يادداشتي بر کتاب«اوليس» اثر جیمز جویس از ادموند ويلسون/مترجم منوچهر بديعي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

گمان مي‌كنم بعد از«مادام بوواري» فلوبر، «اوليس» كامل‌ترين رماني است كه«نوشته» شده است. سرمشقي كه آن نويسندة شعر منثور مكتب ناتوراليسم از خود به جا نهاد و سخت در جويس تاثير كرده است – تاثير در برخورد او با جهان بورژوايي نوين و در نشان دادن تضاد بين جهان ما و جهان باستان كه به طور ضمني از قرينه‌هايي كه از اثر هومر در«اوليس» آمده است برمي‌آيد و هم چنين در آرمان دست يافتن به عينيت دقيق و منطبق ساختن سبك با موضوع – چنان كه تاثير شاعر ناتوراليست بزرگ ديگر، ايبسن، نيز در تنها نمايشنامة جويس، «تبعيدي‌ها»، آشكار است. اما فلوبر، به طور كلي، به اين قناعت مي‌كرد كه آهنگ كلام و طرز عبارت را دقيقاً با حالت يا موضوع مورد وصف جور كند؛ و حتا در اين حد نيز ذهن فلوبر بيشتر به آهنگ كلام مشغول بود تا به طرز عبارت و بيشتر به حالت مي‌انديشيد تا به موضوع - زيرا حالت و آهنگ كلام در آثار فلوبر واقعاً آن قدرها تغيير نمي‌يابند: او هيچ وقت خود را در آدم‌هاي رمان‌هايش مجسم نمي‌كند و صداي خود را با صداي آن‌ها يكي نمي‌سازد و، در نتيجه، لحن خاص كلام خود فلوبر كه اندوهبار و مطنطن و طنزآمير است، پس از مدتي اندكي يك نواخت مي‌شود. اما جويس در«اوليس» بر آن شده است كه نه تنها در نهايت دقت و زيبايي مناظر و صداهايي را نشان دهد كه آدم‌هاي رمان او در ميان آن حركت مي‌كنند بلكه جهان را از چشم آدم‌هاي رمان خود به ما نشان دهد و واژگان و ضرب آهنگ يگانه اي را كه مبين انديشه‌هاي هر كدام از آنان است پيدا كند. فلوبر به موپاسان تعليم مي‌داد كه صفت‌هاي قطعي دقيقي بيابد كه فرق فلان سورچي را با هر كدام از سورچي‌هاي ايستگاه«روئن» نشان دهد، جويس نيز همت بر آن نهاده است كه طرز كلام دقيقي بيابد كه فرق انديشه‌هاي فلان دابليني را با انديشه‌هاي هر كدام از دابليني‌هاي ديگر نشان دهد. از اين رو آن چه در ذهن استيون ددالوس مي‌گذرد با در هم بافتن تصويرهاي روشن شاعرانه و انتزاع‌هاي پراكنده، با چيزهايي كه از كتاب‌ها به یادش مي‌آيد و با ضرب آهنگي آرام و ماليخوليايي و مغرورانه بيان شده است؛ آن چه در ذهن بلوم مي‌گذرد با ضبط سريع بريده بريده بيان مي‌شود كه شاعرانه نيست اما روشن و هوشيارانه است و با انديشه‌هاي كوچكي كه از انديشه زاييده مي‌شود در تمام جهات بيرون مي‌جهد؛ انديشه‌هاي پدر كانمي، مدير مدرسة يسوعي‌ها، با نثري دقيق كه هيچ آب و رنگ ندارد و از نظم كاملي برخوردار است بيان شده است و انديشه‌هاي گرتي – نوزيكائا با تركيبي از طرز گفت و گوي دختر مدرسه‌اي و عبارات قالبي رمان‌هاي جنگي – عشقي مبتذل؛ و فكر و خيال‌هاي خانم بلوم با ضرب آهنگ دراز و بي انقطاع طرز سخن گفتن عاميانة ايرلندي كه مانند خيزاب دريايي عميق است.


جويس ما را يك راست به درون ذهن آدم‌هاي زمان خود مي‌برد و براي اين كار دست به روش‌هايي زده است كه فلوبر حتا در خواب هم نمي‌ديد – يعني به روش‌هاي سمبوليستي. جويس در «اوليس» هم از سرچشمه‌هاي سمبوليسم بهره برده است و هم از سرچشمه‌هاي ناتوراليسم و اين كاري است كه به فكر هيچ نويسنده اي پيش از او نرسيده است. رمان پروست، اگر چه استادانه است؛ شايد نمونه اي باشد از فرو افتادن به انحطاط عالم قصة تخيلي روان شناختي: در آن رمان سرانجام جنبة ذهني غلبه پيدا مي‌كند و حتا آن جنبه‌هايي از داستان را به انحطاط مي‌كشاند كه اگر قرار است باور كنيم كه داستان به راستي رخ مي‌دهد واقعاً بايد كاملاً به صورت عيني باقي بماند. اما تسلط جويس بر جهان عيني رمانش هرگز سست نمي‌شود: رمان او بي هيچ تزلزل بر پايه‌هاي ناتوراليستي استوار است. در رمان «در جست‌وجوي زمان از دست رفته» بسياري از چيزها مبهم مانده اند – از جمله سن آدم‌هاي رمان و گاهي اوضاع و احوال واقعي زندگي آنان و - از اين بدتر – روشن نيست كه مبادا اين همه خواب‌هاي پريشاني باشد كه قهرمان رمان ديده است؛ اما «اوليس» به طرزي منطقي طرح ريزي شده و جزييات نهايي آن به دقت مستند شده است: همة رويدادها كاملاً با يك ديگر هم ساز هستند و دقيقاً مي‌دانيم كه آدم‌ها در روز 16ژوئن 1904 چه لباسي پوشيده اند، براي هر چيز چه مبلغ پول داده اند، در ساعات مختلف روز چه جاهايي را در روزنامه خوانده اند. با اين همه وقتي به ذهن هر كدام از آنان راه پيدا مي‌كنيم وارد دنياي مي‌شويم كه به اندازة دنياي شاعري سمبوليست پيچيده و مخصوص و گاهي به همان اندازه تخيلي و تيره و تار است – و اين دنيا با همان شگردهاي زباني شاعر سمبوليست نشان داده شده است. ما با ذهن آدم‌هاي رمان جويس بيشتر انس پيدا مي‌كنيم تا با ذهن شاعراني مانند مالارمه و اليوت مگر آن كه قدري مطالعه كرده باشيم و اين از آن رو است كه دربارة اوضاع واحوال زندگي آدم‌هاي رمان جويس آگاهي بيشتري داريم؛ اما در عين حال با همان در هم آميختگي احساسات و ادراكات حسي و استدلال روبه رو هستيم و چه بسا از ديدن همان وقفه‌هاي انديشه گيج و پريشان شويم. زيرا جاهايي در رمان هست كه حلقه‌هاي زنجير تداعي معاني در بخش ناخودآگاه ذهن انداخته شده است. به نحوي كه ما ناگزيريم به حدس و گمان متوسل شويم تا آن‌ها را دريابيم.


