مجموعه داستان «عشق و رب به اندازهی کافی» نوشتهی «دکتر حمید عبدالهیان» در سال 1391، توسط انتشارات هیلا به بازار نشر عرضه شد. این مجموعه داستان شامل هشت داستان کوتاه با نامهای «زمزمانه»، «آن گوشهی تاریک پستوها»، «ب مثل بلکک»، «تسلیت»، «عشق و سطر ششم»، «هجاهای مکرر ناآشنا»، «مسافر تخت آخر»، «آنکه رفت، آنکه ماند» است.
یکی از ویژگیهای مثبت این مجموعه، انتخاب عناوین مناسب برای داستانهاست. از آنجائیکه نخستین چیزی که از داستان بهچشم میخورد و روی ذهن و پیشفرضهای مخاطب تأثیر میگذارد، عنوان است، انتخاب عنوان جذاب برای داستان به افزایش کشش داستانی کمک میکند.
نویسنده در این مجموعه، توانسته است با تنوع در فضاسازی شهری و روستایی، دیالوگهای داستانی قوی و خلق شخصیتها و موقعیتهای متنوع و متفاوت، تبحر خود در داستاننویسی را بهخوبی بهرخ بکشد. علاوه بر این، سوژههای داستانها خلاق و مدرن هستند.
ولی ضعف اکثر داستانها، پرداخت کمرنگ و خام روی پایان داستانی، گرهگشاییهای ناقص و عدم وجود روابط علت و معلولی به صورت منطقی و باورپذیر است.
داستان زمزمانه:
داستان زمزمانه عنوان تاثیرگذاری دارد. ایدهی داستان را دوست داشتم؛ (تمایل مرد به رقم زدن اتفاقات ناگوار در نوشتههایش که همگی به واقعیت میپیوندند و مبارزهی او با صداهای ذهنی که او را وادار به نوشتن میکنند) البته این سوژه کمی کلیشه است و قبلاً چه در داستان، چه در سینما استفاده شدهاست، ولی نوع حوادثی که در این داستان رخ میدهد و وجود صداهای ذهنی و کشمکشی که در پی آن بهوجود میآید، پرداختی جدید و خلاق برای این ایده محسوب میشود.
از نظر شخصیتپردازی، شخصیت زن و مرد (بهویژه مرد) بهخوبی پرداخت نشدهاند. ما شخصیت مرد را شخصیتی منفعل و ساکت میبینیم که بی هیچ دلیلی به صداهای ذهنیاش گوش میدهد و آنچه آنها میگویند را بدون مقاومت مینویسد. در واقع ما پیشینهای برای باورپذیر شدن اعمال مرد نداریم. شخصیت زن هم تکبعدی است. مرتب غر میزند. عصبی است و بدون دلیل منطقی و علت داستانی مناسب، قادر نیست مکالمهی سالم و آرامی با مرد داشته باشد. به عقیدهی من برای پرداخت شخصیت چند لایهای مثل مرد به دقت و تجدید نظر نیاز است. شاید تغییر نظرگاه به اول شخص، در بعضی قسمتها، به حل این مشکل کمک کند. در این صورت، درگیری درونی مرد با صداهای مزاحم ذهنی و احساسات و عکس العملهای بیرونی او که ناشی از دستورهای این صداهاست پررنگتر و ملموستر میشود. در واقع، در نظرگاه اول شخص، بهدلیل نزدیکی شخصیت به احساسات درونی خودش، این جدال ذهنی قابلیت مانور و پرداخت بیشتری پیدا میکند.
شروع داستان خیلی قوی است: ( امروز بچهم از لب همین بالکن پرت شد پائین) ولی این ضرباهنگ تند که در مخاطب ایجاد نگرانی و اضطراب میکند، بعد از پاراگراف اول قطع میشود. انگار ناگهان در روایت به آرامش میرسیم. شاید بهتر بود این اضطراب بهصورت تناوبی و یا با نظم مشخص بین بخشهای مختلف ساختار روایت تکرار میشد.
چینش اپیزودوار قسمتها خوب درنیامده. تصنعی است. ارتباط بین پرشها حفظ نشده. برای اتصال بین بخشهایی که پرشهای زمانی یا مکانی داریم بایستی از عناصری مثل دیالوگ، موتیفها یا نشانههای دیگر استفاده کنیم. فاصلهی معنایی بین اپیزودها باعث پراکندگی و بدخوانی میشود.
