جستار «آگاهیِ مشاهده‌گر؛ هویّتِ حقیقی» «بهمن عباس‌زاده»

چاپ تاریخ انتشار:

bahman abaszadeh

بارها، و هر بار ساعتی چند در این اندیشه بوده‌ام که آیا می‌توانم به شناختی از «هستی» و به خصوص از آن‌چه با نام هستی در اعماق درون من می‌گذرد، پی ببرم؟ آیا هرگز شده است که حتی یک ساعت به آن‌چه در ذهن و روان و عمق وجود ما می‌گذرد دقیق شده باشیم

و مانند یک ناظر بی‌طرف، شاهد آن‌چه در هستیِ درونی ما و در اعماق درون ما می‌گذرد بمانیم؛ بدون آن‌که در مورد آن قضاوت کنیم؟ و ببینیم که در آن اعماق «چه» می‌گذرد؛ و درون خود را مانند یک «پرده نمایش» تماشا کنیم و سرانجام برای دقایقی چند از همه آن‌چه در اعماق می‌گذرد «فاصله» بگیریم؛ ذهن و قضاوت‌هایش را از همه آن‌چه می‌بینیم جدا کنیم، جوری که احساس کنیم در حال تماشای اعماق درون یک «غریبه» هستیم! باید سرگرمی هیجان‌انگیزی باشد؛ در آن صورت خواهید دید که چگونه فکری متولد می‌شود، هشیاری ما را فرا می‌خواند، مدتی باقی می‌ماند، سر و گوشی آب می‌دهد و بعد بدون آن‌که متوجه باشیم جای خود را به فکر دیگری می‌دهد. و یا آن‌که تبدیل به یادآوری خاطره‌ای می‌شود که مدت‌ها پیش پشت سر گذاشته‌ایم. مرکز درونی ما، آن‌جا که همه ۵ حس ما با هم دیدار می‌کنند، آن خاطره را دوباره جان می‌دهند و آن قسمتی را که ما را بیشتر تحت تأثیر قرار داده برجسته می‌کنند و همین‌طور در میان زنده شدن آن خاطره، فکر و خاطره دیگری «تداعی» می‌شود؛ خاطره‌ای از پس خاطره‌ای دیگر... در حالی که ما همچنان در گوشه‌ای از ذهن و یا در جایی خارج از آن به این همه، می‌نگریم و زیر لب با خود می‌گوییم: این است آن‌چه ما آن را «زندگی و هستی درونی خود» می‌نامیم. اما کم‌تر کسی هست که دست به چنین آزمونی بزند. ما اغلب با هر آن‌چه در ذهن ما و یا از ذهن ما می‌گذرد «همذات‌پنداری» می‌کنیم و در این یادآوری‌ها، همیشه خود را «بر حق» و دیگران را افرادی ناکامل و ناآگاه تصور می‌کنیم؛ چرا که آن‌چه به این ترتیب با نام خاطرات، اندیشه‌ها و تصاویر در ذهن ما جان می‌گیرند، را جزئی از ماهیت وجود خود می‌دانیم؛ یعنی محتویات ذهن خود را جزئی از شخصیت و هویت هستیِ درونی خود قلمداد کرده و با آن‌ها «هم‌هویت» می‌شویم و اگر کسی خلاف آن‌چه در درون ما گذشته و می‌گذرد سخنی بگوید، در مقابل آن عکس‌العمل نشان می‌دهیم و به جای تأمل بر روی آن، در

مقابل آن مقاومت به خرج می‌دهیم، زیرا که در درون ما، با همکاری ذهن ما، تعبیر و تفسیر دیگری صورت گرفته و ما این رویه را تا پایان عمر، بدون حتی یک لحظه تعمق و تأمل ادامه می‌دهیم و این امر را بسیار طبیعی تلقی می‌کنیم؛ «هم‌هویتی» با برداشت‌ها، تعبیرها و تفسیرهایی که در ذهن ما شکل می‌گیرند و در ذهن ما «جا» خوش می‌کنند و رفته رفته احساسات و عواطف ما را نیز به خود «جذب» می‌کنند و سرانجام به «هویت معنوی» ما تبدیل می‌شوند؛ یک «هویت مصنوعی». ما در تمامی عمر خود، و در لحظه لحظه زندگی خود مشغول «همذات‌پنداری» با حالات، افکار، اشیاء با لباس و پوشش خود با خانه و اتومبیل و شهر و کشور و از همه مهم‌تر با توهمات و رؤیابافی‌های خود هستیم. ما بیش از ۹۵ درصد از هستی خود را در ذهن و در چالشی عبث با توهمات خود سپری می‌کنیم؛ هویتی که از میان این ساختار، شکل می‌گیرد یک «هویت کاذب و توهمی» بیش نیست. «هم‌هویتی» با چیزها، افکار، حالات و حواس پنج‌گانه، از ما یک «هویت مصنوعی» و «کاذب» و بی‌محتوا به وجود آورده است. و در یک کلام: ما چیزی جز جریان بی‌وقفه هم‌هویتی‌هایمان نیستیم! و هیچ‌گاه این «حقیقت» را در نمی‌یابیم که ما مظلوم‌ترین و فریب‌خورده‌ترین قربانیان ذهن خود هستیم. ذهنی که در ناآگاهی‌های کامل ما شروع به رشد کرده و ساختار آن توسط عوامل خارجی ساخته شده؛ عواملی خارج از حوزه اختیارات و انتخاب ما، و تراژدی عمیق آن‌جاست که همین ذهنِ ساخته و پرداخته شده، عهده‌دار تعیین سرنوشت و هستی ماست و همه افکار و احساسات و عواطف و تصمیم‌های مهم زندگی ما را به ما تحمیل می‌کند...

