خاطراتی از « ربعه»/ بزرگ علوی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

آخر ما زمانی با هم [ مسعود فرزاد] بسیار دوست بودیم و بعدها حوادث زمانه و اغراض روزانه ما را از هم جدا کرد. سال‌ها او از وزارت دارایی می‌آمد و من از مدرسة صنعتی واقع در خیابان قوام‌السلطنة آن روز- که بعدها اسم هنرستان صنعتی به او دادند- برمی‌گشتم و در راه به هم برمی‌خوردیم و با هم در یکی از مهمان‌خانه‌های خیابان نادری ناهار می‌خوردیم.

   گذشته از این که طرف‌های غروب تا نزدیکی‌های نیمه‌شب با صادق هدایت و مجتبی مینوی و دیگران از جمله عبدالحسین نوشین و مین‌باشیان و کسانی که امروز میل ندارند نامشان برده شود و در کافه‌های نادری و لاله‌زار و یا درگوشه‌‌ای و خانه‌‌ای جمع می‌شدیم و دربارة همه‌چیز، ادبیات و سیاست روز و کتاب‌های تازة نویسندگان اروپایی و کارهای علمی و ادبی که در دست داشتیم گپ می‌زدیم و حُسن خود می‌گفتیم و غیبت دیگران می‌کردیم و چه بسا کار به مجادله می‌کشید بدون این‌که این‌گونه نزاع‌ها در دوستی ما رخنه کند.


   رفت‌وآمد ما چهار نفر به حدی شورش درآمده بود که مأمورین شهربانی مختاری هم اغلب در جست‌وجوی کاروبار ما از صاحبان کافه‌ها و پیش‌خدمت‌ها سراغ ما را می‌گرفتند ، اما چون درمی‌یافتند که ما اهل هیچ بامبولی نیستیم زیاد پروپاچة ما را نمی‌گرفتند و فقط گاهی به ‌وسیله‌ای اشاره می‌کردند که آن‌قدر دور هم جمع نشویم. فعالیت من با دکتر ارانی و همکاری با مجلة « دنیا» هیچ ارتباطی با این محفل نداشت. قبل از جنگ دوم آخرین بار مسعود فرزاد را در خانة خودش در عمارت انتخابیه متعلق به خانوادة فرزاد دیدم و آن در همان لحظه‌ای بود که یک مأمور ادارة سیاسی به اسم اسفندیاری مرا از سر درس مدرسة صنعتی گرفتار کرد و بعد به خانه‌ام آورد تا اثاثیة مرا مرکب از چند کتاب و یک میز و چند صندلی زیرورو کند و اسناد « کمونیستی» مرا بیابد و مرا برای چهار سال ونیم به زندان اندازد. در همین موقع مسعود فرزاد که از اداره‌اش برگشته بود سری به اتاقم در عمارت انتخابیه زد تا خبر بدهد که دکتر ارانی را یک روز پیش توقیف کرده‌اند. مسعود که چنین وضعی را پیش‌بینی نمی‌کرد وحشت‌زده رفت.


   من او را بار دیگر پس از رهایی از زندان قصر در خانة محقرش دیدم که روی زمین چمباتمه زده بود و با توده‌ای از کاغذهای سفید به قطع وزیری 30 تا 40 سانتی‌متر اندازه ورمی‌رفت. من که وارد شدم گفت: این حافظ من است. ما از این تلاش پیگیر مسعود از زمانی که مجتبی مینوی هنوز به لندن سفر نکرده بود با خبر بودیم و قضیه‌ای در « وغ‌وغ ساهاب» نیز به همین کوشش مسعود ارتباط دارد2. زندگی او همین حافظ منقح بود3. سر این کار با مجتبی مینوی و تقی‌زاده و قزوینی و هر کسی که حافظ او را نمی‌پسندید درافتاد و اگر به قولی در پیرانه‌سر به اجباری تن در داد نه به‌خاطر جاه و مال بود، بلکه به‌خاطر این بود که کسی پیدا شود که حافظ او را دریابد.


