تصور کنید از فردا مللی که «غرب» نامیده میشوند با بمب های هستهای از بین بروند و محو شوند. فقط آسیای شرقی و آفریقای پیرامون صحرا مسکونی باقی بمانند و در پی این فاجعه دست به نبردی بیامان غربزدایی بزنند- تلاشی نسبتا موفق برای زدودن خاطره سیصد سال گذشته. اما این را هم تصور کنید که در کشاکش این غرب زدایی، شمار اندکی از دانشگاهیان، هر تعداد از یادگارهای غرب را که بتوانند حفظ کنند- هر تعدادی از کتب و مجلات و مصنوعات دستی و نسخه هایی از آثار هنری و فیلمهای سینمایی و نوارهای ویدئو و سایر چیزهایی را که میتوان مخفی نگاه داشت.
حال تصور کنید در حدود سال دو هزار و پانصد میلادی که خاطره این فاجعه از یاد رفته است، درهای مهر و موم شده مخفیگاهها باز شوند و دانشمندان و هنرمندان شروع به گفتن داستانهایی درباره غرب کنند. داستانهای فراوان و متفاوتی، با نتایج اخلاقی بسیار متفاوتی گفته خواهد شد. چنین داستانهایی ممکن است درباره افزایش مهارت تکنولوژیک، یا درباره توسعه اشکال هنری، یا درباره تغییرات نهادهای سیاسی- اجتماعی، یا درباره تضعیف تابوهای جنسی باشند. دهها موضوع دیگر نیز وجود خواهد داشت که داستان سرایان میتوانند به آنها متوسل شوند. جذابیت و سودمندی نسبی هر داستان بستگی به نیازهای خاص هر یک از جوامع گوناگون آسیایی و آفریقایی خواهد داشت که این داستانها در آنها نشر مییابد.
به هر حال اگر در میان مردمانی که این داستانها را میسرایند فلاسفه نیز وجود داشته باشند، میتوانیم تصور کنیم که بحثهایی درباره هر آنچه غربی است، یعنی درباره ماهیت غرب، در خواهد گرفت. میتوانیم تصور کنیم که فلاسفه چه کوششهایی برای پیوند زدن همه این داستانها به یکدیگر و فرو کاستن آنها به یک داستان خواهند کرد، یعنی گزارشی حقیقی درباره غرب، گزارشی که معنویت منحصر به فرد غرب را آشکار سازد. تصور ما از فلاسفه این است که آنها میل دست زدن به چنین تلاشی را دارند، زیرا هر گاه تلاش کنیم نظریه را جایگزین روایت (narrative) سازیم، حوزهای از فرهنگ را «فلسفه» مینامیم، حوزهای که به ماهیتگرایی تمایل دارد. ماهیتگرایی از جهات بسیاری پرثمر بوده است- شاخصترین آنها این که به ما کمک کرده است تا روابط ریاضی ظریف را در پس حرکات پیچیده و نیز خرده ساختارهای واضح را در پس کلان ساختارهای شبههناک ببینیم. ولی ما به تدریج در به کارگیری ماهیتگرایی در امور انسانی، در رشتههایی مثل تاریخ و جامعه شناسی و مردم شناسی دچار تردید شدهایم. کوشش برای یافتن قوانین تاریخ یا ماهیت فرهنگها، یعنی جایگزین ساختن نظریه به جای روایت - تا کمک کنیم خودمان و دیگران و راهحلها و پیشنهادهایی را که به یکدیگر ارائه میدهیم بفهمیم- به شدت بیثمر مانده است. آثار گوناگونی مثل نوشتههای کارل پوپر درباره هگل و مارکس، نوشتههای چالز تیلور درباره علم اجتماعی تقلیلگرا، و آلسدر مکاینتایر درباره نقش سنت، به ما کمک کردهاند تا به این بیثمری پی ببریم.
به رغم رشد روزافزون این آگاهی که عادتهای فکری ماهیت گرایانه ثمربخش در علوم طبیعی، کمکی به تفکرات سیاسی و اخلاقی نمیکند، ما فلاسفه غربی هنوز هم وقتی به مقایسه بین فرهنگهای مختلف میپردازیم، گرایش آزار دهندهای به ماهیتگرایی داریم. این گرایش با وضوح تمام در تمایل اخیر ما به سخن گفتن از «غرب» متجلی است، سخن گفتن درباره غرب نه همچون ماجرای پر دلهره مستمری که ما خود نیز در آن مشارکت داریم، بلکه همچون ساختاری که میتوانیم از آن قدمی به عقب برداریم تا با حفظ فاصله بررسیش کنیم. این تمایل تا حدودی معلول و تا حدودی علت تأثیر ژرف نیچه و هایدگر بر حیات فکری غرب معاصر است. این تمایل بازتابی از بدبینی سیاسی- اجتماعی است که از زمان نومیدی ضمنی از سوسیالیسم که با بیعلاقگی کامل به سرمایهداری همراه بود، گریبانگیر روشنفکران آمریکایی و اروپایی شده است- از زمانی که دیگر مارکس در برابر نیچه و هایدگر آلترناتیوی ارائه نداد. این بدبینی که گاهی خود را پست مدرن مینامد، معتقد است که آرزوی حداکثر آزادی و برابری که مشخصه تاریخ اخیر غرب است تا حدود زیادی نوعی خود فریبی ژرف بوده است. تلاشهای پست مدرن برای رسیدن به جمعبندی و نتیجهگیری درباره غرب، وسوسه روزافزونی برای مقایسه غرب، به عنوان یک کل، با بقیه جهان، به عنوان کلی دیگر، ایجاد کرده است. چنین کوششهایی استفاده از اصطلاحاتی مثل «شرق» یا «طرز فکر غربی» را همچون عناوینی برای نوعی نیروی رهایی بخش مرموز، یا چیزی که ممکن است هنوز هم امیدی را نوید دهد، تسهیل میکند.
من تردید دارم که با این تلاشها بتوان به جمعبندی غرب پرداخت و با آن مانند طرحی تمام شده برخورد کرد، طرحی که هم اکنون در موقعیتی است که ممکن است موضوع تحلیل ساختاری قرار گیرد. به ویژه میخواهم به بدیهی انگاشتن تفسیر هایدگر از غرب اعتراض کنم. گویی تمایل فزایندهای وجود دارد که میخواهد آثار هایدگر را پیام نهایی غرب به جهان تلقی کند. با استناد به یکی از محبوبترین عبارات هایدگر، این پیام نهایی سخت مدعی است که «غرب همه امکانات خود را به کار گرفته و به پایان برده است.» هایدگر یکی از بزرگترین متفکرانی است که اندیشهاش عصاره تخیلات قرن ماست، اما استعدادهای فوقالعاده او، پیامش را موجهتر از آنچه من فکر میکنم واقعا هست جلوه میدهد. نباید از یاد برد که شعاع تخیلات هایدگر، هر چند بسیار گسترده بود، تا حد زیادی به فلسفه و شعر غنایی محدود میشد، یعنی به آثار کسانی که او خود به آنها لقب متفکر یا شاعر داده بود. هایدگر چنین میاندیشید که ماهیت یک دوره تاریخی را میتوان با مطالعه آثار فلاسفه شاخص آن دوره و شناختن برداشت آنها از مسئله وجود کشف کرد. او میاندیشید که فهم هر چه بهتر تاریخ غرب در گرو یافتن تحولی دیالکتیکی است که حلقه اتصال آثار متفکران بزرگ فلسفی است که یکی پس از دیگری آمدهاند. گروهی از ما که به تدریس فلسفه میپردازیم، در معرض آسیب دیدگی از نیروی اغوا کننده تفسیر هایدگر از تاریخ و دورنماهای غرب هستیم، ولی این آسیبپذیری نوعی نقص شغلی است که باید برای غلبه بر آن مبارزه کنیم.
