از ما بنماند جزءغباري آن هم برفت پارهپاره
«من در خود شخصيتهاي مختلفي آفريدهام. من اين شخصيتها را بيوقفه ميآفرينم. همهي رؤياهاي من، بهمحض گذشتن از خاطرم، بي هيچ كم و كاست بهوسيلهي كس ديگري، كه همان رؤياها را ميبيند، صورت واقعيت بهخود ميگيرد. بهوسيله او نه من. من براي آفريدن خودم خود را ويران كردهام.» از متن رمان همنوائي شبانه اركستر چوبها ص113 (كتاب پريشان خاطري اثر فرناندو پسوا)
در طبقه ششم يك آپارتمان در فرانسه عدهاي مهاجر و تبعيدي زندگي ميكنند. اين ساختمان متعلق به اريك فرانسوا اشميت پزشك هشتاد و نهساله كه گوشش سنگين است و با زنش ماتليد كه دچار فراموشيست اداره ميشود. آنها سگي به نام گابيك دارند. اريك فرانسوا اشميت آرمان خواه بوده اما به جهان دلخواهش نرسيده. حالا پس از آن شكست فكري ميخواهد شكستهايش را در طبقه ششم جبران كند: ((طبقه ششم ساختماني كه به اريك اشميت تعلق داشت؛ پزشك هشتاد و نهسالهاي كه در طبقه چهارم مينشست و همهي عمرش را براي ساختن جهاني عادل مبارزه كرده بود و عاقبت كه كار به ناكامي كشيده بود به همين دلخوش كرده بود كه آن جهان آرماني را در تنها حيطهي اقتداري كه برايش مانده بود پياده كند.))ص21
گابيك سگ آنها بارها مرده ولي زن صاحبخانه هر دفعه با آوردن سگ ديگري او را گابيك صدا ميكند: ((يكبار گفته بود: گابيك مرده است اين ولف است و بار ديگر گفته بود: گابيك مرده، اين بوبي است. يكبار گفته بود: گابيك مرده است، اين روكي است.))ص30
ماتليد زن اشميت شبيه ((اميلي ال)) مارگريت دوراس فرانسويست(1). اميلي ال (همسر كاپيتان) هم هميشه از سگ سياه كوچك خود كه از كشتي گريخته و در دريا غرق شده حرف ميزند... البته در اين رمان راوي زن نويسندهايست كه ترس و تنهائي خود را در شخصيتها ميبيند!)
راوي نقاش ساختمان است و در اتاق (12) زندگي ميكند. البته زماني هنرپيشه و مدتي هم خواننده بود. به سه بيماري وقفههاي زماني، خود ويرانگري و آينه مبتلاست. داناي همهچيز فهمي كه بيشتر به كشف زندگي و افكار ديگران نشسته. بدبيني فلسفي باعث شده به خودش هم رحم نكند.
سيد الكساندر كه در اتاق در اتاقهاي (4و3) است. آنييس زن سيد خارج از آپارتمان براي خود زندگي مستقل دارد. رعنا هماتاقي راويست. به گفته او رعنا يك تبعيدي عشقي بود نه سياسي كه داراي سه شخصيت متفاوت است: ((شخصيت اول زني بود زيبا، باهوش، سرزنده و خوش مشرب و من عاشق همين شخصيتاش شده بودم. شخصيت دوم پسري بود لوس و ننر و شخصيت سوم، دختري فوقالعاده شكننده كه بر اثر مراقبتهاي عاشقانه مردي موقتاً اعتماد بهنفس پيدا كرده بود اما از ترس آنكه مبادا دوباره به زمين بخورد، بهمحض احساس كمترين حمله به صورت مخاطبش پنجه ميكشيد.))ص 80 ميلوش كه از اهالي چك (2) ميباشد و بعد از فروپاشي كمونيست به فرانسه آمده و در اتاق (10) ساكن است. به گفته راوي چنان با قدرت مينوازد كه هميشه دودي از آرشهاش در راهپلهها ميپيچيد. تنها در اواخر داستان اشميت معترض ميشود حالا كه كشورش بهشت شده چرا بر نميگردد؟
پروفت در اتاق شماره (2) با زني فرانسوي ازدواج كرده و صاحب پسريست آندو را رها كرده است. كلانتر با زنش در اتاق (7) هستند.
