موضوع قابل توجه درباره ادبيات انگليسى در قرن كنونى اين است كه اين ادبيات تا حد زيادى زير نفوذ نويسندگان غيرانگليسى بوده است. براى نمونه، كنراد، هنرى جيمز، شاو، جويس، يتس، پاوند و اليوت. با اين همه، اگر خواسته باشيم كه آن را موضوع شهرت و اعتبار ملى به حساب آوريم و دستاوردهاى خود را در شاخههاى متفاوت ادبيات به آزمون بگذاريم، درخواهيم يافت كه انگلستان در عرصه ادبيات تا آستانه چيزى كه آن را نوشتههاى سياسى، يا مقاله و رسالهنويسى مىناميم، عملكرد نسبتا خوبى داشته است. با اين گفته، منظور من گونهاى از ادبيات است كه از دل مبارزه سياسى مردم اروپا، از زمان به قدرت رسيدن فاشيسم در آن خطه، برآمده است. زير اين عنوان، يعنى نوشتههاى سياسى، رمان، زندگينامههاى خودنوشت، «گزارشها» ، رسالهها و نوشتههاى جامعه شناختى و مقالهها و رسالههاى ساده، همگى را مىتوان به دليل داشتن خاستگاه مشترك و به ميزان زيادى دارا بودن جو احساسى يكسان، با هم يكى كرد.
ويكتور سرژ، و خود كوئستلر. برخى از اين نويسندگان داراى تخيل خلاقاند و برخى بىبهره از آن. با وجود اين، همگى در تلاش براى نوشتن تاريخ معاصر، اما تاريخ غيررسمى شبيه يكديگرند، تاريخى مشابه يكديگر كه در كتابهاى درسى يا بهطوركلى به دست فراموشى سپرده شده و يا در نشريات به دروغ و فريب آلوده شده است. همچنين، اين نويسندگان به دليل غيرانگليسى بودنشان همانند و يكساناند. ممكن است اين گفته اغراقآميز جلوه كند - البته نه چندان زياد - كه هر وقت كتابى درباره توتاليتاريسم در اين كشور منتشر مىشود و پس از گذشتشش ماه از انتشار آن، هنوز هم قابل خواندن است، كتابى است ترجمه شده از يكى از زبانهاى خارجى. نويسندگان انگليسى در ده - دوازده سال گذشته سيل عظيمى از ادبيات سياسى بيرون ريختند، اما چيزى كه داراى ارزش زيبايىشناختى باشد به وجود نياوردند و كارهايشان از لحاظ تاريخى نيز ارزش چندانى نداشتند. براى نمونه، انجمن كتاب چپ كه از 1936 به اين سو بىوقفه فعال است و آثار زيادى منتشر كرده است; نام چند اثر برگزيدهاش را مىتوان به خاطر آورد؟ و به همين سان، آلمان نازى، روسيه شوروى، اسپانيا، حبشه، اتريش، چكسلواكى - همه اينها و موضوعهاى همخانواده و مشابهى كه به وجود آوردهاند; در انگلستان نيز شاهد كتابها و آثار غلط انداز گزارش گونه، جزوههاى نادرست و فريبكارانهاى هستيم كه در آنها چيزى جز بلع تبليغات و استفراغ آنها به صورتى نيمه هضم شده ديده نمىشود. و بسيار كماند كتابهاى درسى و راهنما كه قابل اعتماد باشند. براى نمونه، چيزى شبيه فونتامارا يا ظلمت در نيمروز وجود ندارد، زيرا تقريبا براى هيچيك از نويسندگان انگليسى پيش نيامده كه توتاليتاريسم را از درون احساس كند. در اروپا، در دهه پيش يا پيشتر چيزهايى براى طبقه متوسط اتفاق افتاده كه در انگلستان حتى براى طبقه كارگر روى نداده است. بيشتر نويسندگان اروپايى كه در بالا از آنها نام برديم، و بسيارى ديگر مانند آنها، براى دخالت در سياست مجبور به نقض قانون بودند; برخى از آنها بمبگذار بودند يا در جنگهاى خيابانى شركت داشتند، بسيارى از آنها در زندان يا در اردوگاههاى كار اجبارى بودند و يا با نام مستعار و پاسپورت جعلى از مرزها گريخته بودند. اما به قول پروفسور لاسكى نمىتوان تصور كرد كه [ در انگلستان ] كسى در فعاليتهايى از اين دست زياده روى كند. انگستان فاقد آن چيزى است كه بتوان آن را ادبيات اردوگاه كار اجبارى دانست. البته از دنياى استثنايى كه توسط نيروهاى پليس مخفى، سانسور افكار عمومى، شكنجه و محاكمات فرمايشى و توطئهآميز ساخته شده است اطلاع در دست هست و تا حدودى هم مورد مذمت قرار گرفته، ولى چندان تاثير احساسى بر جاى نگذاشته است. علت اين است كه در انگلستان تقريبا آثار ادبى كه حاكى از سرخوردگى و نااميدى نسبتبه اتحاد شوروى باشد، وجود ندارد. در اينجا نگرش و طرز برخورد حاكى از ناخشنودى ناآگاهانه و نيز تحسين و تمجيد غيرانتقادى هست ولى چيز چندان قابل توجهى مابين آنها نيست. افكار عمومى درباره محاكمات خرابكارانه مسكو، براى نمونه، متشتت و پراكنده بود; متشتت عمدتا بر سر اين موضوع كه آيا متهمان گناهكار و مجرماند يا خير. تعداد كمى از مردم قادر به فهم اين مطلب بودند كه محاكمات مسكو، حال چه موجه و چه ناموجه، وحشتى وصفناپذير و غيرقابل بيان بود. مخالفت انگليسيها با خشونت و تجاوزكاريهاى آلمان نازى نيز چيزى غيرواقعى بود و برحسب مصلحتبينىهاى سياسى مانند شيرى باز و بسته مىشد! براى فهم اين چيزها انسان بايد خود را مانند قربانى تصور و احساس كند. براى يك انگليسى، نوشتن كتابى چون ظلمت در نيمروز همانقدر حادثهاى غيرمحتمل است كه يك بردهدار كتابى مانند كلبه عمو تام بنويسد.
