آفرینش هنری را، با همهی شکلهایی که به خود میگیرد، هیچگاه نمیتوان به درکی که ما در حال حاضر از آن داریم محدود کرد، به همانگونه که نمیتوان آن را فقط به برخی از عنصرهایش که بهطور دلبخواهی از برخی دورههای گذشته انتخاب میشوند محدود ساخت. به عبارت دقیقتر، نمیتوان تخیل را از تأثیرات کلی که در زمان آفرینش اثر هنری فعال بودهاند جدا کرد، زیرا جدا کردن تخیل از واقعیت اجتماعی غیرممکن است. تنها از طریق تحلیل همهی نمادهای اجتماعی که در اثر هنری متبلورند میتوان دریافت که اثر تا چه اندازه در جامعه ریشه دارد. اما ریشه داشتن هنر در تجربهی اجتماعی فقط یک واقعیت سادهی پذیرفته شده یا یک ویژگی ثانوی نیست که تنها بهعنوان عاملی «اضافی» در تحلیل آفرینش هنری بهحساب آورده شود. این واقعیت یکی از بخشهای بنیادی و حیاتی اثر هنری است و فقط جهل یا غرض میتواند جدایی دو عامل هنر و تجربه اجتماعی را از هم توجیه کند.
اما از آنجا که جامعهی معاصر با این وحدت تازه (که باید همیشه، فقط بهصورت یک ایده باقی بماند و همواره از زمانیکه در آن بهوجود آمده جلوتر است) ناآشناست؛ «سبک» یک توقع جمعی و فردی ایجاد میکند. که مورد سوال از ایندست آثار است. کانت در کتاب «نقد داوری» میگوید: داروی زیباییشناختی همیشه با ((انگار که)) همراه است، و حالت قضاوتی را دارد که همیشه میتواند ما را مجذوب کند. حتی اگر از پیش از آن آگاهی داشته باشیم.
تفسیری که جامعهشناسی میتواند از این ایده ارائه دهد این است که نگرش را حاوی کوششی ببیند که از تجربهی آنی فراتر میرود و هدف آن برقراری جامعهای است که در آن تماس بشری بتواند بهحد مطلق برسد، جاییکه دیگر نیازی به نشانهها نباشد. زیرا شعور انسان به چنان آزادی کاملی رسیده است که برای برقراری رابطه به نماد احتیاج ندارد.
اما آنچه شاید مشخص کنندهی محدودههای تجربهی هنری در رابطه با دیگر تجربههای اجتماعی بشر باشد این است که تعداد این نگرشها اندک است و آنها را میتوان به کرات، در نمودهای گوناگون و در مراحل مختلف تحول، در بیشتر جوامع پیدا کرد. این نگراشها چه بسیار پیشرفته باشند و خواه نه، در هرحال نشاندهندهی کارکردهای متفاوت و متعددیاند که انسان برای تفکر، هنر، ادبیات و جامعه قائل شده است.
«گروهی از مردم را تنها برای یک حادثه زندگی میدهند. زندگی اینان سرآغازیست برای آن حادثه و هنگامیکه پایان گرفت، زندگی نیز پایان گرفته است، گو اینکه هنوز روزگاری از عمر باقی مانده باشد و گروهی که بیشتر مردم از ایندستهاند، نه پرسشی دارند و نه پاسخی میخواهند. این کسان بنابر سرشت طبیعی و حیات نباتی خود، همان هستند که طبیعت میخواهد.
و گروه سوم که در برابر این دودسته تعدادی بس ناچیز و بس اندک دارند، آناناند که بهدنبال پرسشهای گمگشتهی خود سرگرداناند.
مطلوب اینان بالاتر از اندیشههایشان قرار گرفته است و پرسش آنان هنگامیکه تا حد اندیشه فرود آمد بر لب نارسیده مفهوم اصلی خود را از دست میدهد. مردم، اینان را بیایمان میخوانند؛ زیرا ابدیت را آنان بدان پایه عظیم میدانند که در هیچ آیینی نمیگنجد.»
اولین نگرشی که مورد مطالعه قرار میدهیم به شباهتی مربوط میشود که میان تجربه اجتماعی و تجربهی زیباییشناختی وجود دارد، و این در زمانیاست که در درون دینامیسم متغیر و متحول زندگی اجتماعی، نظامهای طبقهبندی و نمادها در سطح معینی از شدت با هم تلاقی میکنند.
در واقع، این طرز تلقی از یک اثر هنری که میتوان آنرا زیباییشناسی تبادل تام احساس و اندیشه نامید، بیش از هر چیز، غیبت آنچه را که ما امروزه «هنر» مینامیم ایجاب میکند. این نگرش به رابطهای مربوط میشود که نشانههای پیشنهادی یک فرد با یک گروه اجتماعی برقرار میسازد. (فردیکه ممکن است به همان صورتی انتخاب شده باشد که ((جادوگر)) برگزیده میشود.)
نشانههای بیانی تنها زمانی مفهوم پیدا میکنند که آنچه هنرمند میخواهد بگوید به چیزی مربوط باشد که آناّ مفهوم بیابد و برای گروهی که آنرا دریافت و ضبط میکنند ارزش نمادی داشته باشد. در نتیجهی این رابطه، وحدت میان جامعه و اثر هنری آنچنان تنگاتنگ میشود که در جریان جشنوارههای عمومی یا آیینهای فصلی، نشانههای هنری و جامعه یکی میشوند و هویت یگانه مییابند.
