نگاهی به رمان «ابله» «فئودور داستایفسکی»؛ «مصطفی بیان»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

mostafa bayann

ظهور مسیح روسی

 داستایفسکی در یازدهمین نوامبر سال 1821 در مسکو چشم به جهان گشود. در این تاریخ، فتحعلی‌شاه پنجاه ساله، دومین شاه سلسلۀ قاجار در ایران پادشاهی می‌کرد؛ ایران از همسایۀ شمالی خود، روسیه زیان‌های بسیاری دید.

توسعه طلبی روسیه، باعث درگرفتن جنگ‌هایی در شمال غرب ایران شد و درنتیجه ایران ناچار شد در این زمان عهدنامۀ ننگین ترکمنچای را بپذیرد و رودخانۀ ارس به عنوان مرز دو کشور تعیین شود!

پدر داستایفسکی، پزشک بود و در جوانی از اوکراین به مسکو مهاجرت و با مادرِ داستایفسکی، دخترِ بازرگانی از همان شهر ازدواج می‌کند.

نیکلای اول

داستایفسکی در دانشگاه، مهندسی نظامی خواند. در آن زمان، دیکتاتوری به نام «نیکلای اول» که به «نیکلای تازیانه زن» مشهور بود؛ در روسیه حکمرانی و هرکسی را که در اندیشۀ تغییر، تحول و اصلاحات بود، سرکوب می‌کرد.

داستایفسکی در 28 سالگی مانند بسیاری از نویسندگان، شاعران و روزنامه‌نگاران به اتهام تشویش اذهان عمومی در دادگاه نظامی تزار روس به حکم اعدام محکوم شد. داستایفسکی به همراه تعدادی از زندانیان در اولین روز فصل زمستان در برابر تفنگ‌های جوخۀ آتش قرار گرفت. اما جبرِ تاریخ بر جهانِ ادبیات مغلوب و داستایفسکی، نویسندۀ بزرگ ادبیات روسیه و جهان، مشمول تخفیف و در نهایت به پنج سال زندان در سیبری تبعید شد.

لحظه‌ای درنگ کنید اگر این نابغۀ ادبیات جهان در آن روز اعدام می‌شد، حالا در گنجینۀ ادبیات جهان، رمان‌های «برادران کارامازوف»، «جن زدگان»، «ابله» و همچنین «جنایات و مکافات» وجود نمی‌داشت!

رمان ابله

داستایفسکی در سن 48 سالگی در نامه‌ای به مایکوف (Maikov) می‌نویسد: «فکر یک داستان تازه در سرم افتاده است.»

این جمله، سرآغاز خلق یکی از شاهکارهای بزرگ ادبیات جهان می‌شود. زیرا در ذهن داستایفسکی به تصویر کشیدنِ «انسان خوب و کامل» بود و الگوی انسان خوب و کامل برای او کسی نبود، جزء مسیح. داستایفسکی در ادامۀ نامه‌اش می‌نویسد: «مدت‌ها یک اندیشه عذابم می‌دهد. فکر به تصویر کشیدنِ یک انسان کامل. هیچ کاری به نظر من دشوارتر از این نیست. بیشتر تصاویری گذرا از این فکر به دستم آمده. اما این کافی نیست....» در ادامه اعتراف می‌کند: «بخش زیادی از رمان را نوشته‌ام اما

 همه را دور ریختم. باور کنید که داستان، اگر تمام می‌شد، چنگی به دل نمی‌زد؛ و من از این که داستانم به راستی عالی نباشد؛ بیزارم.»

همین دقت و تلاش باعث شد که رمانِ «ابله» اثری نبوغ آمیز باشد. داستایفسکی در خلق رمان‌هایش هیچ عجله‌ای نداشت و بارها نوشت و نوشته‌هایش را نابود کرد. این تصور که نویسنده‌های بزرگ همچون داستایفسکی با هر قلم گذاشتن بر کاغذ، شاهکاری خلق می‌کنند؛ تصوری باطل است. در کنار نبوغ و تخیل، باید اندیشید و فکر کرد. «تحقیق» و «تلاش زیاد» در کنار تخیل باعث خلق اثری ماندگار می‌شود.

علارغم همۀ این تلاش‌ها، داستایفسکی نتوانست انسان کامل را به خوبی شکل بدهد. چنانکه خودش می‌گوید: «در نظر من، کلیت اثر خود را در غالب قهرمان داستان عیان می‌کند. تا به حال با این روش کار کرده‌ام و مؤثر واقع شده است. باید تصویر قهرمانم را خلق کنم.... از چهار قهرمان اصلی داستانم، دوتای آنها بر ژرف‌های جانم نقش بسته است. یکی از آنها پنهان و مستور است و آخری که قهرمان اصلی داستان محسوب می‌شود نقشی کم رنگ به خود گرفته است و تحققش بسیار برایم دشوار است.»