اثر انتشاريافته كوئستلر در واقع درباره محاكمات مسكو است. موضوع اصلى كتاب زوال و انحطاط انقلابها بر اثر تاثيرات مخرب قدرت است، اما ماهيت خاص ديكتاتورى استالين او را به موضعى نه چندان دور از محافظهكارى بدبينانه مىكشاند. من نمىدانم كه او روىهمرفته چه تعداد كتاب نوشته است. او يك مجار است كه به آلمانى مىنويسد و پنج كتاب او هم در انگلستان انتشار يافته است: شاهد اسپانيايى، گلادياتورها، ظلمت در نيمروز، پسمانده زمين، آمدن و رفتن; كه موضوع همه اينها مشابه است و هيچيك از آنها بيش از چند صفحهاى از جو كابوسگونه رها نيست. از اين پنج كتاب، وقايع و رخدادها در سه كتاب، همه يا تقريبا همه آنها در زندان رخ مىدهد.
در ماههاى آغازين جنگ داخلى اسپانيا، كوئستلر خبرنگار نيوز كرونيكل در اسپانيا بود. و اوايل 1937، پس از پيروزى فاشيستها و تصرف مالاگا، دستگير و زندانى شد. نزديك بود بلافاصله اعدام شود; چند ماهى در پادگان زندانى بود و هر شب صداى غرش مسلسلهايى را مىشنيد كه دستهدسته از جمهوريخواهان را اعدام مىكردند و اكثر اوقات، او خود را در خطر اعدام شدن مىديد. اين يك خطر احتمالى نبود كه «ممكن استبراى كسى اتفاق افتد» ، بلكه مطابق با شيوه زندگى كوئستلر بود. در آن زمان در اسپانيا كسى نمىتوانست از لحاظ سياسى بىتفاوت باقى بماند; ناظر محتاط پيش از آنكه فاشيستها به مالاگا برسند محل را ترك مىكرد، هرچند با خبرنگاران انگليسى و آمريكايى با ملاحظه بيشترى رفتار مىشد. كتابى كه كوئستلر درباره اين ماجراجويى نوشت، يعنى شاهد اسپانيايى داراى بخشهايى چشمگير و استثنايى است، اما بجز آشفتگى و عدم انسجام كه معمول چنين كتابهاى گزارشگونه است، در جاهايى مطلب به طور قطع ساختگى و جعلى مىشود. كوئستلر در اين كتاب، آنجا كه صحنههايى از زندان را به تصوير مىكشد، چنان با موفقيت جو كابوسزده محيط زندان را مشخص مىسازد كه مىتوان گفت امتياز خاص او و به نام او ثبتشده است; ولى بقيه كتاب با سنت همان زمان جبهه مردمى بيش از حد رنگآميزى و لعاب زده شده است. يكى دو بخش كتاب حتى مثل اين است كه به منظور استفاده انجمن كتاب چپ دستكارى شده است.
در آن زمان كوئستلر هنوز عضو حزب كمونيستبود يا تازه به آن پيوسته بود، و سياستهاى پيچيده جنگ داخلى اين امكان را به كمونيستها نمىداد كه كاملا صادقانه درباره مبارزات داخلى و درونحزبى، آن هم درباره حكومتبنويسند. گناه تقريبا همه چپها از 1933 به اين سو، اين بوده است كه مىخواستند ضدفاشيستباشند بىآنكه ضدحاكميت توتاليترى قلمداد شوند. كوئستلر در 1937 قبلا متوجه اين موضوع شده بود، ولى احساس مىكرد كه آزاد نيست آن را بيان كند. او به مرز گفتن بسيار نزديك شده بود - در واقع چيزهايى را گفت، ولى پوشيده و در لفافه - در كتاب بعدىاش، به نام گلادياتورها كه تقريبا يك سال پيش از جنگ انتشار يافت و زياد هم مورد توجه قرار نگرفت.
گلادياتورها از برخى جهات كتابى ضعيف و نارساست. اين كتاب درباره قيام اسپارتاكوس، گلادياتور تروايى است كه قيام بردگان در رم را حدود 65 قبل از ميلاد رهبرى كرد; و هر كتابى كه درباره اين موضوع نوشته شود با چالشى در مقايسه با سالامبو قرار مىگيرد و ناقص جلوه مىكند. در زمان ما نوشتن كتابى چون سالامبو امكانپذير نيست، حتى اگر نويسندهاى بااستعداد باشد. چيز با اهميت درباره سالامبو، حتى بااهميتتر از ريزهكاريها و شرح مفصلش از وقايع، بىرحمى و سنگدلى تمامعيار آن است. فلوبر مىتوانستخود را در بىرحمى سنگدلانه دوران باستان تصور كند، زيرا در اواسط قرن نوزده شخص هنوز آسودگىخاطر داشت و فرصت آن را نيز داشت كه به گذشتهها سفر كند. اما، امروزه حال و آينده چنان دهشتناك است كه نمىتوان از آن گريخت، و اگر كسى به خود زحمت مطالعه تاريخ را مىدهد به خاطر آن است كه مفهوم مدرنى در آن بيابد. كوئستلر شخصيتى تمثيلى و نمادين به اسپارتاكوس مىبخشد كه گونه ابتدايى ديكتاتور پرولترى است. در حالى كه فلوبر با تلاش طولانى در خيالپردازى قادر مىشود تا مزدوران خود را پيشا - مسيحى واقعى جلوه دهد. اسپارتاكوس، اما، انسانى است در جامه مدرن. اين موضوع چندان اهميتى نداشت اگر كوئستلر از اينكه تمثيل او داراى چه مفهومى است، آگاه بود. انقلابها همواره به انحراف كشيده شدهاند و اين موضوع اصلى و عمدهاى است. در پاسخ به اين پرسش كه چرا انقلابها منحرف شده و به فساد مىگرايند او [ كوئستلر ] به تته پته مىافتد و مردد مىشود و اين ترديد و دودلى وارد داستان شده، شخصيتهاى اصلى داستان را غيرواقعى و اسرارآميز و معمايى مىسازد.
