نخستین تجربه های زیستن با مرگ! احمد شاملو

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

یرجند، 1317.

 

   با محمد مالکی و بچه های دیگر عالمی داشتیم. خرابه ئی در کوچۀ ما بود که به سالن تآتر محل تبدیل شده بود. بچه های محل جمع می شدند و نمایش های خلق الساعه می کردیم، که به ناگهان زندگی روی سگش بالا آمد. سگ مان جوجو که پای ثابت همۀ حقه بازی های ما بود و عادت داشت در هر کاری که می کردیم خودش را بیندازد وسط، گم شد. تو شهر به آن کوچکی پاک غیب شد. صابون شد کلاغ بردش یا آب شد زمین خوردش. طوطی مان هم که روزها در قفسش باز بود و توی خانه ول می گشت و ظهر ها سرسفره بی تعارف از کنار دیس غذا می خورد، داغ دیگری بر دل مان گذاشت.

 

   گماشتۀ خل وضعی که داشتیم، شب تو تاریکی رختخوابش را نفهمیده پهن کرده بود رو حیوان، گرفته بود خوابیده بود.

 

   خواهرم فروغ خودش را صاحب اصلی طوطی حساب می کرد. چون ظهرها و عصرها که از مدرسه برمی گشتیم، طوطی از هرجا که بود- از روی درخت انار یا عناب وسط حیاط، از توی درگاهی پنجره یا از لب هره- داد می زد:

 

   -فروغ زمان، اومدی؟

 

   و ما ازش لج مان می گرفت که چرا فقط فروغ زمان؟

 

   و به همین سبب رهبری مراسم تدفین طوطی را فروغ به عهده گرفت. با چشم اشکبار جنازۀ حیوان را که به طرز دردناکی اتو خورده بود برداشتیم و به پشت بام رفتیم. از ترس مادرم که می دانستیم از این جور کارها وحشت دارد. ـ باری پای تیغه ئی که روی بام بود چال کوچکی کندیم و طوطی را دفن کردیم. با آفتابه آب آوردیم، گل درست کردیم و صورت قبری ساختیم. فروغ اشکش بند نمی آمد. من رویم را برمی گرداندم تف به چشمم می مالیدم که به سنگدلی و بی احساسی متهم نشوم. و همین وقت بود که مادرمان سررسید، سخت عصبانی که: «فلان فلان شده ها این غلط ها چیه که می کنید؟» -اما همان وقت هم می دانست که دیگر کار از کار گذشته، مرغ آمین در راه بود و آمینش را گفته. آخر، پدربزرگ از چند روز پیش ناخوش شده سخت افتاده بود. مردی که اگرچه هشتادوپنج را شیرین داشت در نهایت سلامت بود و با مهمان های مادرم ـ بخصوص اگر خوشگل و خوشپوش بودند- چنان بلبل زبانی می کرد که از بیست و پنج ساله هاش بر نمی آمد، و به صغرا چنان باباجان می گفت که اگر غریبه بودی نوۀ اصل کاریش اوست نه ما.

 

   بازی بچه گانۀ ما زنگ رحیل بابابزرگ را دم گوش مادرم به صدا در آورده بود که ناگهان ناخوشی پدربزرگ را جدی گرفت. و، خوب دیگر اشتباه هم نکرده بود: درست سه روز بعد از آن بود که بابابزرگ مرد. شب سیزدۀ نوروز. فرداش که جنازه را می بردند مادرم زبان گرفته بود که: «به سیزده تشیف می برین آقا جان، انشاءالله بتون خوش بگذره آقا جان!» و غیره...

 

   باری، شب مرگ بابابزرگ، ناگهان مادرم با رنگ و روی پریده و حال و وضع آشفته به اتاق ما پرید. بچه های دیگر همه خوابیده بودند. صغرا و گماشته برای چندمین بار رفته بودند دکتر را از هرکجا که هست پیدا کنند. از بچه ها هم فقط من یکی بیدار بودم که تا ساعتی پیش، بی خبر از آنچه در اتاق بابابزرگ می گذرد با بچه ها اتاق را روی سرم گذاشته بودم.