اتاق (11) متعلق به عليست. علي اهل ذكر و مكاشفه است ((او خودش را غرق كرده بود در فلسفه اشراق سهروردي، حركت جوهري ملاصدرا و تراژدي سوفكل.)) ص 122
علي بهدلايل راوي از ديگران متفاوت است. شايد شخصيت مثبت او باشد: ((علي رابطه خاصي با سيد داشت. برخلاف سيد كه پيش از جريانات انقلاب به اينجا آمده بود، علي مجبور شده بود از كوه و كمر بيايد. اينجا هم مصيبتهاي زيادي كشيد تا زير پاي خودش را سفت كند. بعد هم طولاني شدن ايام تبعيد و آشكار شدن علائم شكست مصادف شده بود با شكست شخصياش در عشق با دختري فرانسوي.)) ص 120
در طبقهششم بعضي از تبعيدياني دوسه هويت جعلي دارند. اول از همه راوي هويت جعلي دارد، ميگويد نامش عبدالله است اما فاوستمورنائو عقيده دارد طبق كتاب همنوائي شبانه اركستر چوبها نامش رضا قاسمي است. يا علي قبلاً حيدر صدايش ميكردند. يك وقتي هم مجيد. رفقا را اينطور معرفي ميكند: ((پيش از انشعاب، كلانتر اسمش مجيد است، اما حسين هم صدايش ميكنند. يك اسم ديگرش هم محسن است. تقي، كه قبلاً جاي تو مينشست، هم علي صدايش ميكردند، هم محمد. پروفت را نميشناسم. همينقدر ميدانم كه اسمش حسن است، فريدون را هم دوبار ديدم كه مرتضي صدايش ميكردند. سيد هم يك وقتي اسم مستعارش كوروش بود…))ص123
سيد قرينه راويست. حركات و درونياتشان خيلي نزديك به هم است. هردو شكستهاي زندگي را با پيروزي در صحنه شطرنج جستجو ميكنند! گرچه نويسنده كوشيده از سيد و علي تيپ بسازد اما نتوانسته. سيد يك علي كوچك و راوي يك علي كوچكتر است. راوي ترس و تنهائي و دلباختگي و خودباختگي خود را با شخصيتها تقسيم كرده. شخصيتها حول محور راوي (شخصيت اصلي داستان) ميچرخند.
در ساختمان هميشه باز است. ((نه تنها قفل نداشت كه حتي چفت هم نميشد و زمستانها راهپلهاش چنان به تصرف بيخانمانها و ولگردان مست و بيخيال در ميآمد كه شب هركه ميخواست بالا بيايد بايد مثل كوهنوردان با هر گام به دنبال جاي پايي ميگشت تا مبادا كسي را لگد بكند.))ص 72
ديوارهاي آپارتمان طبقهششم براي كسيكه ميخواست كنجكاوي كند از كاغذ نازكتر بودند... (مثل اينكه در ((اتاق شيشهاي)) آندره برتون باشيد و همه ناظر اعمال و رفتار و گفتار شما باشند.) داستان پازل درهمي است كه كمكم شكل خاص خود را ميگيرد. از همان ابتدا با شك و ترديد آغاز ميشود. سم كوبيدن و شيهه كشيدن اسب نشان از فاجعهي در حال وقوع ميباشد. هرچه جلوتر ميرويم فضا راز آميزتر ميشود.
راوي ساعت هفتصبح ميخوابد و دو بعدازظهر از رختخواب بيرون ميآيد. هرچه را نميفهمد نقاشي ميكند. داستان را از نگاه او ميبينيم. مدتهاست پرتره اشميت را ميكشد و ميخواهد از اين طريق به كنه وجود او پي ببرد. ((پرتره اريك فرانسوا اشميت را هم به همين منظور شروع كردم. ميخواستم راز آن بيني عجيبش را بفهمم؛ بيني بزرگي كه از دو سوي پرههاي دو غده گوشتي، يكي به درشتي گردو و ديگري فندق، بيرون زده بود و روز به روز هم بزرگتر ميشد.))ص 26
راوي بيشتر يك شخصيت ماليخوليائي و رؤياپرداز و بيهنجار است. پراگندگي و حركتهاي زماني متن به فراموشكاري و وقفههاي زماني راوي برميگردد. از منظر او آدمهاي طبقه ششم به شخصيتهايي شباهت دارند كه شناخته شده هستند. يكي شبيه گاري كوپر است و ديگري شبيه آن سرخپوست بلند قامت فيلم ((پرواز بر فراز آشيانه فاخته))… به فضاي اكسپرسيونيستي فيلمها توجه دارد… راوي متهم به قتل است وسند اتهامات او همين كتابي است كه هنوز چاپ نشده است. راوي هم نميداند كسي را كشته است يا نه؟ او شخصيتي عصيانگر و نامتعارف دارد. ميگويد در عمرش حتي يك سيلي به كسي نزده است: ((پاك گيج شده بودم. ميگفتند اريك فرانسوا اشميت كتاب مرا كه خوانده است دقمرگ شده است. درحاليكه همين امروز پيش او بودم. مي گفتند رعنا خودش را انداخته زير قطار. درحاليكه ساعتي پيش از آنكه به امروز بيفتم با من تلفني صحبت كرده بود.))ص8 درواقع تعليق داستان هم همين اتهاماتي است كه به راوي وارد است.