   یک بار دیگر مسعود فرزاد را پس از چهل سال دیدم، نه خودش را، جنازه‌اش را در گورستان بروک وود Brookwood  واقع در نزدیکی لندن. روز یک‌شنبه 5 مهرماه 1360 برابر با 27 سپتامبر 1981 به زیارت قبر یکی از کسان خود رفته بودم. در چند ده‌متری ما زن سیاه‌پوشی همراه یک زن جوان و دو دختری که ایستاده بودند گریه می‌کردند. به دلم برات شد که این زن باید ایرانی باشد. وسیله‌‌ای فراهم شد که با هم روبه‌رو شویم و یک نگاه کافی بود که هم‌دیگر را بشناسیم. این بانوی عزادار فخری زن مسعود فرزاد بود به نام ففولی. چرا هم‌دیگر را نشناسیم ؛ زیرا اگر من آن‌ها را دست به‌دست نداده بودم اقلاَ در خواستگاری‌شان دستی داشتم. این دو در وزارت دارایی هم آشنا و هم خاطرخواه و بعد زن و شوهر شدند و عمری عاشق و معشوق ماندند. گفتنی زیاد است و من قصد ندارم در اموری دخالت کنم که به خانوادة فرزاد و نفیسی مربوط می‌شود . شنیدم این خانم سخت در تنگدستی به‌سر می‌برد و حتی مخارج گورکنی و تشییع جنازه را با چک بی‌محل پرداخته و قول داده بود که روزی دین خود را ادا کند. هیچ‌یک از دوستان و همکاران و مقامات دولتی به او تا آن زمان کمکی نکرده بودند. گور مسعود فرزاد تا آن زمان سنگی نداشت.


   این نفر سوم« ربعه» بود که از دنیا رخت بربست. نوبت نفر چهارم هم می‌رسد.


   مسعود فرزاد در« سرگذشت خود» به این اشاره کرده و از آن گذشته است. جمله‌ای که او آورده چنین است:« در حدود 1310 شمسی گروه ربعه به پیشوایی صادق هدایت تشکیل شد.» پروفسور ریپکا در تاریخ ادبیات ایران به زبان چکی و آلمانی و انگلیسی چیزی شبیه به این مضمون گفته است.


   مسعود فروتنی کرده و نخواسته است شخص خود را برجسته جلوه دهد. اصطلاح « تشکیل شدن ربعه» - دست‌کم به نظر من- صحیح نیست. اصلاَ « ربعه»‌ای تشکیل نشد. صادق هدایت که از هرگونه گروه‌بندی و سازمان‌دهی بیزار بود و هرگز وارد هیچ گروهی و حزبی و دسته‌بندی نشد نمی‌توانست پیشوا باشد. این لقبی بود که دیگران به ما دادند.


   داستان از این قرار است. در آن سال‌های 1307 تا 1316 پیش از آن‌که صادق هدایت به هندوستان و مجتبی مینوی به لندن سفر کند- و به قول هدایت پیش از آن‌که گاومیری توی گروه چهار نفری بیفتد- « ادبای سبعه» از عباس اقبال و سعید نفیسی و نصرا‌له فلسفی و رشید یاسمی و سه نفر دیگر که نام‌هایشان را به یاد ندارم4 جزو سردمداران ادبیات ایران به‌شمار می‌رفتند. تحقیق می‌کردند، شعر می‌گفتند، آثار خارجی را به زبان فارسی درمی‌آوردند و کتاب‌های گذشتگان را تصحیح و چاپ می‌کردند و وزیر و وکیل می‌شناختند و هیچ مجله و یا روزنامه‌ای نبود که خالی از اسم‌های آن‌ها باشد. این آقایان و دوستانشان هفته‌ای یک بار در خانة سعید نفیسی جمع می‌شدند و می‌گفتند و می‌شنیدند و به بحث می‌پرداختند. وقت را به شوخی و جدی برگزار می‌کردند و هر کس که می‌خواست سری تو سرها بیاورد و خود را فاضل و ادیب جا بزند خواهی نخواهی خود را به آن‌ها می‌چسباند و بهره‌ای می‌برد.


