در گذشتهای نه چندان دورکه نه روزنامهها زیاد بود نه مجلات آنچنانی فراوان، میبینیم که آمار مطالعهی داستان در ایران بسیار بیشتر از حال حاضر بود. درحالی که حتی از نظر تعداد با سوادها نیز نسبت به امروز تفاوت فاحشی وجود دارد. اگر با یک نگاه گذرا و غیر حرفهای هم به خانوادههای گذشته و امروز داشته باشيم، تعداد افراد با سواد هر خانواده نسبت به امروز شاید به گزافه نباشد که بگوییم یک به سه یا بیشتر باشد. یعنی از هر سه نفر افراد –فرزندان- خانواده به زور یک نفر اهل سواد میبود تازه پدر و مادر که جای خود دارد و آن زمان توقعی هم نبود. اما امروز اگر یک خانواده چهار نفری را در نظر بگیریم -البته در شهر که در روستا این تعداد بالطبع فرق خواهدداشت-حداقل سه نفر با سواد است.
اما میبینیم که در همان دوره چه در رابطه با ادبیات داستانی و چه در رابطه با شعر با آن که با سواد کم بود ولی همان تعدادکم رغبت زیادی به مطالعه نشان ميدادند. حالا چرا این گونه بوده که مثلا روزنامهی نسیم شمال (سیداشرفالدین گیلانی) در زمان ورود به بازار درآنی فروخته میشد و به مثابه برگه طلا دست به دست میشد وکم نیستند چون نسیم شمال که در آن دوره شعرشان قبول عام یافته چون شهریار و نیما و کمی این سوتر سهراب و اخوان و در داستاننویسی صادق هدايت ،جلال آل احمد، بزرگ علوی و غیرو...و باید دید که علت چیست که در این دوره یک دفعه قطاری از این نام آوران علم و ادب چون مرواریدی سر از صدف ادبیات این مرز و بوم بیرون میآورند؟
چرا مردمان آن دوره که از ما فاصله زمانی زیادی ندارند شعررا خوب میفهمند داستان را خوب میشمارند؟ چرا؟ مگر نه عصر ما عصر ارتباطات است؟چرا نوشتهی امروز ما شعر معاصر ما چرا خواننده ومخاطب زیادی ندارد؟ چرا؟ یعنی خدای نکرده با این همه مدرک که روی هم انبار شده کسی قبول میکند که بگوییم سواد شعرخوانی و داستان خوانی کم شده. بنده به سهم و دید خود میگویم نه !پس چه؟چه شده؟
وقتی درسال 1274علی اسفندیارینامی در یوش مازندران دیده به جهان گشود شاید هیچ کس فکر نمیکردکه چه انقلاب ادبی در راه است. اما نیما که بود از کجا آمد و چه شدکه این پوستین ژنده را آبروی دیگر بخشید.ن یما روستایی زادهای بود از دل مردم.که سخن مردم شنیده ودرد هایشان را چشیده بود. او دیده بود که دیگر با این ابزار دست و پا گیر نمیشود حرف زد.حرف دل را زد. به قول اخوان نیما یوشیج دریافته بودکه دیگر کاری ازدست شعر کلاسیک بر نمیآید.
پس وقت دگرگونی بود پس گفت و سرود و خواند تا شد. در کوتاه مدتی شعر او که منعش میکردند و نکوهشش مینمودند قبول عام یافت. هنوز زنده بود که نهال ظریف و ضعیف او که که با جان کاشته بود و با جان آبیاری کرده بود، درخت تناوری شد که سرتاسر ادبیات این مرز و بوم را درنوردید. در کوتاه مدتی خیلی از نوسرایان پا به عرصهی شعرنو گذاشتند که شاید تا مدتها چون آنها ظهور نکند. در داستان نیز چنین اتفاق افتاد. کمی بعد از خط شکنی نیما انقلابی در ادبیات داستانی رخ داد و نویسندگان نامآوری پا به عرصهی داستان نویسی نهادند وآثار گران بهایی را خلق نمودند. اما حرف این است که چرا چنین شد؟چرا یک دفعه چنین اتفاقی افتادکه بعد چند دوره سکوت و رجعت یک دفعه شعر و داستان رونق میگیرد همه شعر وداستان میخوانند؟
اگر به ادبیات دوره نیما برگردیم میبینیم حرف، حرف معقولی است. حرفی است در حد خواست و درخواست عامهی مردم. وقتی نیما شعر میخواند مردم حفظ می کردند. چون با زندگی روزمرهی آنها مغایرتی ندارد. حرفی از کلیشه و تکرار نبود. هرچه بود حرف دل مردم بود کما اینکه وقتی درکلیدر گفته می شود به دل می نشیند و وقتی از زبان داشآکل جاری می شود،همهگیر میشود و در سووشون و چشمهایش و مدارصفردرجه به اوج میرسد. مردم میخوانند. چرا چون حرف حرف آنهاست. از چهارچوب دیگری نیامده. بومی است.مال خود است.گوینده وشنونده حرف هم راخوب می فهمندتبادل ذهنی خوبی دارند.خواهان وخوانده یکی است. تولید با عرضه مطابقت دارد. برای همین است که تیراژ بالاست و قیمت پایین چون درک متقابلی وجود دارد. اما امروز چه؟ ما برای که میسراییم؟ما برای که مینویسیم؟ خودمان هم نمیدانیم؟ تیراژ برای چه پایین است؟ مردم بیسواد شدند؟ نه بلكه ما حرف هم را نمیفهمیم. ما درگیر تکنیک وفرم هستیم كه نکند شعر من کلیشه ای باشد!
يا ميگوييم این تصویر تکراری است ولش کن .خودمان را میکشیم یه شعرعجیب وغریب میگوییم که شاید خودمان هم از آن سر در نمیآوریم چه رسد به مردم بیچاره. چرا چون برای مردم شعر نمی گوییم برای نقاد شعر میگوییم.
چطور است گلچین گیلانی با اینکه در ایران نیست شعری می سراید که سالخوردهی ما هنوز از حفظ است. اما من نوعی در کنارگوش اساتيد ديگر زندگی میکنم اما هيچ كس شعر و داستان مرا نمیفهمد؟
چرا؟ چون من دارم ادای داستاننویس را در میآورم. کسی که دارد برای داستان نسخه میپیچد من نمیگویم کارش را بلد نیست نه اتفاقا استاد است ولی برای مردم خود می نویسد. او ذائقه مردم ما را نمیداند. ما میخواهیم به حرف او عمل کنیم و سپس میشود اینی که هست و میبینیم.
تمام هول و ولای نویسنده این است نکند من طبق سخن فلانی عمل نکرده باشم. نکند فلان نکته را رعایت نکرده باشم. نکند سوژه تکراری باشد و فلان بشود.کسی به فکر خواننده نیست. ما اصلاَ یادمان رفته براي که مینویسیم. یا برای چه مینویسیم. نویسندگانی چون مارکز چگونه چنین جایگاهی پیداکرده اند؟ فقط با قبول کردن این واقعیت که به کجا تعلق دارند و برای که مینویسند. من کجا زندگی میکنم؟ مهم نیست مهم این است که بدانم برای که مینویسم. اگر نویسنده و شاعر ما به بافت اجتماعی خود برگردد و باسلائق مردم خود آشنا باشد وحرف دل آنها باشد، مطمئنا مردم ما به کتابفروشیها برمیگردند. کتابفروشیهایی که کم کم دارند فراموش میکنند کتابی هم به جز کتاب کمک درسی وجود دارد.