((كتاب همنوائي شبانه اركستر چوبها را من سالها پيش نوشته بودم، خيلي بيشتر از آنكه همهي اتفاقات رخ بدهد. داستاني كاملاً خيالي. در آن هنگام هيچ كدام از شخصيتها را نميشناختم. حتي سيد و رعنا را. بعد زندگيم شبيه اين كتاب شد…))ص131
راوي گاه خود را دونفر و يا بيشتر ميبيند. از اين رهگذر به يك حقيقت روانشناسانه ميتوان رسيد. از گذشتهاي گريخته كه همه در پي نصيحت كردن بودند: ((اما همهاش نصيحت بود كه پيش چشمم رژه ميرفت. دهان پدرم را ميديدم كه با خشم ميجنبيد؛ دهان مادرم را؛ دهان عمههايم را؛ دهان معلمهايم را؛ دهان رئيسم را…))ص16
رمان داراي پنچفصل است كه از پردهها و زيرمجموعههاي كوچكتر تشكيل شده كه هدفش بهوجود آوردن تصوير است. فصل اول براساس يكسري نامه نوشته ميشود. تا فصل دوم شخصيتها كم و بيش معرفي ميشوند. داستان با روساختي از روايت شكل ميگيرد. موضوع داستان از مهاجرت و تبعيد و رخدادهاي ديروز و امروز اجتماعيست. راوي با نشانههائي ظاهري از شخصيتها يك پيشزمينه ميدهد. گرچه از لحاظ مضمون حرف تازهاي نيست… نوعي آوارگي روشنفكريست.
در وهله اول فكر ميكني رضا قاسمي يك گزارشگر است كه از يك موضوع اجتماعي به يك موضوع انتقادي نقب ميزند و از دريچه تنگي به دنيا مينگرد. اما از رمان همنوائي شبانه اركستر چوبها درمييابي سخن از روابط گسسته و انساندوستيهاي فريبانه است! شخصيتهائي كه تنهائي آنها را به هم نزديك كرده. آنهم در حد احتياج. يك ارتباط بيمارگونه. شخصيتها در كاستيهاي رواني هم شريكند. مشتمشت قرص ضدافسردگي ميخورند. آدمهائي كه در جغرافياي متفاوت زندگي كردهاند در داستان يك تقويم واحد دارند. بيشتر در موقعيت زيستي هم هستند. يكسري آدم شكستخورده و مهر بر پيشاني يا به قول مسعود بهنود آدمهاي ((نسل خاكستري)) كه از اجتماع منتزع شدهاند. آمدهاند به دور از سرگردانيهاي جغرافيائي با هم باشند. آدمهاي رمان از اهالي چك و ايران و فرانسه كه انقلابهاي اجتماعي را از سرگذرانده، حالا يك بلوك شدهاند. علاوه بر تجربه شكست، دگرگونيهاي فكري و ذهني آنها هم بيشتر است. آمدهاند تا ديگر پيوندي با گذشته نداشته باشند. در اين تعارضها، هست در مقابل نيست قرار ميگيرد. رمان از بنمايههاي غربت، تنهائي، مرگ، فراموشي، سرگرداني، سرخوردگيها و ترس و دغدغههاي فلسفي پيريزي شده است. آنجاكه هركسي در كنار خودش يك تبعيدي است. رمان تحت تأثير زبان است. زباني آهنگين و يكدست. متن روي ضرباهنگ و موسقي كلام پيش ميرود. خواننده موزيك در متن را حس ميكند. همآوائي كلمات و ريتم حاصل از همنوائي را در رمان به نحو بارز جااندخته است. كلمات با باريكبيني خاصي انتخاب شدهاند. نثر در عين سادگي پيچيده است. بافت محكمي دارد. گوئي تمام هدف نويسنده از رمان رسيدن به زبان متن است. در اينخصوص قاسمي قواعد تكنيكي را خوب جا انداخته. حتي طنزي كه در لايههاي زيرين احساس ميشود. تجانس بين كلمات و آهنگين بودن رمان را سر پا نگه داشته است. شيوهاي كه بيشتر بر روانشناسي شخصيت تكيه ميكند. لحن در زبان هم يكدست و چشمگير است. راوي با لحن روانشناختي به داستان تشخص داده است. در ساختار بيروني داستان روايت در شكل نو و بديع نوشته شده و براي گريز از خط داستاني (گزارشي و يا روايتي) داستان را به قطعات كوتاه تبديل كرده كه خود ترديد برانگيز است. با اينحال خوانده پا به پاي راوي حركت ميكند.
