داستان برای یک فیلم همانچیزی است که بیرون از سینما، برای کسی تعریف میکنیم که فیلم را ندیده. پس باید همهی فیلمها داستان داشته باشند تا تعریف شوند. اما گروهی بر این عقیده استوار هستند که فیلم قرار نیست تعریف شود. قرار است دیده شود. همچون گروهی دیگر که میگویند رمان باید خوانده شود، نه اینکه شنیده شود مانند یک نقاشی یا مجسمه به مثابهی یک پیکرهی جاندار، نمیتواند بدلی داشته باشد و دیدن بدلش هیچ لطفی ندارد. بوییکه قرار است به مشام برسد و لطافتی که لمس شود.
حالا اینکه حرف کدامیک درست است یا اینکه حرف کدام یک درستتر است مورد بحث نیست نکته این است که اگر یک فیلم داستان نداشته باشد (حداقل درحد تعریف کردن) چه چیزی دارد؟
البته وجود داستان به این معنا نیست که شخصیتی وجود داشته باشد و کنشی و مسیری برای دنبال کردن. اگر این نباشد که پس حتماً از در و دیوار فیلم گرفته شده چون هر انسانی حتی اگر در سکون تمام هم روبروی لنز دوربین قرار بگیرد داستانی برای خودش دارد. نمونهی بارزش فیلم تجربی خواب ساخته اندی وارهول است. فیلم هفتساعته از وعدهی خواب یک انسان.
داستان در سینما یعنی ایجاد عدم تعادل، ایجاد پیرنگ، تعلیق، کنشهایی برای ایجاد تعادل ثانویه یا بازگشت به تعادل اولیه. اغلب فیلمهای تاریخ سینما چنین مشخصههایی را دارند. مرد مجردی در یک شرکت کار میکند و در آپارتمانش تنها زندگی میکند (تعادل اولیه) همکاران ردهبالا کلید آپارتمان او را میگیرند و با زنهایی غیر از زنهای خودشان عشقبازی میکنند و در آن ساعات او مجبور است در خانه نباشد (عدم تعادل) مرد ناراضی است چون خود معشوقهای دارد و دوست ندارد در ساعاتی که با معشوقهاش هست آپارتمان را به کسانی دیگر بدهد. ( بحران) از کار انصراف میدهد و زندگی جدیدی را شروع میکند ( تعادل ثانویه)1 این فرمول ساده در اغلب فیلمهای به اصطلاح پیچیده با روایتهای غیرخطی هم دیده میشود و همچنین در فیلمهای جشنوارهای سوت و کور و به اصطلاح داستان گریز.
برخی فیلمها را نمیشود تعریف کرد. البته این یک مشخصهی مثبت یا منفی نیست.
این مسئله به دو دلیل می تواند رخ بدهد. اول اینکه برخی فیلمها آنقدر پیچیده و غیرخطی روایت میشوند که اگر بخواهند بهصورت شفاهی تعریف شوند، شنونده را سردرگم میکنند. مثلا اگر بخواهیم فیلمهای بزرگراه گمشده یا جاده مالهالند دیوید لینچ را تعریف کنیم باید چه بگوییم. از کجایش شروع کنیم و کجا چشمانمان را گرد کنیم و به کلاممان حرارت بدهیم و در کجا داستان را تمام کنیم. یا فیلمی همچون HOLY MOTORS ساخته لئوس کاراکس را چطور میشود تعریف کرد. این تعریف کردن شامل بازخوانی یک متن تصویری برای خود (توسط بیننده برای خودش در زمانی دیگر) نیز هست. اینکه بعد از سالها اسم فیلمی را بشنویم و بخواهیم داستانش را دوباره برای خودمان تداعی کنیم. برای چنین فیلمهایی نه داستان، که تنها تصاویری برگزیده به ذهن خطور میکند و داستانی بهیاد نمیآید.
اما نوع دیگر این فیلمها، فیلمهایی که نمیشود تعریفشان کرد، فیلمهایی هستند که با ایجاد فضاهایی عجیب داستان را بهنوعی دور زدهاند. با اینکه داستان در فیلم موج میزند و حتی تمام عناصر داستانی وجود دارد اما بیش از داستان، بستر روایت جالبتوجه میشود. مثلا مخاطب ویژهای که «خاطرات یک عاشق» سهراب شهیدثالث را میبیند بهراحتی میتواند این فیلم را تعریف کند اما اغلب این کار را نمیکنند چون میدانند که جوهرهی این فیلم چیز دیگری جز این قضیه است که یک جوان تنها در آپارتمانی زندگی میکند و دختری بهنام مونیکا تنهایش گذاشته و رفته و...
این اتفاق از جنس اتفاقی نیست که برای تابلوهای جکسون پولاک میافتد، بیشتر از جنس اتفاقی است که برای تابلوهای دالی میافتد. همهچیز مشخص است اما تعریفنشدنی. همهچیز بهطرز ناملموسی، متعارف است و همین عجیبش میکند. چطور میشود داستانی به این سادگی اینقدر عجیب جلوه کند که یک پیرمرد بعد از سالها سوزنبانی قطار در یک ایستگاه شمالی راهآهن قطار، حالا بازنشسته شده است؟ آیا میشود این حس را تعریف کرد و با قیافهی بیتفاوت شنونده روبرو شد.
-خب. بعد پیرمرد چهکار کرد؟
-هیچ. پسرش از سربازی به مرخصی آمد. جوانی را جای او فرستادهاند. او به شهر میرود...
-همین.
-همین.
-آنچنان فیلم خوبی هم نبوده.
همین چند جمله باعث میشود که فکر کنیم چنین فیلمهایی ضدداستان هستند اما با بررسی روابط علت و معلولی ماجرا، میشود به این نتیجه رسید که هیچ سینمایی به اندازه چنین آثاری درگیر عناصر کلاسیک داستان نیست. همهچیز دارای منطقی بیرونی هستند. چیزی، حتی با حرکت دوربین و تکنولوژی مخفی سینما، دروغ نمیگوید. گاه در این قضیه آنقدر افراط میشود که برخی در میانهی فیلمی مثل «زیر درختان زیتون» کیارستمی فکر میکنند با یک مستند طرف هستند. همین مستند گونهگی، ظاهری غیرداستانی بهکار میدهد اما کدام داستان به پیچیدگی و عمق واقعیت نزدیک میشود. در کدام داستان چخوف یا داستایوسکی، میتوان مثل واقعیت اینقدر فرویدگونه به روابط علت و معلولی نزدیک شد. ظاهراً تمام تلاش موج نوییهای فرانسه، سینماگران مستقل اروپای شرقی، سینماگران صاحب سبک، دور کردن سینما از نمایش و نزدیک کردن آن به زندگی است. این رندانهترین نوع اقتباس است. یک اقتباس تاریخی از نوع معاصرش. از نوع همین امروزش. نه از نوع اسطورهها و پهلوانها، که از نوع انسانهای تنها و له شدهاش. اقتباسی نه از جنس دروغ بزرگی همچون تاریخ. اقتباسی از جنس یک مشاهدهی عینی با ارجاعاتی لحظهای به درونیات خود شخص. خود مخاطب. خود کسی که فیلم را میبیند. از سینما بیرون میزند. تنهاست. سنگی را پیش پایش میاندازد و به آن ضربه میزند ودر خودش فرو رفته است. انگار دارد فکر میکند. نه به فیلم. که به داستان خودش. میخواهد فیلم را برای دوستش تعریف کند. اما لعنتی نمیفهمد.
1- اشاره به فیلم آپارتمان بیلی وایلدر