بردگان شورشى به طور يكسان و يكنواختبراى چند سالى موفق بودند. تعداد آنها بيشتر شده بود و به صدهزار نفر مىرسيد و مناطق وسيعى از جنوب ايتاليا را در تصرف خود داشتند; آنها اردوكشيهاى تنبيهى را كه براى سركوبى آنان گسيل مىشدند، يكى پس از ديگرى شكست مىدادند. با دزدان دريايى كه در آن زمان اربابان مديترانه بودند، متحد و همپيمان شده و سرانجام آغاز به ساختن شهرى براى خود كردند و نام آن را هم شهر آفتاب گذاشتند. شهرى كه در آن انسانها بايد آزاد و برابر بوده و بالاتر از همه، شاد و خرسند باشند: نه بردگى، نه گرسنگى، نه بىعدالتى، نه تعزير و اعدام. رؤيايى از جامعهاى عادلانه و معقول كه تخيل انسانها را به طرزى نازدودنى و در همه دورانها به خود مشغول كرده است; چه آن را ملكوت اعلا بناميم، يا جامعه بىطبقه، و يا حتى عصرى طلايى كه يك وقتى در گذشته وجود داشته و اكنون به انحطاط گراييده است. نيازى به گفتن نيست كه بردهها در تلاش براى به دست آوردن چنين جامعهاى ناكام ماندند. آنها به مجرد رهايى از قيد بردگى، خود را به صورت اجتماعى درآوردند كه معلوم شد مانند هر اجتماع ديگرى و همانقدر غيرعادلانه، پرمشقت و ترسآور است; به طورى كه حتى صليب كه نماد بردگى بود، دوباره براى مجازات مجرمان و تبهكاران به كار گرفته شد. مرحله بحرانى هنگامى است كه اسپارتاكوس خود را ناگزير مىبيند كه بيست تن از ياران وفادار و قديمىاش را به صليب بكشد. پس از آنكه شهر آفتاب نابود شد، بردهها دچار چنددستگى شدند و به سختى شكست خوردند; و پانزده هزار نفر باقيمانده نيز دستگير و دسته جمعى به صليب كشيده شدند.
نقص جدى در اين داستان اين است كه انگيزههاى خود اسپارتاكوس شفاف نشان داده نمىشود. فول ويوس (Fulvius) حقوقدان رومى كه به شورشيان پيوست و به عنوان وقايعنگار به فعاليت پرداخت تنگناى شناختهشدهاى از هدفها و وسيلهها را توصيف مىكند. در انجام هيچ كارى نمىتوان موفق شد مگر آنكه موافق استفاده از زور و حيله و نيرنگ باشيم، اما استفاده از آنها نيز موجب انحراف از هدفهاى اوليه مىشود. اسپارتاكوس نه مظهر كسى است كه تشنه قدرت باشد و نه از سوى ديگر، شخصى بصير و دورانديش. او به وسيله نيروهايى ناشناخته به جلو رانده مىشود كه هيچ درك و دريافتى از آنها ندارد، و پيوسته در ترديد است كه آيا بهتر نيست كل ماجرا را به دست فراموشى بسپارد و به اسكندريه بگريزد; و اين در حالى است كه امور ظاهرا روبهراه است. به هر حال، جمهور بردگان نه با مبارزه بر سر قدرت، كه بر اثر لذتجويى تباه شد و متلاشى گرديد. بردهها از آزادىشان ناخشنود بودند زيرا هنوز هم مجبور به كار كردن بودند; و شكست نهايى هنگامى اتفاق افتاد كه بردههاى ناآرام و كمتر تربيتشده، و آلمانيها (Germans) ، رفتار خود را مانند راهزنان و دزدان مسلح، حتى پس از برقرارى جمهورى نيز ادامه دادند. و اين ممكن است گزارشى واقعى از رويدادها باشد - طبيعتا ما خيلى كم درباره شورشهاى بردگان در روزگار باستان مىدانيم - اما با رواداشتن اينكه شهر آفتاب نابود شود چرا كه كريكسوز (Crixus) از اهالى گل را نمىتوان از تجاوز به زنان و غارت و چپاول بازداشت، كوئستلر ميان تمثيل و نماد و تاريخ دچار تزلزل و ترديد شده است. اگر اسپارتاكوس نمونه اصلى فرد انقلابى مدرن است - و بىترديد او بر اين قصد است كه يك انقلابى باشد - او بايستى به سبب آنكه جمع قدرت و درستكارى و عدالت امكانپذير نيست، به بيراهه رفته باشد. چنان كه معلوم است، او شخصيتى تقريبا بىاراده و منفعل است; بيشتر از آنكه تاثير بگذارد، تاثير مىپذيرد، و گاهى اوقات نه چندان متقاعدكننده. داستان به دليل آنكه از بيان مسائل اصلى انقلاب اجتناب شده يا، حداقل راهحلى براى آنها ارائه نشده است، تا اندازهاى ناموفق بوده است.