در این جا میخواهم چارلز دیکنز را به عنوان نوع تفکر ضد هایدگری و به طور کلی نوع تفکر مابعد هایدگری، که غرب را ماجرایی پیوسته نمیداند، مطرح کنم. اگر آسیاییها و آفریقاییهای تخیلی من بنا به دلایلی ناچار بودند که فقط آثار یکی از این دو را نگه دارند، من بیشتر ترجیح میدادم آثار دیکنز حفظ شود، چرا که دیکنز میتوانست بسیار بیش از هایدگر یا هر فیلسوف دیگری به آنان در دستیابی به دیدگاههایی که برای غرب، مهم و چه بسا منحصر به فرد بود، کمک کند. دیکنز میتوانست کمکی باشد تا مردم به جای رساله فلسفی، رمان و به خصوص رمانهای گویای اعتراض اخلاقی را ژانری بدانند که غرب در آن به استادی رسید، تمرکز روی این ژانر به آنها کمک میکند که امید به آزادی و برابری و نه تکنولوژی را مهمترین میراث غرب بدانند. از این نظر گاه، کنش و تأثیر متقابل غرب و شرق بیشتر در اجرای سمفونی نهم بتهون به دست دانشجویان میدان تیان آنمن پکن جلوهگر میشود تا در صنایع فولاد کره یا تأثیر تابلوهای ژاپنی بر نقاشان اروپای قرن نوزدهم.
در ادامه این مقاله به سه نکته خواهم پرداخت: اول ارائه شرحی از هایدگر به عنوان مثالی از آنچه نیچه «کشیش ریاضت کش» (the ascetic priest) مینامید؛ دوم، مرور سریعی بر شرح میلان کوندرا در مورد رمان به عنوان وسیلهای برای طفیان در برابر فلسفه و علم کلام و به عنوان واکنشی بر ضد فرهنگ غالب کشیشهای ریاضت کش؛ سوم، دیکنز را همچون مثالی برای تجسم این گفته کوندرا خواهم آورد که میگوید رمان ژانری است که نوعا به دموکراسی تعلق دارد، ژانری که بیش از همه ژانرهای دیگر، با مبارزه برای آزادی و برابری گره خورده است
از نظر هایدگر حیات غرب از فلاسفه پیش از سقراط و آنچه او نامش را تمایز بین «چه» و «آن» میگذارد، آغاز میشود
مارتین هایدگر
آخرین کار هایدگر، تلاش برای یافتن صحیحترین پاسخ به پرسشی بود که فلاسفه تخیلی آسیایی و آفریقایی من درباره آینده میپرسند. هایدگر به این فلاسفه توصیه میکند که تکنولوژی یعنی آنچه غرب را به نابودی کشید، نقطه عزیمت تفکر خود درباره غرب تلقی کنند و آن گاه، با اندکی یاری بخت، داستانی را که هایدگر گفته بود باز آفرینی کنند، داستانی که او نامش را تاریخ «وجود» گذاشته بود. از نظر هایدگر حیات غرب از فلاسفه پیش از سقراط و آنچه او نامش را تمایز بین «چه» و «آن» میگذارد، آغاز میشود. جدایی بین چیستی فی نفسه یک چیز و رابطهای که آن چیز با سایر چیزها دارد، به تمایز بین ماهیت و عرض، واقعیت و ظاهر، عین و ذهن، عقلائی و غیرعقلائی، علمی و غیرعلمی و مانند آنها میانجامد-همه ثنویتهایی که دورههای تاریخ قدرت طلبی فزاینده و ناتوانی فزاینده را مشخص میسازد، یعنی آنچه هایدگر «به حال خود گذاردن موجودات» مینامید. تاریخی که هایدگر در این جمله نیچه خلاصه میکند wuste wächst (صحرا رشد میکند یا خراب آباد گسترش مییابد). داستانی که هایدگر میگوید، به چیزی منتهی میشود که او «عصر تصویر جهانی» مینامد، عصری که در آن همه چیز بستهبندی میشود و برای تصرف یا التذاذ زیبایی شناختی به ماده خام بدل میگردد. عصر بزرگ طلبی، عصر هیجان زیبایی شناسی تکنولوژیک، عصری که در آن مردم بمبهای یک میلیون تنی میسازند و بارانهای مصنوعی ایجاد میکنند و میکوشند که هر سال هنری پست مدرنتر از سال قبل خلق کنند و صدها فیلسوف را گرد هم میآورند تا به مقایسه تصاویر آنها از جهان بپردازند. هایدگر تمامی اینها را جنبههایی از پدیدهای واحد میبیند: عصر تصویر جهانی، عصری که در آن آدمی به طور کامل وجود را فراموش میکند و از امکان وجود چیزی خارج از رابطه هدف- وسیله کاملا بیخبر میماند.
چنین نگرشی به مسائل، مثالی است از آنچه هابرماس «تجرید از طریق ماهیت گرایی» مینامد و آن را ویژه هایدگر میداند. هایدگر در سال 1935، روسیه استالینی و آمریکای روزولتی را به لحاظ ما بعد الطبیعی یکسان پنداشت، و در سال 1945 هولوکاست و اخراج اقوام آلمانی از اروپای شرقی را دو مثال از یک پدیده واحد دانست. به تعبیر هابرماس در یکسان نگری فیلسوف وجودی حتی نابودی قوم یهود نیز فقط واقعهای مثل وقایع دیگر به نظر میرسد. در مقیاس کلیتر، هایدگر فراتر از محاسبه نسبی خرسندی انسانی میایستد، از نظر او کامیابیها و ناکامیها- مثلا موفقیت گاندی و شکست دوچه- فقط دغدغههای صوری و غفلت از ماهیت بر اثر توجه به جنبههای عرضی است و در راه فهم آنچه واقعا اتفاق میافتد، مانعی به شمار میرود.
اجتناب هایدگر از توجه زیاد به هولوکاست نشان دهنده ضرورت توجه به لایههای زیرین یا پشت پرده روایت غرب برای یافتن ماهیت غرب است، ضرورتی که فلاسفه را از رمان نویسان جدا میکند کسی که تن به این ضرورت داده است فقط برای کنار زدن ظواهر و آشکار ساختن واقعیت، داستان خواهد گفت. از نظر هایدگر روایت همیشه ژانری فرعی و درجه دوم است - ژانری اغوا کننده ولی خطرناک. در آغاز وجود و زمان، هایدگر بر ضد وسوسه یکی کردن هستی شناسی با داستانی که موجودات را به موجودات دیگر مربوط میسازد هشدار میدهد. او در پایان دوره فعالیتش دوباره به عقیده اولیه خود باز میگردد، به این که «وظیفه تفکر» باید با گفتن تاریخ وجود همراه شود، یعنی با گفتن داستانی درباره اینکه ما بعد الطبیعه و غرب امکانات خود را به انتها رساندهاند. او در سال 1962 دریافت که اگر بخواهد به وظیفه خود عمل کند باید دست از داستان سرایی درباره ما بعد الطبیعه بردارد و آن را به حال خود رها کند.
به رغم تردید نسبت به حماسه و ترجیح شعر غنایی، بیشترین استعداد هایدگر در توانایی گفتن قصه دراماتیک بود. به نظر من الگوی دیالکتیکی جدیدی که هایدگر در قانون توالی متون فلسفه غربی مییابد، اصلیترین و به یاد ماندنیترین قسمت آثار اوست. فکر میکنم سر نخ او برای ساختن این الگو، تفسیر نیچه از تلاشهایی بود که در جهت عقل و تفکر صورت میگرفت و همچنین از خونسردی و تأثر ناپذیری مردمانی که نیچه نامشان را کشیشان ریاضتکش گذارده بود و این تلاشها را تجلی پنهان و بیزار کننده اراده معطوف به قدرت در آنها میدانست.