این «چرخه باطل» تا زمانی که ما خود را از آن بیرون نکشیم، یعنی تا زمانی که خود را از درون ذهن مصنوعی و ساخته شده توسط عوامل خارجی، بیرون نیاوریم، ادامه خواهد داشت و ما همچون کورهای رها شده در بیابانی پر از خندق و چاه و چاله، به هستی سراسر «فلاکت‌بار» خود ادامه خواهیم داد. دلیل به کار بردن کلمه «هلاکت» این است که ادامه این رویه، یعنی ادامه روند «هم‌هویتی» و «همذات‌پنداری» با یک ذهن دیده نشده و غیر اصیل در تضادی آشکار با جوهره وجود انسان یعنی «آگاهیِ مشاهده‌گرانه» اوست. و این جوهره و این «آگاهیِ مشاهده‌گر» مشمول زمان نمی‌شود؛ او، البته که می‌تواند هر زمان که بخواهد گذشته را در ذهن مجسم کند و همین‌طور می‌تواند به آینده سفر کند؛ اما نباید با هیچ‌کدام از این دو به لحاظ روانی «هم‌هویت» گردد؛ چرا که «هم‌هویتی» در واقع هوای تنفسِ آگاهی را مسدود کرده و انسان را از درک حقیقت «آن‌چه هست» محروم ساخته و در ادامه روح و روان فرد را «مسخ» می‌کند؛ تا آن‌جا که فرد نسبت به خود «بیگانه» شده و خود را در پوشش‌های غیر واقعی و مصنوعی محصور می‌کند و او را از «هستی فعال» و «بودن در زمان حال» همراه با «حقیقت این لحظه» باز می‌دارد.

همان‌گونه که ذکر آن رفت جوهره وجود هر انسانی در تحلیل آخر آگاهیِ مشاهده‌گر اوست؛ این آگاهی باید همواره زلال، آزاد و عاری از هرگونه آلایشی باشد؛ تا بتواند هر لحظه هم‌پای «این لحظه» با هشیاری تمام هم‌گام گردد و واقعیات موجود در هستی را آن‌گونه که «هست» به درستی درک و احساس کند؛ در صورتی که «هم‌هویتی» با چیزها، مکان‌ها، افراد و مفاهیم و رؤیاها این هشیاری و آگاهی را تیره و تار کرده و مانند «پوشش ضخیمی» آن را از ارتباط فعال با «واقعیت این لحظه» باز می‌دارد.