اين پرهيز از بيان مسائل انقلابى و يا ارائه راهحلى براى آنها، به طرز زيركارانهاى در كتاب ديگرى كه شايد شاهكار كوئستلر است، يعنى ظلمت در نيمروز نيز مشاهده مىشود، هرچند در اينجا، داستان ضايع نشده است، زيرا در اين داستان، نويسنده سروكارش با افراد است و علاقه او به روانشناسى آنها. اين قطعهاى است برگرفته از متن داستان كه مورد پرسش نيز نمىتواند باشد. ظلمت در نيمروز زندانى شدن و مرگ يك بلشويك قديمى را به نام روباشوف توصيف مىكند كه در مراحل نخستين بازجويى اتهامات را انكار ولى در نهايتبه جرايمى اعتراف مىكند كه خود به خوبى آگاه است مرتكب آنها نشده است. رشديافتگى و بلوغ، نبود شگفتى و خردهگيرى، دلسوزى و استهزاء كه با آن داستان روايت مىشود، هنگامى كه شخص با موضوعى از اين دستسروكار دارد و اروپايى هم باشد، نشاندهنده مزيت است. با توجه به اين مطلب مىتوان گفت كه داستان ظلمت در نيمروز به مرتبهاى مىرسد كه مىتوان آن را تراژدى ناميد، درحالىكه يك نويسنده انگليسى يا آمريكايى در نهايت مىتواند چنين داستانى را به يك نوشته جدلى تبديل كند. كوئستلر مطلب خود را خوب هضم كرده و مىتواند آن را در سطحى زيبايىشناختى بپروراند. در عين دست زدن به چنين كارى خود داراى معنا و بار سياسى است كه البته در اين مورد چندان مهم نيست، اما احتمالا به آثار بعدى او آسيب خواهد زد.
بديهى است كه داستان بهطوركلى گرد يك موضوع دور مىزند: چرا روباشوف اعتراف كرد؟ او مجرم و گناهكار نيست - يعنى هيچ جرمى مرتكب نشده بجز گناه و جرم بزرگ، يعنى بيزارى از رژيم استالين. همه اعمال خائنانه مشخصى كه ظاهرا او در آنها شركت داشته غيرواقعى و خيالى است. او در نتيجه تنهايى، درد كشنده زندان، نداشتن توتون، نور خيرهكنندهاى كه به چشمانش تابانده شده، و بازجوييهاى درازمدت تمام ناشدنى، خسته و فرسوده شده و تحليل رفته است; اما اينها به خودى خود كافى نيست تا بر يك انقلابى آبديده و مقاوم چيره شده او را از پاى بيندازد. نازيها در گذشته بلاهايى از اين بدتر و سختتر بر سر او آورده بودند بىآنكه بتوانند اراده او را بشكنند. اعترافات اخذشده در محاكمات دولتى روسيه به سه توضيح نيازمند است:
1) متهم مجرم و گناهكار است;
2) زير شكنجه قرار گرفته يا خانواده و دوستان او را تهديد كردهاند;
3) ياس و نوميدى، ضعف و شكست روانى و يا عادت به وفادارى به حزب، او را به اعتراف واداشته است.
براى هدف كوئستلر در ظلمت در نيمروز ، مورد نخست منتفى است; و هرچند اينجا جاى بحث درباره تصفيههاى استالينى نيست، اشاره به اين نكته ضرورى است كه با وجود كم بودن مدارك قابل اثبات، محاكمه بلشويكهاى قديمى توطئهآميز و با پروندهسازى توام بوده است. اگر فرض كنيم كه متهم گناهكار نبوده و يا به هر حال، جرايم خاصى را كه به آنها اعتراف كرده، مرتكب نشده است; پس مورد دوم توضيحى است كه عقل سليم آن را مىپذيرد. با اين همه، كوئستلر مورد سوم را برمىگزيند كه مورد پذيرش بوريس سوارين1 تروتسكيت نيز هست كه در رساله خود به نام كابوس در اتحاد شوروى (Cauchemar en USSR) به آن اشاره كرده است. روباشوف سرانجام اعتراف مىكند زيرا هيچ دليلى نمىبيند كه اين كار را نكند. حقيقت عينى و عدالت مدتهاست كه براى او مفهوم خود را از دست داده است. براى دههها او صرفا «آدم» حزب بوده، و چيزى هم كه حزب اكنون از او مىخواهد اعتراف به جرم ناكرده و گناهان غيرواقعى است. در پايان، هرچند كه لازم بود او در آغاز تهديد و از لحاظ روحيه تضعيف شود، اما از تصميم خود مبنى بر اينكه اعتراف كند تا اندازهاى مغرور بود. او خود را از آن افسر تزارى بيچارهاى كه در سلول بغل دستىاش بود و با ضربه زدن به ديوار با روباشوف صحبت مىكرد، برتر احساس مىكرد. افسر تزارى هنگامى كه شنيد روباشوف قصد تسليم شدن دارد، تكان خورد. زيرا او از فرشته «بورژوا» يش شنيده بود: هركس بايد به سلاحش بچسبد، حتى يك بلشويك. او با ضربهاى كه به ديوار سلول مىزند اين را به روباشوف مىگويد: افتخار عبارت از آن چيزى است كه گمان كنى درست است و خود را ذىحق بدانى. و روباشوف با ضربه برگشتى در پاسخ مىگويد: «افتخار بدون هياهو خوب است» ; و با خوشنودى و رضايتخاطرى نشان مىدهد كه او با عينك پنسىاش دارد به ديوار مىكوبد، درحالىكه ديگرى، يادگار گذشته، با عينك تك عدسىاش.