به هر حال هایدگر میکوشید با استناد به آثار خود نیچه به عنوان آخرین متفکر ما بعد الطبیعی بر او فائق آید. او امیدوار بود از این رهگذر از تنفری که نیچه بر خلاف او آشکارا نشان داده بود رهایی یابد. هایدگر فکر میکرد که اگر بتواند خود را از این تنفر و تمایل شدید به سلطهجویی رها سازد میتواند خود را از غرب نیز رها کند و به این ترتیب و به تعبیر خودش، با نقل قولی از هولدرلین «آوازی نو سر دهد». او گمان میکرد که با نگریستن به آخرین لباس مبدل اراده معطوف به قدرت، میتواند خود را از آن خلاص کند؛ میپنداشت که با به حال خود گذاردن ما بعد الطبیعه، روی گرداندن از روایت تاریخ وجود، و روی آوردن به آنچه اندیشیدن از رهگذر Ereignis (واقعه، رویداد، حادثه خاص) مینامید، بتواند با موفقیت از حماسه به شعر غنایی گذر کند، از غرب روی برگرداند و به چیزی کاملا متفاوت با غرب روی آورد.
اما به نظر من، هایدگر خود یکی از همان کسانی بود که نیچه کشیش ریاضتکش مینامید. تلاش او برای جمعبندی غرب و فاصله گرفتن از آن، نمایش دیگری از قدرت بود. هایدگر از خطری که با اجرای چنین نمایشی به وجود میآورد کاملا آگاه بود ولی آگاهی کامل از خطر لزوما به معنای گریز از آن نیست. هایدگر نیز به همان کاری میپرداخت که افلاطون یا آگوستین انجام داده بودند: افلاطون جهانی ماورای حسی پدید آورد تا از فراز آن بتواند آتن را نظارهگر باشد و آگوستین شهر خدا را به تصور آورد تا بتواند از ورای آن به قرون تاریک نظر افکند. هایدگر خود را از کوششهای همقطارانش کنار میکشد، در اندیشه خود غوطهور میشود، داستان خاص را میگوید که یگانه داستان با اهمیت برای اوست. او خود را با غیبت از صحنه عمل، منجی عصر خویش میسازد. هایدگر همانند هگل، با تاریخی کردن حد و مرز افلاطونی، آن را به سمتی دیگر بر میگرداند. قرینه هایدگری جهان ظواهر افلاطون که از بالا نگریسته میشود همان غرب است که از فراسوی ما بعد الطبیعه نگریسته میشود. افلاطون به پایین و هایدگر به پس مینگرند ولی هر دو امید دارند بتوانند از آنچه بدان مینگرند فاصله بگیرند و خود را از وجود آن پاک کنند.
این امید هر دو را به این فکر میاندازد که باید نوعی تزکیه نفس وجود داشته باشد که بتواند آنان را برای ارتباط با چیزی کاملا متفاوت آماده کند- برای مثال آمادگی قبول خیر یا پذیرا گشتن وجود. این طرز فکر آشکارا بخش مهمی از سنت غرب را تشکیل میدهد و موارد مشابه آشکاری نیز در شرق دارد. به همین دلیل، هایدگر که از متفکران قرن بیستمی غرب است با فلسفه شرقی همسخن میشود. برخی از مفاهیم هایدگری، مانند نیاز به کنار گذاشتن روابط موجودات با موجودات، گریز از مشغلهها و پذیرا شدن شکوه سادگی، در شرق به راحتی یافت میشود.
ولی درطرز فکر غربی عناصر دیگری نیز وجود دارد، عناصری که هایدگر اهمیتی به آنها نمیداد، عناصری که در شرق به دشواری میتوانند باب ارتباط را با آن بگشایند. منظور من در این جا به طور خاص رمان است که پاسخی رابلهای به کشیشان ریاضتکش است و من با جزییات بیشتری اما به اختصار بعدا به آن خواهم پرداخت. از این رو اگر ما فلاسفه از گفتگوی افلاطون یا هایدگر با شرق خشنود شویم شاید بتوانیم آسانترین راه حل مشکلات مقایسه بین فرهنگها را بیابیم. با تمرکز حواس بر فلسفه ممکن است نوع ویژه و معینی از انسانها را بشناسیم که میتوان از وجود آنها در هر فرهنگی مطمئن بود- کشیش ریاضتکش، انسانی که میخواهد خود را از دیگر همنوعانش جدا کند و یا آنچه نامش را «نفس حقیقی» یا «وجود» یا «برهما» یا «عدم» میگذارد، ارتباط بر قرار سازد.
همه ما فلاسفه در وجود خود عنصری از کشیش ریاضتکش داریم، همه ما به ماهیتگرایی متمایلیم و در مورد قرار دادن نظریه به جای روایت هم سلیقهایم. اگر چنین نبود احتمالا در کار خود مسیری دیگر دنبال میکردیم. از این رو زمانی که فرهنگهای دیگر مطرحاند باید مراقب باشیم و نگذاریم تمایلمان ما را با این فرض بفریبد که فقط فرهنگهای مشابه با فرهنگ ما، که سلیقههایی نظیر ما دارند، منابع اطلاعاتی معتبری به حساب میآیند. باید هوشیار باشیم و از یاد نبریم که یگانه شاهراه ممکن برای رسیدن به مقایسه بین فرهنگی فلسفه تطبیقی نیست و بدانیم که چنین مقایسهای بیراههای بیش نیست، چرا که شاید بدانجا منتهی شود که دریابیم در واقع جز انطباق یک شخصیت فرا فرهنگی واحد با محیطهای گوناگون کاری نمیکنیم.
کسانی که تجسم چنین شخصیتی هستند همیشه میکوشند با زبان قومیشان سخن نگویند. کشیش ریاضتکش این زبان را به معنای مورد نظر سارتر«غلیظ» (viscous) میداند. اشتیاق او به این است که بالاتر یا عقبتر از آنچه در زبان بیان شدنی است بایستد و یا از آن خارج شود. هدف او همیشه توصیف ناپذیر است. اگر او مجبور به استفاده از زبان باشد زبانی میخواهد که یا به کلمات قوم معنای نابتری بدهد، یا از آن هم فراتر، زبانی را میطلبد که به کلی از مشغلههای قومی فارغ باشد و ربطی به لذتجویی محض و دردگریزی صرف نداشته باشد. تنها چنین کسی میتواند همگام با نیچه و هایدگر مردمانی را نکوهش کند که نیچه آنها را «آخرین انسانها» مینامید. فقط او میتواند به نکته نهفته در اشاره تحقیرآمیز هایدگر پی ببرد که بزرگترین بلایا - گسترش خراب آباد، که همان به فراموشی سپردن وجود است - چه بسا به راحتی پا به پای سطح تضمین شده زندگی برای همه، و همگام با خوشبختی همگانی پیش رود. کشیشان ریاضتکش تحمل کسانی را ندارند که فکر میکنند صرف خوشبختی یا کاستن از رنجها، فراموش کردن وجود را جبران میسازد.