در برخی از موقعیتها شاهد آن هستیم؛ انسان تصویری از انسان را برای انسانهای دیگر ارائه میدهد؛ اما نه آن ((انسان))ی که موردنظر ما و اومانیستهاست. در اینجا انسان موجود دوگانهی ماسک زدهای است که جنبهی پنهان و آشفتهاش محکوم و مثله میشود. درعین حال که آنرا هرچند گنهکارانه، تأیید نیز میکنند. این انسان در حالتی جلو تماشاگر ظاهر میشود که گذشتهاش چون دستهای از ملازمان او را همراهی میکند؛ او دیگر نمیتواند خودش را از دست این همراهان خلاص کند. بهعلاوه، شناخت این درماندگی و بدبختی برای ما آسان است. اینها همان چیزهایی هستند که در هر فرهنگی بهعنوان مظهر ترس و وحشت تلقی میشوند. کسانیکه این درماندگی و بدبختی را بیان میکنند تقریباً بهصورتی جلوه میکنند که گویی خودشان آنها را بهوجود میآورند، اما واقعیت این است که این عواطف متعلق به همه هستند. درواقع آنچه به نمایش گذاشته میشود مردمند و نه شخصیتها.
با اینهمه، باید گفت به این نگرش بیشتر از آنچه واقعاً ارزش دارد بها داده شده است. از آنجاکه نقطهی انتساب این نگرش در همان جوامع و نه نمونههای امروزی تمدن شهری و مدرن استفاده شده است، لذا در انطباق با جوامع امروز دچار تناقضاتی هستند. این طرز تلقی بهمعنی واقعی کلمه رمانتیک است.
برای اینکه این نگرش به زندگی اجتماعی را دقیقتر مشخص کنیم به یاد بیاوریم که این حسرت همیشه دوگانه است: یکی حسرت ذاتی جوامع مدرن در زمانیکه سنتهای گذشته خود را رها میکنند. دیگری حسرتی که با ناتوانی در دخالت عملی در زندگی اجتماعی همراه است. حسرت جهان گذشته بهگونهای آزاردهنده پاگرفته است؛ حسرت و افسوس که در آن، نشانههای پیشنهادیِ شاعر و اثر این نشانهها بر مخاطبانش درهم آمیخته میشود.
میل به یگانگی و برادریِ دستنیافتی میتواند نگرش خلاقانهی باارزش را بهوجود آورد که البته به شکل حسرت مشارکتی از دست رفته نمود مییابد. یعنی آرزوی محالی که انسان، با دلبستگی فناناپذیرش به برقراری وحدتی عاطفی، آنرا همواره زنده نگه میدارد. این حسرت از آنجا ناشی میشود که این جوامع روز به روز بیشتر تغيیر یافته و طبقهبندی شدهاند و نیاز به تخصصهای حرفهای آنها را هرچه بیشتر تجزیه و بهصورت کاستها و طبقههای گوناگون سازماندهی کرده است. در این جوامع، وحدت را تنها در فرقهها یا گروههای کوچک ناهمگن و الزاماً تصنعی میتوان یافت؛ در حالیکه ضرورتهای یک جامعه بسیار گونهگون را فراموش شده است.
با اینهمه، تأکید میکنیم که این حسرت ناشی از این شناخت نیست که حتی در یک جامعهی صنعتی هم امکان دستیابی به آشتی اجتماعی وجود دارد. بلکه از بی مقدار شدن و ازهم پاشیدن زندگی انسانی ناشی میشود. که این خود نتیجه چارهناپذیر پایبندی انسان به جهان تکنولوژیک است، با همهی رنج و سرگشتگی فردیکه از آن حاصل میشود.
این نکته نیز درخور توجه است که چگونه این حسرت و سرخوردگی میتواند در جامعهی طبقهبندی شده بهصورت انگیزهای خلاق درآید، در جامعهای که هنرمند برای دستیابی دوباره بر وحدت گذشته یا بهسراغ ملودی میرود و از آن انتظار دارد که تصویری ساده و فالبداهه از احساسها و از زندگیای درونی ارائه دهد که همه را به خود جلب و مرزهای میان مردم را نابود کند یا از اسطورهها انتظار دارد که هماهنگیای را که به هیچ وسیلهی دیگری بهدست نمیآید تحقق بخشند.
در جنبه دیگر تقدیس زندگی و هدفگرایی در حیات بشری هنرمند را بر آن میدارد باتوجه به سرگردانی و سرگشتگی خود در یافتن حقیقتی ناب و اندیشهای پاسخگوی پرسشهایش؛ نشانههای ژرفترین مشارکت اجتماعی را ارئه دهد؛ و آنچه در یک مجموعه بهصورت تجسم زندگی هر روزه جلوه میکند، آنچه ما سادهلوحانه «رئالیسم» توصیف میکنیم. در حقیقت کوشش خداجویانه برای توجیه این زندگی و ستایش از سیر انسان در جهان و در زیر نگاه نیروهایی است که پس از مرگ منتظر انساناند.