اگرچه دردسر میدهم، اما چه میتوان كرد نُشخوار آدميزاد حرف است. آدم حرف هم كه نزند دلش میپوسد. ما يك رفيق داريم اسمش دَمدَمیاست. اين دمدمیحالا بيشتر از يك سال بود موي دماغ ما شده بود كه كبلايي ! تو كه هم از اين روزنامه نويسها پيرتري هم دنيا ديدهتري هم تجربهات زيادتر است، الحمدلله به هندوستان هم كه رفتهاي پس چرا يك روزنامه نمینويسي؟! میگفتم: عزيزم دمدمي! اولاً همين تو كه الآن با من ادعاي دوستي میكني آن وقت دشمن من خواهي شد. ثانياً از اينها گذشته حالا آمديم روزنامه بنويسيم بگو ببينم چه بنويسيم؟ يك قدري سرش را پايين میانداخت بعد از مدتي فكر سرش را بلند كرده میگفت: چه میدانم از همين حرفها كه ديگران مینويسند: معايب بزرگان را بنويس؛ به ملت، دوست و دشمنش را بشناسان. میگفتم: عزيزم! والله بِالله اين جا ايران است اين كارها عاقبت ندارد.
میگفت: پس يقين تو هم مستبد هستي. پس حكماً تو هم بله! ...
وقتي اين حرف را میشنيدم میماندم معطل، براي اينكه میفهميدم همين يك كلمـﮥ تو هم بله! ... چقدر آب برمیدارد.
باري چه دردسر بدهم آن قدر گفت گفت گفت تا ما را به اين كار واداشت. حالا كه میبيند آن رويِ كار بالاست و دست و پايش را گم كرده تمام آن حرفها يادش رفته.
تا يك فرّاش قرمزپوش میبيند دلش میتپد، تا به يك ژاندارم چشمش میافتد رنگش میپرد، هي میگويد: امان از همنشين بد، آخر من هم به آتش تو خواهم سوخت. میگويم: عزيزم! من كه يك دخو بيشتر نبودم چهار تا باغستان داشتيم باغبانها آبياري میكردند انگورش را به شهر میبردند كشمشش را میخشكاندند. في الحقيقه من در كنج باغستان افتاده بودم تويِ ناز و نعمت همان طور كه شاعر عَلَيهِ الرَّحمَه گفته:
نه بيل میزدم نه پايه1
انگور میخوردم در سايه
در واقع تو اين كار را روي دست من گذاشتي. به قول طهرانيها تو مرا روبند كردي ، تو دستِ مرا توي حنا گذاشتي . حالا ديگر تو چرا شماتت میكني؟!
میگويد: نه، نه، رشد زيادي مايـﮥ جوانمرگي است.
میبينم راستي راستي هم كه دمدمیاست.
خوب عزيزم دمدمي! بگو ببينم تا حالا من چه گفتهام كه تو را آن قدر ترس برداشته است. میگويد: قباحت دارد ، مردم كه مغز خر نخوردهاند. تا تو بگويي «ف» من میفهمم «فرح زاد» است. اين پيكرهاي2 كه تو گرفتهاي معلوم است آخرش چهها خواهي نوشت. تو بلكه فردا دلت خواست بنويسي: پارتيهاي3 بزرگان ما از روي هواخواهي روس و انگليس تعيين میشود. تو بلكه خواستي بنويسي: بعضی از ماها حالا دیگر از فروختن موقوفات دست برداشته به فروشِ مملکت دست گذاشتهاند. تو بلکه خواستی بنویسی: در قزاقخانه صاحب منصباني كه براي خيانتِ به وطن حاضر نشوند مسموم (در اين جا زبانش تپق میزند لُكنت پيدا میكند و میگويد) نميدانم چه چيز و چه چيز، آن وقت من چه خاكي به سرم بريزم و چه طور خودم را پيش مردم به دوستيِ تو معرفي بكنم. خير خير ممكن نيست. من عيال دارم، من اولاد دارم. من جوانم. من در دنيا هنوز اميدها دارم.
میگويم: عزيزم! اولاً دزدِ نگرفته پادشاه است . ثانياً من تا وقتي كه مطلبي را ننوشتهام كسي قدرت دارد به من بگويد: تو! خیال را هم که خدا بدون استفتاء از علما آزاد خلق کرده. بگذار من هر چه دلم میخواهد در دلم خيال بكنم هر وقت نوشتم آن وقت هر چه دلت میخواهد بگو. من اگر میخواستم هر چه میدانم بنويسم تا حالا خيلي چيزها مینوشتم مثلاً مینوشتم: الان دو ماه است كه يك صاحب منصب قزاق كه تن به وطن فروشي نداده، بيچاره از خانه اش فراري است و يك صاحب منصب خائن با بيست نفر قزاق مأمور كشتن او هستند.
مثلاً مینوشتم: اگر در حساب نشانـﮥ «ب» بانك انگليس تفتيش بشود بيش از بيست كرور4 از قروضِ دولت ايران را میتوان پيدا كرد.