من اندیشه نیچه درباره کشیش ریاضتکش را عمدا پذیرفته و برای انتقاد و معرفی یک ژانر به کار گرفتهام
فردریش نیچه
من اندیشه نیچه درباره کشیش ریاضتکش را عمدا پذیرفته و برای انتقاد و معرفی یک ژانر به کار گرفتهام. تصویری از انسان وسواسی مرد- محور طرح کردهام، تصویر کسی که برخوردش نسبت به زن نوعا مشابه برخورد نیشدار و تحقیرآمیز سقراط در پاسخ به این پرسش است که آیا مو و آرایش هم مثالی دارند یا خیر؟ چنین کسی که شریک آرزوی بیپایان و مکرر نیچه برای پاکی است، شریک آرزوی بیپایان و مکرر هایدگر برای سادگی نیز هست. نگرش او نسبت به جنسیت احتمالا شبیه نگرشش به تجارت است، آن را آلوده میداند. چنین کسی در نتیجه به دو چیز تمایل دارد: 1) زنان در جایگاه سنتی خود باقی بمانند و اطاعت کنند و از امور ذهنی و بصیرت به دور باشند؛ 2) حمایت از نظام کاستی که برای مردان جنگجو مرتبه بلندی قائل است و جنگجویان را پاکتر از تجار کثیف بازاری میداند، اما البته جنگجو در مرتبهای نازلتر از کشیش است، کشیش خود را پاکتر و دارای مردانگی بیشتری میداند، زیرا آنچه مهم است مردانگی معنوی است نه مردانگی جسمانی. مردانگی کشیش ناشی از شکافتن ظواهر و ارتباط برقرار کردن با واقعیت حقیقی و دست یافتن به روشنایی در انتهای معبری است که جنگجو هرگز نمیتواند در آن قدم بگذارد.
به کمک مردانی مثل رابله و نیچه و فروید و دریدا به آسانی میتوان جویندگان خلوص و دنیای وصف ناپذیر را به سخره گرفت، ولی برای رعایت انصاف باید به یاد آوریم که کشیشان ریاضتکش افرادی بسیار مفیدند. به گفته خود نیچه «تا هنگامی که آرمان ریاضتکشی وجود نداشت، انسان، انسان حیوان گونه، به هیچ وجه روی کره خاک معنا پیدا نمیکرد.» در شرق یا در غرب بدون وجود شمار زیادی از کشیشان ریاضتکش احتمال ایجاد فرهنگ والا بسیار اندک بود. برای اینکه تلاش برای یافتن زبان متفاوت با زبان قوم به ثمر برسد باید زبان نسلهای آینده قوم را غنی کرد. هر قدر جامعه از کشیشان بیشتری حمایت کند و هر چه ارزش افزوده بیشتری در اختیارشان بگذارد تا آنان با فراغ بال خیال پردازی کنند، طرحها و زبان این جامعه متنوعتر و غنیتر خواهد شد. فواید حاشیهای تزکیه نفس خصوصی منجر به حصول فواید اجتماعی بزرگی میشود. اغلب همنشینی با کشیشان ریاضتکش چندان خوشایند طبع نیست و معمولا اگر در پی شادمانی باشید نشست و برخاست با آنان بیفایده هم هست. اما آنها ناقلان سنتی بدعت زبان شناختی بودهاند. به دست آنهاست که فرهنگ میتواند آیندهای داشتهباشد، آیندهای که تفاوتی چشمگیر با گذشتهاش دارد. آنها فرهنگها را قادر به تغییر دادن خود میکنند، به فرهنگها برای رسیدن به آیندهای که قبلا تصور ناپذیر بود قدرت سنت شکنی میبخشند.
به هر حال هدف من در این مقاله نه رسیدن به نتیجه نهایی است، نه صرف ارزیابی هایدگر به طور خاص و نه ارزیابی کشیشان ریاضتکش به طور عام. در واقع قصد من ایجاد مقابلهای است بین تمایل کشیشان ریاضتکش به نظریه و سادگی و ساخت و انتزاع و ماهیت با تمایل رمان نویسان به روایت و جزییات و گوناگونی و عرض. در این جا بخشی از یک خطابه کوندرا را با عنوان «هنر رمان» ذکر میکنم:
منطق رمان با منطق فلسفه تفاوت دارد. رمان زاده روح نظری نیست، بلکه زاده روحی طنزآمیز است. یکی از بزرگترین ناکامیهای اروپا این است که هیچ گاه اروپاییترین هنر را نفهمیده است - نه رمان را، نه روح رمان را، نه دانش و کشفیات عظیم رمان را و نه استقلال تاریخ آن را. هنری که الهام گرفته از خنده خدایان است ماهیتا به خدمت جزمهای ایدئولوژیک در نمیآید، بلکه با آنها در میافتد. رمان، هر شب، پنه لوپهوار تور بافته عالمان و فلاسفه و فرهیختگان را از هم میشکافد... من خود را آن قدر با صلاحیت نمیدانم که با کسانی که ولتر را برای گولاگ شماتت کردهاند بحث کنم، ولی خود را تا این حد صالح میدانم که بگویم قرن هجدهم نه فقط قرن روسو و ولتر و هولباخ، (بلکه شاید بیش از بقیه) قرن فیلدینگ و استرن و گوته و لاکلوس نیز هست.» اولین نتیجهای که من از این متن میگیرم این است که به هنگام بررسی فرهنگهای دیگر باید در مورد ظهور ژانرهای جدید هوشیار باشیم- ژانرهایی که واکنش و آلترناتیوی در برابر تلاش برای تحلیل نظری امور انسانی هستند. اگر ما مناظره بین سنن معتبر ضد نظریمان را ضمیمه مناظره سنن معتبر نظریمان کنیم، احتمالا مقایسههایی جالبتر و خصوصا مفیدتری بین شرق و غرب خواهیم کرد. اگر میتوانستیم بعضی سنتهای فرهنگی شرق را که فلاسفه شرقی را به مسخره گرفتهاند شناسایی کنیم، کمکی برای ما فلاسفه غربی بود تا جهتگیریهای مشابه در شرق را بیابیم. تمسخر مورد نظر من از نوع تمسخر خودمانی نیست، هنگامی که ما فلاسفه یکدیگر را مسخره میکنیم (مثلا زمانی که افلاطون، پروتاگوراس یا هیوم، علم کلام طبیعی، یا کییر کهگارد، هگل یا دریدا، هایدگر را مسخره میکنند.) بلکه مراد من نوع دیگری از تمسخر است. تمسخر کسانی که به رغم تلاش خود نتوانستهاند از بحثهای فلسفی سر در آورند یا اصلا هیچ میلی به این تلاش ندارند. ما نه تنها باید درباره هایدگرهای ژاپنی و افلاطونهای هندی و هیومهای چینی هوشیار باشیم بلکه باید استرنهای چینی و رابلههای اندونزیایی را نیز به دقت زیرنظر داشته باشیم. نادانی من بیش از آن است که بدانم آیا مردمانی از نوع دوم در شرق وجود دارند یا نه؛ ولی به وجود آنها امید و ایمان دارم. باید جایی در شرق مردمانی باشند که از شکافتن بافتههای فلاسفه و حکما لذت برند.
