«باریا» فیلمی 154 دقیقهای محصول ایتالیا به کارگردانی جوزپه تورناتوره کارگردان ایتالیایی فیلمهای معروفی «افسانهی 1900» ، «سینما پارادیزو» و... میباشد. قبل از هر چیز باید به این نکته دقت داشت که تورناتوره جزو آندسته فیلمسازانی است که برای درک بهتر کارهایش باید تمام آثار او را به ترتیب زمانِ ساخت، از اول تا آخر تماشا کرد. بدون شک کسانیکه با کارهای قبلی تورناتوره آشنایی دارند قادر به درک بهتری از فیلمهای جدید او هستند.
فیلم با سکانسی آغاز میشود که چند پسر بچه مشغول بازی با فرفرههای چوبیشان هستند. پسر بچهای که هنوز فرفرهاش میچرخد، فرفره را در دست میگیرد و این فرصت را دارد که فرفره حریف را بشکند. اما این اتفاق نمیافتد. چند پیرمرد آنطرفتر مشغول بازیهای خودشان هستند. یکیشان پیترو یا همان پسر بچه را صدا میزند. به او پول میدهد تا برایش سیگار بخرد. روی زمین تف میکند و به پسر بچه میگوید اگر تا وقتیکه تف خشک نشده برگردد به او مقداری پول میدهد. پسرک با تشویقهای بقیه پول را میگیرد و شروع میکند به دویدن. در خیابانها و کوچههای مختلف بهسرعت به دویدنش ادامه میدهد. تا آنجاکه چند لحظه بعد بالای شهر به پرواز در میآید! پسر بچهی دیگری از بالا نشان داده میشود که در حال دویدن به سمت کلاس درسش است. پپینو تورنوا با هر زحمتی که هست سر کلاس میرود و معلم وقتی میبیند که به بهانهی خورده شدن کتابش توسط بز نه با بچهها سرود میخواند و نه کتاب درسیاش را آورده او را محکوم به نشستن در گوشهی کلاس میکند. پپینو گوشهی کلاس خوابش میگیرد و رویا میبیند. در یک سینما که کاملاً به فیلم سینما پارادیزو شباهت دارد مردم مشغول تماشای فیلمی از فلینی کارگردان مورد علاقهی تورناتوره هستند. چندنفر سر و صدا میکنند و کیکو تورنوای بیگناه را از سالن بیرون میاندازند. کیکو دندانهای بسیار قویای دارد. عنصر تأثیرگذار وضعیت اقتصادی در این فیلم یعنی گاو از اینجا وارد فیلم میشود! کیکو تورنوا یک گاو میخرد. پپینو تورنوا پسر کیکو در یک مزرعهی زیتون کار میکند و بهدلیل بهحد نصاب نرسیدن سبدهایش تنبیه میشود. و این شروعی میشود برای آغاز درگیری با اسقف جاشیتو مزرعهدار زرنگ. کیکو و همسرش، پپینو را برای چوپانی به صحرا میفرستند و کیکو دیالوگ زیبای: «برو روزی خودت رو در بیار» را میگوید. فیلم از شخصیتهای بسیار زیادی تشکیل شده که پرداخت به داستان هر کدام ساعتها زمان میخواهد. برای همین تورناتوره با استفاده از سیاه شدن تصویر که در ابتدا اصلاً دلچسب نیست کار را پیش میبرد و داستانها را بهنوعی تفکیک میکند.