یکی از شگردهایی که برای حفظ تداوم این «آگاهیِ مشاهده‌گر» می‌توان ذکر کرد این است که هر شب هنگامی که در بستر خود آرمیده‌اید؛ همه خاطرات و رویدادهای آن روز را، نه از اول صبح به بعد، بلکه از همان لحظه که در بستر آرمیده‌اید به عقب بروید به این معنا که از چند دقیقه قبل از دراز کشیدن در بستر شروع کنید و گام به گام به یادآوری آن‌چه بر شما و بر آگاهی شما گذشته است هشیار شوید؛ و هیچ موردی را در این یادآوریِ معکوس از قلم نیندازید؛ حتی احساسات و عواطفی را که در این «بازگشت آرام همراه با جزئیات» در درون شما روی داده است به خاطر آورید؛ تا آن‌جا که به نخستین رویداد آن روز پس از بیدار شدن از خواب برسید؛ به یاد بیاورید چگونه از خواب برخاسته‌اید، در آن لحظه چه دیده‌اید و نخستین فکری که از ذهنتان گذشته، چه بوده است؛ نخستین تجربه‌ای - هرچند بسیار ساده و پیش پا افتاده - که با آن روبه‌رو شده‌اید، چه بوده است؟ و در این «فرایند بازگشت» همواره به خاطر داشته باشید که اکنون که مشغول یادآوری آن رویدادها هستید در آن وقایع «درگیر» نیستید؛ بلکه فقط مشاهده‌گر آن‌ها هستید؛ و درک این معنا که شما فقط و فقط مشاهده‌گر آن هستید و در آن «درگیر» نیستید از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است زیرا که این عمل، «آگاهیِ مشاهده‌گر» را در وجود شما نیرومندتر می‌کند و آن را از «مرکزیت نیرومندی» برخوردار می‌سازد و سرانجام هویت حقیقی انسان را به عنوان یک «آگاهیِ مشاهده‌گر» تقویت و تثبیت می‌سازد. این فرایندِ «به یادآوریِ معکوس» می‌بایست که با دقت و ظرافت خاصی صورت گیرد و با حوصله بسیار انجام شود و صد البته که خالی از تنوع و هیجان نیز نخواهد بود. در این فرایند هر انسانی بیش از پیش با «هویت حقیقی خویشتن خویش» بیشتر آشنا می‌شود و در واقع این یکی از شگردهای بسیار مؤثر و مفید در جهت استقرار فرد در «مرکز وجود خویش» است.

از طرف دیگر آگاهی و هشیاری انسان در این فرایند بازتر، گسترده‌تر و روشن‌تر می‌گردد؛ به خصوص زمانی که سعی می‌کند در این «به یادآوری»، جزئیات به ظاهر بی‌اهمیت را نیز از قلم نیندازد. در اثر تکرار این «شگرد» آن هم به دفعات و به گونه‌ای پیگیر، هر انسانی به هویت حقیقی و مستقل خویش، یعنی «آگاهیِ مشاهده‌گر» نزدیک و نزدیک‌تر می‌گردد. پرواضح است که از این تکنیک می‌توان برای مرور سال‌های گذشته زندگی و آن‌چه در طول حیات تا این لحظه بر آگاهی‌تان گذشته نیز بهره ببرید.

این روش در عین حال نوعی «تخلیه عمیق» نیز به شمار می‌رود که موجب سبکی روان، زلالی روح و سرخوشی است و رفته رفته همه گره‌های مبهم و گنگ درونی موجود در روح و روان را به آرامی می‌گشاید. یک بار دیگر یادآوری می‌شود که این عملِ «به یادآوری» الزاماً به گونه «معکوس» انجام می‌شود؛ یعنی هر لحظه که شروع به یادآوری می‌کنید از همان لحظه، به لحظه قبل از آن و گام به گام به زمان عقب برگردید. درست مانند شمارش معکوس. همان‌گونه که آمد، نقطه عطف این روش و نتیجه بسیار سودمندی که از آن حاصل می‌گردد این است که رفته رفته به آن جوهره اصیل و حقیقی خود یعنی «آگاهیِ مشاهده‌گر» نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوید. و برای نخستین بار درمی‌یابید که «شما در حقیقت چه کسی هستید»! و این در واقع آستانه آن معجزه‌ای است که هر انسانی شایستگی رسیدن به آن را دارا می‌باشد؛ یعنی «طلوع هشیاری حضور» یعنی نزدیک‌تر شدن به مرکز حقیقی وجود خویش؛ و این مرحله نوینی از تکامل انسان است. مرحله فرا رفتن از انسان معمولی و خواب زده به انسان هشیار و انسان والا؛ انسانی که به «درک عمیق هستی شگفت‌انگیز موجود در درون خود» پی برده است و تحت هیچ شرایطی حاضر به گذشتن از آن نیست! انسانی که به درک عمیق هستی شگفت‌انگیز خود در ابعاد گوناگون آن هشیار شده است.