نیاز به شکافتن این بافتهها را میتوان در حکم انتقام رندان عوام از کشیشان دانست، کشیشانی که به بالاترین شادمانیهای اکثریت مردم بیاعتنا هستند. نمونه کامل این بیاعتنایی را هورکهایمر و آدورنو که در پی یافتن دیالکتیک روشنگری بودند نشان دادهاند. این روش به آنان اجازه میدهد که تار رمان سادهدل ولتر را به پود اردوگاه آشوویتس ببافند و متقاعد شوند که امیدهای عصر روشنگری بیهوده بوده است. این بیاعتنایی هنگامی در هایدگر دیده میشود که تفاوت چندانی بین کارخانههای اتومبیل سازی و اردوگاههای مرگ قائل نمیشود. ما فلاسفه نه فقط میخواهیم الگوهای دیالکتیکی رؤیت ناپذیر برای عوام را ببینیم بلکه میخواهیم این الگوها ابزاری برای دیدن نتایج درامهای تاریخی- جهانی باشند. به دلیل زهدگراییمان میخواهیم خود و کسانی را که مثل ما هستند درگیر چیزی بیش از برنامههای خصوصی صرف ببینیم. میخواهیم مشغلهها و خیالبافیهای خصوصیمان درباره خلوص و تازگی و استقلال را، به چیزی فراتر از خودمان، به چیزی با قدرت علّی، به چیزی پنهان و بنیادی که مخفیانه جریان امور انسانی را تعیین میکند، نسبت دهیم.
از نظر کوندرا رهیافت ماهیتگرای فلاسفه به مسائل انسانی، تلاش آنها برای نشاندن تعمق و دیالکتیک و تقدیر به جای روایت و بخت و اقبال، راه متعارفی برای گفتن این مطلب است که آنچه برای من مهم است اولیتر از چیزی است که برای شما اهمیت دارد و همین مرا وا میدارد تا آنچه را برای شما مهم است نادیده بگیرم چرا که من با چیزی تماس دارم که شما ندارید: واقعیت. پاسخ رمان نویسان به این مطلب چنین است: خندهدار است که باور کنیم انسانی بیش از انسانی دیگر با چیزی فرا انسانی ارتباط داشته باشد. خندهدار است که تکاپوی کسی برای یافتن «دیگر وصف ناپذیر» عذری باشد برای نادیده گرفتن تکاپوی کاملا متفاوت دیگران. این اندیشه خندهدار است که کسی بتواند فراتر از جستجوی شادمانی برود، که نظریه بیش از وسیلهای برای رسیدن به شادمانی باشد، که چیزی به نام حقیقت یافت شود که فراتر از رنج و لذت باشد. رمان نویس به ما فلاسفه همان گونه مینگرد که ولتر به لایب نیتز، و اورول به نظریه پردازان مارکسیست: همچون چهرههای خندهدار. نکته خندهآور درباره ما این است که خود را برای دیدن آنچه هر کس میتواند ببیند ناتوان میسازیم- چیزهایی مثل کاهش و افزایش رنج- زیرا خود را متقاعد میسازیم که این چیزها ظواهری بیش نیستند.
آنچه رمان نویس جایگزین تمایز ظاهری- واقعی میکند، نمایشی است از نظرگاههای گوناگون، مجموعهای است از توصیفهای چند گانه از وقایع مشابه. چیزی که رمان نویس خصوصا آن را خندهآور مییابد، تلاش برای برتری دادن به یکی از توصیفها و در نتیجه دست و پا کردن عذری برای نادیده گرفتن بقیه است. آنچه در نظر او بسیار قهرمانانه است نه توانایی قاطعانه در رد کردن همه توصیفها به نفع یک توصیف، بلکه بیشتر توانایی پس و پیش رفتن در میان تمام توصیفهاست. به نظر من کوندرا همین نکته را در نظر دارد وقتی که میگوید: مطمئن نبودن از حقیقت و بحثهای مورد توافق دیگران است که به انسان فردیت می دهد. رمان، بهشت خیالی افراد است، قلمرویی است که هیچ کس در آن به حقیقت دست نمییابد، نه آنا و نه کارنین. ولی قلمروی است که در آن همه حق دارند مقصودشان فهمیده شود،هم آنا و هم کارنین. در اینجا کوندرا اصطلاح «رمان» را تقریبا هم معنی «یوتوپیای دموکراتیک» میگیرد- جامعهای تخیلی در آینده، جامعهای که در آن هیچکس در این خیال نیست که خدایان با آنها هستند و فقط آنها از حقیقت یا سرشت اشیاء آگاهند. در چنین یوتوپیایی هیچ کس رؤیای این اندیشه را در سر نمیپرورد که چیزی واقعیتر از خودش یا واقعیتر از درد وجود دارد. کسی هم به این خیال نمیافتد که وظیفهای فراتر از جستجوی شادمانی بر عهده ماست. یوتوپیای دموکراتیک، اجتماعی است که در آن به جای جستجوی حقیقت، اصلیترین فضیلتهای فکری، مدارا و کنجکاوی هستند. یوتوپیایی که در آن هیچ چیز که شباهتی به شهری فلسفی یا فرا جهانی داشته باشد وجود ندارد. در چنین اجتماعی، همه آنچه از فلسفه باقی میماند اصل جان استوارت میل درباره آزادی یا کارناوال رابلهای است: هر کس میتواند هر آنچه میخواهد انجام دهد به شرطی که به کسی آسیب نرساند. همان طور که کوندرا میگوید جهان حقیقت واحد، و جهان نسبتا مبهم رمان، از موادی کاملا متفاوت ساخته شدهاند.
اگر کسی بخواهد، میتواند کوندرا و هایدگر را در حال تلاش برای چیره شدن بر یک دشمن مشترک ببیند: سنت ما بعد الطبیعهی غربی، سنتی که فقط به یک توصیف حقیقی باور دارد، توصیفی که الگوی بنیادی موجود در پس گوناگونیهای آشکار را نشان میدهد. ولی بین آنچه این دو به عنوان آلترناتیو این سنت پیشنهاد میکنند اختلاف زیادی وجودی دارد. از نظر هایدگر پذیرش وجود نقطه مقابل ما بعد الطبیعه است. چیزی که در اجتماع روستایی ما قبل تکنولوژی که رسوم تغییر ناپذیری دارد به آسانی دستیافتنی است. یوتوپیای هایدگر روستایی است، درهای با جمعیت اندک در کوهستان، درهای که حیات در آن بر مبنای رابطه با چهار عنصر ازلی شکل میگیرد: زمین، آسمان، انسان و خدایان. یوتوپیای کوندرا کارناوالی است، دیکنزی است، جماعتی از افراد غیر عادی که شادمانه با عادات نامعمول همدیگر کنار میآیند و بیشتر در جستجوی تازگیاند و از دلتنگی برای جهان نخستین به دورند؛ هر چه این جمع بزرگ تر، جنجالیتر و گونهگونتر باشد، بهتر است، از نظر هایدگر راه چیرگی بر نیاز به سلطه در گرو گام برداشتن به پس، و نگاه به غرب و تاریخ بازیهای قدرت از دور دست است- درست مثل حکیم هندو که چرخ زندگی را از دور نگاه میکند. از نظر کوندرا راه چیرگی بر نیاز به سلطه، تشخیص این نکته است که همه همواره این نیاز را دارند و خواهند داشت ولی باید تأکید شود که حق هیچ کس در داشتن این نیاز بیشتر یا کمتر از دیگران نیست، که هیچ کس سخنگوی حقیقت یا وجود یا تفکر نباشد، هیچ کس سخنگوی چیزی متفاوت یا ماورایی نباشد. ما فقط سخنگوی خود هستیم؛ ساکنان برابر بهشت افراد که در آن همه حق دارند مقصودشان فهمیده شود، اما هیچ کس حق حکمرانی ندارد. کوندرا نظر خود را درباره کشیش ریاضتکش چنین جمعبندی میکند:
انسان در آرزوی جهانی است که خیر و شر در آن کاملا متمایز باشند، چرا که او تمایلی ذاتی و مهار ناپذیر به قضاوت قبل از فهمیدن دارد، مکتبها و ایدئولوژیها بر اساس این تمایل پدید آمدهاند... . آنها میخواهند لزوما کسی بر حق باشد: یا آناکارنینا قربانی ستمگری تنگ نظر است یا کارنین قربانی زنی فاسد است؛ یا k مردی بیگناه است که دادگاهی بیدادگر او را هم درهم شکسته یا دادگاه نماینده عدالت ملکوتی است و k گناهکار است. مقوله «یا این- یا آن»، به معنی ناتوانی در تحمل نسبیت اساسی امور انسانی و به معنی ناتوانی در پذیرش صادقانه این امر است که دیوانی عالی وجود ندارد.