 

   مادرم مثل این که توی خواب راه می رود یا هوش و حواس ندارد پرید تو اتاق. مثل این که تو راهرو از چیزی ترسیده باشد. اما تو اتاق کمی آرام تر شد و از آن عجله ئی که داشت کاست. با خودش سر تکان داد و نچ نچ کرد. با دیدن من که دوزانو روی درس و مشقم خم شده بودم یک خرده تعجب کرد. پرسید: «چرا این جایی؟» (انگار نبود). آن وقت خم شد در شیشۀ جوهر مرا که داشتم چیز می نوشتم بست که: «می ریزد رو فرش!» و گذاشتش تو تاقچه. پای تاقچه لختی مکث کرد و به فکر فرو رفت، و بعد، مثل اینکه یکهو موضوع به یادش آمده باشد دودستی زد تو سرش و چنگ انداخت تو موهاش و با فریاد خفه ئی گفت:

 

   -پدرم از دستم می ره. خدا جان، چه کار کنم؟

 

   و من که از حالت غیر عادی اش تعجب کرده بودم تازه متوجۀ قضایا شدم. پریدم بغلش کردم. گفتم: «چیزی نیست مامانم، خوب میشه».

 

   نگاهی غریبه وار بم کرد. انگار می خواست یقین کند که عوضی نگرفته و با لحنی جدی گفت:

 

   - خوب. مرد این خونه تو هستی دیگه. بگو ببینم چیکار کنیم؟

 

   مرد این خانه! مرد این خانه!

 

   و حالا ما توی دالان نیمه تاریک، پشت در حیاط بودیم. کی آمده بودیم آن جا؟ آن جا کارمان چه بود؟ نمی دانم. همین قدر یادم است که دوباره مادرم را بغل کردم. با حرف او که گفت مرد آن خانه هستم، دیواری بالا آمد که دنیای بچگی من پشتش ماند و نفسی زد و مرد. و همان دم حیرت زده احساس کردم که به راستی از آن عوالم چه دورم! و حقه بازی های سرشب، که کلاه بوقی سرم گذاشته بودم و بچه ها را می خنداندم و نمی گذاشتم به درس و مشق شان برسند انگار سال های سال پیش اتفاق افتاده بود.

 

   احساس خستگی عجیبی کردم و در جواب مادرم گفتم:

 

   -ناراحت نشین مامانم. یک گوسفند نذر ابوالفضل کنین.

 

   مادرم مثل اینکه تو خواب حرف بزند گفت:

 

   -می کنم... یا حضرت عباس! پدرمو از تو می خوام... از تو می خوام!

 

   و پیش از آن که من دست بجنبانم و جلوش را بگیرم، سرش را از پشت چهار بار به جرز آجری هشتی کوبید، دهنش به گریۀ زنانۀ بی اختیاری کج شد اما اشکش در نیامد. فکر کردم می خواهد گریه کند اما صدایش را می خورد که پدربزرگ هول نکند. و همان وقت بود که در باز شد، گماشته که فانوس می کشید آمد تو و فانوس را نگه داشت تا دکتر جلو راهش را ببیند.ـ هشتی یک پله می خورد.

 

   صغرا گفت: «ای خانم جونم، خدا منو بکشه!» و پرید جلو، مادرم را که همان جور با دهن کج شده می کوشید گریه کند و موفق نمی شد و در عوض تنش را به این ور و آن ور تاب می داد به بغل کشید.

 

   من پشت سر دکتر دویدم و وارد اتاق پدربزرگ شدیم.

 

   دکتر با دلخوری گفت: -برای جواز دفن فردا صبح هم می تونستین بفرستین پی من!

 

   بابابزرگ رو به قبله شده بود. به چشم و چانۀ بسته. انگار سال هاست که مرده. مادرم به تنهایی این کارها را کرده بود بدون اینکه بداند چه کرده. چون که تازه بعدش گوسفند هم نذر ابوالفضل کرده بود و پدرش را از او خواسته بود.

 

   من مرگ پدربزرگ را به طرز وحشتناکی «حس کردم». مرگی که سخت ناگهانی و بی مقدمه بود:

 

   یک هفته پیش، صغرا که همیشه کاهی را کوهی می کرد، وقتی از اتاق پدربزرگ آمد بیرون، لب زیرش را به عادت تعجب نمائی همیشگی اش به دندان گرفت و صورتش را چنگ زد که «خدا مرگم بده! ماشاالله آقا بزرگ چه کارها می کنن!»

 

   دو سال پیش از آن هم –وقتی پدربزرگ تازه آمده بود که پیش ما بماند- صغرا یک روز صبح همین ادا را درآورده به من و فروغ گفته بود آقا بزرگ دیشب رفته بالا سرش. که من درست معنی حرفش را نفهمیدم.