از نامه‌ها و یادداشت‌های داستایفسکی برای رمان «ابله»، می‌شود فهمید که «پرنس میشکین» هیچ وقت به وضوح تمام نرسیده است و لطف رمان دقیقاً به همین است. «پرنس میشکین»، تنها از ظهور برخوردار می‌شود که در تقابل با شخصیت‌های منفی داستان قرار می‌گیرد. مثل کورسوی نوری که اطرافش را تاریکی و ظلمت قرار گرفته است.

داستایفسکی، انسان کاملش را از جهانی دیگر به جهان خود می‌آورد. رمان «ابله» مانند سایر آثار داستایفسکی، گرد محور یک شخصیت شکل گرفته است. جوانی به نام «پرنس میشکین». یک نمونۀ کاملِ جوانِ روسی در قرنِ نوزدهم است. کشوری که شدیدترین افراط و تناقض‌ها در آن شکل گرفته است. از سنت و مذهب گریخته‌اند. نیروی ظلمت همه‌جا را فرا گرفته است. مردم گوساله طلایی را می‌پرستند. همۀ ارزش‌های انسانی و روحانی در برابر قدرتِ پول باخته‌اند. پول، سرمایه، ربا، حرص، طمع و مستی، همه به لعنت خدا گرفتار شده‌اند. به هر قیمتی می‌خواهند به قدرت و ثروت برسند.

در رمانِ «ابله»، قهرمانان همه جنایتکار هستند و تنها ابله ایست در میانِ آنها! انگار او می‌خواهد جهان را نجات دهد.

پرنس میشکین

«پرنس میشکین» (قهرمان اصلی داستان)، چهار سال از روسیه دور بوده است. او به بیماری صرع مبتلا شده بود. حمله‌های مکرر غش او را به صورت نیمچه ابلهی در آورده بود. قهرمانِ داستان، با هزینۀ فردی خیر به نامِ «پاولیشچِف» در برلین با پروفسور شنایدر، روان‌پزشک سویسی که در معالجۀ همین بیماری صاحب نظر است؛ تحت درمان قرار گرفت. این پزشک ابلهان و دیوانگان را مداوا می‌کرد.

«پاولیشچِف» بعد از دو سال درگذشت با این همه پروفسور شنایدر، پرنس میشکین را دو سالِ دیگر نزد خود نگه داشت. البته پرنس میشکین کاملاً شفا نیافته بود. عاقبت به خواهش خود پرنس تصمیم گرفت به روسیه بازگردد و در نهایت پروفسور قبول کرد.

«اواخر نوامبر بود ولی هوا ملایم شده بود. حدود ساعت نه صبح قطار ورشو – پترزبورگ تمام بخار نزدیک می‌شود. هوا به قدری مرطوب و مه آلود بود که نور خورشید به زور حریف تاریکی می‌شود. از پنجره‌های راست یا چپ قطار مشکل می‌شد در ده قدمی چیزی تشخیص داد. بعضی مسافران هم از خارج می‌آمدند. اما از همه پُر تر واگن‌های درجۀ سوم بود و پُر از کم بضاعتانی که به دنبال کسب و کار خود می‌رفتند و مال همان نزدیکی‌ها بودند. همه بنا به معمول خسته بودند و بارِ خواب بر همۀ پلک‌ها سنگینی می‌کرد.» (آغاز رمان ابله).

پرنس میشکین، جوانی بیست و شش هفت ساله بود، قامتی از میانه اندکی بلندتر و موی طلایی پُرپشتی به رنگ کلاه داشت و گونه‌هایش توافتاده بود. هیچ دار و نداری جزء یک بقچه نداشت. بقچۀ کوچک، که ظاهراً تمام بارِ سفرش همان بود.

پرنس میشکین از سوییس می‌آمد و هیچ از مناسبات داخلی و جهان بیرون از بیمارستان و روسیه را درک نمی‌کرد. او گذشته را فراموش کرده بود و جهان برایش تازگی داشت.

داستایفسکی در خلق شخصیت پرنس میشکین به وضوح، مسیح را جلوی چشم خود داشته؛ اما رگه‌هایی از فلسفه در این شخصیت دیده می‌شود. زیرا در جایی از رمان اشاره می‌کند: «پرنس فیلسوفی است که برای تعلیم دیگران آمده است. اما این دیگران آمادۀ پذیرش فلسفۀ این فیلسوف نیستند.»