داستان در شکلی که روایت شده، بیشتر مغلوب تکنیک نوع خاص روایت (درآمیختن دیالوگ صداهای ذهنی و اپیزودهای مربوط به زن و مرد از نظرگاه سوم شخص محدود) است. داستان در لایهی سطحی مانده و شخصیتها بهطور عمیق و واضح برای مخاطب به تصویر کشیده نشدهاند. بعد از خواندن داستان چراهای زیادی در ذهن مخاطب باقی میماند که با مراجعهی دوباره و چندباره به داستان هم قادر به یافتن پاسخ برای آنها نیست. چراهایی در مورد اعمال و گفتار شخصیتها؛ مثلاً علت ضعف و مغلوب شدن همیشگی مرد در برابر صداهای ذهنی برای ما روشن نمیشود. هیچ نشانهای دال بر درگیری ذهنی و کنش او برای مقابله با خواستههای نامعقول آنها در مرد دیده نمیشود و به همین دلیل یک کفهی ترازو در این تناقض و کشمکش به بیوزنی میرسد. در واقع، عدم شکلگیری صحیح و کامل تناقض و درگیری ذهنی در مرد از باورپذیری روایت میکاهد.
داستان آن گوشهی تاریک پستوها:
این داستان از فضایی بومی و روستایی برخوردار است که در آن از عناصر فضاسازی و زبان بهخوبی استفاده شده است. توصیفها و دیالوگهای قوی و بهجا به تصویرسازی و افزایش کشش داستانی کمک کردهاند.
نقطهی قوت دیگر این داستان استفادهی صحیح از گویش در ایجاد لحن است. استفاده از گویشهای محلی و بومی در داستان تا جایی مجاز است که با معیارهای زبان معیار برای مخاطب قابل فهم باشد و به عبارت دیگر، به پانویس نیاز پیدا نکند.
داستان، کمی در بخش شخصیتپردازی ضعف دارد. بهعلت تعدد شخصیتهای فرعی، که نسبت به حجم داستان زیادند و کارکرد داستانی بارزی ندارند، اکثراً در حد تیپ مانده و عمق پیدا نکردهاند. این ضعف شخصیتپردازی بهخصوص در مورد شخصیت اصلی (براهام) چشمگیر است؛ بهطوریکه انگیزهی اصلی او برای شبگردیها و سرک کشیدن او به خانههای مردم برای مخاطب روشن نمیشود. با این توضیح که اشاره به عادت براهام در کودکی (که از تمام جزئیات کیفها و نمرههای همشاگردیهایش مطلع بوده) دلیل اصرار و علاقهی او بر ادامه این کار در بزرگسالی را برای ما توجیه نمیکند.
بخش پایانی داستان خیلی شتابزده و خام است. در واقع، داستان ناتمام ماندهاست. در اواخر داستان بحران اصلی روایت (کنجکاوی براهام برای دیدن مکانهای مخفی خانههای مردم که بهنوعی ریشه در کودکی او دارد) شکل میگیرد. این، در حالی است که تا پایان داستان، هیچگونه گرهگشایی برای این بحران انجام نمیشود. باید یادآوری کرد که پایان باز با پایان ناتمام تفاوت بسیاری دارد. در پایان باز، داستان پایان یافته ولی بهدلیل تعلیق و ابهامی که در داستان ایجاد شده، مخاطب قادر است پایان صریح و مستقیم را براساس منطق خودش و بر پایهی اطلاعات و موتیفهای داستان حدس بزند. در پایان ناتمام، در داستان، گرهگشایی رخ نمیدهد و چارچوب روایت از نظر پلات هم ناقص میماند.
