زنگار و استخوان (Rust and Bone) عنوان فیلمی فرانسوی محصول سال 2012 است. ژاک اودیار کارگردان معروف و نام آشنای فرانسوی با بودجه ی 15.4 میلیون یورویی این فیلم را کارگردانی کرده است. این کارگردان که بهعنوان برترین کارگردان مؤلف در بین سینماگران فعلی سینمای فرانسه شناخته میشود، با فیلم موفق یک پیامبر (A Prophet) در سال 2009 به شهرت جهانی رسید. او تاکنون دوبار برنده جایزههای سزار بهترین کارگردان و بفتای بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان برای فیلمهای «ضربانی که قلبم متوقف شد(۲۰۰۵)» و «یک پیامبر (۲۰۰۹)» شده است. او همچنین موفق شد در سال ۲۰۰۹ جایزه بزرگ (گرندپریکس یا نخل طلای) جشنواره فیلم کن را برای فیلم یک پیامبر (یک پیغامآور) بهدست آورد.
آخرین ساختهی او «زنگار و استخوان» برای اولینبار روز پنجشنبه ۱۷ ماه مه در شصت و پنجمین دورهی جشنوارهی کن بهروی پرده رفت. البته جایزهای کسب نکرد اما مورد تحسین تماشاگران و منتقدین قرار گرفت. بعد از آن در جشنوارهی فیلم لندن بهعنوان بهترین فیلم انتخاب شد و تا این لحظه در 19 جشنوارهی بینالمللی نامزد دریافت جایزه شده که هنوز تکلیف 8 تای آنها مشخص نشده، از جمله این جشنوارهها میتوان به مهمترین آنها یعنی گلدنگلاب اشاره کرد که این فیلم در قسمت فیلمهای غیر انگلیسی زبان نامزد میباشد و به این علت که در قسمت فیلمهای غیرانگلیسی زبان اسکار هرکشور فقط میتواند یک اثر داشته باشد، این شانس به زنگار و استخوان نرسید و فیلم بینوایان (Les Misérables) بهعنوان نمایندهی فرانسه به اسکار فرستاده شد. زنگار و استخوان اثر قوی و خوشساختی است که شایستگی دیدهشدن و تمامی جوایزی که کسب کرده را دارد. در تیتراژ آغازین فیلم تصویرهای درهمی از زیر آب، یک نهنگ، پسر بچهای که چشمهایش را بسته، زنیکه توی آب معلق است و در پایان مردیکه با دستهایش انگار دارد چیزی را پاک میکند دیده میشود. برای بینندهای که بار اول است این اثر را میبیند معنی خاصی ندارند جز اینکه یک مقدمهچینی برای اتفاقاتی باشند که قرار است در فیلم اتفاق بیفتند. در اولین سکانس فیلم دوربین روی پاهای یک پسر بچه و قدم زدنش زوم کرده است، بعد مردی با لباس و تیپ ورزشی جلوتر از او راه میرود. اولین تصویر فیلم یعنی همان قدم زدن هم بهنوعی مقدمهچینی میکند برای اتفاقات بعدی و اینکه پاها در این فیلم چقدر نقش مهمی ایجاد میکنند. نقش «علی» با بازی ماتياس شونارتس که سال گذشته با فیلم bullhead (کلهشق یا کلهگاوی) رقیب جدایی نادر از سیمین در قسمت فیلمهای غیرانگلیسی زبان اسکار بود چند قدم جلوتر از «سم» با بازی آرمند وردور (Armand Verdure) راه میرود بهطوریکه انگار اصلاً توجهی به او ندارد. بعد از چند دقیقه و در داخل قطار به وضوح میتوان نوع رابطهی پدر و پسری بین علی و سم را متوجه شد. رابطهای که گرم نیست و حتی بهشکل عجیبی سرد و ملالتآور است. علی مردی است که حتی از مغازهها دزدی میکند و سم را هنگام فرار همانطور جلوی مغازهها جا میگذارد! البته رابطهشان مدام در حال بالا پایین شدن است و در سکانسهای بعدی آنها را کنار ساحل و در حال درست کردن اسباببازی سم میبینیم. بعد هم برای اولینبار در فیلم یک سایه بهصورت اختصاصی نشان داده میشود. سم روی شانههای علی نشسته و از بالای پل دست تکان میدهد و سایهاش را میبیند. بعد از آن علی و پسرش سم به خانهی خواهر علی، آنا (با بازی کورنی ماسییروCorinne Masiero) میروند. در این فیلم که بهصورت کلی وضعیت کارگران را نیز نشان میدهد آنا خواهری است که در یک فروشگاه کار میکند و خوراکیهایی که تاریخمصرفشان رو به پایان است و فروشگاه آنها را دور میاندازد را مخفیانه به خانه میآورد و از آنها استفاده میکند.