اما جويس از اين روش‌هاي سمبوليستي فراتر رفته است كه فقط يك زمينة ناتوراليستي بچيند و سپس در آن چهارچوب مستقيماً آن چه را در ذهن آدم‌هاي گوناگون رمان مي‌گذرد با تك گويي‌هاي سمبوليستي مانند «آقاي پرافورك» ‌[اثر اليوت] و «بعد از ظهر يك فون» [اثر مالارمه] نشان دهد. و همين كه هميشه در اين مرحله توقف نكرده است قسمت‌هايي از «اوليس» را وقتي براي بار اول مي‌خوانيم بسيار گيج كننده ساخته است. تا آن جا كه با تك گويي‌هاي دورني در زمينة خارجي واقعي سر و كار داريم، سر و كار ما با اجزاي آشنايي است كه صرفاً به طريق تازه اي با يك ديگر تركيب شده اند – يعني به جاي آن كه بخوانيم: «بلوم با خود گفت: مي‌توانم داستان سر هم كنم و بنويسم و در آن فلان يا بهمان ضرب المثل را به صورت داستان در آورم. مي‌توانم زير آن نام آقا و خانم ل. م. بلوم را بگذارم»، مي‌خوانيم «مي‌توانم يك طرحي سر هم كنم. اثر آقا و خانم ل. م. بلوم. از روي ضرب المثلي قصه اي در آورم. كدام را؟» اما هم چنان كه در خواندن «اوليس» جلو مي‌رويم مي‌بينيم كه زمينة واقع گرايانه به طرز غريبي مخدوش و بخارآلود مي‌شود و حيرت مي‌كنيم كه صداهايي در رمان به گوش مي‌رسد كه نه به آدم‌هاي رمان تعلق دارد و نه به نويسنده.

نكته اين جا است كه جويس كوشيده است تا از هر كدام از بخش‌هاي رمان واحد مستقلي درست كند كه در آن مجموعه‌هاي گوناگون اجزاي هر بخش – هم چون آن چه در ذهن آدم‌ها مي‌گذرد، جايي كه در آن هستند، حال و هواي پيرامون آنان، حالت هر وقت روز – با يك ديگر آميخته باشد. جويس پيش از آن، مانند پروست، در «چهرة مرد هنرمند در جواني» تغيير قالب و سبك قسمت‌هاي گوناگون را براي حفظ تناسب آن‌ها با سنين و مراحل گوناگون قهرمان خود آزموده بود – از تكه‌هاي كودكانه دربارة احساسات بچه‌ها تا مكاشفه‌هاي پر وجد و حال و كابوس‌هاي هراس آور نوجواني، تا يادداشت‌هاي خويشتن دارانة جواني. اما در «چهرة مرد هنرمند درجواني» جويس همه چيز را از ديدگاةك آدم واحد مشخص، يعني ددالوس، بيان مي‌كند؛ در حالي كه در «اوليس» با جمعي از شخصيت‌هاي متفاوت سر و كار دارد كه ديگر ددالوس مركز دايرة آن‌ها به شمار نمي‌آيد و، گذشته از اين، روش جويس براي آن كه ما نيز بتوانيم در دنياي آن‌ها زندگي كنيم، هميشه فقط آن نيست كه ما را وادارد از ديدگاةكي به ديدگاه ديگري برويم. براي درك كاري كه جويس در اين كتاب مي‌كند، بايد مجموعه اي از شعر سمبوليستي را در ذهن مجسم كنيم كه هر كدام به آدم‌هايي مي‌پردازد كه ذهن آنان به شيوة سمبوليستي نشان داده شده است و به حساسيت شاعر كه به زبان خود سخن مي‌گويد بستگي ندارد بلكه از تخيل شاعري سرچشمه مي‌گيرد كه نقشي كاملاً بي طرف دارد و هم واره همة قيود ناتوراليستي را در زمنية گفتن داستان بر خود تحميل مي‌كند ولي در عين حال خود را مجاز مي‌شمارد در روش بيان داستان از همة مزاياي سمبوليستي بهره مند شود. احتمال نمي‌رود كه نخستين بخش‌هاي «اوليس» ما را براي درك چنين وضعي آماده كند: بخش‌هاي نخستين مانند همان نور صبح گاهي ساحل ايرلند كه رخدادهاي آن‌ها در آن مي‌گذرد روشن و متعادل هستند: ادراكات حسي آدم‌ها از عالم خارج معمولاً از انديشه‌ها و احساساتي كه دربارة آن‌ها دارند تفكيك شده است. اما در ادارة روزنامه براي اولين بار حال و هوايي عمومي‌شروع به تكوين مي‌كند كه از اذهان تك تك آدم‌هاي رمان فرا مي‌رود و اين كار بدين ترتيب صورت مي‌گرد كه هر بند از آن بخش با عنوان‌هاي روزنامه اي كه رويدادي را اعلام مي‌كنند از بندهاي پيش و پس آن جدا شده است. و در مجلس كتابخانه كه زنان آن نخستين ساعت‌هاي بعد از ظهر است، صحنه و آدم‌هايي كه براي استيون جزء عالم خارج هستند شروع به حل شدن در ادراك او از آن‌ها مي‌كنند، اندكي مشروب نيز كه استيون همراه با ناهار خورده است و هم چنين هيجان فكري گفت و گو در ميان تاريكي و آرامش كتابخانه باعث مي‌شود كه آن صحنه و آدم‌ها اوج بگيرند و در هم بر هم شوند - «چشمانگلينتون، شتاب گرفته از لذت، شرمبرق گرفته نگاه انداخت. شادمانه نظر كرد اين پارساي شنگول و آن نيز از ميان گلنسرين در هم پيچيده.» با اين حال، در اين جا ما همه چيز را از چشم استيون مي‌بينيم – از چشم يك آدم واحد از آدم‌هاي رمان؛ اما در صحنة رويددهاي هتل اورموند كه چند ساعت بعد رخ مي‌دهد – رفته رفته كه آفتاب كم رنگ مي‌شود و تاثير رويدادهاي روز انباشته مي‌گردد عالم پيرامون ما در خيال‌هاي ما جذب مي‌شود – صداها و منظره‌ها و لرزه‌هاي عاطفي و ميل به غذا و نوشابه در حوالي غروب، خنده، موي زرين و برنزين دختران نوشگاه، صداي جرينگ جرينگ درشكة بويلان شيطان در راه رفتن او به ديدار مالي بلوم، صداي سم اسبان موكب نايب السلطنه كه از پنجرة باز تق تق به درون مي‌آيد، ترانه اي كه سايمون ددالوس مي‌خواند، صداي پيانويي كه او را همراهي مي‌كند و عصرانة سبكي كه بلوم مي‌خورد – هر چند كه اين همه را بلوم خود از اول تا آخر نمي‌بيند و نمي‌شنود – به تمامي‌و شيوه اي كه هيچ ناتوراليستي نيست در نوعي آهنگ هم ساز صداي نوراني و رنگ زنگ دار و احساس تند وتيز نامشخص و نو رو به زوال در هم آميخته مي‌شوند. صحنه اي كه در روسبي خانه مي‌گذرد و در هنگام شب روي مي‌دهد و ددالوس و بلون در آن صحنه مست هستند مانند فيلمي‌است كه حركت آن كند شده باشد و در آن بينش بسيار عميق و موشكافانه از واقعيت، پيوسته در عالم احلام واضغاث فرو مي‌رود؛ و آن حالت فروكش كردن پس از اين هيجان، و وارفتگي و كهنگي پاتوق سروچي‌ها كه بلوم، استيون را به آن جا مي‌برد تا فنجاني قهوه به او بدهد با نثري نشان داده شده اس كه به اندازة خود رويدادهايي كه جكايت مي‌كند بي مزه و كسالت آور و پيش پا افتاده است. جويس در اين جا به روش‌هاي گوناگون مانند پروست به نوعي بيان نسبيت امور دست زده است: همان جنبه‌هاي گوناگون و نسبت‌ها و بافت‌هاي گوناگوني را كه اشياء و آدم‌ها در زمان‌هاي گوناگون و اوضاع و احوال گوناگون به خود مي‌گيرند در ادبيات باز مي‌آفريند.