روباشوف نيز، مانند بوخارين «بر تيرگى ظلمتگون آينده مىنگرد» . چه باقى مانده؟ چه اصل و ضابطهاى، كدام وفادارى، كدام تصور خوب و بد، كه به خاطر آن از فرمان حزب سرپيچى كند و زجر و عذاب بيشترى را تاب آورد؟ او نه تنها تنهاست، بلكه پوك و توخالى نيز هست. خود او جرايمى را مرتكب شده استبه مراتب بدتر از آنچه اكنون ديگرى نسبتبه او مرتكب مىشود. براى مثال، به عنوان فرستاده مخفى حزب به آلمان نازى، براى خلاص شدن از شر هواخواهان متمرد و نافرمانش، آنها را تسليم گشتاپو كرد. شگفتتر آنكه اگر توانى هم در او بر جاى مانده بود كه بتواند از لحاظ روحى روى آن حساب كند، همان خاطرات دوران كودكىاش بود، يعنى هنگامى كه پسر ارباب زميندارى بود و آخرين چيزى را كه به ياد مىآورد برگهاى درختهاى سپيدار در املاك پدرش بود، هنگامى كه از پشتبه او شليك شد و او بر روى زمين افتاده بود. روباشوف متعلق به نسل قديمى بلشويكهايى است كه در جريان تصفيه حزب پاكسازى شدند. او هم با هنر و ادبيات آشناست و هم از اينكه در خارج از روسيه چه مىگذرد، باخبر است. او درست نقطه مقابل گلتكين (Gletkin) قرار دارد، عضو جوان G. P. U كه در بازجوييهايش با او روبهرو مىشود. اين فرد نمونه يك «عضو خوب حزب» است، كسى كه نه دغدغه خاطر و ترديدى دارد و نه حس كنجكاوى و علاقهاى به چيزى، فقط كارش را مىكند و همين، همچون يك گرامافون! روباشوف برخلاف گلتكين انقلاب را به عنوان نقطه آغاز [ حركتش ] ندارد. ذهن او مانند لوح نانوشتهاى نبود هنگامى كه به حزب پيوست. برترى او نسبتبه آن يكى سرانجام قابل ردگيرى به خاستگاه بورژوايى اوست.
به گمان من، هيچ كس نمىتواند ادعا كند كه ظلمت در نيمروز داستانى است كه صرفا به ماجراهاى زندگى يك موجود خيالى مىپردازد. به طور قطع اين كتابى سياسى است كه بر پايه رويدادهاى تاريخى استوار است و تفسيرهايى از حوادث بحث انگيز و مورد اختلاف ارائه مىدهد. روباشوف مىتواند تروتسكى، بوخارين، رادوسكى، يا برخى ديگر از چهرههاى با فرهنگ و فرهيخته در ميان بلشويكهاى قديمى باشد. هنگامى كه كسى درباره محاكمات مسكو مىنويسد، ضرورى است كه به اين پرسش نيز پاسخ گويد كه «چرا متهمان اعتراف كردند؟» و پاسخى كه به اين پرسش مىدهيم، تصميمى سياسى است. پاسخى كه كوئستلر مىدهد اين است: «زيرا اين اشخاص به وسيله انقلابى كه در خدمت آن بودند، فاسد شدهاند. » و با اين پاسخ او در واقع تا مرزى مىرود كه مدعى مىشود همه انقلابها ماهيتا بدند. هرگاه كسى فرض كند كه متهمان در محاكمات مسكو با استفاده از برخى انواع تهديد و ارعاب و تحت فشار وادار به اعتراف شدهاند، تنها چيزى كه گفته است اين است كه گروه خاصى از رهبران انقلابى به بيراهه رفته و منحرف شدهاند; بنابراين، اين افراداند و نه نهاد كه سزاوار سرزنشاند. درحالىكه مفهوم ضمنى كتاب كوئستلر اين است كه روباشوف در قدرت هم بهتر از گلتكين نخواهد بود; يا به بيان دقيقتر، اگر هم بهتر باشد، به دليل نگرش اوست كه هنوز تا اندازهاى ماقبل انقلابى است. بدينترتيب، كوئستلر ظاهرا مىخواهد بگويد كه انقلاب فرآيندى مخرب است; و به راستى وارد شدن در فرآيند انقلابى ناگزير سرانجامى چون روباشوف يا گلتكين داشتن است. از اين رو، اين تنها قدرت نيست كه موجب فساد مىشود; بلكه شيوه كسب قدرت نيز هست. بنابراين، همه تلاشها براى جان تازه بخشيدن به جامعه از راه [ استفاده ] از وسايل خشونتآميز، راندن به سوى سردابه اگپو (ogpu) است. لنين به استالين مىرسد و اگر مىماند شبيه او مىشد.