مثلاً مینوشتم: اقبال السلطنه در ماكو و پسر رحيم خان در نواحي آذربايجان و حاجي آقا محسن در عراق و قوام در شيراز و ارفع السلطنه در طوالش به زبان حال میگويند چه كنيم؟ اَلخَلِيلُ يَأمُرُنِي وَاَلجَلِيل يَنهَانِي5 .
مثلاً مینوشتم: نقشهاي را كه مسيو «دوبروك» مهندس بلژيكي از راه تبريز، كه با پنج ماه زحمت و چندين هزار تومان مصارف از كيسـﮥ دولت بدبخت كشيد، يك روز از روي ميز يك نفر وزير پر درآورده به آسمان رفت و هنوز مهندس بلژيكي بيچاره هر وقت زحماتِ خودش در سر آن نقشه يادش میافتد چشمهايش پر از اشك میشود.
وقتي حرفها به اين جا میرسد دستپاچه میشود میگويد: نگو نگو، حرفش را هم نزن، اين ديوارها موش دارد موشها هم گوش دارند6 .
میگويم: چشم! هر چه شما دستورالعمل بدهيد اطاعت میكنم. آخر هر چه باشد من از تو پيرترم يك پيرهن از تو بيشتر پاره كرده ام من خودم میدانم چه مطالب را بايد نوشت چه مطالب را ننوشت.
آيا من تا به حال هيچ نوشتهام چرا روز شنبـﮥ 26 ماهِ گذشته وقتي كه نمايندﮤ وزير داخله آمد و آن حرف هاي تند و سخت را گفت يك نفر جواب او را نداد؟7
آيا من نوشته ام كه: كاغذسازي8 در ساير ممالك از جنايات بزرگ محسوب میشود، در ايران چرا مورد تحسين و تمجيد شده؟
آيا من نوشتهام كه: چرا از هفتاد شاگرد بيچاره مهاجرِ مدرسـﮥ آمريكايي میتوان گذشت و از يك نفر مدير نمیتوان گذشت؟
اينها كه از سراير مملكت است. اينها تمام حرفهايي است كه همه جا نمیتوان گفت، من ريشم را كه توي آسياب سفيد نكرده ام9، جانم را از صحرا پيدا نكرده ام، تو آسوده باش هيچ وقت از اين حرفها نخواهم نوشت.
به من چه كه وكلاي بلد را براي فَرطِ بصيرت در اعمال شهرِ خودشان میخواهند محض تأسيس انجمن ايالتي مراجعت بدهند.
به من چه كه نصرالدولـﮥ پسر قوام در محضر بزرگان طهران رجز میخواند كه منم خورندﮤ خونِ مسلمين. منم بَرندﮤ عِرضِ 10اسلام. منم كه آن دَه يكِ خاكِ ايالتِ فارس را به قهر و غلبه گرفتهام. منم كه هفتاد و پنج نفر زن و مرد قشقايي را به ضرب گلولـﮥ توپ و تفنگ هلاك كردم. به من چه كه بعد از گفتن اين حرفها بزرگان طهران هورا میكشند و زنده باد قوام میگويند.
به من چه که دو نفر عبا پیچیده و آن یک نفر مأمور از یک در بزرگی هر شب وارد میشوند. من که از خودم نگذشتهام، آخرت هم حساب است. چشمشان کور بروند آن دنیا را جواب بدهند.
وقتي كه اين حرفها را میشنود خوشوقت میشود و دست به گردنِ من انداخته روي مرا میبوسد میگويد: من از قديم به عقلِ تو اعتقاد داشتم، بارك الله! بارك الله! هميشه همين طور باش. بعد باكمال خوشحالي به من دست داده، خداحافظ كرده، میرود.
از مقالات دهخدا – نشر تیراژه
1- پایه، چوب یا زرهگونهای از چوب یا فلز که برای راست نگاهداشتن و تربیت نهال به کار برند.
2- پیکره، زمینه، اساس، شالده، ترتیب نَسَق، انگاره.
3- پارتی لغت فرانسه است به معنی مسلک و جمعیت.
4- کرور، لغت هندی است به معنی پانصدهزار.
5- خلیل یعنی دوست و جلیل به معنی بزرگوار و هر دو از خداوند است معنی عبارت آنکه خلیل(خدا) مرا فرمان میدهد و جلیل(خدا) مر از آن باز میدارد؛ یعنی اعمالم از فِعل و ترک به فرمان خداست.
6- اشاره است به مَثَل: «دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد.» رجوع کنید به امثال و حِکَم دهخدا.
7- اشاره است به جلسة 26 ربیعالاخر 1325ه.ق. برابر با 26 خردادماه 1285ه.ش. که در آن راجع به اغتشاشات نواحی ایران از جمله شیراز و کرمانشاهان و نیز سالارالدوله گفتوگو شده است و مراد از نمایندة وزارت داخله هم مرحوم حاج محتشمالسلطنة اسفندیاری معاون وزارتخانه است(مذاکرات مجلس دورة اول تقنینیه ص182 تا 184).
8- کاغذسازی، جعلِ سند و نوشته.
9- ریش در آسیاب سفید نکردن، پیری مُجَرَب و آزموده بودن. نادان و جاهل نبودن.
10- عِرض، شرف، حیثیت، آبرو.