داستان ب مثل بلکک:
اولین نکتهای که در مورد این داستان قابل تأمل و بررسی است، ساختار خاص نگارشی آن (استفاده از افعالی با زمانهای مختلف در آخر جملهها، که با هاشور از هم جدا شدهاند) است. علاوه بر ساختار فرمی جذاب این تکنیک، از نظر مفهومی نیز استفاده از تکرار فعلها در زمانهای مختلف، برای توضیح و نشان دادن وقوع یک فعل خاص، بسیار کاربردی و تکنیکی است. بهعنوان مثال:
* محمد میگوید/ گفت: «بیا وایسیم یه کم هوای ولایت بخوریم»
* من میگویم/ گفتم/ گفته بودم: «بیا وایسیم یهکم هوای ولایت بخوریم»
ظاهراً داستان در مکانی شبیه به باغوحش با فلشبکها و دیالوگهایی از حال و گذشته دنبال میشود. روایت در مورد تضاد فرهنگی زن و مردی بهنام محمد و فریبا است که از زوایای مختلف بیان میشود. مشکلی که با نوع بیان این تفاوت فرهنگی داشتم، اشارات مستقیم راوی به این موضوع بود، که بهنظرم بهتر بود در دیالوگها یا متن اصلی بهصورت غیرمستقیم گنجانده شود تا به مخاطب فرصت بررسی و کشف روابط و مجهولات روایت را بدهد.
در این داستان، مانند داستان اول عدم انسجام و یکپارچگی بین فواصل تغییر و پرشهای نظرگاه، زمان و مکان ملموس است. حربهای برای کم یا محو کردن این فواصل جز در موارد اندکی، دیده نمیشود و پرشهای بدون کارکرد داستان موجب بدخوانی و گیج کردن و پریشانی ذهن مخاطب میشوند. البته این اتصال در بعضی قسمت ها ایجاد شده اند؛
* کاپشنم را درآوردم و انداختم روی سرش. خودم سردم بود/ است.
* حالا نصفهشب بود. نصفهشب توی یخبندان با مکافات تاکسی گیر آوردم.
ـ سرما و یخبندان توانسته بهعنوان یک موتیف ارتباطدهنده بین پاساژی که بین روایت اصلی زده شده و خود روایت، ایجاد کند؛ بهواسطهی اتصال وضعیت آب و هوایی بین دو مکان و زمان مختلف در داستان.
این گسستگی اپیزودها که در نهایت منجر به آشفتگی و ابهام در تصاویر میشوند، به پایان داستان و گرهگشاییهای روایت نیز ضربه میزنند.
داستان تسلیت:
روایت خطی، نثر سالم و روان است. دیالوگها، فضاسازیها و حجم خردهروایتها به اندازه و بهجاست.
البته سوژهی داستان کمی کلیشهای و قابل حدس است.
گرهگشایی بحران اصلی روایت از نظر علت و معلولی مشکل دارد؛ شخصیت قاتلین بسیار تیپیک هستند و در لایهی سطحی ماندهاند. چرایی عمل آنها برای مخاطب مشخص نیست.
پایان داستان را دوست داشتم. از موتیفها و کدهای غیرمستقیم هم بهخوبی استفاده شدهاست.
داستان عشق و سطر ششم:
این داستان دارای سهاپیزود است:
- نیمروز گرم آفتابپرست
- جوی و لجن و تشنه
- رب به اندازهی کافی
این سهاپیزود از نظر زبان و فضا بسیار متفاوتند، ولی از نظر مفهومی بههم متصلاند. بهعبارتی میتوان این سه داستان را در عین مستقل بودن، داستانهای بههم پیوستهای دانست که به در یک داستان واحد جمع شدهاند.
تم مشترک سه اپیزود، خیانت است. بین شخصیتهای مرد سه اپیزود دغدغهی مشترک شک و تردید به خیانت زن وجود دارد که نویسنده توانسته است بهخوبی آنرا در سه فرم روایی مختلف و سه فضای کاملاً متفاوت پرداخت کند. البته بهتر بود بین شخصیتهای سه قسمت، ارتباط ایجاد شود یا از موتیفهای مشترک بهعنوان نخ اتصال دهندهای بین سه فضا استفاده شود.
اپیزود اول ( نیمروز گرم آفتابپرست):
داستان، گرههای پیدرپی دارد که هیچکدام تا انتهای روایت، گرهگشایی نمیشوند. پایانبندی داستان نیز جای کار دارد و باعث ناتمام ماندن روایت داستان شدهاست.
متأسفانه در اپیزود اول، یک غلط املائی فاحش دیده میشود که باتوجه به شواهد داستان، این غلط کارکرد منطقی ندارد و به مشکل ویرایش برمیگردد:
گرد و خاکی که از زیر چرخها برمیخواست.