در فیلم هیچ اشارهای به جز چند مورد کوچک در مورد گذشتهی علی و سم نمیشود و فیلم آگاهانه این کار را انجام میدهد. مثلاً مادر علی که اصلاً در فیلم حضور ندارد قبلاً با کیف مدرسهی سم موادمخدر میفروخته. یا اینکه علی قبلاً یک بوکسور بوده و حتی در بلژیک مقام قهرمانی هم داشته. علی شخصیتی عجیب و سرد دارد که از فیزیک و بدن بسیار قویای هم برخوردار است. او شروع بهکار کردن بهعنوان دربان یک کلوب شبانه میکند و یک شب که میخواهد چندنفر را از هم جدا کند دستش ضربه میبیند و اولین چیزی که میبیند پاهای یک زن است. این زن استفانی نام دارد. استفانی با بازی ماریان کوتیارد (Marion Cotillard) دچار خونریزی از ناحیه بینی است و علی اصرار میکند که او را تا خانهاش همراهی کند. در داخل ماشین هم علی به پاهای استفانی نگاه میکند که خونی شدهاند و خیلی رک در مورد لباسش با او صحبت میکند. علی با اصرار برای یخ گذاشتن روی دستش وارد خانه استفانی میشود و در آنجا مردی را میبیند که منتظر استفانی است. بعد هم روی دیوار عکسهای استفانی را میبیند که در یک پارک آبی بهعنوان مربی نهنگها کار میکند. در ادامهی فیلم زمانی که استفانی مشغول رهبری نمایش نهنگهاست ناگهان حادثهای رخ میدهد و یکی از نهنگها روی صحنه میپرد و باعث غرق شدن سکو و استفانی میشود. استفانی در بیمارستان بیدار میشود و متوجه میشود که پاهایش قطع شدهاند. نهنگها در واقع نهنگ قاتل هستند و وقتی استفانی زخمی درون آب بوده یکی از نهنگها پاهای او را بلعیده. استفانی امیدش به زندگی را از دست میدهد و حتی برای خودکشی هم تلاش میکند. از طرفی علی شغل خود را عوض کرده و نگهبان شده. یک شب که مشغول کار است استفانی که شمارهاش را هنوز دارد با او تماس میگیرد و آندو با هم ملاقات میکنند. بعد از آن علی و استفانی بهتدریج وارد یک رابطه میشوند که نه آن را دوستانه میتوان نامید و نه عاشقانه، حداقل تا اواسط فیلم. ناامیدی استفانی با شنا در دریا به کمک علی به پایان میرسد و کمکم به زندگیش عادیش برمیگردد. علی با مردی آشنا میشود که برای مدیران فروشگاهها دوربین جاسوسی نصب میکند تا کارمندانشان را کنترل کنند. این مرد علی را با مسابقههای خیابانی آشنا میکند و علی تبدیل به یک مبارز خیابانی میشود و در این راه استفانی هم کنار اوست. در فیلم اولینبار این مرد بهعنوان راوی روی تصاویر صحبت میکند، هرچند یک مکالمه بین علی و مرد است اما از لحاظ میکس صدا روی تصاویر میشود گفت بهنوعی روایت است. استفانی که حالا پاهای فلزی هم دارد دوباره به زندگی عادیش برمیگردد و با حالت قدم زدن وارد پارک آبی میشود. یکی از تأثیرگذارترین و زیباترین صحنههای فیلم زمانی است که استفانی مقابل آکواریوم بزرگ قرار گرفته و نهنگی که باعث فلج شدن او شده را از پشت شیشه لمس میکند. این سکانس به قدری زیباست که شما را روی صندلی میخکوب میکند! نهنگ از استفانی فرمانبرداری میکند و بهنوعی با رفتارش از او دلجویی میکند. رابطه استفانی و علی بیشتر شده و یک روز از علی میپرسد که آیا با کسی در ارتباط است؟ و با این جواب از علی مواجه میشود که با کسی در ارتباط نیست اما شرکای جنسی دارد. علی تظاهر به روشنفکری نمیکند، اصلاً هم انتظار ندارد استفانی وضعیتش را درک نکند. بهنوعی واقعیت غریزی خودش را بدون هیچ شرم و یا ترسی بیان میکند. حتی به استفانی پیشنهاد ارتباط جنسی میدهد و او هم قبول میکند. علی برای خود هیچ محدودیتی قائل نیست و بعد از مدتی حتی جلوی چشم استفانی با زنان دیگر ارتباط برقرار میکند. این ارتباطات باعث میشود تا استفانی در مورد نقش خودش در زندگی علی و متقابلاً نقش علی در زندگی خودش به فکر فرو برود. جاییکه استفانی در مورد ادب با علی صحبت میکند را میتوان اصلیترین نقطهی شروع برای تغییر شخصیت کاراکترها و به نوعی رسیدن آنها به بلوغ رابطهای و مسئولیتپذیری بیشتر دانست. اتفاقات بد همه با هم هجوم میآورند و وقتیکه دوربینهای جاسوسی پیدا میشوند علی از کارش اخراج میشود. مردی که دوربینها را نصب میکرد و بهنوعی مدیر برنامههای علی در مبارزات خیابانی بود چند هفتهای خودش را گم و گور میکند و در این مدت استفانی جای او را میگیرد. در همین زمان آنا خواهر علی از فروشگاه اخراج میشود. آن هم بهدلیل پیدا شدن فیلمی که نشان میدهد علی محصولاتی که تاریخ مصرفشان رو به اتمام بوده را بیاجازه به خانه میبرده. آنا نرمالترین شخصیت این فیلم است. البته در مورد خود کلمهی نرمال هم در این فیلم بحث میشود. آنا به علی یک سیلی میزند، سیلیای که شاید بهخاطر شرایط بدنی علی همیشه جوابی داشته اما اینبار نه. علی تصمیمش را میگیرد و به یکباره همهچیز حتی پسرش را میگذارد و میرود. بعد از مدتها علی را میبینیم که در یک باشگاه ورزشی حرفهای است. شوهر آنا، سم را پیش او میبرد تا یکروز با هم باشند. این با هم بودن کاملاً نسبت به اول فیلم فرق دارد. علی علاوه بر اینکه ظاهر خود را تغییر داده در باطن هم متحول شده و با پسرش خوش میگذراند و به او محبت میکند. روی دریاچهی یخزده سورتمهسواری میکنند و وقتی علی چند دقیقهای دور میشود قسمتی نازکی از یخها میشکند و سم به داخل آب سرد فرو میرود. علی بهسرعت بهطرفش میرود و با دستهایش برف را کنار میزند. وقتی سم را زیر یخ میبیند با مشت به یخها میزند. در حالیکه زجه میزند به یخ مشت میزند و آخر سر یخ را میشکند. سم را به بیمارستان میرساند و او زنده میماند. این ضربه زدن به یخ شاید مهمترین نقطه در زندگی علی باشد. یخ انگار فاصلهای است بین علی و خوشبختی که میخواهد به آن دست پیدا کند. و حتی این یخ میتواند نماد سردی رابطهی او و پسرش باشد. در طول فیلم شاهد فریادهای علی بر سر سم و مجبور کردنش به انجام دادن یا ندادن بعضی کارها هستیم. حتی یکبار علی را میبینیم که سم را پرت میکند و سرش به لبهی میز میخورد. حالا که سم زیر یخها قرار گرفته علی هرکاری میکند تا این یخ (چه فیزیکی و چه نمادین) را بشکند. فیلم اینطور به پایان میرسد که استفانی که چندین دقیقه است در فیلم هیچ حضوری ندارد به علی زنگ میزند و حالش را میپرسد. استفانی از علی ناراحت است و میخواهد تلفن را قطع کند. اما علی از او خواهش میکند که قطع نکند. علی در طول فیلم مردی است که فقط از روی غریزه عمل میکند و شاید بیشتر به