تابستان گذشته بعد از سالها با دوستان قرار گذاشتیم که به کوه برویم. همیشه برای من سؤال بود که چرا باید ساعت پنج صبح برای بالا رفتن قرار بگذاریم. بالآخره بعد از چانهزنیهای بسیار و برخلاف نظر بیشتر دوستان، که معتقد بودند اگر دیرتر برویم، هوا گرم میشود،
ساعت هفت در میدان دربند جمع شدیم. بعد از سلامواحوالپرسی، که حدود یک ربع طول کشید، گفتگو کنان از میدان بهطرف مسیر اصلی راه افتادیم. من طبق خاطرهای که مربوط به سالها پیش بود، فکر میکردم اول خوشخوشک راه میرویم و کمکم به سربالایی میرسیم، اما در کمال تعجب متوجه شدم که جادۀ سنگلاخ و شیبدار از همان قدم اول شروع میشود. کمی جا خوردم و همانجا میخواستم انصرافم را اعلام کنم، اما با نگاه کردن به دوستانم فهمیدم که پشیمانی سودی ندارد و باید هرطور شده بالا بروم. همانطور که آرامآرام بالا میرفتیم، همه باهم صحبت میکردند و میخندیدند، اما من، برخلاف آنکه خودم را ورزشکار میدانستم، کمکم احساس کردم نفسم یاری نمیکند. دوستانم کنارم میآمدند و با من صحبت میکردند و من سعی میکردم به روی خودم نیاورم که از آمدنم پشیمانم. همراهیشان میکردم و سعی میکردم لبخند بزنم، ولی وارد گفتگوها نمیشدم، چون ترجیح میدادم نفسم را برای بالا رفتن نگاه دارم.
بعد از یک ساعت هنهن کنان بالا رفتن، مسیر رفتهرفته هموارتر شد. انگار کوه کمکم داشت نرمش بیشتری به خرج میداد و از سربالاییاش کم میکرد. احساس میکردم کمکم انرژی درونیام با انرژی کوه هماهنگ میشود. نفسم آرامآرام همراهیم میکرد. ریههایم باز میشدند و حس خوبی پیدا میکردم. همانطور که جلو میرفتیم، در جایی میانۀ راه ایستادیم. از آن بالا تمام شهر دیده میشد. منظرۀ عجیبی بود، تهران مثل شهری نفرینشده در یک فیلم تخیلی بهنظر میرسید. ابری از دود روی شهر سنگینی میکرد و ساختمانهای بلند و کوتاه دودزده و افسرده درکنار هم منظرۀ غمگینی درست کرده بودند. مثل این بود که به گورستانی از ساختمانها نگاه میکردیم. با تأسف از اینکه این منظره میتوانست بسیار زیبا باشد، به راهمان ادامه دادیم.
بعد از مدتی لابهلای دیوارههای سنگی کوه بودیم. دیگر فقط در دو طرف، برجستگیها و فرورفتگیهای دیوارۀ کوه دیده
میشد که در بسیاری از قسمتها پوشش گیاهی سبز و بسیار زیبایی داشت و صدای آب رودخانهای که در ارتفاعهای پایین جریان داشت جذابیت محیط را صدچندان میکرد. همهچیز زیبا و پرانرژی بود و من بدون اینکه نفس کم بیاورم با دوستانم صحبت میکردم، گرچه این احساس را داشتم که بیشتر باید در سکوت راه بروم تا حس کوه را درک کنم، اما همراهی دوستان هم لطف خاصی داشت. بین راه جابهجا رستورانهایی دیده میشد که هنوز کارشان را شروع نکرده بودند، ولی بعد از حدود دو ساعت راه رفتن به رستورانی در گوشهای دنج از مسیر رسیدیم. این رستوران بهطرز جالبی در پستیبلندیهای کوه بهصورت چندطبقه درست شده بود و در هر طبقه تختهایی فرششده قرار داشت که مخدههایی به دیوارههای کوتاه و چوبی سه ضلع تختها تکیه داده شده بود. روی دو تا از تختها نشستیم. کفشهایمان را درآوردیم و با تکیه به مخدهها پاهایمان را دراز کردیم و درمیان صدای دام دارارام دام آهنگی که پخش میشد سفارش صبحانۀ مفصلی دادیم. بعد از دو ساعت بالا رفتن و پیادهروی، وقتی آنجا مینشینی خیال میکنی قلۀ اورست را فتح کردهای. احساس خیلی خوبی داشتم. دلم میخواست بازهم به راهمان ادامه دهیم، اما طبق توصیۀ دوستان نشستیم و املت و کره و مربا، عسل و حلوا ارده و چایی و خرما را با همدیگر خوردیم و گپ زدیم و عکس گرفتیم. یک ساعت بعد با شکمهایی پر بهسمت پایین راه افتادیم. باید اعتراف کنم که توقع بیشتری داشتم و فکر میکردم بعد از آنهمه بالا رفتن و تلاش قرار است اتفاق مهمتری از املت خوردن و گفتن و خندیدن بیفتد. مثلاً عدهای ایستاده باشند و به ما برای بالا رفتن تبریک بگویند یا حداقل یک خسته نباشید بشنویم. خلاصه صحبت کنان سرازیر شدیم و در مسیر پرپیچوخم لابهلای کوه به پُلی رسیدیم که رودخانهای کمعمق در زیر آن بهنرمی راهش را ازمیان صخرهها باز کرده بود و صدای شُرشُر آب، حالوهوای خاصی إیجاد کرده بود. کنار پل ایستادم و در پایین آن، کنار رودخانه، رستورانی را دیدم که تختهای مفروشش را بهجای میز و صندلی کنار رودخانه گذاشته بود. روی یکی از آنها مرد و زنی روبهروی هم نشسته بودند و نیمرو میخوردند. کنار رودخانه بودند و طوری غرق صحبت و خوردن بودند که