داستان «غروب او» با امکانهای نامتعین در شکلگیری روایت و شخصیتهای بسته و پیچیدگیهای بدون حاشیه و جملههایی بدون راوی، در کلیت ساختار، داستانی پستمدرن است که فضاهایی را آشکار و فضاهایی را در تعلیق رها مینماید.
پیتر بیکسل موقعیتهایی را در داستانهایش بازنمایی میکند که در روایت شبیه خاطرهای نیمهفراموششده، بازخوانی میشوند. در داستان غروب او، راوی جملههایی را بیان میکند که شبیه دیالوگاند و مخاطب دارد؛ اما مخاطب در داستان نامتعین است. این نامتعین بودن را حتی زن راوی متوجه میشود و پاسخی نمیدهد. راوی از نداشتن مخاطب کلافه است؛ اما سکوت نمیکند. این تنهایی در روایتی گسسته از تعین زمان و گفتوگو، رویداد فاصلۀ راوی با همسرش را شبیه دو جهان سنت و مدرنیته به رخ خواننده میکشد.
زبان بیکسل در پرداخت داستان در عین سادگی بهعلت عدم قطعیت و فراهم نیاوردن نشانهها، داستان را در موقعیتی پیچیده بر عهدۀ مخاطب میگذارد. بارت معتقد بود در داستان ما با لحظاتی از حقیقت، رویارو نیستیم بلکه با مطرح شدن تأثیرها مواجهایم. این تأثیرها به معنای حضور زبانی چیزهاست.
در داستان به چیزهایی بهعنوان تعلق مرد به یک تاریخ یا پیوستار همزیستی اشاره شده است و مرد با بیان اشارهوار به چیزها مثل میخک و سازهای بادی که تاریخی را در زندگی وی یادآور میشوند، گسست خود را از تاریخی بهبعد به یاد میآورد. تاریخی که وی در آن دیگر وجود ندارد. سازهای بادی و میخک و کلاه آقای لومبن که نواری سبز به دور آن بسته شده است، نشانهای در داستان ندارند؛ زیرا فاقد مدلولاند،...مخاطب اگر بهدنبال مدلول آن اشارات در داستان بگردد، بیراهه میرود و در هزارتوی پیچیدۀ بیکسل پی معنا و بیمعنایی گم خواهد شد؛ اما باید مدلول آنها را فقط در بیرون از داستان؛ در اتفاقی که راوی آن را بیان نمیکند، جست. همانطور که بارت گفت: «مورد دلالت واقعیت ندارد...» اینها اشاراتی است که مدلولی را نمینمایاند؛ اما صرفاً در داستان برای نشان دادنِ گسستن راوی از تاریخی که دیگر میل به زیستن در آن را از دست داده، بیان شده است.
اینجا به استناد فلوبر هم مورد واقعی وجود ندارد، تنها شیوۀ دیدن وجود دارد.
بیکسل روایت داستانی را با تناسب آن با واقعیت در هم میآمیزد و کنشهای شخصیتها را شبیه شیزوفرنی به مخاطب تعریف میکند؛ درواقع بیکسل هیچ نظمی به نشانهها نمیدهد و این نشانهها نه به سودای تولید معنا، بلکه برای بیان پیچیدگیهای روانی شخصیتها و آفرینش جهان تنهایی فرد بهکارگرفته شده است.
در داستان غروب او، هر جملهای که راوی از ذهن خود بهعنوان دیالوگ پرتاب میکند، بهزعم بارت، خواننده را از واژهای به واژۀ بعدی نمیرساند؛ بلکه از حدی به حد دیگر پرتاب میکند.
تنهایی راوی و بیهمزبانی در جهان راوی قصد برملاشدن ندارد. راوی با تذکر به گذشتهای از تاریخ خود و همسرش با سکوتی مواجه است. این آغاز بحران مدرنیسم است. بیکسل تنهایی انسان معاصر را حتی در خانواده، حتی در رابطۀ عاطفی دو کس نشانه میرود و سومشخصی را در حدود نزیستۀ دو کس وارد میکند. بارت معتقد است معنایی در دنیا وجود ندارد؛ اما همواره رؤیای دستیابی به معنا وجود دارد. راوی چیزی نمیگوید؛ اما گفته میشود که وی گفته است. بهاینجهت که در بیمعنایی، معنایی آفریده باشد تا سکوت را بر هم زند همانطورکه پیچ رادیو را میچرخاند تا صدا و زبان معنایی را بیافرینند. راوی در داستان با کسی حرف نمیزند، بهراستی مخاطبی ندارد. جهان بیکسل در بیشتر داستانهایش جهانی بیرنگ و بیپژواک و تنهاست. راوی از اینکه در گذشته نمرده است خشنود است؛ زیرا بهزعم تلخی واقعیت، آگاهی را گذر از حدی به حدی عمیقتر میداند و فقدان چیزهایی را که دیگر ندارد به غروب تشبیه میکند.
در داستان غروب او، تحقیر و نادیده انگاشته شدن، زندگی زن و مرد را به دو جهان مجزا تقسیم کرده است که راوی با مونولوگهایی جستهوگریخته سعی در بدل کردن آن به دیالوگ دارد. پیوند و مکالمه در بین دو کاراکتر اخته و تنهایی استعاری با ملالی متکثر در سراسر داستان مخاطب را متأثر مینماید.
مرگ درونمایۀ اصلی داستان است، شبیه داستانی از بورخس که نویسندهای محکومبهمرگ از خداوند یک سال مهلت خواست تا کتابش را به آخر برساند و ازاینسو از زمان فرمان آتش تا اجرای آن یک سال فاصله افتاد. نوشتن داستان در یک آن؛ اما یک سال اتفاق افتاد.
در غروب او، مرگ برای راوی از زمانی که غروبهایش شروع میشود، اتفاق میافتد. اینک وی مرده است؛ اما مرگ در او
حاضر نشده است. بهزعم دریدا هر شکلی از نوشتار در گوهر خود وصیتنامهای است و اینجا راوی با اراده به مردن، به زن میگوید میخک بر سر قبرش نگذارند؛ زیرا وی آغاز به مردن کرده است و وصیتنامه ایجاب موقعیت مرگ است.
بیکسل جهان مدرن را بهواسطۀ داستان عینی میکند تا فضاهای برملا نشدۀ انسانها، بیمعنایی جهان را نشانهمند کنند. ■