   مجتبی مینوی در همان زمان هم اسم و رسمی داشت و اهل ادب او را به حساب می‌آوردند ، اما بیش‌تر با ما دمخور بود تا با آن‌ها. به‌خصوص که چون خانة مناسبی نداشت اغلب در گوشة کافه‌ای می‌نشست و بساط کاغذ و کتاب خود را پهن می‌کرد و می‌خواند و می‌نوشت. در آن دوران مشغول تهیة « نامة تنسر» و ترجمة « شاهنشاهی ساسانیان» از آرتور کریستن‌سن بود. همین کتابی که گزک به دست رقیبان او داد و باعث آوارگی او گردید.


   ما سه نفر دیگر که هر کدام یک کتاب کوفتی چاپ و منتشر کرده، هنوز غوره نشده چه برسد مویز، و می‌خواستیم خودی نشان بدهیم پایمان به‌وسیلة مسعود فرزاد، برادرزادة سعید نفیسی، به این محفل « ادبای سبعه» باز شد. طبیعی است که حضرات صدرنشین ادبیات، آثار ما را – به‌خصوص داستان‌های « سه قطره خون» هدایت را – به مسخره می‌گرفتند . مرا اصلاَ داخل آدم حساب نمی‌کردند که « چمدان» را منتشر کرده بودم. فرزاد مشغول ترجمه و تنقیح« رؤیا در نیمه‌شب تابستان» اثر شکسپیر بود و شعر می‌گفت.


   در هر حال داستان‌نویسی و شعرگویی به کسی مقام ادبی اعطا نمی‌کرد و بدین طریق دانسته یا ندانسته یک نوع جدایی و چشم و هم‌چشمی میان ما و ادیبان سرشناس به‌وجود آمد. ما را هیچ جا راه نمی‌دادند مگر این‌که خود را به یکی از آن‌ها می‌چسباندیم و خودی نشان می‌دادیم. فاضلان چهل ساله داستان‌های ما بیست و سی‌ ساله‌ها را تحقیر می‌کردند و ما از تحقیقات آن‌ها هزار عیب شرعی و عرفی می‌گرفتیم. شبی پس از برگشت از خانة سعید نفیسی در راه فرزاد گفت: « خوب اگر آن‌ها ادبای سبعه هستند ما هم ادبای ربعه هستیم!» گفتم:« آخر ربعه که معنی ندارد.» پاسخ داد: « ده، معنی نداشته باشد، عوضش قافیه که دارد.»


   هفته‌ای چند از این گفت‌وگو گذشت. روزی در خیابان به رشید یاسمی برخوردم. به شوخی و خنده پرسید:« احوال ربعه چطور است؟» و همین کافی بود که « ربعه» معنای جوجه‌های از تخم گریخته گرفت که تمرین پرزدن می‌کردند تا پرواز کنند. معلوم شد که این لقب گرفته است. صادق هدایت به قدرت نویسندگی خود اطمینان داشت. هرگز این اصطلاح را جدی نگرفت و فقط با پوزخندی واکنش نشان می‌داد. مجتبی مینوی قهقهه می‌زد و بدش نمی‌آمد که به « ادبای سبعه» دهن‌کجی شده است. برای من همکار بودن با هدایت و مینوی افتخار بود.


   درسال 1316 و بعد واقعاَ گاومیری در « ربعه» افتاد. مینوی به لندن رفت. من در زندان به‌سر می‌بردم5. جنگ درگرفت و فرزاد هم به دنبال تنقیح حافظ و سرنوشتش رفت. در سال 1951 هدایت در پاریس خودکشی کرد. دشمنی میان مینوی و فرزاد رخنه کرد . دوستان دیرین تبدیل به دشمنانی خونین شدند. فرزاد شعری گفت:


   هدایت مرد و فرزاد مردار شد/ علوی به کوچة علی چپ زد و گرفتار شد/ مینوی به لندن رفت و پول‌دار شد


   وقتی این شعر را در مجله‌ای در غربت خواندم شستم خبردار شد که میان مینوی ستیهنده و فرزاد ستیزگر سر شعرهای حافظ شکرآب شده است. بعدها دریافتم که این جدل علمی به دشمنی کشیده و از پدرکشتگی هم گذشته است.


   یاد هر سه‌شان به‌خیر. هر سه شیفتة ایران بودند و هر کدام هرچه از دستشان برآمد برای تعالی وطنشان کردند6.