من بر اين عقيده نيستم كه جويس در به كار گرفتن همة آن شگردهاي فني در «اوليس» به یك سان موفق بوده است. اما پيش از بحث بيشتر در اين باره بايد از ديدگاه ديگري به اين كتاب راه بیابيم.


يكي از خصوصيات كار جويس آن است كه از عمل، رواين و توصيف نمايشي متعارف و حتا از تاثير آدم‌هاي داستان بر يك ديگر به نحوي كه در رمان‌هاي معمولي مي‌بينيم چشم مي‌پوشد تا به نوعي صورتگري روان شناختي بپردازد. آثار جويس بسيار جاندار است اما حركت در آن‌ها اندك است. جويس نيز مانند پروست بيشتر اهل سنفوني است تا اهل روايت. داستان او پيشرفت و گسترش خود را دارد اما بيشتر موسيقايي است تا نمايشي. استادانه ترين و جالب ترين قسمت مجموعه داستان «دابليني‌ها» - داستان «مردگان» - فقط شرح تغييري است كه یك شبه در روابط زن و شوهري پيش مي‌آيد. زيرا شوهر از روي تاثيري كه شنيدن ترانه اي در يك مهماني خانوادگي در زنش گذاشته است مي‌فهمد كه زماني مرد ديگري زن را دوست مي‌داشته است؛ «چهرة مرد هنرمند درجواني» چيزي نيست مگر يك رديف تصوير از نويسنده در مراحل پياپي رشد او؛ موضوع نمايشنامة «تبعيدي‌ها» همان موضوع داستان «مردگان» است، يعني تغيير در روابط زن و شوهر پس از آن كه سر وكلة مردي كه زن را دوست مي‌داشته است از نو پيدا مي‌شود. و رمان «اوليس» نيز با همة وسعتي كه دارد چيزي نيست مگر داستان تغيير كوچك اما مهمي‌كه باز هم در روابط زن و شوهري پيش مي‌آيد و اين تغيير ناشي از تاثيري است كه شخصيت مرد جواني كه حتا درست او را نمي‌شناسند بر خانوادة آن‌ها نهاده است. اغلب اين داستان‌ها فقط در چند ساعت مي‌گذرد و بيش از آن ادامه نمي‌يابد. وقتي كه جويس يكي از اين وضعيت‌ها را كشف مي‌كند، وقتي كه ترميم و تعديل كوچك تدريجي را برقرار مي‌كند، همة آن چه را كه مورد نظر او است انجام داده است.


در اين جا واژة «همه» ناظر به رويدادهاي عادي است. اما اگر چه جويس تقريباً «يك سره فاقد كشش به سوي برخورد خشونت آميز و عمل حاد» است آثار او سخت پر مايه و جاندار است. نيروي او به جاي آن كه خط مستقيمي‌را دنبال كردن در تمام ابعاد (از جمله بعد زمان) حول يك نقطه اي واحد پخش مي‌شود. جهان «اوليس» از حياتي پيچيده و پايان ناپذير در جنب و جوش است: ما از آن چنان بازديد مي‌كنيم كه از يك شهر بازديد مي‌كنيم و هربار بيش از پيش قيافه‌ها را مي‌شناسيم، شخصيت‌ها را در مي‌يابيم، از روابط و جريان‌ها و تعلقات سر در مي‌آوريم. جويس براي آشنا كردن ما به عناصر داستان خود زيركي فني فراواني به خرج داده است به ترتيبي كه ما بتوانيم مسيرهاي خود را پيدا كنيم: با اين همه ترديد دارم كه حافظه اي هيچ انساني قادر باشد در اولين باري كه كتاب را مي‌خواند خواسته‌هاي «اوليس» را برآورد. و هنگامي‌كه بار ديگر آن را مي‌خوانيم مي‌توانيم از هر جا كه باشد شروع كنيم، گويي كه اين داستان جسم جامدي مانند يك شهر است كه واقعاً در مكاني وجود دارد و مي‌توان از هر سمتي به آن وارد شد – چنان كه گفته اند جويس خود در موقع نوشتن كتاب قسمت‌هاي گوناگون را در يك زمان مي‌نوشته است. رمان «اوليس» بيش از هر اثر داستاني ديگري، شايد به استثناي مجموعة رمان‌هاي «كمدي انساني» [نوشته بالزاك]، اين توهم را پديد مي‌آورد كه با پيكر اجتماعي زنده اي رو به رو هستيم. البته ما آن را فقط براي بيست ساعت مي‌بينيم اما با گذشته و حال آن نيز آشنا مي‌شويم. ما دابلين را چنان كه ديده و شنيده و بوييده و بساويده و انديشيده شده و به خيال و ياد آمده در چنگ داريم.