فضاي داستان تئاتري است. البته تئاتري روائي (اپيك) كه از تغيير بنيان و بنيادي انسان و جامعه و جهان حرف دارد و هرچه بيشتر بهسوي پيشگوئيها و غيبگوئي در نمايشنامه ((سوفولكس)) ميرود. البته شيوه داناي كل ظرفيت بيشتري براي نمايش به داستان داده است. آپارتمان طبقه ششم كاملاً از درون وصف ميشود. جائيكه شخصيتهائي كه با تغافل از كنار هم ميگذرند. فضائي كه منسوب به دوران بحران است. از طرف ديگر فضاي فروپاشي هم هست و نويسنده با درايت كامل گسستهاي اجتماعي و ارتباطي را به فضاي فلسفي ميكشاند.
راوي آگاهانه اول شخص انتخاب شده است كه اين شيوه پرداخت براي چنين موضوعي درخور توجه است. خواننده نميتواند راوي را فراموش كند. در هر سطر حضورش را احساس ميكند. معيار ديد و شناخت ما از فضا و شخصيتها راويست كه اينجا روند تكاملي را پيموده است. اقتباسهاي راوي از فلسفه دلهرهآور، ترديدآميز و شك برانگيز است. او چند چهره دارد. خودش را در آينه نميبيند. روحش در سگ صاحبخانه (گابيك) حلول كرده. رؤياهايش واقعيتر از خيالند… براي خواننده سوال پيش ميآيد كه روايت داستان از جانب او قابل اطمينان است؟! باز هم به طنز قضيه نزديكتر ميشويم.
شخصيتهاي طبقهششم يا هنرمندند و يا به هنر عشق ميورزند. شخصيتها بهدنبال چيستي هستند تا هستي. كسانيكه از موقعيتهاي اجتماعي برخوردار بودهاند، بهدنبال هواي آزاد آمدهاند… راوي از هر فرصتي استفاده ميكند تا فلسفه و سياست را به نقد بكشد. در داستان صريحاً ميگويد؛ هركسي براي آينده رؤيائي داشت جز او: ((اگر رؤياي اريك فرانسوا اشميت برقراري عدالت در محدوده اين ساختمان ششطبقه بود رؤياي كلانتر برقراري عدالت در طبقهششم اين ساختمان بود. اگر رؤياي سيد اين بود روزي همهي اتاقهاي اين طبقه را تصاحب كند و با برداشتن ديوار ميان آنها فضاي حياتي خودش را بزرگتر و بزرگتر كند، رؤياي فريدون اين بود كه با ساختن نيم طبقه چوبي براي ساكنان اين طبقه سطح مفيد اتاقها را دو برابر كند. اگر رؤياي پروفت اين بود كه روزي در هر كدام از دوازده اتاق اين طبقه يك حواري داشته باشد…))ص 141
خواننده درگير متن است. در متن نوعي خودارجاعي هست. راوي هم نخواسته خود را به متن تحميل كند. متن بوي مرگ ميدهد. ترديد و ويراني از لابلاي آن به گوش ميرسد. حتي اتهامات راوي به متن ارجاع داده ميشود. نويسنده خواسته متن را به جهان دلخواه تبديل كند. اما همه مؤلفهها را ارائه نداده است. جهان با متن تغيير ميكند يا متن جهان را تغيير ميدهد؟ حداقل يك سوم متن سهم فلسفهي شرق و غربست… از اضطرابهاي كافكائي گرفته تا شيوه خودويرانگري مارگريت دوراس… باز هم اين متن است كه هشدار ميدهد. با تصويرهاي ارائه داده شده، فاصلهگذاريهاي متني را باعث شده. راوي نميخواهد در قيد و بند باشد. خواننده از چشم او به متن و شخصيتها مينگرد. ميخواهد تا سرحد ممكن نشان دهد كه شخصيتهايش فقط در متن زندگي ميكنند. شايد ميخواهد بگويد جامعه جهاني با اين اوصاف امكانپذير نيست. شايد هم از انسان دوران مدرنيته انتظاري بيش از اين ندارد؟
جهاني كه در طبقهششم وصف شده، براي مخاطب ايراني قابل لمس نيست. همين جهان تا طبقه هفت و نقطه مراد فاصله دارد. جهاني كه با ترديد و ترس در مثلث عشق، عصيان، مرگ ساخته شده است. اين جهاني از ترديدها و دودليها ساخته شده است. انسان در دنياي پر از مخاطره رها شده. به پوچي و نهيل رسيده. راوي هم با اضطراب مينويسد. اين هويت فرد است كه دچار بحران است… طبقهششم پي در پي مورد تهديد و گسيختگي است و اين يك هشدارست.