تنها پس از «فرا رفتن» از آگاهی بسیار محدود، ضعیف و معمولی موجود است که می‌توان به ابعاد شکوه‌مند آن «انسان والا» و درک آن «آگاهیِ مشاهده‌گر» هشیار گردید؛ بنابراین شایسته است که بر روی این «آگاهیِ مشاهده‌گر» تأمل و تعمق بیشتری صورت گیرد و به نقش بسیار اساسی و مهم آن تأکید بیشتری شود و این‌که توضیح داده شود که چرا تا این حد بر نقش انسان‌ساز آن بر هستی انسان تأکید می‌شود. زیرا که فقط از این طریق است که یک پاک‌سازی و تصفیه عمیق در روح و روان انسان ایجاد می‌شود و آن‌گاه است که انسان به این «درک والا» می‌رسد که آن‌چه در انسان بر اثر مرور زمان فرسوده می‌گردد، اساس و جوهر انسان نیستند بلکه واقعیت و حقیقت جوهری انسان چیزی کاملاً متفاوت است؛ چیزها بر بدن و ذهن «حادث» می‌شوند، بدون آن‌که کمترین تماسی با آن «جوهر» داشته باشند؛ اما آن «جوهر» پاک، معصوم و باکره باقی خواهد ماند، گرچه بسیاری از انسان‌ها این منبع اصیل انسانی را در همه عمر خود بلااستفاده گذاشته و هرگز به شناخت آن نائل نشده‌اند؛ همه عمر می‌گذرد؛ خوب و بد، توفیق و شکست، تحسین و تحقیر، بیماری و سلامت، جوانی و پیری، زایش و مرگ، ولی آن «جوهر» توسط اینها، لمس نمی‌شود؛ و اکنون این سؤال: چگونه این «حقیقتِ لمس نشدنی» را در درون خود می‌توان شناخت؟ چند لحظه توجه به ذهن، به خصوص در زمان تنهایی، به ما می‌گوید که بیش از نود درصد از عوالم درونی ما چالش بیهوده و زیان‌بار با «گذشته» است به این معنا که ذهن ما به یک «انبار ضایعات متحرک» تبدیل شده است. حتی ۵ درصد از هستی زنده ما، در «اکنون و این‌جا» حضور ندارد؛ ما پیوسته در خواب و بیداری، حتی در شادترین لحظات زندگی، اگر پیش بیاید، در فکر و حال و هوای «گذشته مرده» نفس می‌کشیم. اگر نیک به این وضعیت موجود خود بیاندیشیم، ناخودآگاه احساس شرم می‌کنیم؛ ما در حالی که هنوز به لحاظ بیولوژیکی زنده هستیم، به لحاظ روحی، فرق چندانی با یک شخص «مرده» نداریم؛ همیشه مشغول تعبیر و تفسیر و تحلیل آن‌چه گذشته است هستیم؛ با انبانی از «هم‌هویتی» های هستی‌سوز؛ و در یک کلام ما این‌گونه که هستیم؛ خیلی خیلی قبل از آن‌که بمیریم، تمام شده‌ایم! بدون آن‌که حتی شناختی نسبی از آن‌چه می‌توانستیم باشیم به دست آورده باشیم.

روش دیگری که با توسل به آن می‌توانیم پدیده «هم‌هویتی» را از درون خود بزداییم، «تأمل در خلأ» است. حقیقت این است که «ذهن دیده نشده» منبع پایان‌ناپذیر هرج و مرج و آلودگی‌های گوناگون است؛ چنین ذهنی مملو از «همذات‌پنداری» های بیمارگونه و رنج‌آور است تا آن‌جا که گاه تعمداً با هر پدیده زیان‌بار «هم‌گون» می‌گردد و در این مسیر تا آن‌جا پیش می‌رود که گاه صاحب‌خانه خود را به پرتگاه نیستی سوق می‌دهد؛ پس باید بر روی منبع خطرناک (ذهن تاریک) تمرکز بیشتری صورت گیرد؛ چرا که همه این «هم‌هویتی» ها در این «مرداب تاریک» به وقوع می‌پیوندد؛ و این یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های یک «ذهن رهاشده» در تاریکی است؛ که پر از علف‌های هرز و خودروست. «تأمل در خلأ» در واقع همان زدودن همه آلودگی‌ها و پاک‌سازی بنیادین ذهن است؛ آلودگی‌هایی که ناآگاهانه توسط همه عوامل اجتماعی، تربیتی، فرهنگی و... در آن وارد شده؛ مانند خانه‌ای که از در و دیوارش جانورهای عجیب و غریب بالا می‌روند؛ این خانه را باید نخست خالی کرد؛ کاملاً خالی؛ چرا که هم‌هویتی‌های بیمارگونه و به شدت زیان‌بار از هر گوشه آن سر برمی‌آورد؛ برای خالی کردن ذهن از این جانوران موذی، باید از هر گونه تحرکی در ذهن، حتی برای مدت کوتاهی هم که شده، خودداری کرد.