كاري كه جويس با اين ماية عظيم مي‌كند و روش او در شكل دادن به كتاب خود در داستان‌هاي جديد هيچ مشابهي ندارد. نخستين منتقدان «اوليس» اين رمان را با «تكه اي از زندگي» اشتباه كردند و ايراد گرفتند كه زياده از حد سيال يا زياده از حد در هم بر هم است. در آن طرحي نديدند زيرا نمي‌توانستند پيشرفتي در آن ببينند. حتا شكل مشخصي نيز در آن نمي‌يافتند. اما امروز روشن شده است كه عيب «اوليس» بيشتر بر اثر افراط در طرح ريزي است تا در نداشتن طرح. جويس براي رمان خود طرحي ريخته است كه به چند تن از شارحان اثر خود اجازه داده است از آن استفاده كنند اما اجازة انتشار همة آن را نداده است (اگر چه گمان مي‌رود كتابي كه آقاي استوارت گيلبرت وعدة انتشار آن را داده است همة آگاهي‌هاي مربوط به آن طرح را در بر داشته باشد)؛ و از آن طرح چنين بر مي‌آيد كه جويس بر سر آن بود است كه آن چه را در يك نقشة بسيار پيچيده وجود داشته به انجام رساند – و از اين نقشه ما به غير از خط‌هاي واضح تر آن قدرها نمي‌توانيم سر دربياوريم. زيرا اگر چه قرينه سازي رمان را با اثر هومر در مي‌يافتيم و پاره اي از نظيره‌هاي آن را نيز تشخيص مي‌داديم – اگر چه مشكل نبود كه سيكلوپ را در وجود «فنيان» درنده خوي حرفه اي ببينيم يا «سيرسه» را در وجود صاحب روسپي خانة «هادس» را در قبرستان – اما هرگز نمي‌توانستيم حدس بزنيم كه قرينه سازي با چه دقت و ظرافتي رعايت شده است – في المثل، هرگز نمي‌توانستيم حدس بزنيم كه وقتي بلوم در هنگام مباحثة استيون با ادبا از كتابخانة ملي مي‌گذرد و از سوي ديگر از شاريبد – افلاطون، گرداب عرفان – مي‌گريزد؛ يا نمي‌توانستيم حدس بزنيم كه وقتي استيون در ساحل قدم مي‌زند ماجراي نبرد پروتئوس را بار ديگر به صحنه مي‌آورد – و پروتئوس در اين جا همان مادة نخستين (هيولا) است كه استيون از ديدن اشيايي كه دريا آن‌ها را به سوي خود مي‌كشد يا مي‌شويد به یاد دگرگوني‌هاي مستمر آن ماده مي‌افتد اما مي‌تواند صورت‌هاي آن ماده را به نيروي واژه‌هايي كه تصويرهاي آن‌ها را به او مي‌دهند نگاه دارد و تثبيت كند چنان كه پروتئوس هومر گرفتار مي‌شود و شكست مي‌خورد. اين را هم نمي‌توانستيم بفهميم كه آن رشته عبارت‌هاي و هجاهايي كه با تقليد از اوازخواني در هتل «اورموند» - و از ميان روايتي كه پس از آن‌ها آمده دست چين شده است، همه مايه‌هاي موسيقي به شمار مي‌آيند و اين بخش نيز خود نوعي فوگ است؛ و اگر چه ممكن است تاثير طنزآميز نمونه‌هايي از طرز اغراق آميز روزنامه نگاري ايرلندي را كه فاصله به فاصله در گفت و گو با مرد وطن پرست در پياله فروشي آمده است حس كرده باشيم – بعيد بود بفهميم كه همة اين‌ها بر اثر به كار گرفتن تعمدي صنعت «غول سازي» پديد آمده است – زيرا از آن جا كه «هم وطن» مظهر مجسم «سيكلوپ» است و از آن جا كه «سيكلوپ» غول بوده است، ناگزير بايستي با يك قطار مبتذلات از كلپتره‌هاي ميهني كه تا ابعاد غول آسا ورم كرده باشند به صورت موجود با هيبتي نشان داده شود. شايد هيچ كدام از اين ها را جدس نمي‌زديم و به یقین زيركي و مهارتي را كه جويس به صورت‌هاي كه نه فقط در «اوليس» نوعي قرينه سازي تعمدي از روي اثر هومر در كار بوده است بلكه در هر بخشي عضوي از اعضاي بدن انسان و علم يا فن انساني ترسيم شده است. اندكي با ناباوري به جست و جوي همة اين‌ها در كتاب بر مي‌آييم اما مي‌بينيم كه گر چه همة اين‌ها در كتاب به صورت پوشيده و پنهان در زير سطح واقعيت وجود دارد اما با دقت كاشته شده و بي ترديد پرورانده شده است. و اگر گوشي دستمان آمده باشد ميتوانيم انواع زينت‌ها و كنايه‌ها را نيز بيابيم: مثلاً در فصل «لوتوس خواران» به گل‌ها و در بخش «لستريگون‌ها» به غذا خوردن اشاره‌هاي بي شماري هست؛ در فصل «سيرن‌ها» با اصطلاحات موسيقي بازي شده است و در بخش «ائول» كه در ادارة روزنامه مي‌گذرد نه فقط اشاره‌هاي زيادي به باد هست: به گفتة آقاي گيلبرت – فني كه در اين بخش ترسيم شده فن بلاغت است و حدود صد صنعت از صنايع بديعي در آن آمده است.