نويسنده كوشيده ساختار محتوائي متن را به رويدادهاي اجتماعي بكشاند و متن را طوري پرداخته كه بين انديشه اكسپرسيونيستي راوي و واقعيت عيني جهان رابطه برقرار كند.
بعضي از مجموعهي فصلها اگر نبود هيچ خللي به طرح و يا خط سير وقايع نميزد. در فصل آخر در ميماني كه اين سمفوني براي كه نواخته ميشود؟ تا آنجا خواننده بيشتر از نويسنده نميداند… در آخر به همان حس تلخ ميرسد كه نويسنده آنرا چشيده است. نويسنده سعي در واقعگرايي اثر دارد. براي گريز از خط روايتي داستان به زندگي عرضي شخصيتها پرداخته. شايد ميخواهد بگويد متن آنها را كشته است و راوي كارهاي نيست و از همين لحاظ است كه ترس و تنهائي و دلهرههايش را بين شخصيتها تقسيم كرده است. مشكل اساسي رمان ((واقع گريزي)) هست. شايد نويسنده راه نجات متن را گريزهاي فلسفي ميداند. شخصيتها واقع گريز هستند كه در شرايط پيچيدهتري قرار گرفتهاند. داستان داراي يك دوره گردشي خاص است. راوي در بدو ورود با ماتليد روبرو ميشود و در آخر هم با روبروئي با ماتليد داستان پايان يافته. گوئي در آخر داستان به ابتدا آن رسيدهايم يا نقطه آغاز و پايانش يكي بوده. بهراستي جهانبيني خود نويسنده از اين تمهيد چه بوده است؟!
با اشاره ضمني به فلسفه و انديشه آندره مالرو؛ جامعهشناسي ادبيات ژاك لنار و اختلاف تاويل پل ريكور ميخواهد به رمان نوگريز بزند.
از ديدگاه پل ريكور به ساختار دروني متن بيشتر از عناصر ديگر اهميت داده است كه راه تاويل و تفسير متن را بيشتر باز ميكند. از جنبههاي روانشناسي و جامعهشناسي و مورد تاويل است. مهمترين ويژگي رمان همنوائي اركستر چوبها به تعبيري لذتيست كه خواننده از متن ميبرد.
رمان طرح پيچيدهاي ندارد. يك موقعيت است. شخصيتها با ساختار بيروني رمان را ميسازند و خواننده راغب به كشف ماجراها ميشود. با اينحال بعضي صحنهها اضافياند و حذف آنها تأثيري در طرح و متن داستان ندارد. فلسفهي تناسخ و حلول و آينه و قرص ضدافسردگي ليزانكسيا و بيماري پارانويا و فراموشكاري... زنگ كليساي سن پل… اسبي كه مرتب شيهه ميكشد و سم ميكوبد… كافه چراغهاي دريائي… مدخلي براي محتوا و متن هستند در ساختار متن مؤثر واقع شدهاند. اما در جاهائي با پراكندگيهاي گوناگون، متن را به مخاطره انداخته است.