اپیزود دوم (جوی و لجن و تشنه):
نام آن بسیار یادآور کتاب (جوی و دیوار و تشنه) ابراهیم گلستان است. البته میتوان این وجه تسمیه را عمدی دانست، چرا که این بخش، مانند نثر ابراهیم گلستان، دارای ریتم و ضرباهنگ خاصی است که با استفاده از توالی منظم جملات کوتاه، شبهجملهها، تکرار کلمات، افعال و جملهها، استفاده از افعالی با حروف و آهنگ شبیه به هم بهخوبی ایجاد شدهاست. این نظم و قاعده با خوانش چندبارهی متن بیشتر درک میشود. توالی ترکیب جملههای کوتاه، خیلی کوتاه و ناگهان، جملههای بلند و خیلی بلند که بهصورت ضدضرب عمل میکنند، مانند نتهای مشخص و قانونمندی به ایجاد ضربآهنگ در متن کمک کردهاند.
جذابیت فرمی چشمگیری در روایت دیده میشود ولی روایت از نظر پرداخت شخصیت و فضا ناقص ماندهاست.
تغییر نظرگاه از سوم شخص محدود به اول شخص و سپس به دوم شخص در خدمت داستان عمل کردهاست؛ بهخصوص سوئیچ پیاپی اول شخص به دوم شخص، که در واقع صحبتهای هذیانزدهی راوی با خودش است. این تغییرات پیدرپی و منظم، علاوه بر دادن فرم جدید، به حفظ ریتم نثر نیز کمک کردهاست. بهعنوان مثال:
* بدو. میدوم. بدو. میدوم. بدو. میدوم. میدوم تا جاییکه این صدای ناگهانی کوبندهی درهمشکنندهی ضربهزن قطع شود. تا جاییکه همهمه شنیدهنشود. تا جاییکه چیزی از درون فشار نیاورد.
تم داستان، خیانت است. خیانت زن به مرد؛ که با دادن نشانهها و در نهایت پرسشهای هذیانوار مرد نشان داده میشود. ولی بعضی از این نشانهها منطقی درنیامدهاست؛ مثلاً اینکه چرا زن باید آلبوم عروسیشان را به مرد سوم نشان دادهباشد.
اپیزود سوم (رب به اندازهی کافی):
ریتم تند و شتابزدهی جملهها و حوادث، استرس و آشفتگی فضا را بهخوبی به مخاطب منتقل میکند. همچنین تصویری بودن و پیوستگی روایت، کشش داستانی آن را بالا برده است.
قابل ذکر است که این اپیزود نسبت به اپیزودهای قبلی از انسجام پلات بیشتری برخوردار است. شروع داستان، ریتم و ضربآهنگ متن، بحران روایت، گرهافکنیها و گرهگشاییها و پایان داستانی بهخوبی پرداخت شدهاند. و من- راوی انتخاب مناسبی برای نظرگاه این داستان است. چرا که بهخوبی دغدغهها و توهمهای مرد را بیان میکند.
داستان هجاهای مکرر ناآشنا:
داستان بهشیوهای گزارشگونه آغاز میشود. با یک اسم و توضیحاتی دربارهی زندگی او؛
* احمد رنجبر. اگر کسی میخواست در یک جمله معرفیاش کند چیزی در این حدود میشد: «مردی که بهندرت حرف میزند»
این شروع داستانی فضایی بسیار شبیه به فضای داستانهای بهرام صادقی دارد. زبان گزارشگونه با تم طنزی تلخ که در لحن داستان بهخوبی ساخته شدهاست.
در ادامه، نویسنده بحران اصلی داستان را بهصورت مستقیم و ژورنالیستی بیان میکند؛
* زنش چندسال پیش –یکسال بعد از ازدواج- ترکش کرد تا با مردی زندگی کند که احساسات بیشتری داشته باشد.
تا اینجای داستان، ما در انتظار داستانی رئال با نثری گزارشگونه با ضدضربهایی به شیوهی بهرام صادقی هستیم. در ادامهی داستان، به گرهگشایی بحرانهایی پرداخته میشود که در خطوط اولیهی داستان، با آنها مواجه شده ایم. البته نثر داستان از سبک و سیاق پاراگراف ابتدایی، فاصله میگیرد و در فضاسازی و توصیفهایی که در صفحات بعدی دیده میشوند، اثری از نثر ژورنالیستی طناز ابتدای داستان نیست.