در آزمون «تأمل در خلأ» ذهن باید آن‌چنان آرام گیرد که برای زمانی، هرچند کوتاه، هیچ‌گونه تحرکی در شکل افکار، تصاویر و احساسات، توان برخاستن از آن را نداشته باشد؛ آن‌چنان‌که کاملاً خالی شود و یا به تعبیر دیگری کاملاً آرام گیرد؛ در چنین حالتی، هرچند به لحاظ فیزیکی زنده و کاملاً هشیار هستید، اما به لحاظ ذهنی یک «فضای کاملاً خالی» هستید؛ گویی بر همه آن‌چه تاکنون بوده‌اید و بر آن‌چه تاکنون، بی‌وقفه در ذهن شما جریان داشته است، مرده‌اید. شما در این آزمون در گوشه کاملاً آرامی قرار می‌گیرید، در این حالت به لحاظ ذهنی با هست و نیست این عالم و هر چه در آن هست، وداع می‌کنید؛ چشم‌هایتان را بر هم می‌گذارید و به لحاظ ذهنی می‌میرید! ... در این حالت از همه دلبستگی‌ها و وابستگی‌ها و همه دانسته‌های خود برای مدتی هرچند کوتاه کاملاً جدا می‌شوید؛ درست مانند ذهن یک مرده ساکت و ساکن؛ اما همه علایم حیاتی در وجود و جسم شما وجود دارد؛ فقط ذهن شما کاملاً آرام و در عین حال کاملاً هشیار است. یک هشیاری بدون کلام، بدون فکر، بدون هر گونه تحرک؛ هشیاری بدون آن‌که در ذهن به دنبال سوژه‌ای باشد در بدن و در وجود و حیات خود - بدون موضوع خاص - ادامه می‌دهد. درست مانند طفلی که تازه به دنیا آمده است؛ این هشیاری و بیداری نیز هست؛ اما هیچ فکری را در ذهن دنبال نمی‌کند مثل «وجود یک گیاه». شما در این حالت «زمان» را نیز از یاد می‌برید و رفته رفته از وجود آن خودِ موجودِ در ذهنتان فاصله می‌گیرید؛ جدا می‌شوید؛ کَنده می‌شوید؛ و نوع دیگری از بودن را بدون آن «منِ قبلی» تجربه می‌کنید؛ به نحوی که هنگامی که چشم باز می‌کنید؛ دنیا برایتان در آن لحظات آغازین، ناشناخته جلوه می‌کند؛ به همه چیز با چشمان یک کودک نگاه می‌کنید، هشیاری‌تان در تلاش برای بازیافتن خویش است؛ گویی نابینایی، چشم‌های روشن خویش را هم‌اکنون باز یافته است، همه چیز در اطرافتان بسیار جذاب و شگفت‌انگیز است؛ در درون خود احساس سبُکی و زلالیِ عجیبی می‌کنید؛ یک انرژی با فرکانس بالایی در شما به غلیان در می‌آید و احساس می‌کنید در همین لحظه پا به دنیای شگفت‌انگیزی گذاشته‌اید...

این فرایند تأمل یا تعمق در خلأ، تا آن‌جا ادامه خواهد یافت که شما درمی‌یابید که سر و صدای ذهن هست، ولی شما از آن «جدا» هستید و شما توانسته‌اید در این فرایند، فاصله‌ای بین خود و هیاهوی اسارت‌بار ذهن ایجاد کنید؛ گویی آن هیاهو، درون یک قوطی کبریتی در اطراف شما وجود دارد؛ صدایی بسیار ضعیف؛ به نحوی که دیگر وجود آن هیاهو شما را برنمی‌انگیزد؛ و این‌بار شما هستید که آن را «هدایت» می‌کنید. در این صورت شما نه تنها دیگر تحت سُلطۀ آن جعبۀ کبریت نیستید، بلکه با ملاطفت، آن را، و هیاهوی درونش را آرام می‌کنید. چرا چنین می‌شود؟ یک دلیل روشن و علمی آن این است که آن انرژیِ عظیمی که صَرف درگیری‌های موجود در ذهن می‌شد، اینک آزاد گشته و از آن‌جا که دیگر در ذهن به «هَدَر» نمی‌رود، برای ابراز وجود خود، دست به خلاقیت و آبادانی و رشد می‌زند؛ انرژی مثبتِ آزاد گشته، به دنبال سازندگی و آفرینش است. این انرژی به مرکز وجود شما رفته و از آن‌جا به خلاقیت در همه زمینه‌ها می‌پردازد. شما دیگر با آن ذهنِ سابق «هم‌هویت» نیستید، او دیگر قادر به دریافت انرژیِ شما نیست؛ دیگر فکر نمی‌کنید که آن‌چه در ذهنتان می‌گذرد، شما هستید؛ ذهن هنوز آن‌جاست و بارها به تلاش مذبوحانۀ خود برای تسخیر شما ادامه می‌دهد، اما شما دیگر به هیاهوی او گوش فرا نمی‌دهید. از طرف دیگر از آن‌جایی که ذهن دیگر قادر به دریافت انرژی از شما نیست، توان برتری بر شما را نیز ندارد. به همین دلیل از کنارش بی‌تفاوت، عبور می‌کنید و رفته رفته، ذهن متوجه وضعیت جدیدِ شما، و بر هم خوردن ترکیب قوای قبلی، می‌شود و از آن‌جا که تلاشش در شما مؤثر واقع نمی‌شود، متوجه می‌شود که شما از «او» عبور کرده‌اید و از او فراتر رفته‌اید و دیگر دستش به شما نمی‌رسد. دیگر قادر نیست شما را تحت تأثیر قرار دهد و از انرژی‌تان برای قدرتمند شدنش سوء استفاده کند و از این روست که ناچار است به پذیرشِ «وضع موجود»، تن در دهد.