 

   این ها همه باورکردنی بود، حتی اگر ناگهان صغرا می آمد و با همان ادا اطوار نجیب نمایی اش به من و فروغ خبر می داد که آبستن شده است و به زودی کره ئی پس می اندازد که دائی یا خالۀ ناتنی ما می شود، در من حیرتی برنمی انگیخت.

 

   همۀ اینها باورنکردنی بود اما مرگ بابابزرگ نه، باور کردنی نبود!

 

 

 

   صبح، خانه به کلی هیأت دیگری پیدا کرده بود. دوستان خانوادگی برنامۀ سیزده به درشان را به هم زدند.

 

   زن ها همه سیاه پوشیده بودند و حیاط از آدم های جور به جور غلغله بود. عطر قهوۀ عربی همه جا پیچیده بود و من به عنوان صاحب عزا خودم را برای بچه های دیگر می گرفتم. نوار سیاهی که به آستین نیم تنه ام زده بودم شخصیتی بم داده بود که گمان می کردم شخصیت اصلی من است که مرگ پدربزرگ باعث کشف آن شده.

 

   حدود ساعت هشت بود که تابوت را آوردند و یک بار دیگر غریو از خانه تنوره کشید. هوا که گرفته بود، به محض حرکت دادن جنازه باران ریز و تندی را شروع کرد. جنازه باید روی دوش به گورستان برده می شد، و چترها بر هیأت مشایعان که پنداری تابوت را در معبری از لاالله الاالله حرکت می داد بال سیاهی گسترده بود که از خانۀ غمزده تا گورستان کشیده می شد.

 

   گورستان بیرجند در شیب تپه ئی قرار داشت و قبرها در آن به شکل حفره ئی آجری بود با طاق ضربی، که به اش سرداب می گفتند. جنازه را در آن می گذاشتند و تهش را به گچ و آجر می گرفتند.

 

   باری، جنازه را غسل دادند. بر او نماز خواندند و دست به کار دفن آن شدند که، به ناگهان حادثه ئی عجیب و غریب اتفاق افتاد. چیزی که اثرش تا سال های دراز در من باقی ماند.

 

   چند ماه پیش از آن یک سروان ارتش مرده بود و جسدش را توی قبر امانت گذاشته بودند که بعد به مشهد انتقال بدهند. آن روز کس و کار او هم آمده بودند مردۀ امانتی شان را ببرند. ما این طرف به کار خود بودیم که به ناگاه از آن طرف فغان و شیون برخاست: سروان بیچاره را زنده به گور کرده بودند. حالا که گور را شکافته بودند، اسکلت در گوشۀ سردابه چندک زده بود، کفنش به دندان دریده و غرق خون خشکیده. و وحشت از زنده به گور شدن را کابوس سال های سال من کرد.

 

 

 

   مرگ برای من چیزی نامنتظر، چیزی وهن آمیز، چیزی بیرحمانه شد. مرگ طوطی، مرگ پدربزرگ، مرگ نادر و فریبرز (برادران کوچکم)، مرگ اسب، مرگ سرشار از بیرحمی و خودپرستی مرتضا که هنوز در غمش گریه می کنم. مرگ آن هائی که گوشه ئی از روح آدمند و با رفتن شان آن گوشه برای همیشه با نور و آفتاب وداع می کند. و آن وقت، مرگ آدم هائی که به ظاهر زنده اند و نفس می کشند اما روح شان را به دردناکی دندانی که بی تزریق دوای بی حس کننده با گاز انبر آهنگری کشیده باشند از شان بیرون کشیده اند. مرگ آدمی که زنده است اما از نفسی که می کشد عقش می نشیند. زنده به گوری آدم هائی که از آفتاب و سبزه خجالت می برند...

 

                                         2

 

   نادر سه سال و نیم بعد از من به دنیا آمد. شاید هم چهار سال. اما یک سال و نیم بیشتر عمر نکرد.

 

   مرگش را من به چشم ندیدم. نیم شبی بود که مرد. که لابد من خواب بودم. صبحش، وقتی با غریو و هیاهو از خواب جستم و خودم را به حیاط کوچک بیرونی رساندم که حد فاصل در خروجی و حیاط اصلی خانه بود، دیگر جنازه را برده بودند. اما آنچه دیدم حیرت انگیز و غافلگیر کننده بود.