میلان کوندرا با اشارهای گذرا به عبارت «به فراموشی سپردن وجود» که از گفتههای هایدگر است، آن را مؤدبانه با به فراموشی سپردن نسبیت اساسی یکی میداند.
میلان کوندرا
کوندرا با اشارهای گذرا به عبارت «به فراموشی سپردن وجود» که از گفتههای هایدگر است، آن را مؤدبانه با به فراموشی سپردن نسبیت اساسی یکی میداند. اما این تفسیر بیش از حد مؤدبانه است. هایدگر حتی در مرحله عملگرایی اولیهاش-هیچ گاه اعتقادی به نسبتی اساسی به معنای موردنظر کوندرا نداشت. همان طور که قبلا گفتم ژانر مورد علاقه هایدگر شعر غنایی است: قهرمانش هولدرلین است نه رابله یا سروانتس. از نظر هایدگر به سبب وجود متفکر و شاعر است که وجود سایر انسانها معنا مییابد. هر جا متفکر و شاعری باشد، آن جا حیات انسانی توجیه میشود، زیرا در همان جاست که چیزی کاملا دیگرگون زندگی انسان را لمس میکند و خود نیز لمس میشود؛ هر جا شاعر یا متفکری نباشد، خراب آباد گسترش مییابد.
از نظر هایدگر در زندگی برخی از افراد [متفکران و شاعران] لحظاتی وجود دارد که به آنها اجازه میدهد هم منجی تاریخ باشند و هم گذشته را جمعبندی کنند. اما از نظر کوندرا کاری که میتوان با تاریخ کرد این است که بگذاریم تداوم یابد و خود را در جریان آن بیفکنیم، ولی افکندن خود در جریان تاریخ چیزی نیست که یک انقلابی ایدئولوژی زده آن را توصیه کند. در این جا موضوع جایگزینی خرد به جای سنت یا حقیقت به جای خطا مطرح نیست. به نظر کوندرا اگر بخواهیم بدانیم درباره توقعات عصر روشنگری چه اشتباهی روی داده، باید به جای آثار هورکهایمر و آدورنو، نوشتههای فلوبر را بخوانیم؛ کوندرا میگوید:
فلوبر کاشف حماقت است، من اذعان میکنم که این بزرگترین کشف قرنی است که به تفکر علمیش تا به این حد میبالید. البته حتی قبل از فلوبر نیز مردم حماقت را میشناختند ولی آن را به نوع متفاوتی میفهمیدند: همچون فقدان صرف دانش، نقصی که با تحصیلات اصلاح شدنی است... نگرش فلوبر به حماقت چنین است: حماقت در برابر علم و تکنولوژی و تجدد و پیشرفت عقب نمینشیند، بر عکس، پا به پای پیشرفت پیش میرود.
برداشت من این است که کوندرا میگوید امید روشنگری به عصری عاری از حماقت اشتباه بوده است، در عوض چیزی که باید به آن امیدار بود فرا رسیدن عصری است که در آن رنج ضروری ناشی از انواع رایج حماقت از رنج ضروری ناشی از انواع حماقت در عصر ما کمتر باشد. هر دوره، عظمت و حماقت خاص خود را دارد. کار رمان نویس این است که همیشه ما را نسبت به این دو آگاه کند. از آنجا که هیچ دیوانی عالی وجود ندارد و هیچ توصیف حقیقی واحدی در کار نیست و هیچ مفری برای رسیدن به چیزی کاملا متفاوت هم وجود ندارد، این مهمترین کار ممکن است. ولی این کار فقط بر عهده کسی میتواند باشد که با تمام وجود تلاش کند، کسی که رؤیاهای غیر تاریخی که تاریخ انسان در آن به نمایش در میآید او را آزار ندهد و به سرشت کلی انسان که تبیین کننده تاریخ است بیاعتنا باشد و منتظر هدف ملکوتی دوردستی نباشد که لزوما تاریخ به طرف آن در حرکت است. تأیید نسبیت اساسی امور انسانی به تعبیر کوندرا، دست شستن از آخرین نشانههای تلاش کشیشان ریاضتکش برای فرار از زمان و بخت و اقبال است، کشیشان ریاضتکشی که خود را قهرمانان نمایشنامهای میدانند که متن آن قبل از ورود آنها به صحنه نگارش یافته است. هایدگر گمان میکرد که با تاریخی کردن وجود و حقیقت میتواند از مابعدالطبیعه و از اندیشه حقیقت واحد بگریزد. میپنداشت که با گفتن داستانی درباره رویداد و واقعه که بیشتر درباره غرب بود تا درباره وجود، میتواند از طفره افلاطونی طفره برود. ولی از نظر کوندرا طرح هایدگر فقط تلاش دیگری برای گریختن از زمان و بخت و اقبال بود، هر چند این بار گریز به سوی تاریخمندی جای گریز به سوی ابدیت را گرفته بود. از نظر کوندرا ابدیت و تاریخمندی به یک اندازه خنده دارند و به یک اندازه اندیشههایی ماهیتگرایانه هستند.
تفاوت واکنش کوندرا و هایدگر نسبت به سنت ما بعد الطبیعه غرب بهتر از هر جا در برداشتشان از نقطه پایان(closure) بروز میکند، به همان اندازه که برای کوندرا اهمیت دارد که ماجرا را فرجام گشوده ببیند-همیشه انواع جدیدی از رمان به وجود خواهند آمد که شادیهای جدید و حماقتهای جدید و بدیع را ثبت خواهند کرد-همان قدر برای هایدگر این تأکید اهمیت دارد که غرب همه امکانات خود را به انتها رسانیده است. این مسئله از این تأکید کوندرا ناشی میشود که رمان سرشتی ندارد بلکه دارای تاریخ است، رمان توالی کشفیات است. هیچ گونه مُثل افلاطونی که رمان به عنوان یک ژانر وابسته به آن باشد وجود ندارد. هیچ ساختاری برای انسانها نیز وجود ندارد. رمان دیگر نمیتواند امکاناتش را به انتها برساند. انسانها هم نمیتوانند امید به شادمانی را از دست بدهند. همان طور که کوندرا میگوید تنها زمینه برای فهم ارزش رمان، تاریخ رمان اروپایی است. لازم نیست رمان نویس در برابر کسی جز سروانتس پاسخگو باشد.
همین نکته زمانی آشکار میشود که کوندرا تأکید میکند که در مورد تاریخ رمان و اروپا نمیتوان از روی آینده سیاسی واقعی اروپا یا با سرشت واقعی غرب به هر صورت که باشد، قضاوت کرد. به ویژه آن غربی که میخواهد خود را با بمب های خویش نابود کند نباید ملاک قضاوت درباره اروپا باشد- و همین طور ظهور شب بیپایان توتالیتری نیز نباید ملاک قضاوت باشد. این کار مثل قضاوت در مورد زندگی یک انسان بر اساس تصادفی خندهدار است که با خشونت به آن پایان میدهد یا مثل قضاوت درباره تکنولوژی غرب بر اساس آشوویتس است، همان طور که کوندرا میگوید:
روزگاری من هم فکر میکردم که آینده تنها قاضی صالح کارها و اعمال ماست، بعدها فهمیدم که به دنبال آینده بودن بدترین نوع سازشکاری است، تملق بزدلانه قدرت است، چرا که آینده همیشه قویتر از حال است. البته آینده در مورد ما قضاوت خواهد کرد اما بیهیچ صلاحیتی.