چنین انسانی که «هم‌هویتی» با ذهن خویش را ترک کرده است؛ شروع به رشد کردن می‌کند؛ اینک دیگر نیرویش توسط ذهن و هم‌هویتی‌هایش به «هَدَر» نمی‌رود؛ پس انرژی‌هایش در جهت رشد و بلوغ روحی حرکت می‌کند. او دیگر با هیچ چیز «هم‌هویت» نمی‌گردد. او اکنون نیک می‌داند که هویت حقیقی‌اش، بدن نیست، ذهنش نیست؛ زیرا که بدن فرسوده می‌شود؛ ذهن تغییر می‌کند ولی چیزی در انسان وجود دارد که در اساس «یگانه» است. و آن «آگاهیِ مشاهده‌گر» است و این همان چیزی است که در دوران کودکی هم در انسان وجود داشته است؛ همان‌گونه که اکنون نیز وجود دارد، این آگاهی به دلیل غفلت انسان در درون ذهن گرفتار آمده بود ولی اینک در این «فرایند موفق» توانسته است که خود را از حصار ذهن بِرَهاند.

زنده شدنِ دوباره به آگاهی و فَرا رفتن از هرگونه «هم‌هویتی» با ذهن، یعنی متمرکز شدنِ هشیاری در رسالت انسانی خویش؛ و این همان چیزی است که در عین سادگی و اصالتش، می‌تواند در اثر بی‌توجهی و غفلت انسان در انبوهی از «هم‌هویتی» ها به یغما رفته و تا زمانی که انسان در خویشتنِ خویش متمرکز و پایدار نگردد، مانند برگ خزان دست‌خوش بادهای «هرزه‌گرد» می‌شود چرا که ارزش و شکوه انسان فقط در «وجودش» و «چگونگی بودن او» در «خلوص هستۀ درونیِ» او است؛ اما، ارتباط انسان با این «خلوصِ هستۀ درونی» به سادگی برقرار نمی‌شود؛ ذهن به دلیل عدم نظارت هشیارانه بر آن، سرشار از تَرفندها، تیرگی‌ها و مانع‌تراشی‌های گوناگون و سیستماتیک است؛ همواره سعی در ایجاد اخلال در مسیر هرگونه تحولی است؛ در همین رابطه نیز، شروع به اِشکال‌تراشی خواهد کرد؛ برای آن‌که شما به آزمون «تعمق در خلأ» نپردازید؛ از این رو به بهانه‌های متعددی روی می‌آورد تا شما را از این آزمون بازدارد؛ چرا که هدف از این آزمون و نتیجه آن محدود کردنِ تسلطِ بی‌چون و چرای ذهن بر کل هستیِ انسان است و به همین دلیل همۀ سعی خود را به کار می‌برد تا آن را مُختل کرده، به تعویق بیندازد و یا آن را بی‌اثر کند. در این رویارویی با ترفندهای ذهن باید به خاطر داشته باشید که شما، در واقع با یک ساختار رنج و فریب و توهم روبه‌رو هستید که در کارِ خود بسیار ماهر است؛ پس بنابراین باید بسیار هشیار باشید؛ ذهن، در طول تاریخِ خود مکانیسم‌های بسیاری را برای حفظ و تداومِ خود فعال کرده است که «هم‌هویتی» فقط یک موردِ محوری از این مکانیزم‌هاست؛ در همین رابطه مکانیزم‌های دیگری نیز وجود دارد؛ از جمله مکانیزمِ «خواستن» است؛ اگر برای مدتی ذهن خود را و حرکاتش را تعقیب کنید و در صبر و آرامشِ کامل عملکرد آن را مورد «مراقبۀ هشیارانه» قرار دهید و مانند یک «دوربین مخفی» حرکاتش را زیر نظر بگیرید؛ در می‌یابید که همواره به دنبال یک «خواسته» است؛ و هنوز به این خواسته نرسیده، خواسته دیگری دارد و شما را در آتش یک «هوسِ دیگر» قرار می‌دهد؛ مورد دیگر از همین دست، تمرکز ذهن بر روی «اجزاء» است؛ ذهن هیچ‌گاه قادر به درک یک پدیده در همۀ ابعادِ آن نیست و فقط قادر است که بر روی موارد مشخص تمرکز کند و سرانجام مورد دیگری که به عنوان یکی از علائم ساختاری ذهن می‌توان ذکر کرد، این است که ذهن همواره، یا در گذشته و خاطرات گذشته پَرسه می‌زند و یا در آینده جولان می‌دهد؛ در واقع گذشته‌ها را به آینده فرافکنی می‌کند؛ این موارد را در صورتی که ذهن خود را در آرامش و سکوت دنبال کنید، به روشنی درخواهید یافت. پس بنابراین می‌توان نتیجه گرفت که «ذهن» منشأ هیچ‌گونه «هویت اصیلی» نمی‌تواند باشد؛ زیرا که اساساً، «هویت» امری اکتسابی نیست؛ اساسِ هویت هر انسانی در اعماق درون او و در «آگاهیِ مشاهده‌گر» اوست.