البته كوئستلر به اين موضوع به صورت كاملا آشكارى اشاره نمىكند، شايد هم روى هم رفته نسبتبه آن آگاهى ندارد. او درباره ظمت مىنويسد، اما اين ظلمت در جايى است كه بايد نيمروز باشد. برخى اوقات او احساس مىكند كه ممكن است چيزها جور ديگرى از كار درآيد. تصورى كه مثلا «فلانى خيانت كرده» و يا اينكه اين قبيل حوادث دليل ضعف افراد است، [ چيزى ] كه همواره در انديشه چپ وجود داشته است. كوئستلر، بعدها، در رمان آمدن و رفتن چرخشى به مراتب بيشتر به سوى موضع ضدانقلابى از خود نشان مىدهد. اما ميان اين دو اثر، يعنى ظلمت در نيمروز و آمدن و رفتن، كتاب ديگرى نوشتبه نام پسمانده زمين كه بىپرده زندگينامه خودنوشت اوست و تنها به صورتى غيرمستقيم با مسائلى كه در ظلمت در نيمروز مطرح شده است، ارتباط پيدا مىكند. وفادار و ثابتقدم نسبتبه شيوه زندگىاش، در فرانسه، كوئستلر گرفتار وقوع و آشوب جنگ شد و به عنوان يك خارجى و شخصيت شناخته شده ضدفاشيست بلافاصله دستگير و توسط حكومت دالاديه (Daladier) روانه زندان شد. او نه ماه نخست جنگ را بيشتر در اردوگاه به سر برد، سپس در جريان شكست فرانسه از اردوگاه گريخت و از بيراهه و مسيرى انحرافى خود را به انگلستان رساند; جايى كه يك بار ديگر به عنوان دشمن خارجى دستگير و به زندان انداخته شد. اين بار، هرطور بود، به زودى از زندان آزاد شد.
اين كتاب گزارش باارزشى است [ از اين رويدادها ] كه به همراه برخى ديگر از كوتاهنوشتهاى صادقانه كه به طور اتفاقى در جريان هزيمت نوشته شده است، يادآور ژرفاى [ منجلابى ] است كه دموكراسى ممكن است در آن فروغلتد. در اين هنگام، با آزادى تازه به دستآمده فرانسه و تعقيب و آزار همدستان نازيها در همه جا و پاكسازى كامل آنها، ممكن است اين حقيقت را فراموش كنيم كه در 1940 ناظران مختلفى در بررسي هايشان از حوادث دوران جنگ، بلادرنگ متوجه شدند كه در حدود چهل درصد از فرانسويها يا به طور فعال طرفدار آلمانيها بودند و يا كاملا بىتفاوت و مايوس و سرخورده. كتابهايى كه به طور صادقانه شرح جنگها را مىنويسند هرگز مورد اقبال رزمندگان و افرا درگير در جنگ قرار نمىگيرند، و كتاب كوئستلر هم از اين قاعده مستثنى نبود و به همين دليل نيز به خوبى مورد پذيرش قرار نگرفت و هيچ گروهى برخورد خوبى با آن نكرد - نه سياستمداران بورژوا كه تصورشان از جنگ بر ضد فاشيسم گرفتن و به بند كشيدن هر چپگرايى بود كه مىتوانستند دست روى او بگذارند، نه كمونيستهاى فرانسوى كه آشكارا و به طور مؤثر طرفدار نازيها بودند و از همه امكانات خود در جهت خرابكارى بر ضد تلاشهاى فرانسويان در جنگ استفاده مىكردند، و نه مردم عادى، يعنى كسانى كه احتمال مىرفت از شيادانى چون مسيو دوريو (Doriot) به عنوان رهبران مسئول و وظيفهشناس پيروى كنند. كوئستلر برخى گفتوگوهاى فوقالعاده و جالب را با همبندان خود در اردوگاه ضبط كرده است; و مىافزايد كه تا آنزمان، مانند بسيارى از سوسياليستها و كمونيستهاى طبقه متوسط، او هرگز تماسى با كارگران (پرولترهاى) واقعى، بجز اقليت كوچكى از تحصيلكردهها و فرهيختگان آنها، نداشته است. و با بيان اين موضوع نتيجه بدبينانهاى مىگيرد: «بدون آموزش تودهها، پيشرفت اجتماعى ممكن نيست و بدون پيشرفت اجتماعى، آموزش توده ها امكانپذير نمىباشد. » در كتاب پسمانده زمين، كوئستلر از آرمانى كردن مردم عادى دست مىكشد و تلاش نمىكند تا آنها را بىنقص نشان دهد. گرچه او استالينگرايى را رها كرده است، اما تروتسكيست هم نشده است. و اين پيوند واقعى اين كتاب با كتاب ديگرى به نام آمدن و رفتن است كه در آن آنچه معمولا ديدگاه انقلابى ناميده مىشود، شايد براى هميشه ترك شده است.
آمدن و رفتن كتاب رضايتبخشى نيست و نمىتوان به درستى آن را رمان ناميد و تظاهر به اينكه اين اثرى داستانى است، ادعايى كممايه و ضعيف است. در نتيجه مىتوان آن را صرفا گسترهاى دانستبراى نشان دادن و بيان اين مقصود كه عقايد انقلابى در واقع توجيه كردن و معقول جلوه دادن تكانههاى روانپريشى است. كتاب با همه آراستگى و تناسب، با همان اقدام آغاز و پايان مىيابد - پناه جستن در كشورى بيگانه. يك كمونيست جوان سابق كه از مجارستان به سوى كشور پرتغال مىگريزد، اميدوار است كه وارد نيروى بريتانيا شود كه در آن هنگام تنها قدرتى بود كه با آلمان مىجنگيد. اشتياق او براى پيوستن به نيروهاى بريتانيا، با مشاهده رفتار كنسول آن كشور كه خود را نسبتبه درخواست او بىاعتنا و بىتفاوت نشان داد و به مدت چندين ماه تقريبا او را ناديده گرفت. و در اين مدت پولش نيز تهكشيده و به پيسى افتاده بود و در ضمن ديگر پناهجويان زبل هم او را رها كرده و به آمريكا گريخته بودند; رفتهرفته به سردى گراييد. او پىدرپى با دنيايى در قالب تبليغاتچى نازى، كالبدى در هيات دخترى فرانسوى و - پس از يك دوره آشفتگى و اختلال روانى - ابليس در جامه روانكاو، وسوسه مىشد. روانكاو واقعيتى را در ضمير ناخودآگاه او كشف مىكند مبنى بر اينكه شور انقلابى در او بر پايه باور واقعى و اصيل به ضرورت تاريخى استوار نبوده، بلكه بر اساس عقده بيمارگون گناه نشاتگرفته از عمل جنايتآميزى قرار دارد كه در كودكى مرتكب شده و آن كور كردن برادر شيرخوارش بوده است، . اينكه به مجرد آنكه فرصتى به دست آمده تا به نيروهاى متفقين بپيوندد و در صفوف آنها خدمت كند، همه دلايل خود را براى آنكه دستبه چنين كارى بزند از دست مىدهد و تصميم مىگيرد كه به آمريكا سفر يا مهاجرت كند; و اين هنگامى است كه تكانهها و وسوسههاى غيرمنطقى دوباره او را در خود مىگيرند. او عملا نمىتواند از مبارزه دستبكشد. در پايان كتاب، او را مىبينيم در چتر نجاتى بر فراز محوطه تاريكى در سرزمين مادرىاش پايين مىآيد، جايى كه او به عنوان پليس مخفى به استخدام پليس بريتانيا درخواهد آمد.
