تنهایی انسان معاصر
داستانکوتاه غصه نوشته داستاننویس بزرگ آنتوان چخوف از نویسندگان سرشناس روس با روایتی ساده و داستان سراست به زیبایی به تنهایی درونی انسان معاصر میپردازد. داستان را از حیث پیچیدگی در روایت و توصیفات و همچنین فضاسازی میتوان در همان قالبهای مرسوم داستانهای کلاسیک در صد سال گذشته ادبیات داستانی دانست. اما نگاه عمیق نویسنده به انسان، ویژگی منحصر بهفرد داستان است که آنرا امروز هم خواندنی و حتی جزو داستانهای تاثیرگذار قرار میدهد. انسانی که در گذار از سنت به اعماق وجودی خود سفر میکند و سعی دارد با کنکاشی فردی تحلیلی از جامعه و آنچه در حال وقوع است ارائه دهد.
در اینجا قصد دارم با نگاه به یکی از ویژگیهای این اثر یعنی «ارتباط عمودی محتوا در متن» نگاهی به بازتعریف انسان در جامعهی در حال گذار داستان بپردازم. اینکه چه طور نویسنده تمامی عناصر داستانی را به خدمت القاء مفهوم داستان گرفته است و اینکه ایجاد ارتباط عمودی محتوا در متن چگونه میتواند تاثیر عمیق زیبائی شناختی بر مخاطب بگذارد.
«غصه» نشانهای برتنهایی انسان
نام داستان خود روایتیست از سعی نویسنده برای تصویر کردن انسان معاصر؛ و آشنا کردن مخاطب با رویکرد اصلی داستان.
ما در داستان با انسانی روبرو هستیم که در جامعهای زندگی میکند سرد و تاریک و بیتفاوت. در این جامعه انسانها هرچند به شکل گروههایی از مردم دیده می شوند اما در خود دچار تنهایی هستند. در درون خود احساس
انزوا و فرو رفتگی میکنند. چخوف با وام گرفتن از روش کلاسیک توصیف در راستای القاء این حس به زیبایی کوشیده تا بهدور از شعارزدگیهای مرسوم در ارائه این دست مفاهیم درونی و فردی، و با ورود به حوزههای روانشناختی اجتماعی به تشریح فردیت انسان در جامعهی مدرن بپردازد.
«هواي گرگ و ميش غروب. دانههاي درشت برف آبدار با تنبلي بهدور چراغهاي خيابان كه تازه روشنشان كردهاند ميچرخند و با هم بر روي بامها و پشت اسبها و شانه و كلاه آدمها لايه نازك لطيفي ميسازند. يونا پوتاپوف سورتمه ران، مثل يك شبح، سرتا پا سفيد است.»
توصیف شخصیت اصلی داستان به شبح، عنصری که در جامعه نماد دیده نشدن و نامرئی بودن است در عین اینکه حضور سنگینش را در سورتمه احساس میکنیم؛ باتوجه به روش توصیف کلاسیک نویسنده از جمله اشارههای استعاریست. این امر کمک بسیاری به فضاسازی هرچه بهتر داستان که مفهومی مدرن را در بر دارد میکند.
رجعت از سنت به سنت!
شغل «یونا» (شخصیتاصلی داستان) بهعنوان یک شخصیت در داستان کارکرد دارد. اینکه یونا یک سورتمهران است و سورتمهرانی در داستان نمادی از گذر در عین بیتفاوتی از میان انسانهاست. این شغل امروزه نیز در زمانه مدرن همان رانندگان تاکسی و یا اتوبوسهای شهری و بینشهری هستند. همان ویژگیهایی که سورتمهران عصر کلاسیک را برای ما به تصویر میکشد امروز هم در رانندگان میبینیم. همان بیتفاوتی و در عین حال کنجکاوی یک راننده با این تفاوت که او غمی بزرگ را در سینه دارد و به عادت همیشه که برای مردم حرف میزده ست امروز هم دوست دارد برای کسی شاید یک مسافر حرف بزند. یونا در طی سالیانی که در شهر زندگی میکرده همچون شبهی از میان انسانها میگذشته بدون آنکه به کسی و یا جایی توجهی داشته باشد و حالا خود او نیازمند کمی توجه است. نیاز مند کسیاست که کنار او بنشید و ساعتی را به حرفهایش گوش دهد. یونا در گذار از جامعه به مرحلهای میرسد که اکنون احساس نیاز به دیگران میکند احساسی که در جامعه مدرن مردم به آن بیتفاوت هستند و صرفا برای رفع نیاز و یا منافع فردی در ارتباط با یکدیگر قرار می گیرند. با این تحلیل به شکلی باور نکردنی میتوان گفت چخوف در دوران کلاسییسیم؛ در لایههایی به مقوله پستمدرنیسم اشارهای دارد. اشاره به احساس نیاز به انسانها در ایجاد ارتباط احساسی به یکدیگر که رجعت به دورانیست که صنعت و ماشین هنوز جای خود را به احساسات انسانی ندادهاند. میتوان گفت چخوف در زمان خود نمیزیست و دوران پستمدرنیسم را نیز به نوعی در اثر «غصه» به نمایش میگذارد.