هم‌هویتی توسط فکر و ذهن انجام می‌شود و این هر دو واکنش‌های سطحی و گذرا هستند؛ شروع و چگونگی شکل‌گیری ذهن از بَدوِ تولد و ارتباط تنگاتنگ آن با عوامل «زیست‌محیطی» نشان می‌دهد که انسان به هیچ وجه قادر نبوده است که در شکل‌گیریِ ذهن خود «مشارکت آگاهانه» ای داشته باشد. بنابراین ذهن را باید مورد شناخت و بررسیِ هوشمندانه قرار داد و تنها معیار و تنها ابزار نیرومندی که در این بررسی و این «فرایندِ شناخت» از آن برخورداریم؛ «آگاهیِ مشاهده‌گرانه» ای هست که هر انسانی باید آن را در درون خود «فعال» کند و با به کارگیریِ آن و تداومِ آزمون‌ها و تکنیک‌های متعدد از جمله «تعمق در خلأ»، آن را روز به روز نیرومندتر گرداند. با توجه به موارد یاد شده و برخلاف «تصوّر عامّه» به جرأت می‌توان گفت که «هویت حقیقی انسان» نه در محل تولد، زبان، فرهنگ، پیشینۀ تاریخی و اجتماعی و مذهبیِ او و نه در نام و محتویات شناسنامۀ او، بلکه بیش از همه و پیش از هر چیز دیگر در «هشیاری آزاد و انسانی» اوست؛ به تعبیر دیگر، هویت حقیقی انسان همان «آگاهیِ مشاهده‌گر» اوست؛ که خصلتی جوهرین دارد و در واقع یگانه نیروی متمایزکننده انسان از سایر موجودات و پدیده‌های موجود در جهان هستی است.

این هویت حقیقی و جوهری، در واقع اصالت وجود هر انسانی نیز هست؛ اما وجود چنین «قابلیت نهادینه‌ای» مانند گردش خون در رگ و تپش قلب و دستگاه گوارش خودبه‌خود عمل نمی‌کند؛ بلکه باید توسط «اراده آزاد» انسان فعال گردد؛ یعنی به کمک اراده آزاد انسان و تکنیک‌های متعددی که در این مورد وجود دارد باید این «نیروی موجود» اما خفته را، بیدار کرد؛ در غیر این صورت این قابلیتِ اساسی که منشأ وجد و سرور و خلاقیت و هزاران تغییرِ تعالی‌بخش در انسان خواهد بود، همچنان به گونه‌ای خُفته در وجود انسان باقی خواهد ماند و هرگز پا به عرصۀ هستیِ او نخواهد گذاشت؛ و جا دارد همین‌جا گفته شود که در واقع این «آگاهی و هشیاری مشاهده‌گر» در درون همین «ذهنِ» انسان «به خواب» رفته و یا به بند کشیده شده است؛ چرا که «ذهنِ دیده نشده» مانند گرگ گرسنه‌ای این «هشیاری» و «آگاهیِ مشاهده‌گرِ» انسان را بلعیده و از انرژی آزاد آن به زیان انسان استفاده می‌کند؛ برای توضیح بیشتر باید یادآور شد که این هشیاری و این «آگاهیِ مشاهده‌گر» مانند پرده‌ای است که کل هستیِ درونی ما انسان‌ها بر روی آن به نمایش درمی‌آید؛ ما در این فضا نیازها، خواسته‌ها و حتی غرایز خود را تشخیص می‌دهیم و از وجود خود و زنده بودنِ خود آگاه می‌شویم، آن‌چه پس از بیدار شدن از خوابِ شبانه به ما می‌گوید که ما «که» هستیم و «چه کاره» هستیم و آشنایان ما چه کسانی هستند، و آیا گرسنه و یا سیر هستیم و به یاد آوردنِ آن‌چه مربوط به ماست بر روی همین پرده آگاهی صورت می‌گیرد و بدون این هشیاری در واقع ما به لحاظ «روحی» وجود نداریم؛ این هشیاریِ معمول ما، اکنون در حصار ذهنِ ما گرفتار آمده است و آن هشیاری اصیل را نیز به اسارت خود درآورده است؛ و انسان با رهایی از این اسارت است که می‌تواند به «شاه‌کلید» هستیِ خود یعنی هشیاری زلال انسانی یا همان «آگاهیِ مشاهده‌گر» دست یابد و به هویت حقیقی و انسانی خود بپیوندد. و این تازه آغاز تحولات شگرفی است که حتی در ذهن انسان نیز نخواهد گنجید.