اقتباس و پرداخت به مسائل مذهبي (شب اول قبر و نكير و منكر و مار غاشيه و حرمله وسگ چهل سينه... ) گريز به شخصيتهاي تاريخي… گريز به شخصيتهاي سينمائي… از جامعهشناسي ادبيات گرفته تا كتاب گنج سوخته و گزارش ماكسيم پيك اولين نماينده شركت گرامافون در زمان مظفرالدينشاه… كتاب پريشان خاطري فرناندو پسوا… كتاب شيطان ديگري اثر رزا سيگما… مكاشفه يوحنا… گفتگوي رمزگونه ابن عربي و ابن زشد… فاوست… دفتر خاطرات افسر سابق و ماجراي خاتون… نامههاي پراكنده در متن… جز اينكه بر ذهن خواننده سنگيني ميكنند و پراكندگيهاي متني را شامل ميشوند، ديگر هيچ نشانهاي دال بر واجب بودن اين موضوعات در متن نيست!
اين عناوين و استدلالهاي فلسفي خود ميتوانست داستانهاي ديگري باشد و از حجم 191صفحه همنوائي شبانه اركستر چوبها بكاهد. البته اگر اين مصالح را از متن حذف كنيم رمان به داستان كوتاه بدل خواهد شد، آنموقع هر چيزي سر جاي خودش بود!!
به لحاظ ساختار داستاني بد نيست به داستان ((بد نيستم، شما چطوريد؟)) اثر كلود روا (3) نگاهي داشته باشيم… در طبقه پنجم در آپارتماني در فرانسه نيكولا نقاشيست بيحواس و فراموشكار كه زنش را تحمل نميكند و عاشق تنهائي ميباشد. جالب اينكه در اين داستان هم صداي مستاجران از پشت ديوارها شنيده ميشود و جالبتر اينكه راوي ديده كه نيكولا نامههايش را پاره كرده… در اين اثر هم از جهنم آرام و جهنم درون آدمها سخن به ميان ميآيد!!!
قاسمي در طراحي شخصيتها موفق بوده. حتي آنجا كه سيد با چهره جديد تيغههاي وسط را برميدارد و اتاقها را يكي پس از ديگري تصرف ميكند، نويسنده با اين تمهيد او را رها ميكند.
در طبقهششم ديگر كسي نمانده... ميلوش به كشورش بازگشته. پروفت دستگير شده. فريدون راهي تيمارستان است. كلانتر و زنش هم از آنجا رفتهاند. اشميت و رعنا هم مردهاند. تنها جهان متن تغيير نكرده. اما هنوز ترس و ويراني جريان دارد… در اين اثر يك رويكرد مخوف حس ميشود. رعنا و اشميت جزء اولين قربانيان متن هستند. شخصيتهائي كه دچار تقدير ناخواسته شدهاند و ساعت مرگ آنها جلو افتاده است. طبقهششم هويت خود را از دست داده. شخصيتها در يك واقعيت بحراني قرار گرفتهاند. راوي به لحاظ زماني زمانهاي زيادي را از دست داده. بسان انديشه ميلان كوندرا در رمان ((هويت)) تنها متن هويت دارد… همين و بس. آنچنانكه هر كه كتاب را خواند در مخمصهاي از دلهره و استيصال قرار ميگيرد. يك حالت غافلگيرانه از مرگ برايش تداعي ميشود كه اين براي متن به مثابه يك نيروي محركه است وخود راوي به دفعات گفته كه: ((ترس از ادبيات قويتر است تا ترس از روز داوري.))ص132
اينجا هم به حرف رولانبارت ميرسيم: ((هر نويسندهاي كه متولد ميشود، محاكمه ادبيات در او آغاز ميشود. ولي اگر نويسنده ادبيات را محكوم كند، هميشه به آن مهلتي ميدهد و ادبيات با استفاده از اين مهلت دوباره بر او چيره ميشود.))ص106 درجه صفر نوشتار(4)
قاسمي نتوانسته از يك نويسنده جهانسومي فراتر رود. در آخر ديالكتيك نويسنده با جهان طبقهششم ناتمام ميماند. از پس غربت و اين جهان غربتي برنيامده است. شايد تنها هدفش پنهان كردن ترس و ترديدها در زبان متن باشد. متني كه از يك موقعيت بينظمي شروع شده و در يك موقعيت بينظمي ديگر پايان يافته است. طبقهششم جائي براي مناسبات انساني نيست. مگر اينكه داستان را
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا