يادداشتي بر آثار آرتور کوئستلر از جرج ارول/ مترجم مجيد مددى

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

 

موضوع قابل توجه درباره ادبيات انگليسى در قرن كنونى اين است كه اين ادبيات تا حد زيادى زير نفوذ نويسندگان غيرانگليسى بوده است. براى نمونه، كنراد، هنرى جيمز، شاو، جويس، يتس، پاوند و اليوت. با اين همه، اگر خواسته باشيم كه آن را موضوع شهرت و اعتبار ملى به حساب آوريم و دستاوردهاى خود را در شاخه‏‌هاى متفاوت ادبيات به آزمون بگذاريم، درخواهيم يافت كه انگلستان در عرصه ادبيات تا آستانه چيزى كه آن را نوشته‏هاى سياسى، يا مقاله و رساله‏‌نويسى مى‏ناميم، عملكرد نسبتا خوبى داشته است. با اين گفته، منظور من گونه‌‏اى از ادبيات است كه از دل مبارزه سياسى مردم اروپا، از زمان به قدرت رسيدن فاشيسم در آن خطه، برآمده است. زير اين عنوان، يعنى نوشته‏‌هاى سياسى، رمان، زندگينامه‌‏هاى خودنوشت، «گزارشها» ، رساله‏ها و نوشته‌‏هاى جامعه ‏شناختى و مقاله‌‏ها و رساله‏‌هاى ساده، همگى را مى‏توان به دليل داشتن خاستگاه مشترك و به ميزان زيادى دارا بودن جو احساسى يكسان، با هم يكى كرد.


ويكتور سرژ، و خود كوئستلر. برخى از اين نويسندگان داراى تخيل خلاق‏اند و برخى بى‏بهره از آن. با وجود اين، همگى در تلاش براى نوشتن تاريخ معاصر، اما تاريخ غيررسمى شبيه يكديگرند، تاريخى مشابه يكديگر كه در كتابهاى درسى يا به‌‏طوركلى به دست فراموشى سپرده شده و يا در نشريات به دروغ و فريب آلوده شده است. همچنين، اين نويسندگان به دليل غيرانگليسى بودنشان همانند و يكسان‏اند. ممكن است اين گفته اغراق‏آميز جلوه كند - البته نه چندان زياد - كه هر وقت كتابى درباره توتاليتاريسم در اين كشور منتشر مى‏شود و پس از گذشت‏شش ماه از انتشار آن، هنوز هم قابل خواندن است، كتابى است ترجمه‏ شده از يكى از زبانهاى خارجى. نويسندگان انگليسى در ده - دوازده سال گذشته سيل عظيمى از ادبيات سياسى بيرون ريختند، اما چيزى كه داراى ارزش زيبايى‏شناختى باشد به وجود نياوردند و كارهايشان از لحاظ تاريخى نيز ارزش چندانى نداشتند. براى نمونه، انجمن كتاب چپ كه از 1936 به اين سو بى‏وقفه فعال است و آثار زيادى منتشر كرده است; نام چند اثر برگزيده‏اش را مى‏توان به خاطر آورد؟ و به همين سان، آلمان نازى، روسيه شوروى، اسپانيا، حبشه، اتريش، چكسلواكى - همه اينها و موضوعهاى هم‏خانواده و مشابهى كه به وجود آورده‏اند; در انگلستان نيز شاهد كتابها و آثار غلط ‏انداز گزارش ‏گونه، جزوه‏هاى نادرست و فريبكارانه‌‏اى هستيم كه در آنها چيزى جز بلع تبليغات و استفراغ آنها به صورتى نيمه‏ هضم‏ شده ديده نمى‏شود. و بسيار كم‏اند كتابهاى درسى و راهنما كه قابل اعتماد باشند. براى نمونه، چيزى شبيه فونتامارا يا ظلمت در نيمروز وجود ندارد، زيرا تقريبا براى هيچ‏يك از نويسندگان انگليسى پيش نيامده كه توتاليتاريسم را از درون احساس كند. در اروپا، در دهه پيش يا پيشتر چيزهايى براى طبقه متوسط اتفاق افتاده كه در انگلستان حتى براى طبقه كارگر روى نداده است. بيشتر نويسندگان اروپايى كه در بالا از آنها نام برديم، و بسيارى ديگر مانند آنها، براى دخالت در سياست مجبور به نقض قانون بودند; برخى از آنها بمب‏گذار بودند يا در جنگهاى خيابانى شركت داشتند، بسيارى از آنها در زندان يا در اردوگاههاى كار اجبارى بودند و يا با نام مستعار و پاسپورت جعلى از مرزها گريخته بودند. اما به قول پروفسور لاسكى نمى‏توان تصور كرد كه [ در انگلستان ] كسى در فعاليتهايى از اين دست زياده ‏روى كند. انگستان فاقد آن چيزى است كه بتوان آن را ادبيات اردوگاه كار اجبارى دانست. البته از دنياى استثنايى كه توسط نيروهاى پليس مخفى، سانسور افكار عمومى، شكنجه و محاكمات فرمايشى و توطئه‏آميز ساخته شده است اطلاع در دست هست و تا حدودى هم مورد مذمت قرار گرفته، ولى چندان تاثير احساسى بر جاى نگذاشته است. علت اين است كه در انگلستان تقريبا آثار ادبى كه حاكى از سرخوردگى و نااميدى نسبت‏به اتحاد شوروى باشد، وجود ندارد. در اين‏جا نگرش و طرز برخورد حاكى از ناخشنودى ناآگاهانه و نيز تحسين و تمجيد غيرانتقادى هست ولى چيز چندان قابل توجهى مابين آنها نيست. افكار عمومى درباره محاكمات خرابكارانه مسكو، براى نمونه، متشتت و پراكنده بود; متشتت عمدتا بر سر اين موضوع كه آيا متهمان گناهكار و مجرم‏اند يا خير. تعداد كمى از مردم قادر به فهم اين مطلب بودند كه محاكمات مسكو، حال چه موجه و چه ناموجه، وحشتى وصف‏ناپذير و غيرقابل بيان بود. مخالفت انگليسيها با خشونت و تجاوزكاريهاى آلمان نازى نيز چيزى غيرواقعى بود و برحسب مصلحت‏بينى‏هاى سياسى مانند شيرى باز و بسته مى‏شد! براى فهم اين چيزها انسان بايد خود را مانند قربانى تصور و احساس كند. براى يك انگليسى، نوشتن كتابى چون ظلمت در نيمروز همان‏قدر حادثه‏اى غيرمحتمل است كه يك برده‏دار كتابى مانند كلبه عمو تام بنويسد.


اثر انتشاريافته كوئستلر در واقع درباره محاكمات مسكو است. موضوع اصلى كتاب زوال و انحطاط انقلابها بر اثر تاثيرات مخرب قدرت است، اما ماهيت‏ خاص ديكتاتورى استالين او را به موضعى نه چندان دور از محافظه‏كارى بدبينانه مى‏كشاند. من نمى‏دانم كه او روى‏هم‏رفته چه تعداد كتاب نوشته است. او يك مجار است كه به آلمانى مى‏نويسد و پنج كتاب او هم در انگلستان انتشار يافته است: شاهد اسپانيايى، گلادياتورها، ظلمت در نيمروز، پس‏مانده زمين، آمدن و رفتن; كه موضوع همه اينها مشابه است و هيچ‏يك از آنها بيش از چند صفحه‌‏اى از جو كابوس‏گونه رها نيست. از اين پنج كتاب، وقايع و رخدادها در سه كتاب، همه يا تقريبا همه آنها در زندان رخ مى‏دهد.


در ماههاى آغازين جنگ داخلى اسپانيا، كوئستلر خبرنگار نيوز كرونيكل در اسپانيا بود. و اوايل 1937، پس از پيروزى فاشيستها و تصرف مالاگا، دستگير و زندانى شد. نزديك بود بلافاصله اعدام شود; چند ماهى در پادگان زندانى بود و هر شب صداى غرش مسلسلهايى را مى‏شنيد كه دسته‏دسته از جمهوريخواهان را اعدام مى‏كردند و اكثر اوقات، او خود را در خطر اعدام شدن مى‏ديد. اين يك خطر احتمالى نبود كه «ممكن است‏براى كسى اتفاق افتد» ، بلكه مطابق با شيوه زندگى كوئستلر بود. در آن زمان در اسپانيا كسى نمى‏توانست از لحاظ سياسى بى‏تفاوت باقى بماند; ناظر محتاط پيش از آنكه فاشيستها به مالاگا برسند محل را ترك مى‏كرد، هرچند با خبرنگاران انگليسى و آمريكايى با ملاحظه بيشترى رفتار مى‏شد. كتابى كه كوئستلر درباره اين ماجراجويى نوشت، يعنى شاهد اسپانيايى داراى بخشهايى چشمگير و استثنايى است، اما بجز آشفتگى و عدم انسجام كه معمول چنين كتابهاى گزارش‏گونه است، در جاهايى مطلب به طور قطع ساختگى و جعلى مى‏شود. كوئستلر در اين كتاب، آنجا كه صحنه‏هايى از زندان را به تصوير مى‏كشد، چنان با موفقيت جو كابوس‏زده محيط زندان را مشخص مى‏سازد كه مى‏توان گفت امتياز خاص او و به نام او ثبت‏شده است; ولى بقيه كتاب با سنت همان زمان جبهه مردمى بيش از حد رنگ‏آميزى و لعاب زده شده است. يكى دو بخش كتاب حتى مثل اين است كه به منظور استفاده انجمن كتاب چپ دستكارى شده است.


در آن زمان كوئستلر هنوز عضو حزب كمونيست‏بود يا تازه به آن پيوسته بود، و سياستهاى پيچيده جنگ داخلى اين امكان را به كمونيستها نمى‏داد كه كاملا صادقانه درباره مبارزات داخلى و درون‏حزبى، آن هم درباره حكومت‏بنويسند. گناه تقريبا همه چپها از 1933 به اين سو، اين بوده است كه مى‏خواستند ضدفاشيست‏باشند بى‏آنكه ضدحاكميت توتاليترى قلمداد شوند. كوئستلر در 1937 قبلا متوجه اين موضوع شده بود، ولى احساس مى‏كرد كه آزاد نيست آن را بيان كند. او به مرز گفتن بسيار نزديك شده بود - در واقع چيزهايى را گفت، ولى پوشيده و در لفافه - در كتاب بعدى‏اش، به نام گلادياتورها كه تقريبا يك سال پيش از جنگ انتشار يافت و زياد هم مورد توجه قرار نگرفت.


گلادياتورها از برخى جهات كتابى ضعيف و نارساست. اين كتاب درباره قيام اسپارتاكوس، گلادياتور تروايى است كه قيام بردگان در رم را حدود 65 قبل از ميلاد رهبرى كرد; و هر كتابى كه درباره اين موضوع نوشته شود با چالشى در مقايسه با سالامبو قرار مى‏گيرد و ناقص جلوه مى‏كند. در زمان ما نوشتن كتابى چون سالامبو امكان‏پذير نيست، حتى اگر نويسنده‏اى بااستعداد باشد. چيز با اهميت درباره سالامبو، حتى بااهميت‏تر از ريزه‏كاريها و شرح مفصلش از وقايع، بى‏رحمى و سنگدلى تمام‏عيار آن است. فلوبر مى‏توانست‏خود را در بى‏رحمى سنگدلانه دوران باستان تصور كند، زيرا در اواسط قرن نوزده شخص هنوز آسودگى‏خاطر داشت و فرصت آن را نيز داشت كه به گذشته‏ها سفر كند. اما، امروزه حال و آينده چنان دهشتناك است كه نمى‏توان از آن گريخت، و اگر كسى به خود زحمت مطالعه تاريخ را مى‏دهد به خاطر آن است كه مفهوم مدرنى در آن بيابد. كوئستلر شخصيتى تمثيلى و نمادين به اسپارتاكوس مى‏بخشد كه گونه ابتدايى ديكتاتور پرولترى است. در حالى كه فلوبر با تلاش طولانى در خيالپردازى قادر مى‏شود تا مزدوران خود را پيشا - مسيحى واقعى جلوه دهد. اسپارتاكوس، اما، انسانى است در جامه مدرن. اين موضوع چندان اهميتى نداشت اگر كوئستلر از اينكه تمثيل او داراى چه مفهومى است، آگاه بود. انقلاب‌ها همواره به انحراف كشيده شده‌‏اند و اين موضوع اصلى و عمده‏اى است. در پاسخ به اين پرسش كه چرا انقلابها منحرف شده و به فساد مى‏گرايند او [ كوئستلر ] به تته پته مى‏افتد و مردد مى‏شود و اين ترديد و دودلى وارد داستان شده، شخصيتهاى اصلى داستان را غيرواقعى و اسرارآميز و معمايى مى‏سازد.


بردگان شورشى به طور يكسان و يكنواخت‏براى چند سالى موفق بودند. تعداد آنها بيشتر شده بود و به صدهزار نفر مى‏رسيد و مناطق وسيعى از جنوب ايتاليا را در تصرف خود داشتند; آنها اردوكشي‌هاى تنبيهى را كه براى سركوبى آنان گسيل مى‏شدند، يكى پس از ديگرى شكست مى‏دادند. با دزدان دريايى كه در آن زمان اربابان مديترانه بودند، متحد و هم‏پيمان شده و سرانجام آغاز به ساختن شهرى براى خود كردند و نام آن را هم شهر آفتاب گذاشتند. شهرى كه در آن انسانها بايد آزاد و برابر بوده و بالاتر از همه، شاد و خرسند باشند: نه بردگى، نه گرسنگى، نه بى‏عدالتى، نه تعزير و اعدام. رؤيايى از جامعه‏اى عادلانه و معقول كه تخيل انسانها را به طرزى نازدودنى و در همه دورانها به خود مشغول كرده است; چه آن را ملكوت اعلا بناميم، يا جامعه بى‏طبقه، و يا حتى عصرى طلايى كه يك وقتى در گذشته وجود داشته و اكنون به انحطاط گراييده است. نيازى به گفتن نيست كه برده‏ها در تلاش براى به دست آوردن چنين جامعه‏اى ناكام ماندند. آنها به مجرد رهايى از قيد بردگى، خود را به صورت اجتماعى درآوردند كه معلوم شد مانند هر اجتماع ديگرى و همان‏قدر غيرعادلانه، پرمشقت و ترس‏آور است; به طورى كه حتى صليب كه نماد بردگى بود، دوباره براى مجازات مجرمان و تبهكاران به كار گرفته شد. مرحله بحرانى هنگامى است كه اسپارتاكوس خود را ناگزير مى‏بيند كه بيست تن از ياران وفادار و قديمى‏اش را به صليب بكشد. پس از آنكه شهر آفتاب نابود شد، برده‏ها دچار چنددستگى شدند و به سختى شكست‏ خوردند; و پانزده هزار نفر باقيمانده نيز دستگير و دسته‏ جمعى به صليب كشيده شدند.


نقص جدى در اين داستان اين است كه انگيزه‏هاى خود اسپارتاكوس شفاف نشان داده نمى‏شود. فول ويوس (Fulvius) حقوقدان رومى كه به شورشيان پيوست و به عنوان وقايع‏نگار به فعاليت پرداخت تنگناى شناخته‏شده‏اى از هدفها و وسيله‏‌ها را توصيف مى‏كند. در انجام هيچ كارى نمى‏توان موفق شد مگر آنكه موافق استفاده از زور و حيله و نيرنگ باشيم، اما استفاده از آنها نيز موجب انحراف از هدفهاى اوليه مى‏شود. اسپارتاكوس نه مظهر كسى است كه تشنه قدرت باشد و نه از سوى ديگر، شخصى بصير و دورانديش. او به وسيله نيروهايى ناشناخته به جلو رانده مى‏شود كه هيچ درك و دريافتى از آنها ندارد، و پيوسته در ترديد است كه آيا بهتر نيست كل ماجرا را به دست فراموشى بسپارد و به اسكندريه بگريزد; و اين در حالى است كه امور ظاهرا روبه‏راه است. به هر حال، جمهور بردگان نه با مبارزه بر سر قدرت، كه بر اثر لذت‏جويى تباه شد و متلاشى گرديد. برده‏ها از آزادى‏شان ناخشنود بودند زيرا هنوز هم مجبور به كار كردن بودند; و شكست نهايى هنگامى اتفاق افتاد كه برده‏هاى ناآرام و كمتر تربيت‏شده، و آلمانيها (Germans) ، رفتار خود را مانند راهزنان و دزدان مسلح، حتى پس از برقرارى جمهورى نيز ادامه دادند. و اين ممكن است گزارشى واقعى از رويدادها باشد - طبيعتا ما خيلى كم درباره شورشهاى بردگان در روزگار باستان مى‏دانيم - اما با رواداشتن اين‏كه شهر آفتاب نابود شود چرا كه كريكسوز (Crixus) از اهالى گل را نمى‏توان از تجاوز به زنان و غارت و چپاول بازداشت، كوئستلر ميان تمثيل و نماد و تاريخ دچار تزلزل و ترديد شده است. اگر اسپارتاكوس نمونه اصلى فرد انقلابى مدرن است - و بى‏ترديد او بر اين قصد است كه يك انقلابى باشد - او بايستى به سبب آنكه جمع قدرت و درستكارى و عدالت امكان‏پذير نيست، به بيراهه رفته باشد. چنان كه معلوم است، او شخصيتى تقريبا بى‏اراده و منفعل است; بيشتر از آنكه تاثير بگذارد، تاثير مى‏پذيرد، و گاهى اوقات نه چندان متقاعدكننده. داستان به دليل آنكه از بيان مسائل اصلى انقلاب اجتناب شده يا، حداقل راه‏حلى براى آنها ارائه نشده است، تا اندازه‏اى ناموفق بوده است.


اين پرهيز از بيان مسائل انقلابى و يا ارائه راه‏حلى براى آنها، به طرز زيركارانه‏اى در كتاب ديگرى كه شايد شاهكار كوئستلر است، يعنى ظلمت در نيمروز نيز مشاهده مى‏شود، هرچند در اين‏جا، داستان ضايع نشده است، زيرا در اين داستان، نويسنده سروكارش با افراد است و علاقه او به روان‏شناسى آنها. اين قطعه‏اى است ‏برگرفته از متن داستان كه مورد پرسش نيز نمى‏تواند باشد. ظلمت در نيمروز زندانى شدن و مرگ يك بلشويك قديمى را به نام روباشوف توصيف مى‏كند كه در مراحل نخستين بازجويى اتهامات را انكار ولى در نهايت‏به جرايمى اعتراف مى‏كند كه خود به خوبى آگاه است مرتكب آنها نشده است. رشديافتگى و بلوغ، نبود شگفتى و خرده‏گيرى، دلسوزى و استهزاء كه با آن داستان روايت مى‏شود، هنگامى كه شخص با موضوعى از اين دست‏سروكار دارد و اروپايى هم باشد، نشان‏دهنده مزيت است. با توجه به اين مطلب مى‏توان گفت كه داستان ظلمت در نيمروز به مرتبه‏اى مى‏رسد كه مى‏توان آن را تراژدى ناميد، درحالى‏كه يك نويسنده انگليسى يا آمريكايى در نهايت مى‏تواند چنين داستانى را به يك نوشته جدلى تبديل كند. كوئستلر مطلب خود را خوب هضم كرده و مى‏تواند آن را در سطحى زيبايى‏شناختى بپروراند. در عين دست زدن به چنين كارى خود داراى معنا و بار سياسى است كه البته در اين مورد چندان مهم نيست، اما احتمالا به آثار بعدى او آسيب خواهد زد.


بديهى است كه داستان به‏طوركلى گرد يك موضوع دور مى‏زند: چرا روباشوف اعتراف كرد؟ او مجرم و گناهكار نيست - يعنى هيچ جرمى مرتكب نشده بجز گناه و جرم بزرگ، يعنى بيزارى از رژيم استالين. همه اعمال خائنانه مشخصى كه ظاهرا او در آنها شركت داشته غيرواقعى و خيالى است. او در نتيجه تنهايى، درد كشنده زندان، نداشتن توتون، نور خيره‏كننده‏اى كه به چشمانش تابانده شده، و بازجوييهاى درازمدت تمام ناشدنى، خسته و فرسوده شده و تحليل رفته است; اما اينها به خودى خود كافى نيست تا بر يك انقلابى آبديده و مقاوم چيره شده او را از پاى بيندازد. نازيها در گذشته بلاهايى از اين بدتر و سخت‏تر بر سر او آورده بودند بى‏آنكه بتوانند اراده او را بشكنند. اعترافات اخذشده در محاكمات دولتى روسيه به سه توضيح نيازمند است:


1) متهم مجرم و گناهكار است;


2) زير شكنجه قرار گرفته يا خانواده و دوستان او را تهديد كرده‏اند;


3) ياس و نوميدى، ضعف و شكست روانى و يا عادت به وفادارى به حزب، او را به اعتراف واداشته است.


براى هدف كوئستلر در ظلمت در نيمروز ، مورد نخست منتفى است; و هرچند اينجا جاى بحث درباره تصفيه‌‏هاى استالينى نيست، اشاره به اين نكته ضرورى است كه با وجود كم بودن مدارك قابل اثبات، محاكمه بلشويك‌هاى قديمى توطئه‏آميز و با پرونده‏سازى توام بوده است. اگر فرض كنيم كه متهم گناهكار نبوده و يا به هر حال، جرايم خاصى را كه به آنها اعتراف كرده، مرتكب نشده است; پس مورد دوم توضيحى است كه عقل سليم آن را مى‏پذيرد. با اين همه، كوئستلر مورد سوم را برمى‏گزيند كه مورد پذيرش بوريس سوارين‏1 تروتسكيت نيز هست كه در رساله خود به نام كابوس در اتحاد شوروى (Cauchemar en USSR) به آن اشاره كرده است. روباشوف سرانجام اعتراف مى‏كند زيرا هيچ دليلى نمى‏بيند كه اين كار را نكند. حقيقت عينى و عدالت مدتهاست كه براى او مفهوم خود را از دست داده است. براى دهه‏ها او صرفا «آدم‏» حزب بوده، و چيزى هم كه حزب اكنون از او مى‏خواهد اعتراف به جرم ناكرده و گناهان غيرواقعى است. در پايان، هرچند كه لازم بود او در آغاز تهديد و از لحاظ روحيه تضعيف شود، اما از تصميم خود مبنى بر اينكه اعتراف كند تا اندازه‏اى مغرور بود. او خود را از آن افسر تزارى بيچاره‏اى كه در سلول بغل دستى‏اش بود و با ضربه زدن به ديوار با روباشوف صحبت مى‏كرد، برتر احساس مى‏كرد. افسر تزارى هنگامى كه شنيد روباشوف قصد تسليم شدن دارد، تكان خورد. زيرا او از فرشته «بورژوا» يش شنيده بود: هركس بايد به سلاحش بچسبد، حتى يك بلشويك. او با ضربه‏اى كه به ديوار سلول مى‏زند اين را به روباشوف مى‏گويد: افتخار عبارت از آن چيزى است كه گمان كنى درست است و خود را ذى‏حق بدانى. و روباشوف با ضربه برگشتى در پاسخ مى‏گويد: «افتخار بدون هياهو خوب است‏» ; و با خوشنودى و رضايت‏خاطرى نشان مى‏دهد كه او با عينك پنسى‏اش دارد به ديوار مى‏كوبد، درحالى‏كه ديگرى، يادگار گذشته، با عينك تك عدسى‏اش.


روباشوف نيز، مانند بوخارين «بر تيرگى ظلمت‏گون آينده مى‏نگرد» . چه باقى مانده؟ چه اصل و ضابطه‏‌اى، كدام وفادارى، كدام تصور خوب و بد، كه به خاطر آن از فرمان حزب سرپيچى كند و زجر و عذاب بيشترى را تاب آورد؟ او نه تنها تنهاست، بلكه پوك و توخالى نيز هست. خود او جرايمى را مرتكب شده است‏به مراتب بدتر از آنچه اكنون ديگرى نسبت‏به او مرتكب مى‏شود. براى مثال، به عنوان فرستاده مخفى حزب به آلمان نازى، براى خلاص شدن از شر هواخواهان متمرد و نافرمانش، آنها را تسليم گشتاپو كرد. شگفت‏تر آنكه اگر توانى هم در او بر جاى مانده بود كه بتواند از لحاظ روحى روى آن حساب كند، همان خاطرات دوران كودكى‏اش بود، يعنى هنگامى كه پسر ارباب زمين‏دارى بود و آخرين چيزى را كه به ياد مى‏آورد برگهاى درختهاى سپيدار در املاك پدرش بود، هنگامى كه از پشت‏به او شليك شد و او بر روى زمين افتاده بود. روباشوف متعلق به نسل قديمى بلشويك‌هايى است كه در جريان تصفيه حزب پاكسازى شدند. او هم با هنر و ادبيات آشناست و هم از اينكه در خارج از روسيه چه مى‏گذرد، باخبر است. او درست نقطه مقابل گلتكين (Gletkin) قرار دارد، عضو جوان G. P. U كه در بازجوييهايش با او روبه‏رو مى‏شود. اين فرد نمونه يك «عضو خوب حزب‏» است، كسى كه نه دغدغه خاطر و ترديدى دارد و نه حس كنجكاوى و علاقه‏اى به چيزى، فقط كارش را مى‏كند و همين، همچون يك گرامافون! روباشوف برخلاف گلتكين انقلاب را به عنوان نقطه آغاز [ حركتش ] ندارد. ذهن او مانند لوح نانوشته‌‏اى نبود هنگامى كه به حزب پيوست. برترى او نسبت‏به آن يكى سرانجام قابل ردگيرى به خاستگاه بورژوايى اوست.


به گمان من، هيچ كس نمى‏تواند ادعا كند كه ظلمت در نيمروز داستانى است كه صرفا به ماجراهاى زندگى يك موجود خيالى مى‏پردازد. به طور قطع اين كتابى سياسى است كه بر پايه رويدادهاى تاريخى استوار است و تفسيرهايى از حوادث بحث ‏انگيز و مورد اختلاف ارائه مى‏دهد. روباشوف مى‏تواند تروتسكى، بوخارين، رادوسكى، يا برخى ديگر از چهره‏هاى با فرهنگ و فرهيخته در ميان بلشويكهاى قديمى باشد. هنگامى كه كسى درباره محاكمات مسكو مى‏نويسد، ضرورى است كه به اين پرسش نيز پاسخ گويد كه «چرا متهمان اعتراف كردند؟» و پاسخى كه به اين پرسش مى‏دهيم، تصميمى سياسى است. پاسخى كه كوئستلر مى‏دهد اين است: «زيرا اين اشخاص به وسيله انقلابى كه در خدمت آن بودند، فاسد شده‏اند. » و با اين پاسخ او در واقع تا مرزى مى‏رود كه مدعى مى‏شود همه انقلابها ماهيتا بدند. هرگاه كسى فرض كند كه متهمان در محاكمات مسكو با استفاده از برخى انواع تهديد و ارعاب و تحت فشار وادار به اعتراف شده‏اند، تنها چيزى كه گفته است اين است كه گروه خاصى از رهبران انقلابى به بيراهه رفته و منحرف شده‏اند; بنابراين، اين افراداند و نه نهاد كه سزاوار سرزنش‏اند. درحالى‏كه مفهوم ضمنى كتاب كوئستلر اين است كه روباشوف در قدرت هم بهتر از گلتكين نخواهد بود; يا به بيان دقيقتر، اگر هم بهتر باشد، به دليل نگرش اوست كه هنوز تا اندازه‏اى ماقبل انقلابى است. بدين‏ترتيب، كوئستلر ظاهرا مى‏خواهد بگويد كه انقلاب فرآيندى مخرب است; و به راستى وارد شدن در فرآيند انقلابى ناگزير سرانجامى چون روباشوف يا گلتكين داشتن است. از اين رو، اين تنها قدرت نيست كه موجب فساد مى‏شود; بلكه شيوه كسب قدرت نيز هست. بنابراين، همه تلاشها براى جان تازه بخشيدن به جامعه از راه [ استفاده ] از وسايل خشونت‏آميز، راندن به سوى سردابه اگپو (ogpu) است. لنين به استالين مى‏رسد و اگر مى‏ماند شبيه او مى‏شد.


البته كوئستلر به اين موضوع به صورت كاملا آشكارى اشاره نمى‏كند، شايد هم روى هم رفته نسبت‏به آن آگاهى ندارد. او درباره ظمت مى‏نويسد، اما اين ظلمت در جايى است كه بايد نيمروز باشد. برخى اوقات او احساس مى‏كند كه ممكن است چيزها جور ديگرى از كار درآيد. تصورى كه مثلا «فلانى خيانت كرده‏» و يا اينكه اين قبيل حوادث دليل ضعف افراد است، [ چيزى ] كه همواره در انديشه چپ وجود داشته است. كوئستلر، بعدها، در رمان آمدن و رفتن چرخشى به مراتب بيشتر به سوى موضع ضدانقلابى از خود نشان مى‏دهد. اما ميان اين دو اثر، يعنى ظلمت در نيمروز و آمدن و رفتن، كتاب ديگرى نوشت‏به نام پس‏مانده زمين كه بى‏پرده زندگينامه خودنوشت اوست و تنها به صورتى غيرمستقيم با مسائلى كه در ظلمت در نيمروز مطرح شده است، ارتباط پيدا مى‏كند. وفادار و ثابت‏قدم نسبت‏به شيوه زندگى‏اش، در فرانسه، كوئستلر گرفتار وقوع و آشوب جنگ شد و به عنوان يك خارجى و شخصيت‏ شناخته ‏شده ضدفاشيست ‏بلافاصله دستگير و توسط حكومت دالاديه (Daladier) روانه زندان شد. او نه ماه نخست جنگ را بيشتر در اردوگاه به سر برد، سپس در جريان شكست فرانسه از اردوگاه گريخت و از بيراهه و مسيرى انحرافى خود را به انگلستان رساند; جايى كه يك بار ديگر به عنوان دشمن خارجى دستگير و به زندان انداخته شد. اين بار، هرطور بود، به زودى از زندان آزاد شد.


اين كتاب گزارش باارزشى است [ از اين رويدادها ] كه به همراه برخى ديگر از كوتاه‏نوشتهاى صادقانه كه به طور اتفاقى در جريان هزيمت نوشته شده است، يادآور ژرفاى [ منجلابى ] است كه دموكراسى ممكن است در آن فروغلتد. در اين هنگام، با آزادى تازه به دست‏آمده فرانسه و تعقيب و آزار همدستان نازيها در همه‏ جا و پاكسازى كامل آنها، ممكن است اين حقيقت را فراموش كنيم كه در 1940 ناظران مختلفى در بررسي هايشان از حوادث دوران جنگ، بلادرنگ متوجه شدند كه در حدود چهل درصد از فرانسويها يا به طور فعال طرفدار آلمانيها بودند و يا كاملا بى‏تفاوت و مايوس و سرخورده. كتابهايى كه به طور صادقانه شرح جنگها را مى‏نويسند هرگز مورد اقبال رزمندگان و افرا درگير در جنگ قرار نمى‏گيرند، و كتاب كوئستلر هم از اين قاعده مستثنى نبود و به همين دليل نيز به خوبى مورد پذيرش قرار نگرفت و هيچ گروهى برخورد خوبى با آن نكرد - نه سياستمداران بورژوا كه تصورشان از جنگ بر ضد فاشيسم گرفتن و به بند كشيدن هر چپگرايى بود كه مى‏توانستند دست روى او بگذارند، نه كمونيستهاى فرانسوى كه آشكارا و به طور مؤثر طرفدار نازيها بودند و از همه امكانات خود در جهت‏ خرابكارى بر ضد تلاشهاى فرانسويان در جنگ استفاده مى‏كردند، و نه مردم عادى، يعنى كسانى كه احتمال مى‏رفت از شيادانى چون مسيو دوريو (Doriot) به عنوان رهبران مسئول و وظيفه‏شناس پيروى كنند. كوئستلر برخى گفت‏وگوهاى فوق‏العاده و جالب را با همبندان خود در اردوگاه ضبط كرده است; و مى‏افزايد كه تا آن‏زمان، مانند بسيارى از سوسياليستها و كمونيستهاى طبقه متوسط، او هرگز تماسى با كارگران (پرولترهاى) واقعى، بجز اقليت كوچكى از تحصيلكرده‏ها و فرهيختگان آنها، نداشته است. و با بيان اين موضوع نتيجه بدبينانه‏اى مى‏گيرد: «بدون آموزش توده‏ها، پيشرفت اجتماعى ممكن نيست و بدون پيشرفت اجتماعى، آموزش توده‏ ها امكان‏پذير نمى‏باشد. » در كتاب پس‏مانده زمين، كوئستلر از آرمانى كردن مردم عادى دست مى‏كشد و تلاش نمى‏كند تا آنها را بى‏نقص نشان دهد. گرچه او استالين‏گرايى را رها كرده است، اما تروتسكيست هم نشده است. و اين پيوند واقعى اين كتاب با كتاب ديگرى به نام آمدن و رفتن است كه در آن آنچه معمولا ديدگاه انقلابى ناميده مى‏شود، شايد براى هميشه ترك شده است.


آمدن و رفتن كتاب رضايت‏بخشى نيست و نمى‏توان به درستى آن را رمان ناميد و تظاهر به اينكه اين اثرى داستانى است، ادعايى كم‏مايه و ضعيف است. در نتيجه مى‏توان آن را صرفا گستره‏اى دانست‏براى نشان دادن و بيان اين مقصود كه عقايد انقلابى در واقع توجيه كردن و معقول جلوه دادن تكانه‏هاى روان‏پريشى است. كتاب با همه آراستگى و تناسب، با همان اقدام آغاز و پايان مى‏يابد - پناه جستن در كشورى بيگانه. يك كمونيست جوان سابق كه از مجارستان به سوى كشور پرتغال مى‏گريزد، اميدوار است كه وارد نيروى بريتانيا شود كه در آن هنگام تنها قدرتى بود كه با آلمان مى‏جنگيد. اشتياق او براى پيوستن به نيروهاى بريتانيا، با مشاهده رفتار كنسول آن كشور كه خود را نسبت‏به درخواست او بى‏اعتنا و بى‏تفاوت نشان داد و به مدت چندين ماه تقريبا او را ناديده گرفت. و در اين مدت پولش نيز ته‏كشيده و به پيسى افتاده بود و در ضمن ديگر پناه‏جويان زبل هم او را رها كرده و به آمريكا گريخته بودند; رفته‏رفته به سردى گراييد. او پى‏درپى با دنيايى در قالب تبليغات‌چى نازى، كالبدى در هيات دخترى فرانسوى و - پس از يك دوره آشفتگى و اختلال روانى - ابليس در جامه روانكاو، وسوسه مى‏شد. روانكاو واقعيتى را در ضمير ناخودآگاه او كشف مى‏كند مبنى بر اينكه شور انقلابى در او بر پايه باور واقعى و اصيل به ضرورت تاريخى استوار نبوده، بلكه بر اساس عقده بيمارگون گناه نشات‏گرفته از عمل جنايت‏آميزى قرار دارد كه در كودكى مرتكب شده و آن كور كردن برادر شيرخوارش بوده است، . اين‏كه به مجرد آنكه فرصتى به دست آمده تا به نيروهاى متفقين بپيوندد و در صفوف آنها خدمت كند، همه دلايل خود را براى آنكه دست‏به چنين كارى بزند از دست مى‏دهد و تصميم مى‏گيرد كه به آمريكا سفر يا مهاجرت كند; و اين هنگامى است كه تكانه‏‌ها و وسوسه‏‌هاى غيرمنطقى دوباره او را در خود مى‏گيرند. او عملا نمى‏تواند از مبارزه دست‏بكشد. در پايان كتاب، او را مى‏بينيم در چتر نجاتى بر فراز محوطه تاريكى در سرزمين مادرى‏اش پايين مى‏آيد، جايى كه او به عنوان پليس مخفى به استخدام پليس بريتانيا درخواهد آمد.


اين اثر به مثابه گزارشى سياسى (و كتاب چيزى بيشتر از آن هم نيست) بسيار نابسنده و نارساست. البته اين گزارش در بسيارى موارد و شايد هم در همه موارد، در بيان اينكه فعاليت انقلابى ناشى از نوعى ناميزانى و عدم توازن شخصيتى است، درست است. آنهايى كه بر ضد جامعه علم طغيان بلند مى‏كنند و به مبارزه برمى‏خيزند، به‏طوركلى همانهايى هستند كه دلايلى بر بيزارى و نفرتشان [ از وضع موجود ] دارند، و مردم عادى نيز كه از سلامت روحى برخوردارند كمتر از آنچه از خشونت و بى‏تفاوتى بيزارند از جنگ نيستند و به همان نسبت‏به آن نيز نفرت مى‏ورزند. نازى جوان در كتاب آمدن و رفتن نكته هوشمندانه‏اى بر زبان مى‏آورد و آن اين‏كه مى‏توان با مشاهده زشتى زنان طرفدار جنبش چپ متوجه اشتباهات و كژتابيهاى آن شد! اما، به هر حال، اين امر سوسياليسم را بى‏اعتبار نمى‏سازد. فعاليتها بى‏توجه به انگيزه آنها داراى نتايجى هستند. انگيزه نهايى ماركس نيز شايد رشك و كينه و بدخواهى بوده است، اما اين به هيچ روى به معناى آن نيست كه نتيجه‏گيرى او نادرست است. كوئستلر براى آنكه قهرمان آمدن و رفتن را وادارد كه تصميم نهايى خود را بگيرد، البته نه صرفا از روى غريزه يا ترس و طفره رفتن از انجام كارى، او را مجبور مى‏كند تا به ازاله ناگهانى هوش و اطلاعات خود تن در دهد. او با چنين پيشينه‏اى مى‏تواند بفهمد كه برخى كارها بايد انجام شوند، حال دلايل ما براى انجام آن چه باشد مهم نيست: «خوب‏» يا «بد» . تاريخ بايستى در راستاى مشخصى هدايت‏شود و در آن راه حركت كند، حتى اگر لازم باشد به زور و توسط اشخاص عصبى و روان‏نژندى در آن مسير به جلو رانده شود. در داستان آمدن و رفتن بتهاى پى‏تر، يكى پس از ديگرى سرنگون مى‏شوند: انقلاب روسيه به انحطاط گراييده، بريتانيا كه با نشانه كنسولى پير با انگشتان متورم نشان داده مى‏شود وضع بهترى از آن ديگرى ندارد، و پرولتارياى جهانى كه داراى آگاهى طبقاتى باشد افسانه‏اى بيش نيست. اما نتيجه (زيرا به هر حال كوئستلر و قهرمان او از جنگ «حمايت‏» مى‏كنند) اين است كه بايد از شر هيتلر خلاص شد و اين موضوع هنوز هم هدف باارزشى است; در پى مردار گشتن و گندزدايى كردن چيزى نيست كه نيازمند انگيزه خاصى باشد.


براى آنكه بتوان تصميم سياسى عقلانى گرفت‏بايد تصويرى از آينده داشت. كوئستلر در حال حاضر به نظر نمى‏رسد كه چنين تصويرى از آينده داشته باشد; يا دقيقتر بگوييم، او داراى دو تصوير از آينده است كه موجب حذف يكديگر مى‏شوند. كوئستلر معتقد به بهشت زمينى است، همان دولت‏يا سرزمين آفتاب كه گلادياتورها در پى تاسيس‏اش برآمدند و ذهن بسيارى از سوسياليستها، آنارشيستها و بدعت‏گذاران مذهبى را تسخير كرد و انديشه آنان را براى صدها سال به سوى خود كشيد. اما [ در عين حال ] هوش و فراست او، به او مى‏فهماند كه بهشت زمينى بسيار در دوردستها قرار گرفته و آنچه اكنون در برابر ماست، كشتار، خودكامگى و محروميت، بدبختى و سختى است. او [ كوئستلر ] اخيرا خود را «بدبين كوتاه‏مدت!» توصيف كرده است; زيرا در ديد او هر وحشت‏بزرگى كه در افق ديد ما نمايان گردد، در پايان به گونه‏اى اصلاح خواهد شد. اين ديدگاه احتمال دارد كه در ميان انسانهاى اهل فكر و روشنفكران جايگاهى به دست آورد; چيزى كه ناشى از مشكل بسيار بزرگى است، هنگامى كه شخص از باور مذهبى سنتى خود مبنى بر پذيرش اينكه زندگى روى زمين فى‏نفسه فلاكت‏بار و غم‏انگيز است دست‏بكشد; و از سوى ديگر، درك اين واقعيت كه مى‏توان زندگى را قابل تحمل و مساعد حال كرد كه مساله‏اى بسيار بزرگتر از آن چيزى است كه اكنون به نظر مى‏رسد. تقريبا از 1930 به اين سو، جهان هيچ دليلى براى قانع كردن ما كه خوشبين باشيم، به دست نداده است، هيچ چيزى در ديدرس نيست‏بجز انبوهى از دروغ، ناراستى، نفرت، قساوت، سنگدلى، و جهالت; و فراسوى مشكلات امروز ما، گرفتاريها و مسائل بزرگترى نمودار است كه تنها اكنون اروپاييها از آن آگاهى يافته‏اند. كاملا امكان دارد كه مشكلات اصلى و اساسى انسان هرگز فيصله نيابد. اما در عين حال اين هم قابل تصور نيست و باوركردنى كه كسى جرات كند به دنياى امروز بنگرد و به خود بگويد: «همواره چنين خواهد بود، حتى اگر ميليونها سال بگذرد، ذره‏اى بهتر نخواهد شد!» بدين‏سان، به باورى شبه‏عرفانى و رازگونه خواهيم رسيد كه حداقل براى وضعيت كنونى راه علاجى نيست; همه اقدامات و فعاليتهاى سياسى بيهوده و عبث‏اند، مگر اينكه اين اميد را در خود بدميم كه سرانجام به گونه‏اى و در جايى در فضا و زمان، زندگى انسان از اين نكبت و فلاكت و جانورخويى و ددمنشى، چنان كه امروز هست، بازايستد.


تنها راه برون رفت از اين دشوارى، ظاهرا راه باورمند مذهبى است، كسى كه اين زندگى را صرفا به مثابه شرايطى كه ما را براى جهانى ديگر آماده مى‏كند در نظر مى‏گيرد و نه چيزى بيشتر. اما امروزه تعداد كمى از افراد صاحب انديشه به زندگى پس از مرگ باور دارند; و تعداد آنهايى نيز كه بر اين باورند، بى‏ترديد در حال كاهش است. كليساى مسيحى به احتمال زياد در صورت نابود شدن پايه اقتصادى‏اش، مشكل بتواند بر اساس شايستگى‏اش استوار باقى بماند. مشكل واقعى اين است كه چگونه مى‏توان نگرش مذهبى را، درحالى‏كه مرگ را به عنوان پايان قطعى مى‏پذيريم، به شكل پيشين بازگرداند و آن را اعاده كرد. انسانها تنها هنگامى مى‏توانند خوشدل و خرسند باشند كه هدف زندگى را سعادت و نيكبختى نپندارند. با اين همه، بسيار نامحمتل است كه كوئستلر آن را بپذيرد; زيرا در آثار نوشتارى او نشانه‏هاى برجسته‏اى از گرايش لذت‏جويانه وجود دارد، و ناكامى او هم در يافتن موقعيتى سياسى پس از بريدن از استالينيسم ناشى از همين موضوع است.


انقلاب روسيه، يعنى رويداد عمده و اساسى در زندگى كوئستلر، با اميدهاى زيادى آغاز شد. ما اكنون اين چيزها را به دست فراموشى سپرده‏ايم، ولى يك ربع قرن پيش با اطمينان خاطر انتظار داشتيم كه انقلاب روسيه به آرمان شهر خواهد انجاميد، چيزى كه آشكارا رخ نداد. كوئستلر زيركتر از آن بود كه آن را نبيند و حساستر از آن كه هدفهاى اوليه را به ياد نياورد. به علاوه، از زاويه ديد اروپايى، او مى‏تواند اين حوادث را به عنوان تصفيه و پاكسازى و اخراج دسته‏جمعى از كشور براى آنچه آنها هستند ببيند. او مانند شاوولسكى نيست كه بر اين رويدادها [ خوشبينانه ] از سر ديگر تلسكوپ بنگرد. بنابراين، او به اين نتيجه قطعى مى‏رسد كه اين آن چيزى است كه انقلاب در نهايت‏به آن مى‏انجامد. از اين رو، ديگر براى او چيزى در ديدرس نيست‏بجز آنكه «بدبين كوتاه‏مدت‏» باشد، يعنى خود را دور از سياست نگه دارد، چيزى را مايه دلخوشى‏اش قرار دهد و شرايطى فراهم آورد تا در آن خود و دوستانش بتوانند متعادل باقى بمانند با اين اميد كه به هر رو امور در قرنهاى آينده بهتر خواهد شد.


پايه اين طرز فكر را مقوله لذت‏جويى تشكيل مى‏دهد، چيزى كه انسان را به انديشه درباره بهشت زمينى به عنوان شرايطى مطلوب‏تر براى زندگى انسان هدايت مى‏كند. با اين همه، فراهم آمدن اين «بهشت زمينى‏» چه مطلوب باشد و چه نباشد، امكان‏پذير نيست. شايد هم قدرى رنج لازمه زندگى انسان است و نتوان آن را به كلى از زندگى انسان زدود; شايد اختيار انسان همواره در گزينش ميان «بديها» بوده است، و شايد هم هدف سوسياليسم اصولا ساختن و برپايى دنياى كامل و بى‏عيب و نقص نبوده، بلكه تنها بهتر كردن آن بوده است. همه انقلابها با شكست و ناكامى همراه‏اند، اما شكست و ناكامى آنها يكسان و همانند نيست. او با ناخرسندى و اكراه اين واقعيت را مى‏پذيرد، واقعيتى كه موقتا ذهن كوئستلر را به بن‏بست كشانده و اثر او، آمدن و رفتن، را ظاهرا در مقايسه با ديگر آثارش كم‏مايه و سطحى ساخته است.


اين مقاله برگرفته است از:

George Orwell, Dickens, Dali and Others, Harvest Books, New York, 1946

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692