تصویر زنی دیده میشود که با کباب کردن تکههای چربی گوشت سعی دارد فقر خود را از همسایهها مخفی کند. پپینو در کوهستان داستانی میشنود که هرکس سنگی بیندازد و به سه تخته سنگ بالای کوه بخورد غاری پر از سکههای طلا جلوی او ظاهر خواهد شد. پپینو هرچقدر تلاش میکند موفق نمیشود و مرد چوپان به او میگوید تنها راه برای فهمیدن درستی یا نادرستی این افسانه امتحان کردن آن است! زمانیکه پپینو مشغول سنگ انداختن است بزها کتابش را میخورند و به همین دلیل پپینو سر کلاس تنبیه شد. دولت دیکتاتور و فرماندههای نظامی بهشکل مضحکی توسط مردم به سخره گرفته میشوند. و در پی آن دستگیر و به زندان روانه میشوند. پپینو بزرگتر میشود و در یک سکانس پدرش کیکو هم پیرتر میشود. پپینو تلاش میکند تا وارد گروههای مبارز شود اما بهدلیل سن کم به وی اجازه نمیدهند. از طرفی همان پیرزنِ فقیر دختر جوانش را برای جایگزینی با خودش به محلش کارش میبرد اما صاحبکار از وضعیت بد اقتصادی و اینکه احتمالاً تا چندروز آینده نصف کارگرها را هم اخراج کند صحبت میکند. مهلت رفتن به سربازی میرسد و نینو پسر عموی پپینو به سربازی میرود. ایتالیا وارد مرحلهی جدید از جنگ میشود و نوبت به ورود آمریکاییها به شهر میرسد.
مردم شهر از فرصت استفاده میکنند و شبانه تمام اموال دولتی و افراد مرفه را غارت میکنند! در این بین پدر و دختری به اسم مانینا دیر میرسند و تنها به یک در چوبی قانع میشوند! نوبت شخصیت مانینا در داستان میشود، او یک دختر بچه است که بهخاطر فهمیدن صحبتهای یک سرباز آمریکایی یک چتر نجات سفید رنگ جایزه میگیرد. آنرا تبدیل به لباس برای بچه میکند و در همین بین هم با یک سکانس مانینا از یک دختر نوجوان تبدیل به یک خیاط جوان و زیبا میشود. پپینو هنوز با اسقف جاشیتو مشکل دارد و بهخاطر دخالت در کارهایش، یک سیلی از او میخورد. پپینوی نوجوان با تلاش زیاد عضو حزب کمونیستها میشود.
در یک سکانس که از او عکس میگیرند او هم به یک جوان خوشتیپ تبدیل میشود. انتخابات برای اولینبار برگزار میشود و پپینو بیشتر و بیشتر درگیر سیاست میشود. یکروز هم بهطور اتفاقی مانینای جوان را میبیند و عاشقش میشود. با تعقیب وی متوجه میشود که مانینا میرقصد. پپینو هرطور شده رقص یاد میگیرد. در همین زمان نینو پسر عموی وی هم صحیح و سالم از سربازی برمیگرد. البته نینو اخلاق خاصی دارد و بهنوعی شیرین میزند! یک شب در یک مهمانی در حالیکه مردان با مردان و زنان با زنان میرقصند (عرف آن زمان ایتالیا) پپینو از مانینا تقاضای رقص میکند. با قبول کردن تقاضای او بقیه زنان و مردان هم برای اولینبار با هم میرقصند. همین موقع توسط یکی از دوستان پپینو که از اعضای کمونیستهاست اعلام میشود که با پیروزی جمهوریخواهان و این رقص آزادیخواهانه از همین امشب سوسیالیسم آغاز بهکار میکند! در ادامه رابطهی عاشقانهی مانینا و پپینو با وجود مخالفت مادرش همچنان ادامه پیدا میکند. پپینو هم سفرهای سیاسیاش را برای حزب آغاز میکند. بعد از بازگشت نامهای از مانینا دریافت میکند که در آن گفته شده وضعیت مالی پپینو خوب نیست و برای همین خانواده مانینا را مجبور کردهاند تا با یک مرد پولدار ازدواج کند. پپینو حتی دوباره تلاش میکند تا سنگی را به سه تختهسنگ بزند و صاحب گنج شود اما موفق نمیشود. حسادتهای پپینو، بداخلاقیهای مانینا با خواستگارش را بهدنبال دارد. پپینو در یک سکانس جالبتوجه حتی با خواستگار پولدار مانینا هم درگیر میشود. پیروزی با پپینو است چون مانینا به پدرش میگوید به هیچوجه حاضر به ازدواج با کسی جز پپینو نمیشود.