و اما قرينه سازي از روي اثر هومر در «اوليس» به طور كلي به طرزي زيركانه و دلكش صورت گرفته است و به جا هم هست: اين قرينه سازي به داستان معنايي كلي مي‌بخشد و به جويس امكان مي‌دهد در اعمال و روابط آدم‌هاي داستان خود معناهايي به ما نشان دهدكه شايد نمي‌توانست به هيچ صورت ديگري به آساني نشان دهد – زيرا آدم‌هاي داستان خود ظاهراً تا حد زيادي از ان معناها بي خبرند و جويس نيز روش عيني مطلب را برگزيده است و با اين روش نويسنده نبايد دربارة حركت و عمل داستان خود هيچ اظهار نظري بكند. و حتا مي‌توان گفت كه فنون و علوم و اعضاي بدن انسان به كتاب كمال و جامعيت مي‌بخشد كه هر چند اندكي به زور و ضرب به آن نظامي‌داده شده است اما تمام تجربة بشري را در يك روز خلاصه كرده است. اما وقتي همة اين‌ها را با هم در نظر گيريم و مهارت و شگردهاي صناعي هم بر پيچيدگي آن بيفزايد، نتيجه اي كه حاصل مي‌شود بهت آور و گيج كننده است. وقتي طرح را بررسي كرديم تازه مي‌فهميم كه وقتي براي نخستين بار «اوليس» را مي‌خوانده ايم همين اعضاي بدن و فنون و علوم و نظيره‌هاي هومري بوده است كه گاهي ما را دلسرد مي‌كرده است. ما بي آن كه خود بدانيم از روي اين موانع مي‌پريده ايم تا بتوانيم ددالوس و بلوم را دنبال كنيم. گرفتاري در اين بوده است كه در پشت موضوع ظاهري و، به اصطلاح، در زير سطح روايت داستان، موضوع‌هاي بسيار ديگر و انواع گوناگون بسيار ديگر از موضوع‌ها در معرض توجه قرار داشته است.


بنابراين، به نظر من دشوار بتوان از اين نتيجه گيري پرهيز كرد كه جويس بيش از اندازه «اوليس» را پرداخت كرده است و كوشيده است تا در آن چيزهايي بيش از اندازه بگذارد. في المثل، آن همه اشاره به گل‌ها در فصل «لوتوس خواران» چه فايده اي دارد؟ اين اشاره‌ها كه در خيابان دابلين حال و هواي لوتوس خواري پديد نمي‌آورند - اگر از قبل به ما نگفته باشند كه در اين بخش به دنبال آن اشاره‌ها باشيم سر در نمي‌آوريم كه چرا جويس بلوم را وادار مي‌كند پاره اي چيزها را به ذهن آورد و ببيند و سرانجام تنها توضيحي كه مي‌توان داد آن است كه آن چيزها بهانه‌هايي هستند براي آوردن نام گل‌ها. و آيا آن جمله‌هاي معترضة غول آسايي كه در بخش «سيكلوپ» آمده است با اين كه دنبال كردن روايت را برا ي ما غيرممكن مي‌سازند غرض خود را نقض نمي‌كنند؟ آن جمله‌هاي معترضه به خودي خود خنده دار هستند، ماجرايي كه روايت مي‌شود شاهكار زبان و طنز است، فكر در هم آميختن آن‌ها درست به نظر مي‌رسد، اما تاثير آن مكانيكي و ملال آور است: در پايان بايد تمام فصل را بار ديگر بخوانيم و از جمله‌هاي معترضه نخوانده رد شويم تا بفهميم كه چه رخ داده است. بدترين نمونة نقصي كه در نهاد اين روش بيش از اندازه ساختگي و بيش از اندازه منتظم وجود دارد به نظر من صحنة بيمارستان زنان وزايمان است. آن چه را كه واقعاً در آن صحنه مي‌گذرد در بالا توصيف كرده ام و اين توصيف را پس از چند بار خواندن و در پرتو طرح جويس به دست داده ام. «گاوان خورشيد» همان «باروري» است و جنايتي كه در حق آن‌ها مي‌شود «فريبكاري» است. اما جويس كه به اين حد قانع نبوده است با زحمت بسيار اين بخش را از اشاراتي به گاوهاي واقعي پر كرده است و گفت و گوي درازي نيز دربارة گاوها در آن گنجانده است. دربارة صناعت خاصي كه در اين بخش به كار رفته است، به نظر من اين صناعت هيچ مناسبت خاصي با وضع رويدادها ندارد بلكه به حكم فضل فروشي خيالبافانة محض به كار گرفته شده است: جويس روش خود را در اين جا «جنيني» خوانده است كه با اصل موضوع، يعني زايمان، منطبق باشد و اين فصل به صورت يك رشته تقليدهاي طنزآميز [نقيضه] از سبك‌هاي ادبي انگليس، از لاتيني بد كه در وقايعه نامه‌هاي ابتدايي به كار مي‌رفت تا سبك‌هاكسلي و كارلايل، نوشته شده و رشد زبان با رشد بچه در رجم متناظر گشته است. در اين بخش رويداد مهمي‌پيش مي‌آيد و آن برخورد ددالوس و بلوم است و دربارة آن نكتة مهمي‌به ميان كشيده مي‌شود. اما ما به اين نكته توجه نمي‌كنيم زيرا ناچاريم به آن توجه نكنيم تا بتوانيم رويدادهاي اين مجلس مي‌خواري را، كه خود ماجراي درهم برهمي‌است، از خلال زبان افسانة «مرگ آرتور» يادداشت‌هاي سبك قرن هفدهم، رمان‌هاي قرن نوزدهم و بسياري ديگر از انواع ادبيات كه براي توجه به آن‌ها در آن لحظه آماده نيستيم دنبال كنيم. اگر به نقيضه‌ها توجه كنيم از داستان غافل مي‌شويم؛ اگر بخواهيم داستان را دنبال كنيم نمي‌توانيم نقيضه‌ها را درك كنيم. نقيضه‌ها داستان را خراب كرده اند؛ و ضرورت گفتن داستان با توسل به آن‌ها رمق از نقيضه‌ها گرفته است.


جويس هم مانند پروست به ظرفيت نيروي توجه خواننده عنايت چنداني ندارد؛ و هم در مورد جويس هم در مورد پروست احساس مي‌شود كه اطناب كمرشكن، كنار هم نهادن مكانيكي عناصري كه نمي‌توانند با يك ديگر الفت نمايند تا اندازه اي معلول تلاش‌هاي ذهني است با نيروي برتر از معمول كه مي‌خواهد چيزها را روي هم تلنبار كند تا بلكه ناتواني خود را در به حركت آوردن آن‌ها جبران كرده باشد.