انگار حالوهوای دلهایشان از یادشان برده بود که کجا هستند. مدتی چشمانم روی آنها ثابت ماند و باز به آب رودخانه چشم دوختم. آنقدر زیبایی و صفای آن منظره در دلم نشسته بود که فکر میکردم میتوانم مثل یک عروسک خودم را به پایین پرت کنم و درحالیکه خیلی منظم و بهترتیب به دیوارهای سنگی دو طرف صخرهها برخورد میکنم وسط رودخانه بیفتم و با جریان آب از لابهلای سنگها عبور کنم و به درونیترین لایههای کوه نفوذ کنم و در دل آن جریان پیدا کنم، اما بعد به فکرم رسید که نیازی به پریدن نیست و ما هم کم از این آب نداریم و لابهلای کوه جریان داریم. جاریشدنمان را ادامه دادیم و کمکم از پل عبور کردیم و بهطرف پایین راه افتادیم و سر راهمان به رودخانۀ خوشصدا رسیدیم. همانجا پاچههای شلوارمان را بالا زدیم و شِلپشِلپ در آب رودخانه راه رفتیم و اجازه دادیم رودخانۀ زیبا و مهربان پوستمان را نوازش کند. چند اردکی که با آرامش خودشان را به دست آب رودخانه سپرده بودند، با دیدن ما دستپاچه شدند و پشت به ما کردند و کواککواک گویان، همانطور که از یک طرف صورتشان به ما نگاه میکردند، خلاف جهت آب شروع به دستوپا زدن کردند تا فاصلهشان را از ما حفظ کنند. داخل آب که بودیم، باز هوس چای کردیم. گویی اوج لذت هر کاری برای ما انسانها با خوردن همراه است. بالاخره از آب بیرون آمدیم و با پاچههایی خیس دوباره سرازیر شدیم.
کمکم جاده خیلی باریک میشد، جادهای باریک و سنگلاخ بود با شیب زیاد. دو طرف این جادۀ باریک و پرشیب خانههایی قدیمی قرار داشتند که درها و پنجرههایشان رو به جاده باز میشد. از خودم پرسیدم آخر چه کسانی در این سربالاییها و سرپایینیهای تیز خانه میسازند؟ واقعاً چه کسانی اینجا زندگی میکنند؟ آخر در سرما و یخبندان زمستان چطور از این شیبها بالاوپایین میروند؟ در همین افکار بودم که مردی از یکی از آن خانهها بیرون آمد. ظاهری بسیار ساده و روستایی داشت و افسار اسبی را در دست گرفته بود. افسار را به در خانه بست و خودش دوباره داخل رفت. جاده آنقدر باریک بود که فقط آن اسب و دو نفر از ما میتوانستند در آن بایستند. هیکل اسب سهبرابر ما بود. کنار کوچۀ باریک، آرام ایستاده و سرش را پایین انداخته بود و انگار هیچ ادعایی نداشت. با خودم فکر کردم که این اسب بیچاره در این کورهراه سنگی شیبدار، هم باید خودش را ببرد و هم بار انسانها را! آرام نزدیکش رفتم و گفتم: «دوست من، تو چقدر نجیبی!»
یک لحظه با چشمان درشتش به من نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. چقدر نگاه نجیبی داشت! دلم برایش خیلی سوخت. دلم میخواست دست در گردنش بیندازم و نوازشش کنم و بهش بگویم میدانم که وقتی گیر انسانها بیفتی، چه بلایی سرت میآورند، اما با صدای دوستانم به خودم آمدم که میگفتند: «مواظب باش خیلی به اسب نزدیک نشوی. ممکن است جفتک بیندازد.»
به خودم آمدم و گفتم: «نه تو نیچه هستی و نه این اسب، اسب تورین.» و بعد در جواب دوستانم، درحالیکه میخندیدیم گفتم: «یادم رفته بود که اینجا ایران است و جواب محبت و دلسوزی یک جفتک جانانه است.»
خندیدیم و آرامآرام پایین رفتیم، ولی این فکر از ذهنم خارج نمیشد که چطور میشود در چنین جایی زندگی کرد و نهتنها خود را بلکه یک موجود بیچاره را هم اسیر کرد و بهزحمت انداخت. با خودم میگفتم این انسان هم چه موجود عجیبی است! در طول تاریخ و در هر شرایطی موجودی را پیدا کرده و از آن سواری کشیده. در قطب جنوب و جاهای سردسیر سگهای بیچاره را به سورتمه میبسته و وادارشان میکرده که او را بکِشند. در بیابان هم سوار شترها میشده و فرسنگها راه را سوار بر حیوان بیچاره میپیموده. زیر دریاها و در فضا هم که موجودی را برای بارکشی پیدا نکرده، از فلزات استفاده کرده و ماشینهایی ساخته که سوارشان شود. از همۀ اینها گذشته صبح تا شب دنبال همنوعی میگردد که بارش را روی دوشش بیندازد و از او سواری بکشد. واقعاً که باهوشتر و خودخواهتر از انسان فقط خود انسان است. در همین افکار بودم که به پایین رسیدیم.
همانجا برگشتم و نگاهی به کوه انداختم و گفتم باابهت و بزرگ و واقعاً زیبا هستی، اما تنها کسانی زیباییات را میبینند که با تو دوست باشند، بااینهمه، تو چه سخاوتمندانه نعمتهایت را به دوستانت ارزانی میکنی! همانجا با خودم قرار گذاشتم که بازهم، در هر ساعتی که بشود، به کوه بروم. بعد از خداحافظی با دوستانم با دنیایی از خاطرات به گورستان ساختمانها برگشتم. ■