و دلهره سپري مي‌شود. بشر امروز هيچ امنيتي براي زندگي و تداوم نسل ندارد و ادبيات امروز در كمال تأسف دچار يك ماليخوليائي ترسناك شده است. ادبياتي كه درد مردم و اجتماع كمتر در آن ديده مي‌شود. جك لندن رو به آيندگان چنين فرياد كرد: «با وحشت به صحنه‌هاي جنگ نگاه كنيد بعد صلح طلب خواهيد شد» و ما از كنجكاوي شاهد خشونت جنگ هستيم، نگاهمان سلاح‌هاي ترسناك پيشرفته را مي‌جويد، نه تني كه در خون خودش پرپر مي‌زند. راستي! چقدر فاصله هست بين ادبيات ديروز و امروز؟ فاصله‌اش را مي‌شود تخمين زد؟ بشر با اجير شدن علم خود چه دنيائي ترسناکی آفريد؟ دست‌ساخت عده‌اي آدمي بلا به جان ديگر آدميان شده است. ادبيات هرگز نباید از لحظه‌هاي كنوني‌اش غافل باشد. ادبيات همراه برده‌ها هم زنجير شد و مزه‌ی شكنجه را چشيد. فشار زنجير برده‌داران بي‌رحم تنش را كبود كرد و تني كه از فرط ناخوري لاغر ماند. ادبيات ديد و فهميد شرايطي كه عده‌اي مي‌سازند چگونه روان و سيماي آدمي را دستكاري مي‌كند. انسان‌هائي كه خود را بي‌اختيار مي‌پنداشتند براي كار و زندگي. پذيراي هر نوع شكنجه‌اي بودند. دسته‌دسته آدمياني كه تن به كوچ و سرنوشتي نامعلوم مي‌دادند. سرزمين اجدادي را را با كوله‌باري از خاطراتشان ترك مي‌كردند. ماكسيم گوركي مي‌گويد: «كار آدمي به جائي مي‌كشد كه رفته‌رفته از خود مي‌ترسد» آري، ترس بختكي شده براي اين قرن كه ديگر براي هيچكس امن نيست. ترس از زندگي اجتماعي، ترس از قانون، ترس از آينده‌ی نامعلوم، ترس از به‌دنيا آوردن كودك، ترس از... ، ياشار كمال چه زيبا گفته است: «نويسندگاني كه امروز فراموش شده‌اند و از گرسنگي خون استفراغ كرده و مرده‌اند،‌ اما خود را نفروخته‌اند، مايه‌ی افتخار تاريخ انديشه‌ی ما هستند» و اين جمله براي چه تعداد از نويسندگان امروز صدق مي‌كند؟ اثرات منتشر شده نشان مي‌دهد خودفروشان بيشتر از وفاداران هستند و مردم در ذهن هنرمندان امروز مرده‌اند و سنگ قبري نيز تدارك ديده‌اند. برتولت برشت فرياد زد: «با ادبيات مي‌توان نشان داد شومي سرنوشت آدميان، كار ديگر آدميان است» مردماني که سرنوشت دردناكشان را به گردن خدا انداخته و پذيرنده هر تئوري خرافه هستند. ماكسيم گوركي مي‌گويد: «نويسندگان فداكارترين مردم هستند. شخصيت‌هاي درخشان هستند كه به‌دنبال منافع خويش نمي‌روند، ‌بلكه طالب حقيقت و عدالت هستند» و امروز نه حقيقت معنائي دارد و نه عدالت براي بشريت شناسانده شده است و نقش ادبيات امروز چه شده است؟ هنر چقدر از رسالتش دورافتاده و هنرمندان آيا تفاوتي با عروسك‌هاي خيمه‌شب بازي دارند؟ در پايان ماكسيم گوركي مي‌گويد: «نويسنده پرچمدار يك ملت است. يك پرچمدار پيشاپيش ملت حركت مي‌كند و هرگز از مردمش عقب نمي‌ماند و براي اينكه جلودار و پرچمدار ملت باشد، بايد خواسته‌ها و دردها و نيازهاي ملتش را بداند و براي به تحقق بخشيدن نيازهاي ملتش مبارزه كند و اگر هم لازم شد جانش را فدا كند»

امروز ضرورت دارد نسل جوان و نوپای جویای نام که پا در این عرصه نهاده‌اند، قبل از هر چیز به کنکاش و جستجو بپردازند تا تفاوت محتوائی و درونمایه‌ای ادبیات دیروز و امروز را دریابند و هر دو دوره را به مقایسه و قضاوت بنشینند تا کشف کنند، چرا این‌همه فاصله و تفاوت مابین ادبیات دیروز و امروز وجود دارد؟ چرا ادبیات دیروز بیشتر به مسائل انسانی و اخلاقی انسان‌ها می‌پرداخت و ادبیات امروز کمتر توجه‌ای به این پدیده‌ی مهم دارد و یا حداقل خیلی کمرنگ شده است؟ براستی! رمز ماندگاری عده‌ای از هنرمندان و آثارهای خلق شده‌ی هنری، در چیست؟!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692