 


• • •


 


   در سال 1310 زمانی که [ مینوی] داشت « شاهنشاهی ساسانیان» اثر کریستن‌سن را ترجمه و آمادة چاپ می‌کرد به تحریک یکی از درباریان که او نیز دست‌اندرکار ترجمة همین کتاب بود داشتند پاپوشی برایش می‌دوختند که قلم او را برای همیشه بشکنند. مینوی مخفیانه بدون این‌که حتی از دوستان خود خداحافظی کند به لندن گریخت و تا بعد از جنگ دوم جهانی در این شهر برای رفع گرسنگی به گویندگی رادیو لندن به زبان فارسی تن درداد، شغلی که به تصدیق دوستان و دشمنانش شایستة او نمی‌بود. ناگفته نماند که طی سه روزی که نیروهای جنگی انگلیس به ایران تاختند او و گویندگان دیگر رادیو لندن به زبان فارسی از سخن‌پراکنی خودداری کردند7. وقتی هم پس از جنگ همراه کتاب‌هایش به ایران برگشت با وجودی که از ته دل از دیکتاتوری و زورگویی و فساد حاکم بر کشور بیزار بود دست به عصا راه رفت و نه مقامی را طلبید و نه ثروتی اندوخت. خانه‌اش را هم یکی از دوستان همکارش در اختیار او گذاشته بود. او کار خود را می‌کرد و حلیم کسی را به‌هم نمی‌زد.


از کتاب نامه‌های صادق هدایت – گردآورنده: محمد بهارلو - نشر نگاه


حروف‌چین: ش. گرمارودی


- برگرفته از مقالة « فرزاد ، انسان رنجدیده و ستیزگر» در مجلة « آینده» ، مرداد 13611


2 - منظور قضیة « مرغ روح » است.


3 – متن حافظ فرزاد در ده مجلد تنظیم شده است.


4 - بدیع‌الزمان فروزان‌فر، حسن تقی‌زاده ، علی‌اصغر حکمت.


5 - خانلری در گفت‌وگو با مجلة « سپید و سیاه »، جمعه 28 مهر 1346 ، دربارة به زندان افتادن علوی گفته است:« از جمع رفقا فقط هدایت بود که گاه گاهی به دیدن او در زندان می‌رفت و چیزی برایش می‌برد. یا از کتاب‌هایی که اجازه می‌دادند به زندان ببرند در اختیارش قرار می‌داد.»


6 - بعد از سه ستاره آن‌چه نقل می‌شود برگرفته از مقاله علوی تحت عنوان « به بهانة اخلاق ناصری» است؛ « آینده»، شمارة 3 و 4، خرداد و تیر 1361.


7 - مسعود فرزاد یکی از این گویندگان بود . او در بخش فارسی رادیو لندن با همکاری مینوی ادبیات فارسی و انگلیسی، به ویژه داستان‌های مثنوی مولوی، را به صورتی نمایشی و دلپذیر ارائه می‌کرد، و بر این عقیده بود که هر یک از این داستان ها می تواند مایه‌ای برای یک نمایش‌نامه یا فیلم‌نامه باشد. فرزاد سه بار به انگلستان سفر کرد. یک بار جزو محصلان اعزامی به لندن رفت که تحصیلات خود را ناتمام گذاشت و به ایران بازگشت، و بار دوم در اوایل جنگ جهانی دوم برای تصدی شغلی در بخش ادبی برنامة فارسی رادیو لندن به آن کشور رفت، و به مدت هشت سال با حقوق ناچیزی در استخدام ان رادیو بود. به علت ناملایمات اداری ناچار شغل گویندگی را در رادیو ترک کرد و در سفارت ایران در لندن ابتدا به مدت هشت سال به عنوان کارمند محلی و سپس قریب ده سال به سمت رایزن فرهنگی و سرپرست دانشجویان ایرانی به استخدام درآمد. پس از آن در سال 1346 در دانشگاه شیراز به تدریس ادبیات فارسی پرداخت، و ایام اخر عمر را در لندن گذراند و در همان جا در مهرماه 1360 بر اثر سکتة قلبی درگذشت.

لينك

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692