یک حیوان شبیه است و در کنار آن روحیهای شبیه به یک ماشین (روبات) دارد. اما بعد از اتفاقاتی که برایش میافتد در فیلم به یک رستگاری میرسد. در ابتدا ظاهراً علی به استفانی کمک میکرد تا به زندگی عادیش برگردد اما رابطهی آنها طوری در فیلم شکل گرفت که علی و استفانی به یک اندازه به هم نیاز داشتند، به یک اندازه به هم متکی بودند و وجودشان به هم وابسته بود. علی که بهخاطر مشتهایش به یخ دستش شکسته، پای تلفن گریه میکند و از استفانی طلب بخشش میکند. بعد هم دیالوگی میگوید که انگار تمام این فیلم برای گفتن این دیالوگ از زبان علی ساخته شده، «دوستت دارم». پایان فیلم دومینباری است که در فیلم یک شخصیت به شکل راوی وار و روی تصاویر صحبت میکند. و این صحبت روی تصویری انجام میشود که علی را قهرمان یک مسابقات، موفق، در کنار استفانی و پسرش خوشحال نشان میدهد.
ماریان کوتیارد بازی بینهایت زیبایی از خود نشان میدهد و تکسکانسی که در بیمارستان روی تخت دراز کشیده، وقتی متوجه میشود پاهایش قطع شدهاند و جیغ میکشد و از روی تخت پایین میافتد را شاید هیچوقت فراموش نکنید. جلوههای ویژه کامپیوتری استفاده شده برای پای قطع شده اولینبار نیست که در این فیلم بهکار میروند، یکی از نمونههای به یادماندنی آن گریسینایس (Gary Sinise) در نقش ستوان دنتیلور در فیلم فارست گامپ (Forrest Gump) بود. علاوه بر کوتیارد، ماتياس شونارتس که فیلمهای زیادی بازی کرده اما با فیلم کلهشق و این فیلم، امید به جهانی شدن بازی خود دارد از خود یک بازی عالی به نمایش گذاشته. جالب اینکه اودیار برای نقش علی یک بازیگر حرفهای نمیخواسته و با سر زدن به باشگاههای ورزشی دنبال بازیگر مورد نظرش میگشته. بعد از اینکه از 200 نفر تست میگیرد به نتیجهای نمیرسد فیلم bullhead (کلهشق) را میبیند و تصمیم میگیرد از شونارتس تست بگیرد و بعد از تست نقش به شونارتس میرسد. در این فیلم کوتیارد احساسی است، عاطفی است و در عین حال زیرپوستی بازی میکند. شونارتس یخی، ماهیچهای، غولپیکر و برونگرا است. بازی این دو کنار هم خیلی خوب از کار درآمده و در کنار کارگردانی خوب اودیار از نقاط قوت فیلم محسوب میشود. در کنار اینها فیلمبرداری استفان فونتین (Stéphane Fontaine) واقعاً عالی است. تصویر و نماها، جاگیری دوربین در مکانهای مناسب، از جمله بیرون ایستادن در اتاق بیمارستان و زیر یخها قرار گرفتن در پایان فیلم بر کار خوب فونتین صحه میگذارد. موسیقی متن این فیلم را هم الکساندر دسپالت (Alexandre Desplat) بهخوبی ساخته، مخصوصاً موسیقی پایانی که بعد از تمام شدن فیلم کاری میکند شما برای دقایقی قادر نباشید به چیزی جز فیلم فکر کنید! پایان فیلم وقتی مدت زمان زیادی از زندگی علی نشان داده نمیشود کمی مورد تأمل است، اما در حقیقت اودیار خواسته قسمتی که در خیلی از فیلمها دیده شده را حذف کند و قسمتی که دیده نشده را نشان بدهد. در انجام این کار هم موفق بوده. ایدهی سقوط سم به درون دریاچه یخزده شاید دمدستیترین ایده برای ایجاد یک حادثه باشد، اما هیچ چیزی از زیبایی کار کم نمیکند. البته لازم به ذکر است که فیلمنامهی این کار براساس دو داستان از مجموعه داستانکوتاهی به همین نام از کرگ دیویدسون (Craig Davidson) نویسندهی کانادیی نوشته شده است. با این تفاوت که در داستان اصلی سانحهی اصلی یعنی