پپینو هم که به فکر چارهای برای حل مشکل ازدواجشان و راضی کردن مادر مانینا است که با الهام گرفتن از تصویر یک فیلم در سینما تصمیم میگیرد با حبس خود و مانینا در یک خانه کاری کند تا تنها شانس مانینا برای ازدواج باتوجه به رسوم آن زمان و لزوم باکره بودن عروس، خودش باشد. تلاشهای مادر مانینا (دختر همان پیرزن فقیر)، نینو و بقیه هم نتیجهای ندارد و تا زمانیکه کیکو پدر پپینو موافقت نمیکند آندو در را باز نمیکنند. پپینو و مانینا بالاخره با هم ازدواج میکنند. مانینا حامله میشود و برای سالم بدنیا آمدن بچه از هیچ کاری، حتی خوردن خون تازهی گاو هم دریغ نمیکند!
اما فایدهای ندارد و بچهی اولشان مرده بدنیا میآید. پپینو خانهشان را جمع میکند و به خانهی پدر اسبابکشی میکند. آنجا بچهدار میشوند و هر شب درحالیکه همسایهها جمع شدهاند کیکو با آب و تاب برای آنها قصه تعریف میکند. چند سالی میگذرد و با بیشتر شدن تعداد فرزندانشان مشکلاتشان با همدیگر نیز بیشتر میشود.
مانینا با حزب و سیاستمداری مخالف است و عقیده دارد سیاست برای آدم گاو نمیشود! دوباره مهلت انتخابات میشود و درگیریهای سیاسی! و بعد هم یک بچهی دیگر بدنیا میآید. گوسفندهای پدر پپینو وارد مزرعهی اسقف جاشیتو میشوند و همین، دلیلی میشود برای کتک خوردن پدرِ پپینو از اسقف و اطرافیانش. پپینو به همراه نینو اسقف جاشیتو را در مرکز شهر پیدا میکنند. پپینو سیلی محکمی به او میزند و با اینکار هم انتقام پدرش را میگیرد و هم انتقام سیلیای که خودش در نوجوانی خورده بود. در اتحادیه به پپینو گفته میشود که تلاشهای زیادی کرده اما بدلیل نداشتن مدرک تحصیلی و آشنا نبودن با سیاستهای خاص سوسیالیستها، مجبورند وی را به روسیه بفرستند. زمانیکه پپینو در روسیه بهسر میبرد مانینا به همراه مادرش که پیر شده، آن هم در یک سکانس، زندگی میکند. یک روز مادر مانینا، پیرزن پیشگویی که شباهت بسیاری با مادرش (مادر بزرگ مانینا یا همان پیرزن فقیر اول فیلم) دارد را میبیند. پیرزن پیشگو متوجه میشود که یکنفر از اعضای خانواده خانه نیست و همین موقع پپینو از سفر برمیگردد!
پپینو وقتی منتظر است تا صبح شود و به همراه دوستان و همحزبیهای خود زمینهای بزرگی را که در نظر گرفتهاند بین کشاورزان تقسیم کنند خواب تعدادی مار سیاه را میبیند. هنگام تقسیم زمینها وقتی میان زمینها راه میرود مار سیاهی را جلوی پایش میبیند و این آغازی میشود برای شوربختی! تورناتوره از مار که نماد جاودانگی یا سلامتی است استفاده میکند و بعد هم با نشاندادن شلنگی که اکسیژن را به پدر پپینو یعنی کیکو وصل کرده نشان میدهد که هم تقسیم زمینها سرانجامی نخواهد داشت و هم پدر پپینو در حال مرگ است. پدر آنقدر منتظر میماند تا پپینو بیاید و چند کلمهای با او صحبت کند. بعد از نشان دادن دوبارهی سخنرانی در شهر توسط یک شاعر انقلابی، باز تصویر سیاه میشود. اینبار هم دختر دیگری وارد داستان میشود. دختر پپینو که بهشکل عجیبی سرکش و نافرمان است. بعد هم دوباره تصویر سیاه میشود و یک زن دیگر وارد داستان میشود. زن همسایه که همسری نظامی دارد. هر روز صبح مانینا و زن همسایه شوهرهایشان را بدرقه میکنند.