شخصیت پرنس میشکین تا اندازه‌ای به شخصیت دُن کیشوت اثر سروانتس شباهت دارد. دُن کیشوت، ابلهی بی‌دست‌وپا بود که خود را شکست ناپذیر می‌پنداشت و هدفی جزو نجات مردم از ظلم و استبداد حاکمان ظالم نداشت. داستایفسکی رمان سروانتس را از «غم انگیزترین» رمان ها می‌داند، چرا که به گفتۀ وی «دُن کیشوت گرفتار مرض است: نوستالژی‌ای واقعیت گرایی.»

پرنس میشکین، جوانی مهربان، خوش قلب و ساده دل بود. که سادگی‌اش گاهی به بلاهت نزدیک می‌شد. بر همین اساس رابطه‌اش با بچه‌ها خیلی بهتر از بزرگترها بود. چون تقریباً هیچ شناختی از جهان آدم بزرگ‌ها نداشت. دروغ نمی‌گفت و چیزی را مخفی نمی‌کرد؛ و بلکه راه روحانی را تعلیم و تبلیغ می‌کرد.

پرنس میشکین، فردی منفعل نبود و سعی داشت روسیه را بشناسد و بهشت زمینی بر پایۀ «زیبایی» خلق کند؛ و در جایی از داستان می‌گوید: «زیبایی دنیا را نجات می‌دهد.» (صفحه 613 کتاب).

کدام زیبایی قرار است دنیا را نجات دهد؟

اینجا منظور داستایفسکی از زیبایی، «زیبایی مسیح» است.

«پرنس میشکین»، شخصیت مسیحایی دارد. او با احساسات سروکار دارد تا با عمل. داستایفسکی در خلق شخصیتِ قهرمانِ داستانش، «احساس» را برتر از «عمل» می‌داند. همان طور که در مسیحیت اولیه این طور بوده است. مانند: دوست داشتنِ خدا، مهربانی با همسایه، عشق و نودوستی. همه جزئی از آرمان‌های اخلاقی قهرمانِ داستانِ داستایفسکی هستند.

مسیحِ داستایفسکی، مسیحِ رنج کشیده و مصیبت دیده است مانند میشکین که او هم رنج دیده است. میشکین می‌گوید: «حالا می‌روم میان مردم. اما دور نیست که میان آنها کسل شوم و آزارم دهند.»

در جایی از داستان می‌آید: «رنج مسیح نمادین نبوده بلکه مسیح به راستی از دست دژخیمان رنج بسیار برده است.» (صفحه 652 کتاب).

منظور داستایفسکی، رنج مسیح به خاطر اطاعت از خداوند (پدر آسمانی) بوده است.

در تراژدی مسیحی، «رنج»، پایان کار نیست. بلکه مرحله‌ای برای قهرمان داستان برای رسیدن به «رستاخیز». قهرمان رمان «ابله» هم همین شرایط را داشت؛ و علت اصلی جذب شدنِ میشکین به ناستاسیا (قهرمان زن داستان)، میزان رنجی بود که میشکین در چهرۀ ناستاسیا تشخیص داد. حتی «عشق» هم برای میشکین در «رنج» تجلی پیدا می‌کند.

میشکین به وضوح عاشق دختری به نام آگلایا است. اما ناستاسیا به آگلایا ترجیح می‌دهد. چرا که نسبت به ناستاسیا حس دلسوزی دارد و می‌داند اگر با او ازدواج نکند فرجامی شوم در انتظار دختر است.

«قضاوت بر زیبایی کار دشواری است. من هنوز برای این کار آمادگی ندارم. زیبایی معمایی است.» (صفحه 1018 کتاب).

میشکین، عشق را به خاطر حسی بالاتر از نودوستی رها می‌کند. این دیدگاه یعنی بالاتر گذاشتنِ «احساس» نسبت به «عمل» و همچنین فضیلت و آگاهی که از رنج ناشی می‌شود، برخلاف سنت اروپایی است. سنت «عمل‌گرا» که خوبی را در «عمل خیر» می‌بیند. از طرفی دیگر وقتی عمل پایین‌تر از احساس قلمداد شود، اعمال پلید در مرتبه پایین‌تری از افکار پلید قرار می‌گیرد. در نتیجه میشکین با دزدها، دروغگوها و دائم الخمرها راحتی بیشتری حس می‌کند تا با نیهلیست‌ها (نیهلیست‌ها: روشنفکران سال‌های شصت قرن نوزدهم روسیه است که با نظام اشرافی مخالف و طرفدار استیفای حقوق زنان و الغای نظام بنده‌داری بودند / پاورقی صفحه 528 کتاب)، افراد ثروتمند و صاحب مقام که ممکن است نه دزد باشند و نه دروغگو و نه دائم الخمر. اما یا قدرت‌طلبند و یا پول پرستند؛ و احتمالاً در این راه از هیچ جنایتی نمی‌گذرند.