در بيمارستان زنان و زايمان به صحنه‌هاي اوج داستان رسيده ايم و جويس ما را چنان به گِل فرو برده است كه تا كنون هرگز نبرده بود. «گاوان خورشيد» را در صحنة شگفت آور محلة روسبيان كه پس از آن مي‌آيد از ياد مي‌بريم اما پس از آن بدتر از هميشه در گِل فر مي‌رويم و آن در صحنة استراحت پايان ناپذير پاتوق سورچي‌ها است و در فصل سوال و جواب علمي‌كه مي‌خواهد گفت و گوي ددالوس را با بلوم به مبهم ترين و بي كشش ترين طرز بيان ممكن به ما منتقل كند. خود بخش محلة روسبيان و تك گويي خانم بلوم كه به كتاب پايان مي‌بخشد البته جزء بهترين بخش‌هاي آن است اما ابعاد نسبي سه فصل آخر ديگر و تاثير رعشه آور آن سبك تقليدي كه در ميان سبك ناتوراليستي سرراست، برخورده است به نظر من از لحاظ هنري مطلقاً دفاع ناپذير است. اين را مي‌توان فهميد كه شايد جويس بخش‌هاي بي رنگ آب و خسته كننده را به اين قصد آورده است كه نقطة مقابلي براي بخش‌هاي پرمايه و روشن باشد و هم چنين جوهر ديدگاه او آن است كه ژرف ترين دگرگوني‌هايي را كه در زندگي ما رخ مي‌دهد نشان دهد كه اين دگرگوني‌ها طبعاً بين شب و صبح روي مي‌دهد بي آن كه اشخاص اهميت آن‌ها را در زمان وقوع دريابند؛ اما صد و شصت و يك صفحة كمابيش ملال آور عمدي بيش از آن سخت و سنگين است كه حتا پرش‌هاي درخشان صد و نود نه صفحة ديگر بتواند بار آن را بكشد. از اين گذشته، جويس در اين جا داستان خود را در زير هنرنمايي با شگردهاي فني نيمه مدفون ساخته است. تقريباً مانند آن است كه قدر نوشتة خود را پرداخت كرده و آن قدر براي از آب در آوردن آن كار كرده است كه سرگرمي‌نوشتن نقيضه‌ها نمايشي را كه از اصل قصد داشته به صحنه آورد از ياد او برده است؛ يا مانند آن است كه مي‌خواسته ذهن ما را با سرگرمي‌ها و تفريح‌هاي نامربوط منحرف و مقهور سازد تا از خنكي آخرين ديدار ددالوس و بلوم – به غير از صحنة مست بازي – ناراضي نشويم؛ يا شايد هم، از همه چيز گذشته، از ته دل نمي‌خواسته است ما داستان او را بفهميم چنان كه گويي در حالي كه خود او هم از كاري كه مي‌كرده كاملاً آگاهي نداشته است سرانجام بين ما و داستان خود حصاري از نثر با هيبت نقيضه اي كشيده است، گويي خود او هم از بابت داستان خود خجالت زده و دلواپس بوده است و مي‌خواسته است آن را از ما دور نگاه دارد.


با اين همه حتا اين بخش‌هايي هم كه من با آن‌ها مخالفم چيزي باارزش به «اوليس» مي‌افزايند. مثلاً در بخش نقيضه‌هاي، ظاهراً جويس به ما مي‌گويد:«اين است نمونه‌هايي از آن چه انسان در گذشته دربارة خود نوشته است – چه ساده لوحانةا متظاهرانه است! من پردة اين ظاهرسازي و تظاهرها را پاره كرده ام و به شما نشان داده ام كه انسان امروزه چه گونه بايد خود را بشناسد.» و در بخش سوال و جواب كةك سره از ديدگاه قراردادي علم نوشته شده و در آن تمام پديده‌هاي فيزيكي، آماري، زندگينامه اي و نجومي‌مربوط به ديدار استيون از بلوم آمده است:«اين است تمام آن چه انسان قرن بيستم گمان مي‌كند دربارة خود و جهان خود مي‌داند. اما اين نحوة تعقل، وقتي ان را در مورد مالي و بلوم به كار مي‌بريم چه قدر مكانيكي و خشك به نظر مي‌رسد و براي شرح وضعيت آنان چه نارسا است!»


زيرا يكي از جنبه‌هاي بارز «اوليس» پژوهشي است كه دربارة طبيعت آگاهي و رفتار انسان در آن آمده است. به نظر من هنوز به اهميت آن از لحاظ روان شناسي چنان كه بايد و شايد پي نبرده اند – هر چند كه تاثير آن در كتاب‌هاي ديگر و، در نتيجه، در انديشه‌هاي ما دربارة خودمان، تا همين زمان هم ژرف بوده است. جويس كوشيده است تا در «اوليس» حتي المقدور باتماميت و دقت و سرراستي نشان دهد كه نوع مشاركت ما در زندگي چيست – يا به عبارت بهتر لحظه به لحظه كه زندگي مي‌كنيم اين مشاركت در نظر ما چه مي‌نمايد. براي آن كه اين شرح را كامل سازد ناگزير شده است شماري از قراردادهاي مربوط به ذوق و سليقه را ناديده بگيرد كه مخصوصاً در كشورهاي انگليسي زبان در عصر جديد اكيداً رعايت شده است و حتا نويسندگاني كه هدفشان با وسواس تمام بيان حقيقت بوده آن قراردادها را رعايت كرده اند. جويس با پشتكار روان شناسان عصر جديد آن چه را ما عادت داريم جزء عناصر كثيف و پيش و پا افتاده و پست زندگي خود بدانيم بررسي كرده است؛ هم چنين كاري كرده است كه كمتر كسي از ناتوراليست‌هاي معاصر آن قدر شاعر بوده است كه به آن دست زند و آن اين كه حق تمام عناصر زندگي ما را كه عادت داشته ايم با واژه‌هايي مانند عشق و اصالت و حقيقت و زيبايي وصف كنيم، ادا كرده است. عجيب است كه مي‌بينيم پاره اي از منتقان – از جمله آرنولد بنت كه راستي عجيب است – جويس را مردم گريز مي‌شمارند. اگر ميل داشته باشيد مي‌توانيد بگوييد فلوبر هم مردم گريز بوده است و جويس در باز پديد آوردن صناعت فلوبر گاهي لحن گزنده اي او را القاء مي‌كند. اما استيون، بلوم و خانم بلوم بةقين نه دوست نداشتني هستند نه بدون جذابيت – و با همة بدبختي‌ها و نقايصي كه دارند احترام فراوان ما را نسبت به خود بر مي‌انگيزند. استيون و بلوم اندكي در نقطة مقابل آدم‌هاي كسالت آورتر و حقيرتر پيرامونشان نهاده شده اند اما حتا نمي‌توان گفت كه آن آدم‌ها هم با تلخي نشان داده شده اند. حتا هنگامي‌كه احساس استيون نسبت به آن‌ها تلخ است چنان كه نسبت به باك مليگان و ددالوس بزرگ چنين است. برخلاف، آن چه قابل توجه است حالت مداراي جويس است: با آن كه در «اوليس» نوعي فشار عصبي حس مي‌شود اما در پشت آن نوع آرامش واقعي و فاصله گيري وجود دارد – ما در برابر ذهني هستيم كه وجوه مشترك بسياري دارد با ذهن نوع خاصي از فيلسوفان كه در راه تلاش خود براي درك علل امور و مرتبط ساختن عناصر گوناگون عالم با يك ديگر به جايي رسيده اند كه نيكي و بدي و زشتي و زيبايي متعارف در برابر علو و زيبايي خود فهم متعالي از ميان رفته است.