شوهرهایی که شغلی کاملاً مخالف یکدیگر دارند. یک روز زن همسایه به خانهی آنها میآید تا رادیو گوش بدهد و متوجه میشوند که در شهرهای مختلف تظاهرات شده و پلیس با تظاهر کنندگان درگیر شده. حتی چندین نفر کشته و زخمی شدهاند. هر دو زن نگران و مضطرب بیرون خانه منتظر میمانند تا اینکه یک جیپ نظامی و یک ماشین شخصی شوهرهای لت و پار شدهشان را به خانه میآوردند. همانطور که فعالیتهای سیاسی پپینو بیشتر میشود سرکشی دخترش هم بیشتر میشود. تا جاییکه وقتی در آشپزخانه هستند پپینو به او یک سیلی میزند و یکی از گوشوارههای دختر از گوشش کنده میشود. هر چقدر که دنبالش میگردند و بیفایده است. مادربزرگ مانینا بعداً میگوید که زمین دهن باز کرده و گوشواره را خورده! حالا که پدر پپینو مرده، دورهی قصه تعریف کردن هم به آخر رسیده! همسایهها دور هم جمع میشوند و تلویزیون تماشا میکنند. پپینو دوباره به سفر میرود. پسر کوچک وی پیترو (همان پسر بچهی اول فیلم) پیش یک آهنگر لال میرود تا برای او یک فرفرهی چوبی درست کند. او میگوید برای اینکه فرفره سریع و سبک بچرخد باید یک مگس داخل آن بیندازد! وقتی میلهی داغ را روی فرفره چکش میکند پیترو با حالت معصومانهی خود سوال میپرسد: «اما اون مگس نمیمیره؟». شهر حالا بزرگتر و پیشرفتهتر شده و خانهی تورنوا سر یکی از چهارراههای آن جا خوش کرده. پیرزن پیشگو دوباره برمیگردد و باز هم در مورد نامهای خبر میدهد که هنوز نرسیده است! مانینا نامه را میخواند و متوجه میشود پپینو قرار است از فرانسه برگردد و برای شورای شهر کاندید شود.
این اتفاق میافتد و بهدنبال رأی جمع کردن میافتند. حتی مادر مانینا که اصلاً از این کار خوشش نمیآید اما بهخاطر گرفتن انتقام قتل فجیع پدرش این کار را انجام میدهد. پیترو در یک دیالوگ این موضوع را کاملاً مشخص میکند: «تو کمونیستها رو دوست داری چون اونا دشمن مافیا هستند». دختر پپینو از او سوالاتی در مورد تاریخ کشور میپرسد و وقتی پپینو نمیتواند به آنها جواب بدهد به نوعی تحقیر میشود. پپینو که حالا درس خوانده و سواد خواندن دارد در حزب مشغول سخنرانیهایش میشود. مرد معلول همسایه میمیرد و پیترو شاهد واکنش بقیه به این اتفاق است.
یک شب که پیترو با پدرش پپینو مشغول قدم زدن هستند پیترو در مورد یک جمله از پدرش سوال میپرسد و معنی آن جمله این است: «برو پیش خدا، برو به بهشت». پیترو که به توتو بازیگر نقش خردسال سینما پارادیسو هم شباهت دارد، بعد از گفتن دیالوگ بالا به همراه پدرش پپینو وارد سینما میشوند و شاید این تعبیر تورناتوره از بهشت باشد! پیترو عاشق سینما میشود و کارتهای ورزشیاش را در ازای دریافت چند نگاتیو از فیلمهای معروف معامله میکند.