اين اثر به مثابه گزارشى سياسى (و كتاب چيزى بيشتر از آن هم نيست) بسيار نابسنده و نارساست. البته اين گزارش در بسيارى موارد و شايد هم در همه موارد، در بيان اينكه فعاليت انقلابى ناشى از نوعى ناميزانى و عدم توازن شخصيتى است، درست است. آنهايى كه بر ضد جامعه علم طغيان بلند مىكنند و به مبارزه برمىخيزند، بهطوركلى همانهايى هستند كه دلايلى بر بيزارى و نفرتشان [ از وضع موجود ] دارند، و مردم عادى نيز كه از سلامت روحى برخوردارند كمتر از آنچه از خشونت و بىتفاوتى بيزارند از جنگ نيستند و به همان نسبتبه آن نيز نفرت مىورزند. نازى جوان در كتاب آمدن و رفتن نكته هوشمندانهاى بر زبان مىآورد و آن اينكه مىتوان با مشاهده زشتى زنان طرفدار جنبش چپ متوجه اشتباهات و كژتابيهاى آن شد! اما، به هر حال، اين امر سوسياليسم را بىاعتبار نمىسازد. فعاليتها بىتوجه به انگيزه آنها داراى نتايجى هستند. انگيزه نهايى ماركس نيز شايد رشك و كينه و بدخواهى بوده است، اما اين به هيچ روى به معناى آن نيست كه نتيجهگيرى او نادرست است. كوئستلر براى آنكه قهرمان آمدن و رفتن را وادارد كه تصميم نهايى خود را بگيرد، البته نه صرفا از روى غريزه يا ترس و طفره رفتن از انجام كارى، او را مجبور مىكند تا به ازاله ناگهانى هوش و اطلاعات خود تن در دهد. او با چنين پيشينهاى مىتواند بفهمد كه برخى كارها بايد انجام شوند، حال دلايل ما براى انجام آن چه باشد مهم نيست: «خوب» يا «بد» . تاريخ بايستى در راستاى مشخصى هدايتشود و در آن راه حركت كند، حتى اگر لازم باشد به زور و توسط اشخاص عصبى و رواننژندى در آن مسير به جلو رانده شود. در داستان آمدن و رفتن بتهاى پىتر، يكى پس از ديگرى سرنگون مىشوند: انقلاب روسيه به انحطاط گراييده، بريتانيا كه با نشانه كنسولى پير با انگشتان متورم نشان داده مىشود وضع بهترى از آن ديگرى ندارد، و پرولتارياى جهانى كه داراى آگاهى طبقاتى باشد افسانهاى بيش نيست. اما نتيجه (زيرا به هر حال كوئستلر و قهرمان او از جنگ «حمايت» مىكنند) اين است كه بايد از شر هيتلر خلاص شد و اين موضوع هنوز هم هدف باارزشى است; در پى مردار گشتن و گندزدايى كردن چيزى نيست كه نيازمند انگيزه خاصى باشد.