به گمان من نخستين خوانندگان «اوليس» نه تنها از اين يكه خوردند كه ديدند جويس پاره اي از واژه‌ها را كه معمولاً امروز در ادبيات انگليسي به كار نمي‌رود به كار برده است بلكه از اين يكه خوردند كه ديدند جويس آن جنبه‌هاي از زندگي را كه ما مي‌خواهيم با يك ديگر ناسازگار بشماريم به صورتي نشان مي‌دهد كه سخت با يم ديگر در آميخته است و جداشدني هم نيست. با اين حال هر قدر بيشتر «اوليس» را مي‌خوانيم بيشتر به صدق روان شناختي ان معتقد مي‌شويم و بيشتر از نبوغ جويس حيرت مي‌كنيم كه چه گونه روابط آدم‌ها را با محيط خود، ماهيت اداراك آنان را از آن چه در پيرامونشان و در درون خودشان مي‌گذرد، و وابستگي حيات عقلي، جسمي، شغلي و احساسي آنان را به هم ديگر با تسلط تمام درك مي‌كند و نشان مي‌دهد و اين كار را نه از راه تجزيه و تحليل و تعميم بلكه از راه بازآفريني كامل زندگي در روند گذران آن، مي‌كند. همة اين وابستگي‌ها را دنبال كردن، به هر كدام از آن عناصر ارزش خاص ان را بخشيدن، اما به سبب اشتغال ذهن به جنبة جسمي‌هرگز جنبة معنوي را از نظر دور نداشتن، كلي را در جزيي از ياد نبردن، آدميت عادي را بدون تمسخر يا احساسات رقيق نشان دادن – هم چنان كه بايد و شايد چشم گير بود؛ اما همة اين مواد و مصالح را در ساختن يك بناي هنري كامل و با ضبط و ربط به كار بردن شاهكاري است كه بعيد است بتوان مانند آن را در ادبيات زمان ما يافت.


در يادداشت‌هاي استيون در «چهرة مرد هنرمند درجواني» اين يادداشت مهم دربارة شعري از ييتس آمده است:«هواي لطيف گوشه‌هاي خانه‌هاي خيابان كيلدر را نمايان كرد. پرنده اي نبود. از نوك شيرواني خانه‌ها دو بال دود به سستي بالا رفتند و رد تندبادي از نرمي‌به نرمي‌پراكنده شدند.» اما قراردادهاي تغزل رمانتيك، «زيباشناسي» نثر «پايان قرن»، حتا ناتوراليسم همراه با زيبايي شناسي فلوبر را ديگر، به نظر جويس، نمي‌توان با واقعيت تجربي زندگي منطبق كرد. عناصر گوناگون تجربة زندگي در روابطي ديده مي‌شوند كه تفاوت كرده است و بايد به صورت متفاوتي نشان داده شوند. جويس براي بيان اين بينش جديد زبان جديدي يافته است، اما اين زباني است كه به جاي آلوده ساختن يا خراب كردن نبوغ شاعرانة او، به اين نبوغ امكان مي‌دهد مطلب بيشتري جذب كند و با كمال و موفقيتي كه شايد بيشتر از هر شاعر ديگري در عصر ما باشد خود را با خودآگاهي جديد دنياي جديد وفق دهد. اما جويس براي آن كه اين كار را بكند از شعر گفتن دست كشيده است. در آن چه دربارة «والري» و «اليوت» نوشته ام چنين نظر داده ام كه شعر هر چه كمتر و كمتر به عنوان وسيلة بيان ادبي و هر چه بيشتر و خواهد رفت و شايد هم سرنوشتش آن به نظر من رشد ادبي جويس شاهد متقني بر اين نظريه است. آن چه جويس به نثر نوشته است داراي چنان عمق ادبي و زيبايي قطعي سطح و قالب است كه او را بيشتر با شاعران بزرگ قابل قياس مي‌سازد تا با رمان نويسان بزرگ.


در واقع جويس به راستي براي مرحلة نويني از آگاهي بشري شاعر بزرگي است. عالم جويس، مانند عالم پروست يا وايتهد يا اينشتين، هم چنان كه ناظران گوناگون آن را مي‌بينند و در زمان‌هاي گوناگوني كه مي‌بينند، هميشه تغيير مي‌كند. اين عالم پيكر زنده اي است كه از «رويدادها» ساخته شده است كه مي‌توان آن را بي نهايت كوچك فرض كرد و هر كدام از آن‌ها تمام رويدادهاي ديگر را در بر مي‌گيرد؛ و هر كدام از آن رويدادها بي همتا است. چنين عالمي‌را نمي‌توان در قالب انتزاعاتي تصنعي كه در گذشته مرسوم بوده است نشان داد: يعني در قالب نهادها و گروه‌ها و افراد ثابتي كه نقش موجودات مجزاي بادوام را بر عهده دارند – يا حتا در قالب عوارض روان شناختي ثابت: دوگانگي نيك و بد، ذهن و ماده، جسم و روح، غريزه و عقل؛ تعارض آشكار ميان احساسات و وظيفه، ميان وجدان و منفعت. نه اين كه اين گونه برداشت‌ها از عالم جويس كنار مانده باشند: همة آن‌ها در ذهن آدم‌هاي رمان هستند؛ و واقعيت‌هايي هم كه در پشت آن‌ها است در رمان وجود دارد. اما همه چيز، در قالب «رويدادها» ريخته شده است – رويدادهايي كةك «پيوستار» مي‌شوند اما مي‌توان آن‌ها را به صورت بي نهايت كوچك در نظر گرفت. جويس از اين رويدادها تصويري ساخته است كه به طرز حيرت آوري شبيه زندگي و زنده است، تصويري از عالم روزمره اي كه مي‌شناسيم – و تصويري كه به نظر مي‌رسد به ما مجال مي‌دهد درون آن را ببينيم و گوناگوني‌ها و پيچيديگي‌هاي آن را دنبال كنيم آن هم به طرزي كه پيش از اين قادر به آن نبوده ايم.


آدم‌هاي رمان جويس مجموعه ذراتي نيستند كه تجربة زندگي آنان به آن‌ها تجزيه شده باشد: ما آن‌ها را با همان استواري در ذهن مجسم مي‌كنيم و شخصيت آن‌ها را به همان درستي احساس مي‌كنيم كه آدم‌هاي ديگر را در داستان‌هاي ديگر؛ و سرانجام مي‌فهميم كه آنان در عين حال نماد هم هستند. بلوم خود از يكي از جنبه‌هايش نمونة انسان عصر جديد است: مي‌توان گفت كه جويس تا اندازه براي آن بلوم را يهودي ساخته است كه بتوان او را ساكن هر شهرستاني در اروپا يا جهان اروپايي شده دانست. بلوم با خرده كاري نان خود را در مي‌آورد، زندگاني را مانند يك آدم عادي طبقة متوسط مي‌گذراند – و همان عقايد روشنفكرانة مرسوم زمان خود را دارد: به علم، اصلاحات اجتماعي و انترناسيوناليسم معتقد است. اما آن كس كه از فراز سر بلوم در مي‌گذرد و بر او پرتو مي‌افكند استيون است كه مظهر عقل فعال و تخيل خلاقه است؛ و بلوم را خانم بلوم نگاه داشته است كه مظهر تن و مظهر زمين است. بلوم در نهايت اين احساس را در ما به وجود مي‌آورد كه وي از هر دو آن‌ها هم بهتر است و هم بدتر؛ زيرا استيون به گناه غرور دست مي‌زند كه گناه عقل فعال است؛ و مالي اسير تن است؛ اما بلوم با آن كه شخصيت كم توان تري از آن دو دارد اما نيروي فروتني دارد. وصف خصوصيات بلوم بدان گونه كه جويس در نهايت به ما القا مي‌كند دشوار است: بي كم و كاست تمام «اوليس» را مي‌خواهد تا او را جلو چشم ما بگذارد. مسأله فقط اين نيست كه بلوم آدم متوسطي است، زيرك است، مبتذل است – خنده دار است، رقت انگيز است – كه، به گفتة «ربكاوست»، جلوه اي از زندگي عوامانة پست «چندك زده» است، كه چنان كه فاستر دامون مي‌گويد در پاره اي لحظات مسيح است – بلوم همة اين‌ها هست، او محموعة همة امكانات انسان عادي است كه، گذشته از همه چيز، آن قدرها هم عادي نيست؛ و دليل عظمت جويس آن است كه ما هر چند قبول مي‌كنيم كه وجود بلوم حقيقت كامل دارد و خصوصيات او هم نمونه اي است ازخصوصيات كساني مانند او باز هم نمي‌توانيم او را در هيچ مقولة آشناي نژادي، اجتماعي، اخلاقي، ادبي يا حتا تاريخي (زيرا به راستي وجوه مشترك بسياري با اوليس يوناني دارد) قرار دهيم.


استيون و مالي را آسان تر مي‌توان توصيف كرد زيرا هر كدام مظهر افراط هستند. هر دو مي‌توانند به بلندي‌هايي برسند كه بلوم هرگز نمي‌تواند به آن‌ها دست يابد. در «چهرة مرد هنرمند درجواني» وقتي كه استيون در ساحل دريا به شور و وجد مي‌آيد و براي نخستين بار به رسابت هنري خود پي مي‌برد ما با شور و شوق يك ذهن خلاق رو به رو مي‌شويم. جويس درتك گويي‌هانم بلوم بار ديگر شور و شوق آفرينش را به ما نشان داده است و آن شور و وجد تن است. روياي استيون در تنهايي با كناره جويي او از رفقايش به ذهنش رسيد. اما‌هانم بلوم مانند زمين است كه به همگان بةكسان حيات مي‌بخشد: او احساس مي‌كند كه با همة موجودات زنده بستگي مادرانه اي دارد. به حال«الاغ‌هاي زبان بسته كه» در خيابان‌هاي شيب دار جبل الطارق «نيمه خواب بودند و لغزيده بودند» دل مي‌سوزاند و هم چنين به حال «آن قراولي كه جلو خانة فرماندار بود» و در آفتاب «نيمه برشته شده بود»؛ و خود را به واكسي جلو ادارة كل پست به همان آساني تسليم مي‌كن دكه به پروفسور گودوين. با اين همه ميلش بر آن است كه از برترين نوع حياتي كه مي‌شناسد بارور شود: به بلوم رو مي‌كند و از او بالاتر به استيون. اين جسم زمخت، اين جسم بشريت، كه همة ساختمان «اوليس» بر آن استوار شده است – و در ميان ركاكت و عامي‌گري و پستي باز هم با ضربان بس نيرومندي مي‌طپد – در تلاش است تا قدري شناخت و زيبايي از خود به بار آورد تا به وسيلة آن بلكه از خود فرا رود.


اين دو پرواز بزرگ ذهن تمام رسوايي‌ها و ابتذال‌هايي را كه جويس ما را از آن‌ها گذرانده است، با خود مي‌برند: اين دوچيز – نثر نقره گون بلند پرواز يكي، ضربان نبض ژرف ديگري – به نظر من در ادبيات جزء تجليات عالي نيروهاي خلاق عالم بشر است: آن دو چيز، به ترتيب، حكمت وجود زن و مرد است.


 


آدينه اول مهر 1377 - ص 24 تا 28


از كتاب زير تر جمه شده است:


Lewis M. Dabney, Ed., ًThe Portable Edmund Wilsonً, Viking Penguin Inc., 1983, pp -150-167

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692