او ادامه میدهد:
ولی اگر آینده برای منشأ ارزش نیست، پس من به چه چیز وابستهام؟ به خدایان؟ به کشورم؟ به مردم؟ به خودم؟ پاسخ من به همان نسبت صمیمانه است که مسخره: من به هیچ چیز جز میراث بیارزش شده سروانتس وابستگی ندارم.
عبارت «بهشت افراد» کوندرا در مورد دیکنز کاربردی آشکار دارد زیرا به یاد ماندنیترین و شاخصترین خصلت رمانهای او این است که نمیتوان دیدگاه شخصیتهای غیر عادی داستانهایش را طبقهبندی کرد. شخصیتهای دیکنز را نمیتوان با تقسیمبندیهای اخلاقی سنجید، این شخصیتها را نمیتوان به لحاظ داشتن این فضائل و آن رذایل توصیف کرد. در عوض اسامی اشخاص داستانی دیکنز جای اصول اخلاقی و فهرست فضائل و رذایل را میگیرند و این کار زمانی انجام میگیرد که ما یکدیگر را با نامهای Skimpole آقای Grandgrind ،Pickwick، خانم Jellyby یا Florence Dombey بخوانیم. در دنیایی اخلاقی که کوندرا نامش را «خرد رمان» میگذارد، مقایسهها و قضاوتهای اخلاقی به کمک اسامی مناسب انجام میشود تا به کمک اصطلاحات یا اصول عمومی. جامعهای که واژگان اخلاقیاش را به جای رسالههای علم الاخلاق یا علم کلام، از رمانها اقتباس کند هرگز از خود درباره سرشت انسان، مبدأ وجود انسان، یا معنای حیات انسان پرسش نمیکند، بلکه از خود میپرسد برای کنار آمدن با یکدیگر چه میتوانیم بکنیم، چگونه همه چیز را نظم بخشیم تا با هم راحتتر باشیم، نهادها چگونه تغییر یابند که هر کس حق بهبود بخشیدن به بخت و اقبال زندگی خود را داشته باشد.
به نظر کسانی که با این مفهوم نیچه موافقند که «آخرین انسانها» بوی بد میدهند، مسخره خواهد آمد که پیشنهاد کنیم هدف سازمان اجتماعی انسان و تفکر اخلاقی رسیدن به آسایش باشد، ولی این پیشنهاد به نظر دیکنز مسخره نمیآمد و به همین دلیل است که دیکنز را مارکسیستها و سایر کشیشان ریاضتکش تحت عنوان «مصلح بورژوا» طرد کردهاند. اصطلاح مارکسیستی «بورژوا» معادل اصطلاح «آخرین انسان» نیچه است و شامل همه چیزهایی میشود که کشیش ریاضتکش خواهان تطهیر آنهاست. چرا که مارکسیسم همانند افلاطونیسم و هایدگریسم برای انسانها چیزی بیش از آسایش میخواهد. خواستار تغییر شکل است، تغییر شکلی بر مبنای طرح واحد جهانی؛ مارکسیستها پیوسته آنچه را انسان نوین سوسیالیستی مینامند به تصویر میکشند. دیکنز نمیخواست کسی را تغییر دهد جز از یک جنبه: او میخواست آنها عابران خیابانها را ببینند و مقصودشان را بفهمند؛ او نمیخواست مردم با زدن برچسبهای اخلاقی یکدیگر را معذب سازند؛ بلکه خواستار آن بود که متوجه همنوعان خود شوند- Dombey و خانم Anna ،Dombey و K ، Lord chanceller ،Karenin حق داشتند مقصودشان فهمیده شود.
چارلز دیکنز را مارکسیستها و سایر کشیشان ریاضتکش تحت عنوان «مصلح بورژوا» طرد کردهاند
چارلز دیکنز
به رغم نداشتن هدفی بالاتر از راحتی ارتباطات انسانی، دیکنز برای رسیدن به برابری و آزادی بسیار تلاش کرد. آخرین خط نوشته سنگ مزار سویفت که خود سفارش نوشتنش را داده بود«اگر جرأت دارید از او تقلید کنید: او در خدمت آزادی انسان بود.» برای لوح مقبره دیکنز نیز کاملا مناسب است. ولی دیکنز خدماتش را به آزادی با خشمی لجام گسیخته که سویفت به خود نسبت میداد انجام نداد، بلکه با چیزی که بورژواتر بود انجام داد- اشکهای احساساتی و آنچه اورول خشم رحیمانه مینامید- دیکنز به نظر ما نویسندهای است بورژواتر از سویفت خالق یاهوز Yahoos، چرا که او با انسانها راحتتر است و به آنان امید دارد. نشان این راحتی، واقعیتی است که اورول در متن زیر به آن اشاره کرده است: «در الیورتویست، روزگار سخت، خانه متروک و دوریت کوچولو دیکنز با خشونتی بیسابقه به نهادهای انگلیسی حمله کرد. با این حال توانست این کار را بدون منفور شدن انجام دهد. بالاتر از همه اینکه خود مردمی که دیکنز به آنها حمله کرده بود چنان او را تمام و کمال جذب کردند که خود دیکنز به صورت نهادی ملی در آمد.»
نکته مهم آن است که دیکنز خود را منفور نساخت. من معتقدم این امر تا حدی ناشی از آن بود که او به هیچ چیز انتزاعی مثل «انسانیت به طور کلی» یا به زمانه و یا به جامعهای که در آن زندگی میکرد حمله نکرد، بلکه بیشتر به جنبههای مشخصی از زندگی مردمانی خاص یورش برد، کسانی که از رنج دیگران غافل بودند، از این رو او قادر بود به عنوان یکی از ما صحبت کند- به عنوان کسی که اتفاقا متوجه چیزی شده بود که اگر هر یک از ما هم متوجه آن میشدیم با همان خشم واکنش نشان میدادیم.
همان طور که اورول میگوید دیکنز یک قانون ستیز خوشخلق بود. این جمله را میتوان به همان اندازه در مورد رابله و مونتنی یا سروانتس به کار برد، اما در مورد ولتر یا مارکس چندان صادق نیست. به همین دلیل من فکر میکنم اصطلاح خشم رحیمانه نزد اورول به این معنی است: خشمی که بری از شرارت است، چرا که فرض را بر این میگذارد که گناه نتیجه نادانی است تا رذالت، و شر را به محض وقوف به آن میتوان درمان کرد. این همان نوع خشمی است که بعدها مارتین لوترکینگ به آن اشاره کرد. ولی از نوع خشم کشیشان ریاضتکش نیست چون آنان عقیده دارند که تغییر اجتماعی نوعی سازگاری دو جانبه نیست، بلکه باز آفرینی است- برای اینکه اوضاع بهتر شود باید انسان جدید بیافرینیم، انسانی که بیش از ظواهر به خود واقعیت آگاهی دارد. خشم آنها رحیمانه نیست به این معنی که هدف آنها نشان دادن فقدان فهم متقابل افراد خاص از مقصود یکدیگر نیست، بلکه بیشتر، هدف آنها برملا ساختن نقصانی انتولوژیک است که یا در میان همه مردم به طور کلی دیده میشود و یا حداقل در میان آنهایی که در عصر حاضر زندگی میکنند. بخشندگی و رحمت نهفته در خشم دیکنز، استاو (Stow) و کینگ از این فرض آنها نتیجه میشود که مردم باید به جای توجه به بازسازی دستگاه معرفت و شناخت خود فقط به افراد آسیبدیده توجه کنند و به جزییات درد و رنج آنها بپردازند.