واکاوی یونا از طریق مسافران
در این داستان تغییر راوی یک شاهکار درونگرایانه را خلق میکند. مخاطب بدون اینکه لازم باشد با واگویههایی از یونا بهطور مستقیم و کاملا غیرداستانی از درونیات، قضاوتها، احساسات و آرزوهایش بپردازد؛ با تغییر روای به مسافران، تمام لایههای شخصیتی روانشناسانه یونا را بازگو میشود. آنجاییکه مسافر یک افسر است بخشی از ذهن سوءظنکننده یونا نسبت به اینکه ممکن است پسرش در یک توطئه به قتل رسیده باشد به نمایش گذاشته میشود. افسر به شوخي ميگويد: «چه رذلهايي هستند! سعي ميكنند هر طور شده با تو تصادف كنند يا زير پاي اسب له بشوند. همهاش توطئه است. يونا به مسافرش نگاه ميكند و لبهايش را تكان ميدهد. ميخواهد چيزي بگويد، ولي تنها صداييكه از گلويش در ميآيد خسخس است.
افسر ميپرسد: « چيست؟»
يونا بهزور لبخندي ميزند و گلويش را صاف ميكند و با صداي خرخري ميگويد:
«پسر من، آقا... اِ ... پسر من اين هفته مرد.»
تکرار این دیالوگ از یونا «پسر من، آقا... اِ ... پسر من اين هفته مرد.» در پایان و یا بخشی از صحبتهای مسافرین در جاهای بیربط دقیقاً نشانگر ناخوداگاه یوناست نسبت به صحبتهای مسافر؛ به این معنی که صحبتهای مسافر در ذهن اوست و ما بهعنوان مخاطب از زبان مسافرین میشنویم.
در جایی دیگر وقتی چند جوان شاد و مست سوار بر سورتمه میشوند؛ نویسنده به زیبایی تصویری که یونا از فرزندش دارد را در نمایش رفتار آن سه جوان ترسیم میکند و اصرار دارد که تصویر ثبت شده در ذهن یونا را با حرکات جوانها در ذهن مخاطب بازنمایی شود. این توصیف چند لایه و ظریف از پسر یونا یکی از شاهکارهای این داستان است و اینجا تنها جایی است که یونا بالبخندی جوانها را همراهی میکند انگار بخواهد پسرش را همراهی کرده باشد.
يونا خندهاش ميگيرد: «هههه... آقايان خيلي سرحالاند!»
پایانی بر جهان مدرن
«يونا چند قدم آنطرفتر ميرود و سر در گريبان فرو ميبرد و خود را تسليم غصهاش ميكند. روي آوردن به مردم را بيفايده مييابد»
در پایان داستان یونا که نمیتواند از دردش با کسی حرف بزند در خود فرو میرود همانطور که قبل از تلاشهایش در اول داستان در خود فرو رفته و حالا ناامیدانه در غصه خود فرو میرود. حالا ویرانی جهان مدرن به دستان چخوف به چیره دستی تمام صورت میگیرد. در پایان داستان همانجایی که یونا درمانده از انسانها با اسب خود حرف میزند.« يابو همچنان ميجود و گوش ميدهد و نفسش به دستهاي صاحبش ميخورد. يونا از خود بيخود ميشود و همهچيز را براي او ميگويد»