ما اکنون که در ذهنِ بسته و محدود و سراسر تیرگیِ خود اسیر هستیم؛ حتی تصور نخواهیم کرد که چه انرژیِ درخشان و خلاقی در ما آزاد خواهد شد و آزاد شدن چنین انرژی درخشانی، قادر به گشایش چه فضاهای باشکوهی در هستیِ انسانیِ ما خواهد بود و این‌که چگونه می‌توانیم منشأ اثرات شگرفی در زندگی عینی و همین‌طور در عرصه طبیعت و جهان باشیم. این‌جاست که وظیفه هر انسانی در درجه نخست «احیاء اراده آزاد» خود و برداشتن موانعی است که بر سر راه این آگاهی و هشیاری انسان، وجود دارد؛ باید از «به خواب رفتن» و «به بند کشیده شدنِ» این هشیاری و آگاهی در درونِ ذهن تیره و تاریک و به ظاهر معمولی، خودداری ورزید؛ انسان حتی بیشتر از آن‌چه که در اسارت شرایط ناگوار زندگیِ عینیِ خود اسیر است؛ در درونِ «ذهن تیره خود» اسیر بوده و رنج می‌کشد؛ چرا که اگر این اسارت نبود هرگز حکومت‌های مستبد و برانداخته شده توسط مردم، قادر نبودند در لباسی دیگر و با ترفندهای دیگر به عرصه زندگی انسان برگردند.

به خواب رفتن و یا به بند کشیده شدن این «هشیاری» و این «آگاهیِ مشاهده‌گر» منشأ بسیاری از تیره‌روزی‌ها چه در زندگی عینی انسان و چه در هستی درونی انسان است؛ ما انسان‌ها قبل از آن‌که در اسارت حاکمان خودکامه در عرصه‌های زندگی عینی باشیم؛ در اسارت ذهن خود هستیم. و توسط آن به اَشکال گوناگون مورد استثمار قرار گرفته و می‌گیریم؛ زیرا که ذهن نیز مانند هر دیکتاتور دیگری برای حفظ اقتدار خود و به بند کشیدن روح انسان، بال‌های پروازش را بسته و آزادی درونی انسان را نقض می‌کند و از انسان موجودی حقیر، درمانده و مسخ شده بر جای می‌گذارد و در نتیجه ما انسان‌ها با هر چیزی که توسط حواس پنج‌گانه، به رهبری یک ذهنِ سراپا ناسازگار و دشمن‌خو بر ما وارد می‌آید «هم‌هویت» شده و از این رهگذر، استقلالِ روح و هویت حقیقی خویشتنِ خویش را ناآگاهانه قربانی می‌کنیم. و چیزی نمی‌گذرد که بنده و بردۀ پول، اتومبیل، خانه و یا اسیر و گرفتار رؤیاها و توهمات پوچ شده و تا آن‌جا پیش می‌رویم که همه هستی خود را در این «توهم» از دست می‌دهیم؛ و همه چیز را به گردن بخت و اقبال انداخته و آیه یأس می‌خوانیم که: زندگی و هستی فریبی بیش نیست! ■

جستار «آگاهیِ مشاهده‌گر؛ هویّتِ حقیقی» «بهمن عباس‌زاده»