این فرض در مقام یک ادعای تجربی اغلب ابطال شده است و در مقام برداشتی اخلاقی نشان دهنده تفاوت میان داستان سرایان با آنانی است که درباره آنچه فراتر از زبان فعلی و در نتیجه فراتر از تخیل فعلی ماست نظریه میسازند. من فکر میکنم وقتی اورول داشتن ظرفیتی برای خشم رحیمانه را نشانه فکر آزاد میداند نوع مشابهی از تقابل نظریه پرداز با رمان نویس را مدنظر دارد، تفاوتی که من در این مقاله سعی در گسترش آن دارم. قبلا گفتم که نظریه پردازانی مثل هایدگر، روایت را همیشه در مرتبه دوم قرار میدهند، همچون راهنمای اولیهای برای به دست آوردن چیزی عمیقتر از جزییات رؤیتپذیر. رمان نویسانی مثل اورول و دیکنز همیشه خواستهاند نظریه را در مرتبه دوم قرار دهند و هیچ گاه آن را چیزی بیش از یادآوری هدفی خاص نمیدیدند: هدفی برای بهتر گفتن داستان. من معتقدم که تاریخ تغییرات اجتماعی در غرب معاصر نشان میدهد که دومین تعبیر از رابطه بین روایت و نظریه، پرثمرتر است.
وقتی میگوییم پرثمرتر است درست مثل آن است که گفته باشیم به هنگام مقایسه خیر و شر رمان نویسان اجتماعی با خیر و شر نظریه پردازان اجتماعی، آرزو کنیم که تعداد رمانها بیشتر از نظریهها باشد. آدمی آرزو میکند که کاش رهبران انقلابهای موفق کمتر کتابهایی میخواندند که اندیشههای کلی به آنها میداد و بیشتر کتابهایی میخواندند که به آنها کمک میکرد تا خود را در خیالشان با کسانی که تابع حکومت آنها هستند یکی بینگارند. وقتی کتابهایی مثل تاریخ کولاکوفسکی (Kolakowski) درباره مارکسیسم را میخوانید، در مییابید که چرا همیشه نظریه پرداز حزبی، یعنی مردی که مسئول خط درست ایدئولوژیکی بود، بعد از شخص رهبر حزب ترسناکترین و منفورترین عضو کمیته مرکزی بوده است. این امر شاید به یاد شما بیاورد که رهبر گروه شبه مائوئیست جنبش چریکی راه درخشان در پرو، پایان نامهاش را درباره کانت نوشته است. همچنین شاید به یاد شما بیاورد که عکس العمل هایدگر نسبت به زندانی شدن همکاران سوسیال دموکرات خود در سال 1933 این بود: «با جزئیات بیاهمیت مزاحم من نشوید.»
مطلب شایان اهمیت درباره رمان نویسان در مقایسه با نظریه پردازان این است که رمان نویس در گفتن جزییات مهارت دارد. این دلیل دیگری است که چرا آثار دیکنز نمونهای کارآمد از ژانر رمان است. با استناد دوباره به اورول «نشان برجسته و شبهه ناپذیر دیکنز وجود همین جزییات غیر ضروری است، آثار او به تمامی چیزی نیست جز قطعات و جزییات فراوان- ساختمانش پوسیده است اما مجسمههایش عالی است- دیکنز هنگامی بهتر از همیشه است که به ساختن شخصیتی میپردازد که بعدها باید با بیثباتی عمل کند.» اگر ما پارادیمی دیکنزی از غرب بسازیم که امیدوارم آسیاییها و آفریقاییهای تخیلی من نیز چنین کنند، آن گاه سازندهترین چیز را درباره تاریخ اخیر غرب خواهیم دید: کسب توانایی هر چه بیشتر برای تساهل و مدارا با چند گونگی. از نگاهی دیگر این توانایی فزاینده مبتنی بر این است که فقدان انسجام آشکار را به منزله چیزی غیر واقعی یا اهریمنی رد نکنیم، بلکه آن را نشان نارسایی واژههای رایج خود درباره تبیین و قضاوت بدانیم. این تغییر روش در برابر فقدان انسجام آشکار با توانایی فزاینده مردمان گوناگون و متفاوت برای همزیستی مسالمتآمیز همبستگی دارد. و از این رو مستلزم آن است که مردم را به حال خود بگذاریم تا خود به دنبال مقاصد خویش بروند. تمایل به این امر در ظهور دمکراسی بورژوای جمعگرا منعکس میشود، جوامعی که در آنها به جای اینکه سیاست فراخوانی اخلاقی برای عظمت باشد، فراخوانی احساساتی برای تسکین آلام است.
شاید به نظر عجیب بیاید که این تمایل را به غرب معاصر نسبت دهیم- فرهنگی که اغلب با دلایل کافی نژاد پرست و جنسیت گرا و امپریالیست خوانده میشود. ولی البته در عین حال فرهنگی است که درباره نژاد پرستی و جنسیت گرایی و امپریالیسم نگرانی بسیار هم دارد، همان طور که نگران اروپا مداری و منطقه پرستی و جزمیت فکری نیز هست. فرهنگی است که به کشنده بودن جزمیت آگاهی یافته و از این رو در برابر آن محتاطتر شده و در برابر مطلوبیت گوناگونی و تکثر بیش از آنچه تا به حال گفتهایم حساستر شده است. به عقیده من، ما غربیها این حس کنجکاوی و حساسیت را بیشتر به رمان نویسان مدیونیم تا به فلاسفه یا به شعرا.
وقتی مدارا و «همزیستی مسالمت آمیز» شعارهای یک جامعه میشود، دیگر نباید آرزوی بزرگی و عظمت تاریخی- جهانی سودای آن جامعه باشد، اگر عظمت- یعنی تفاوت بنیادی گذشته و امید به آینده خیره کننده تخیل ناپذیر- آرمان فرد باشد کشیشان ریاضت کشی مثل افلاطون و هایدگر و سوسلف تحقق یافتن آن آرمان را بر عهده خواهند گرفت ولی اگر چنین نباشد رمان نویسانی مثل سروانتس و دیکنز و کوندرا کافی هستند. این واقعیت که فلسفه به عنوان یک ژانر با خواست چنین عظمتی گره خورده است- یعنی با تلاش برای تمرکز همه افکار روی یک منبع نورانی واحد و فرستادن این نور به ماورای همه مرزهایی که تا کنون در تصور گنجیده است- شاید تا حدی توضیح دهد که چرا در غرب فلاسفه بیش از همه دچار از خود بیزاری هستند. این امر باید برای آسیاییها و آفریقاییها که قربانیان اصلی امپریالیسم و نژادپرستی غربی هستند وسوسه انگیز باشد که غرب را مستحق از خود بیزاری بدانند. ولی پیشنهاد من این است که این از خود بیزاری را فقط نشانهای دیگر از جستجوی مأنوس قدیمی برای خلوص و پاکی بدانیم که کشیشان ریاضتکش هم در شرق و هم در غرب به دنبال آنند. اگر ما این جستجو را کنار بگذاریم، شاید بخت بیشتری برای یافتن چیزی متمایز در غرب داشته باشیم، چیزی که شرق بتواند از آن استفاده کند، و بر عکس.
_______________________________________________
این مقاله ترجمهای است از:
Richard Rorty, "Heidegger, Kundera and Dickens", in. Essays on Heidegger and others, philosophical papers, volume 2, Cambridge University Press, pp. 66-81
فصلنامه ارغنون - شماره 1 - بهار 1373