 

   فروغ که دو سالی بزرگتر از من بود و سخت خودش را برایم می گرفت، دماغش را چین داد و گفت: -برگرد برو تو!

 

   گفتم: - به تو چه؟ هیچم بر نمی گردم.

 

   گفت: - الاهی تو عوض نادر رفته بودی.

 

   گفتم: - کجا؟

 

   گفت: - زیر گل!

 

   گفتم: - خودت بری زیر گل! مگه نادر رفته زیر گل؟

 

   جوری سرش را به تصدیق تکان داد که انگار جزو بزرگترها است و خیلی چیزها می داند که من حالا حالا حالاها باید برای دانستن شان شعور و تجربه جمع کنم.

 

 

 

   باری، نادر مرده بود. من مردن یا مرده اش را ندیدم اما تجربه ئی که از مواجهۀ دیگران با مرگ داشتم به کلی چیز دیگری، جور دیگری بود.

 

   مادرم را سه چهار نفری نگهداشته بودند. پهنای صورتش از اشک خیس شده بود. پیرهنش تا سینه چاک خورده بود که دیگران سعی می کردند با چادرنمازی که از سرش سرخورده روی شانه هایش افتاده بود بپوشانندش. و با آن که چند دستی نگهش داشته بودند، سرش را از پشت به آجرهای دیوار می کوبید، - عیناً همان جور که ده سالی بعد، در بیرجند، شب مرگ پدربزرگ، می بایست سرش را به جرز آجرهای هشتی بکوبد.

 

   سینه اش کیپ گرفته بود و صدائی که از گلویش در می آمد چیز عجیبی بود که دیگر به صدا نمی مانست. دهنش به گریۀ زنانۀ بی اختیاری کج شده بود، - عیناً همان جور که ده سالی بعد، در بیرجند، شب مرگ پدربزرگ می بایست کج شود. و چون هیچ کاری نمی توانست بکند، و از آن جا که دست هایش را گرفته بودند موهایش را نمی توانست بکند یا صورتش را نمی توانست بخراشد، و صدایش هم در نمی آمد و دهنش هم از آن که بود کج تر نمی شد، به همین اکتفا می کرد که با بیحالی، خودش را از پهلو به این طرف و آن طرف تاب بدهد. عینهو همان جور که برای مرگ پدربزرگ می بایست خودش را تاب بدهد، و برای زندانی شدن های من، و برای مرگ بدری و فریبرز، و برای مرگ پدرم، و برای بدبختی های دیگری که اشک آدم را می خشکاند و صدای آدم را کیپ می بندد و دهن آدم را کج می کند...

 

   سقلمه ئی به فروغ زدم. گفتم: مگه نمیگی نادر مرده؟ کو پس، دروغگو؟

 

   گفت: - مرده شور اون دست سنگینتو ببره!

 

   و برای این که پیش من پز بدهد چادر نمازش را جلو صورتش گرفت و مثل زن های دیگر شروع کرد برای مرده گریه کردن. اما می دانستم که او هم مثل من باکیش نیست و فقط وانمود می کند. چون که مواجهۀ ما با مرگ چیز دیگری بود، به کلی جور دیگری بود:

 

   چند ماه پیشش، از همان حیاط کوچک بیرونی تابوت دیگری بیرون رفته بود: نخستین دستاورد من از مرگ دیگران. ـ اما دستاورد نخستین مرگ، با آنچه از مواجهۀ غیر مستقیم با مرگ نادر به دست می آوردم یکسره متعارض بود. استنباطی که بار اول از مرگ کرده بودم، در برخورد با نتایج و عوارض مرگ نادر چنان سرگردانی و حیرتی در من به وجود آورد که ـ دست کم در آن سن و سال- نمی توانستم نسبت به آن لاقید بمانم.

 

   قضیه از مرگ زن خان شروع شد: نخستین مرگی که در عمرم دیده بودم.

 

   این زن خان انگار طایۀ پدرم بود. گمان می کنم که وقتی می مرد هشتاد سال را شیرین داشت. مثل باقی پیرپاتال های خانواده، کابلی اصیل بود. آخر، ما، اصلا کابلی هستیم. حتی مادربزرگ و پدربزرگ پدریم تا دم مرگ هم نتوانسته بودند لهجۀ کابلی شان را عوض کنند. و یادم می آید پدربزرگم ( که ما نوه ها خان بابا صدایش می کردیم) حیوان را ایوان می گفت.

 

   باری، زن خان یک «چکه» ی تمام عیار بود، و من این کلمۀ چکه را (به فتح چ و کسر کاف مشدد) اول بار به عنوان صفت زن خام شنیدم که هنوز هم با شنیدن آن قیافۀ زن خان جلو چشمم می آید: با آن چادرقد سفیدی که تنگ، زیر گلویش سنجاق کرده بود، و سنجاقش ته گرد و قلمبه داشت- چیزی مثل یک مروارید کوچک- ، و قد و بالائی که حتی در آن سن و سال هم شق و رق، مثل تیر خدنگ بود. و چکه به معنی شوخ و حاضر جواب و لوده و متلک گو و نکته سنج است. صفاتی که زن خان داشت.

 

   یک کلمه حرفش کافی بود که حاضران را از خنده روده بر کند. که البته درک آن برای من میسر نبود. اما یکی از لودگی هایش یادم است. نیمی از آن را شاهد عینی بودم و نیم دیگرش را وقتی مادرم برای دیگران تعریف می کرد شنیدم:

 

   زن خان و مادرم بچه ها را به خیابان می بردند که چیزی برای مان بخرند: کفشی لباسی جورابی چیزی. مگر، یکی دو کوچه آن سوتر ( دقیقاً در یکی از کوچه های میان خیابان علائی و صفیعلیشاه) از دو مرد که بر سکوی خانه ئی نشسته بودند یکی تیزی رها کرده گفته بود «همراه ببرید که تنها نباشید!»

 

   تا این جای قضیه را ما بچه ها که هوش و حواس مان به خودمان مشغول بود متوجه نشده بودیم. اما ساعتی بعد، در بازگشت، ناگهان با پیشامدی حیرت بخش مواجه شدیم: وقتی از کنار دری که دو مرد بر سکوهایش نشسته بودند می گذشتیم، ناگهان زن خان بی مقدم بر زانوهای یکی از آن دو نشست، دو تیز پیاپی رها کرد و گفت :« ممنونم که آقازاده را فرستادی تنها نباشیم. این هم بهره اش که یکی را کنج این لپت بگذاری، یکی را کنج آن لپت!»

 

   خوب، جنم زن خان این بود. حاضر جواب و شوخ در همه حال سخت گستاخ. و سر شب ها در تالار ارسی خانه بساطی بود. و زن خان بارها سوگند خورده بود که مرده اش بیش از زنده اش همه را بخنداند. تا این که زمستانی، زد و زن خان مرد. نزدیک های عید بود و هنوز کرسی ها را برنداشته بودند. زن خان مریض بود و در اتاق کوچک خودش، کنج حیاط، خوابیده بود. و صبحی، به پرسش حالش که رفتند، دیدند همان جور نشسته، زیر کرسی به رحمت خدا رفته است. شیون از خانه برخاست و همۀ فامیل را خبر کردند که بیائید زن خان عمرش را به شما بخشیده.

 

   آمدند. گریان و سروسینه زنان. و ماشین نعش کش هم آمد. ماشینی سیاه و هول انگیز که گنبد فلزی طلائی رنگی هم روی طاقش بود.

 

   تابوت را از اتاقک ماشین درآوردند، آوردند گذاشتند جلو اتاق زن خان، رفتند سر و ته جنازه را گرفتند آوردند بیرون گذاشتنش تو تابوت. حالا دیگر جسد چوب شده: بالاتنه اش را می خوابانند لنگش را هوا می آورد، لنگهایش را دراز می کنند برمی خیزد توی تابوت می نشیند: دست بر قضا نمی دانم چه شده بود که از چشم هایش هم یکی باز بود یکی نیمه بسته. انگار از این که چنین کلکی به مرده کش ها زده کیفور است که همان قیافۀ همیشگیش را به خود گرفته: که عالمی را به خنده می انداخت اما قیافۀ خودش اثر از کمترین خنده ئی نشان نمی داد و حتی خطی از آن همه خط و پط صورتش نمی جنبید و تنها به چشمک زدنی نهانی به یکی که بیشتر دوست می داشت اکتفا می کرد.

 

   گریه ها، بی واسطه به قهقهه ها تبدیل شده بود، که آخرین چشمۀ این شیرینکاری بازی شد:

 

   مرده کش ها ناگزیر کمر مرده را شکستند تا آرام بگیرد. و با بلند شدن تق چیزی که آن لالوها شکست، دوباره خنده ها بی واسطه به گریه مبدل شد. و دیگر داشتند تابوت را برمی داشتند که یکی صدا زد:

 

   -صبر کنین! صبر کنین! اکبر رفته طاقه شال بیاره. بی طاقه شال که نمیشه، همسایه ها چی میگن؟

 

   و تابوت دوباره به زمین گذاشته شد تا طاقه شال برسد. و اکبر رسید نفس زنان، و طاقه شال را آورد. اما همین که طاقه شال را واکردند کشیدند رو تابوت و خواستند بلندش کنند زن خان، آرام آرام، با طمأنینۀ بسیار برخاست و نشست. قسمتی از طاقه شال که روی صورتش بود پائین افتاد، و عجبا! چشمی که نیمه بسته بود هم متدرجاً گشوده شد. و درست هنگامی که مرده کش از روی عصبانیت دهان گشود که استغفرالله، زن خان یه عادت مرسوم ـ و شاید برای آخرین بار- خشم و خروش مرده کش را به نی لبک ضرطه ئی سخت کشیده و پر عشوه جواب گفت. چنان که نه فقط گریه ها به خنده و قهقهه، که قهقهه ها به غلتیدن بر کف آجر فرش حیاط مبدل شد.

 

   هنگامی که سرانجام، مرده کشان، همچنان بی تاب از خندۀ بی اختیار، تابوت را بیرون می بردند و یکی از زنان خانواده را دیدم که ( پنداری همین دیروز بود) با چشم هائی که از زور خنده پر اشک بود خنده اش را فرو خورد، پردۀ میان شست و انگشت اشاره اش را از این سو و آن سو به دندان گرفت، آب دهنی به زمین انداخت و گفت:

 

   -لااله الا الله، خدایا به ما نگیر!

 

   اما دوباره پوفی کرد، و این بار با شدتی بیشتر گرفتار پیچ و تاب ناشی از خنده شد. چه دستاورد از نخستین رودرروئی با مرگ!

 

 

 

                                             ***

 

اما مرگ نادر ( که امید به زنده ماندنش تقریباً از یکی دو روز پیش به کلی قطع شده بود) صحنه ئی دیگر به وجود آورد که برای من یکسره غافلگیر کننده بود. روز پیشش، وقتی همراه مادرم (که دستپاچه و مأیوس، برای آخرین بار نادر را به مریضخانۀ آمریکائی برده بود تا پزشکان جوابش کنند) به خانه برگشتیم، نادر، در درشکه روی چادر سیاه مادرم بالا آورد. مادرم اشک تو چشم هایش پر شد و چنان از رنج و دردی که قلبش را می فشرد به گریه افتاد که اسباب حیرت من شد.

 

   -برای چه این جور گریه می کند؟

 

   به راستی نمی دانستم. و شاید هم خوشحال و چشم انتظار بودم که باز مثل روز مرگ زن خان همه یک شکم سیر می خندیم. و شاید هم تو دلم خداخدا می کردم که نادر زودتر، حتی همین الآن تو درشکه بمیرد تا با مرگش مادرم مثل آن روز بخندد و این همه غم و غصه را که در رنگ پریده و لب لرزانش موج می زند فراموش کند.

 

   نادر مرد. همان شب وقتی که من غرق خواب بودم. اما صبح، وقتی با غریو و هیاهو از خواب جستم و خودم را به حیاط کوچک بیرونی رساندم آنچه دیدم خلاف دستاوردی بود که از مرگ داشتم. و همین بود که متعجبم کرد.

 

   فروغ گفت: - برگرد برو تو!

 

   گفتم: - به تو چه؟ هیچم برنمی گردم.

 

   گفت: - الاهی تو عوض نادر رفته بودی.

 

   گفتم: - کجا؟

 

   گفت: - زیر گل!

 

   گفتم: - خودت بری زیر گل! مگه نادر رفته زیر گل؟

 

   جوری سرش را به تصدیق تکان داد که انگار جزو بزرگترها است و خیلی چیزها می داند که من، حالا حالا حالاها باید برای دانستن شان شعور و تجربه جمع کنم.

 

   و آن شب سیزده فروردین سال سیصد و هفده، تو هشتی خانه مان در بیرجند، وقتی مادرم با دهن کج شده از گریه تنش را به این ور و آن ور تاب می داد، فکر کردم آن روز فروغ حق داشت.

 

از کتاب شناختنامۀ احمد شاملو نوشتۀ جواد مجابی - نشر قطره

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692