در همان حالت پیترو با یک سکانس از یک پسر بچه تبدیل به یک پسر نوجوان میشود. در گذر این سالها پپینو بحثهای سیاسی زیادی دارد و جامعه تغییرات زیادی کرده. دختر سرکش پپینو باز هم با پدر جر و بحث میکند تا جاییکه پپینو را فاشیست صدا میکند و پپینو وقتی میخواهد به او سیلی بزند مانینا قضیهی گوشوارهی گم شده را به او یادآوری میکند. پیترو در کنار عکاسی و علاقهاش به سینما به گروههای جوان انقلابی میپیوندد. در این گروهها حتی پدر او را یک بیمصرف مینامند و مبارزهاش را اشتباه میدانند.
نینو پسر عموی تیتو که اخلاق عجیبی دارد ناگهان وارد یک داروخانه میشود و تقاضای دارویی میکند که او را بکشد! داروخانهچی هم دارویی به او میدهد که قرار است بعد از رسیدن او به خانه باعث مرگش شود. اما این اتفاق نمیافتد و در عوض تقاضای پپینو برای کاندید شدن در انتخابات بهعنوان نمایندهی حزب کمونیست تأیید میشود. پپینو و تمام شهر درگیر تبلیغات و انتخابات میشوند. پپینو شانس زیادی برای برنده شدن دارد. شبی که نتایج اعلام شده پپینو با خانوادهاش مشغول جشن گرفتن است و قرار است خبر خوبی به خانواده بدهد، اما این خبر برنده شدن در انتخابات نیست بلکه بهزودی پنجمین فرزندشان بدنیا خواهد آمد. پپینو سعی میکند خود را پشت این اتفاقات شاد نشان بدهد اما پیترو غمگینی پدرش را میبیند و در یک سکانس دیگر باز هم چندسال رد میشود. پپینو مریض است و به دکتر میرود.
سکانس تأثیرگذار نگاه پیترو به پدر مریض هر بینندهای را به فکر فرو میبرد. پپینو که شاید به هدفهایش در زندگی نرسیده بهجای مخصوص خود یعنی روبروی همان سه تخته سنگ میرود. با بیخیالی تمام سنگی پرتاب میکند و درکمال تعجب سنگ کمانه میکند و به سه تخته سنگ میخورد. اما بهجای گنج و سکههای طلا، مارهای سیاه رنگ روی زمین ظاهر میشوند. پیترو که کمکم بزرگ میشود قصد سفر دارد. پپینو جملهای که پدرش کیکو به او گفته بود را دوباره تکرار میکند. «برو روزی خودت رو در بیار». پیترو سوار قطار میشود و میرود. یک لحظه تمام غم عالم روی دل پپینوی پیر سنگینی میکند. در سکانسی که معلوم نیست خیال پپینو است یا واقعیت، او دنبال قطار در حال دویدن است. همین موقع پپینوی پسر بچه، گوشهی کلاس از خواب بیدار میشود.
از مدرسه که بیرون میرود وارد دنیای امروزی شده و غریب در کوچه و خیابانها میگردد. تا اینکه خانهی پدریاش را گوشهی چهارراه پیدا میکند. خانهای که کارگران مشغول تخریب آن هستند. داخل خانه را که نگاه میکند، وسط آجر و خشتها چیزی میدرخشد. گوشوارهی گمشدهی دخترش را پیدا میکند و از خودش میپرسد که آیا قبلاً خواب میدیده یا الان؟ یکی از کارگرها دنبالش میکند، پپینو با بغض و حال عجیبی که دارد شروع میکند به دویدن. در جهت مخالف او پیترو میدود. میرسد به لوکیشن اول فیلم و سیگار را به پیرمرد میدهد. برمیگردد سراغ فرفرهبازیاش و وقتی شکست میخورد یکی دیگر از بچهها این فرصت را دارد که با فرفرهاش به فرفرهی او بزند، این کار را میکند و فرفرهی پیترو میشکند و نصف میشود. از سوراخ وسط فرفره پشهای که برای سریع چرخیدن فرفره درون آن قرار داده شده بود زنده بیرون میآید و صدای خندهی پیترو شنیده میشود.