البته توصیفهای داستانی و فضاسازیها بسیار قدرتمند و تاثیرگذارند، ولی داستان از پلیتیک شروع خودش فاصله میگیرد و تکنیکها و قوانین جدیدی برای ادامهی داستان وضع میکند. این موضوع باعث دوپارگی در نثر و روایت داستان میشود.
داستان، خرده روایتهای زیادی دارد که بهخوبی باهم ارتباط دارند. شخصیتهای فرعی نیز در این داستان بهطور کامل پرداخت شدهاند. بهطور مثال، شخصیت مادربزرگ که نیمهبیناست، ولی در فضای نیمهتاریک کارهای ظریف را بهخوبی انجام میدهد. شک و تردید مادر در کمبینایی پیرزن یا تمارض او، و در نهایت درگیری ذهنی پسربچه با قضاوت صحت ادعای ایندو، تعارض و تضاد ارزشمندی در یک خرده روایت ایجاد کردهاست.
تصاویر گذشتهی مردی که در ابتدای داستان به او اشاره شده، بهخوبی نشان داده شدهاند؛ ولی سوال این است که آیا توانستهاند از نظر علت و معلولی کمکی به پیشبرد روایت بکنند؟ در این داستان هم مانند اکثر داستانهای مجموعه، گرههای بیشتری نسبت به گرهافکنیها دارد. که در نتیجه در روایت حفرههای خالی زیادی ایجاد شدهاست. بحران اصلی داستان را باتوجه به ابتدای آن، جدایی مرد از زن میدانیم و انتظار داریم خردهروایتهای مربوط به کودکی احمدرنجبر، به گرهگشایی این بحران، یعنی علت جدایی مرد و زن کمک کند و در نهایت به رابطهی زن و مرد و برشی از زندگی عاطفی آنها بپردازد. که متاسفانه از زن، جز اشارهای در ابتدای داستان، اثری نمیبینیم و جریان روایت کاملاً از پاراگراف اول و گرهی اصلی فاصله میگیرد. در واقع، خردهروایتها تبدیل به روایت اصلی شده و روایت اصلی داستان فراموش میشود و ارتباط بین قطع رابطهی زن و مرد و گذشتهی مرد گنگ و پر از نقاط مبهم است.
داستان مسافر تخت آخر:
داستان، فضاسازی رئال، دیالوگهای خوب و جاندار و نثر سالم و روانی دارد.
کشمکشها شروع مناسبی دارند، ولی قبل از رسیدن به اوج، بدون هیچ دلیل منطقی فروکش میکنند. اشاره به مسائل مربوط به جنگ ایران و عراق، ریسک بالایی دارد؛ بهدلیل خطر دچار شدن به کلیشه و دلزدگی مخاطب که متاسفانه در این داستان، خلاقیت کافی برای رهایی از این سقوط دیده نمیشود.
داستان آن که رفت، آن که ماند:
در این داستان هم شروع جاندار و کوبندهای داریم که در ادامهی داستان از نفس میافتد. شخصیتپردازیها نسبت به سایر داستانها عمق بیشتری دارند، ولی تعداد آنها نسبت به حجم داستان زیاد است.
بحران اصلی جالبی برای داستان انتخاب شده و خردهروایتها در خدمت گرهگشاییها هستند. ولی با اینکه خردهروایتها در جریان درستی هدایت شدهاند، کافی نیستند. در پایان داستان، بیماری راوی همچنان برای مخاطب در هالهای از ابهام قرار دارد. آنچه در ایجاد تعلیق مهم و قابل توجه است، گرهگشایی روایت است. در حقیقت، در تعلیق گرهگشایی بهطور کامل انجام میشود، ولی مفهوم نهایی و عمیقترین لایهی روایت باید توسط مخاطب کشف شود. حدس و گمانهزنی دربارهی آخرین قطعهی پازل، باتوجه به نشانههای داستانی رقم میخورد. ولی در فضای گنگ و مبهم، گرهگشایی با مشکل مواجه میشود. در نتیجه گرهافکنیها بدون گرهگشایی یکی پس از دیگری اتفاق میافتند و در پایان، مخاطب سردرگم باقی میماند و اجزا و نشانههای کافی برای کشف و شهود در مورد بحران روایت ندارد.