براى آنكه بتوان تصميم سياسى عقلانى گرفتبايد تصويرى از آينده داشت. كوئستلر در حال حاضر به نظر نمىرسد كه چنين تصويرى از آينده داشته باشد; يا دقيقتر بگوييم، او داراى دو تصوير از آينده است كه موجب حذف يكديگر مىشوند. كوئستلر معتقد به بهشت زمينى است، همان دولتيا سرزمين آفتاب كه گلادياتورها در پى تاسيساش برآمدند و ذهن بسيارى از سوسياليستها، آنارشيستها و بدعتگذاران مذهبى را تسخير كرد و انديشه آنان را براى صدها سال به سوى خود كشيد. اما [ در عين حال ] هوش و فراست او، به او مىفهماند كه بهشت زمينى بسيار در دوردستها قرار گرفته و آنچه اكنون در برابر ماست، كشتار، خودكامگى و محروميت، بدبختى و سختى است. او [ كوئستلر ] اخيرا خود را «بدبين كوتاهمدت!» توصيف كرده است; زيرا در ديد او هر وحشتبزرگى كه در افق ديد ما نمايان گردد، در پايان به گونهاى اصلاح خواهد شد. اين ديدگاه احتمال دارد كه در ميان انسانهاى اهل فكر و روشنفكران جايگاهى به دست آورد; چيزى كه ناشى از مشكل بسيار بزرگى است، هنگامى كه شخص از باور مذهبى سنتى خود مبنى بر پذيرش اينكه زندگى روى زمين فىنفسه فلاكتبار و غمانگيز است دستبكشد; و از سوى ديگر، درك اين واقعيت كه مىتوان زندگى را قابل تحمل و مساعد حال كرد كه مسالهاى بسيار بزرگتر از آن چيزى است كه اكنون به نظر مىرسد. تقريبا از 1930 به اين سو، جهان هيچ دليلى براى قانع كردن ما كه خوشبين باشيم، به دست نداده است، هيچ چيزى در ديدرس نيستبجز انبوهى از دروغ، ناراستى، نفرت، قساوت، سنگدلى، و جهالت; و فراسوى مشكلات امروز ما، گرفتاريها و مسائل بزرگترى نمودار است كه تنها اكنون اروپاييها از آن آگاهى يافتهاند. كاملا امكان دارد كه مشكلات اصلى و اساسى انسان هرگز فيصله نيابد. اما در عين حال اين هم قابل تصور نيست و باوركردنى كه كسى جرات كند به دنياى امروز بنگرد و به خود بگويد: «همواره چنين خواهد بود، حتى اگر ميليونها سال بگذرد، ذرهاى بهتر نخواهد شد!» بدينسان، به باورى شبهعرفانى و رازگونه خواهيم رسيد كه حداقل براى وضعيت كنونى راه علاجى نيست; همه اقدامات و فعاليتهاى سياسى بيهوده و عبثاند، مگر اينكه اين اميد را در خود بدميم كه سرانجام به گونهاى و در جايى در فضا و زمان، زندگى انسان از اين نكبت و فلاكت و جانورخويى و ددمنشى، چنان كه امروز هست، بازايستد.
تنها راه برون رفت از اين دشوارى، ظاهرا راه باورمند مذهبى است، كسى كه اين زندگى را صرفا به مثابه شرايطى كه ما را براى جهانى ديگر آماده مىكند در نظر مىگيرد و نه چيزى بيشتر. اما امروزه تعداد كمى از افراد صاحب انديشه به زندگى پس از مرگ باور دارند; و تعداد آنهايى نيز كه بر اين باورند، بىترديد در حال كاهش است. كليساى مسيحى به احتمال زياد در صورت نابود شدن پايه اقتصادىاش، مشكل بتواند بر اساس شايستگىاش استوار باقى بماند. مشكل واقعى اين است كه چگونه مىتوان نگرش مذهبى را، درحالىكه مرگ را به عنوان پايان قطعى مىپذيريم، به شكل پيشين بازگرداند و آن را اعاده كرد. انسانها تنها هنگامى مىتوانند خوشدل و خرسند باشند كه هدف زندگى را سعادت و نيكبختى نپندارند. با اين همه، بسيار نامحمتل است كه كوئستلر آن را بپذيرد; زيرا در آثار نوشتارى او نشانههاى برجستهاى از گرايش لذتجويانه وجود دارد، و ناكامى او هم در يافتن موقعيتى سياسى پس از بريدن از استالينيسم ناشى از همين موضوع است.
انقلاب روسيه، يعنى رويداد عمده و اساسى در زندگى كوئستلر، با اميدهاى زيادى آغاز شد. ما اكنون اين چيزها را به دست فراموشى سپردهايم، ولى يك ربع قرن پيش با اطمينان خاطر انتظار داشتيم كه انقلاب روسيه به آرمان شهر خواهد انجاميد، چيزى كه آشكارا رخ نداد. كوئستلر زيركتر از آن بود كه آن را نبيند و حساستر از آن كه هدفهاى اوليه را به ياد نياورد. به علاوه، از زاويه ديد اروپايى، او مىتواند اين حوادث را به عنوان تصفيه و پاكسازى و اخراج دستهجمعى از كشور براى آنچه آنها هستند ببيند. او مانند شاوولسكى نيست كه بر اين رويدادها [ خوشبينانه ] از سر ديگر تلسكوپ بنگرد. بنابراين، او به اين نتيجه قطعى مىرسد كه اين آن چيزى است كه انقلاب در نهايتبه آن مىانجامد. از اين رو، ديگر براى او چيزى در ديدرس نيستبجز آنكه «بدبين كوتاهمدت» باشد، يعنى خود را دور از سياست نگه دارد، چيزى را مايه دلخوشىاش قرار دهد و شرايطى فراهم آورد تا در آن خود و دوستانش بتوانند متعادل باقى بمانند با اين اميد كه به هر رو امور در قرنهاى آينده بهتر خواهد شد.
پايه اين طرز فكر را مقوله لذتجويى تشكيل مىدهد، چيزى كه انسان را به انديشه درباره بهشت زمينى به عنوان شرايطى مطلوبتر براى زندگى انسان هدايت مىكند. با اين همه، فراهم آمدن اين «بهشت زمينى» چه مطلوب باشد و چه نباشد، امكانپذير نيست. شايد هم قدرى رنج لازمه زندگى انسان است و نتوان آن را به كلى از زندگى انسان زدود; شايد اختيار انسان همواره در گزينش ميان «بديها» بوده است، و شايد هم هدف سوسياليسم اصولا ساختن و برپايى دنياى كامل و بىعيب و نقص نبوده، بلكه تنها بهتر كردن آن بوده است. همه انقلابها با شكست و ناكامى همراهاند، اما شكست و ناكامى آنها يكسان و همانند نيست. او با ناخرسندى و اكراه اين واقعيت را مىپذيرد، واقعيتى كه موقتا ذهن كوئستلر را به بنبست كشانده و اثر او، آمدن و رفتن، را ظاهرا در مقايسه با ديگر آثارش كممايه و سطحى ساخته است.
اين مقاله برگرفته است از:
George Orwell, Dickens, Dali and Others, Harvest Books, New York, 1946