قطع عضو برای مرد داستان اتفاق میافتد. اودیار بر این باور بود که به حد کافی در فیلمهای قبلیاش روی مشکلات مردها کار کرده بود و برای همین این تغییر اساسی را در فیلم نامه ایجاد کرد. کوتیارد همزمان با این فیلم، در شوالیه تاریکی برمیخیزد (The Dark Knight Rises) نیز بازی کرد. در زنگار و استخوان چندباری ما فقط سایه میبینیم و چندباری هم فقط پا میبینیم. سایه بیشتر حالت نقش فرعی را القا میکند و پا اتفاقی که برای استفانی میافتد را تداعی میکند. چه قبل از اتفاق و چه بعد از آن. چندباری هم از اسلوموشن استفاده شده بود که این استفاده بسیار هوشمندانه و تأثیرگذار بود. اما مهمتر از همه چیز در این فیلم رابطهی بین علی و استفانی بود که شکل عجیب و شاید غیرقابل تحملی برای بیننده داشت. نیاز استفانی به علی، چه از لحاظ روحی و چه از لحاظ جسمی قابل توجیه است اما نکتهی عجیب نیاز مشابه علی به استفانی است. علی به اینکه استفانی پایش را از دست داده توجهی ندارد و اصلاً مراعات حال او را نمیکند. در مورد پایش با او حرف میزند، در مورد وضعیتش و حتی وقتی استفانی را برای اولینبار با پاهای مصنوعیاش میبیند به جای اینکه به او احساس ترحمی داشته باشد یا این موضوع را بهرویش نیاورد از او میخواهد تا پاهای مصنوعی را نشانش بدهد. حتی خیلی رک با او شوخیهایی میکند که انتظار میرود استفانی ناراحت شود اما اینطور نمیشود. مثلاً یکبار او را بهخاطر پاهای فلزیاش روبوکاپ (RoboCop) صدا میزند. طبیعتاً مثل اولین برخوردشان و صحبتهای داخل ماشین و شناختی که استفانی در طول رابطهشان کسب میکند، باعث میشود انتظاراتش از علی دچار تغییر شوند. تا جاییکه آن بحث ادب را پیش میکشد. اودیار شخصیتهایی زمینی خلق کرده، شخصیتهایی که هر کدام در دنیای خودشان سیر میکنند و با این حال میخواهند با هم باشند. یک عشق که باعث میشود کاراکترهای فیلم دچار رستگاری شخصیتی بشوند. در طول فیلم حتی پیش میآید که بیننده گیج میشود که شخصیت اصلی داستان علی است یا استفانی؟ اودیار برای مشخص کردن این موضوع، استفانی را در دقایق آغازین و قبل از پایانی فیلم قرار نداده و با این روش نشان داده که محور اصلی داستان علی است. بعد از تمام این صحبتها شاید به نام فیلم هم فکر کنید. «زنگار و استخوان» نامی است که شاید قسمت «زنگار»ش به پاهای فلزی استفانی یا زنگاری که روح فلزی علی را در برگرفته اشاره میکند و «استخوان» به چیزی که هم علی و هم استفانی از دستش میدهند. استفانی پاهایش را از دست میدهد و علی استخوان دستش میشکند، اما همانطوری که خود علی در پایان فیلم میگوید: «اگر یکی از بازوها یا پاهای انسان بشکند، استخوانها با یک پیوند آهکی به هم جوش میخورند و ممکن است حتی از قبل هم قویتر شوند. اما اگر دست بشکند هیچوقت مثل اولش نخواهد شد. در هر مبارزه، در هر ضربه این موضوع یادآوری میشود. و دردش دوباره به سراغ آدم میآید.» در این فیلم شاید قسمتهای زیادی از لحاظ زمانی نشان داده نشدهاند و پرشزمانی داشته، شاید باورپذیری بعضی اتفاقات مشکل باشد و چندین شاید دیگر، اما همهی اینها نمیتوانند از زیبایی فیلم چیزی کم کنند. فیلم یک شاهکار قابلستایش همهجانبه نیست، اما قدرت و قوتش به شدت بر ضعفهایش میچربد و شاید ضعفهای فیلم پیوند بخورند و بعد از دیدن دوباره یک فیلم قویتر بسازند!