در نتیجه، منظور داستایفسکی از زیبایی مسیح، «مسیح روسی» است و نه «مسیح اروپایی».

مسیح کاتولیک یا مسیح ارتودوکس.

داستایفسکی در پایان رمان، از زبانِ پرنس میشکین به مذهب کاتولیک و سوسیالیسم حمله می‌کند و شکی بر خواننده نمی‌گذارد که مسیح مدنظر داستایفسکی، مسیح روسی است.

«به نظر من مذهب کاتولیک رومی، حتی مذهب هم نیست. بلکه بدون شک، ادامه‌ای است از امپراتوری مقدس روم و دیگر چیزها نسبت به این ایدوئولوژی اهمیت فرعی پیدا می‌کند.

سوسیالیسم نیز فرزند مذهب کاتولیک است و سرشت حقیقی آن را دارد. سوسیالیسم نیز مانند برادرش اِلهاد از روی ناامیدی در مخالفت با مذهب کاتولیک و به عنوان قدرتی اخلاقی پدید آمد تا جایگزینی باشد برای قدرت اخلاقی از دست رفتۀ مذهب. تا عطش معنوی بشریت را که دچار خشکسالی شده بود، برطرف سازد و آن را نه از طریق مسیح، بلکه با زور نجات دهد.

سوسیالیسم، آزادی به یاری خشونت است. اتحاد به یاری شمشیر و خونریزی است. ایمان به خدا ممنوع! مالکیت خصوصی ممنوع! داشتن شخصیت خاص ممنوع. یا برادری یا مرگ!» (صفحه 863 کتاب).

 

و در ادامه می‌گوید:

«جان پنهان روسیه را به جویندگان روس نشان دهید. کاری کنید که بتوانند این گنج نهفته در خاک روسیه را پیدا کنند و تصویر جهان فردا را، جهانی که فقط با فکر روسی با خدا و مسیح روسی نو شده و جان یافته به آنها نشان دهید.»

داستایفسکی تمام باورهایش را از زبانِ پرنس میشکین به خواننده انتقال می‌دهد و در صفحۀ 621 کتاب اعتراف می‌کند: «همیشه ماتریالیست بوده است» (ماتریالیست یا ماده‌گرایی. بر این باور هستند که همه چیز از جمله آگاهی از ماده تشکیل شده است.)

خوشبختی از نگاه داستایفسکی؟

داستایفسکی در صفحۀ 631 می‌نویسد: «اطمینان داشته باشید که خوشبختی کریستف کلمب زمانی نبوده که امریکا را کشف کرد. بلکه زمانی خوشبخت بود که می‌کوشید آن را کشف کند. باور کنید. بالاترین سعادت او شاید سه روز پیش از آن بود که دنیای جدید را کشف کرد.»

در ادامه می‌گوید: «اینجا صحبت از زندگی است. فقط زندگی. صحبت تلاش برای کشف زندگی است و نه در کشف آن.»

رئالیسم داستایفسکی

داستایفسکی در بخشی از نامه‌اش به مایکف می‌نویسد: «دوست عزیز، آنچه من از واقعیت و رئالیسم می‌فهمم با درک منتقدان و رئالیست‌های ما تفاوت کلی دارد. ایده‌آلیسم من بسیار واقعی‌تر از رئالیسم آنهاست. آن‌ها با رئالیسم خود نمی‌توانند یک صدم آنچه را به راستی واقع شده است توضیح دهند. حال آنکه من با ایده‌آلیسم خود آنچه را که واقع خواهد شد پیش‌بینی کرده‌ام.» (صفحه 985 کتاب).

نتیجه و سؤال آخر:

پرنس میشکین، ساده‌دل است. بعضی او را احمق می‌شمارند و پاره‌ای مکّار، اما بیشتر ابله‌اش می‌دانند یا مجنون راه خدا.

پرنس فقط آدم می‌بیند و آدم را به معنی خدمتگذار نمی‌شناسد. او حکم نمی‌کند و بلکه راه روحانی را تعلیم و تبلیغ می‌کند. او معتقد است که زیبایی جهان را نجات خواهد داد.

در پایان، آیا چنین ابلهایی (افراد مسیح گونه و پیامبرگونه) می‌توانند جامعه‌ای که در سیاهی و لجن فرو رفته است را نجات دهند؟■

منبع:

ابله، فئودور داستایفسکی، سروش حبیبی، نشر چشمه، چاپ بیست و هشتم، پاییز 1400.

نگاهی به رمان «ابله» «فئودور داستایفسکی»؛ «مصطفی بیان»/ اختصاصی چوک