کوچۀ علیچپ یکی از بهترین اکتشافات و اختراعات بشر بوده که همواره محل سکونت و عبور رهگذرانی ست که یارای حمل بار سنگین واکنش مثبت و پرداخت دنگ، چه مالی چه رفتاری را ندارند و نوبت خودشان که میشود به کوچۀ بیانتهای علیچپ پا مینهند و برای همیشه یا تا زمانی که کارشان دوباره گیر کند همانجا بیتوته میکنند.
رهروان این کوچۀ قدیمی، افراد خاصی هستند که معمولاً اکثریت جامعه کنونی را تشکیل میدهند. این افراد به شکل عجیبی خصوصیات اخلاقی مشترکی دارند چنان که گویی از یک والد پدید آمدهاند هرچند که از روشهای خلاقانۀ متفاوتی برای رفتن به کوچۀ علیچپ استفاده میکنند اما همگی راه کوچه علیچپ را از کف دست بهتر میشناسند.
کوچه علیچپ معمولاً تاریک و پر زاویه است زیرا باید همینطور باشد که قابلیت پنهان شدن را داشته باشد وگرنه کارایی نخواهد داشت. البته وارد شدن به کوچه علیچپ آنقدرها هم ساده نیست و به مهارتهای خاصی نیاز دارد که علاوه بر مهارتآموزی به استعداد و ذات هم مرتبط است مثلاً بعضیها خودشان را بکشند هم نمیتوانند وارد این کوچه شوند این افراد عمدتاً اهل معرفت و منطق و فلسفهاند و معمولاً اگزیستانسیالیسم هستند و رگ ابرمرد بازیشان بیرون زده است و نیچه خواندهاند و سری هم به سرای هایدگر و هوسرل زدهاند و چَکی از این بزرگواران خوردهاند و با چشمان اشکبار به واقعیت پدیدار در زندگی پرت شدهاند، و ترومای حاصل از سیلی عقلانیت و منطق استعلایی کانتی، ارسطویی و دکارتی موجب شده از کارما بترسند یا اینکه ذاتاً شخصیت وسواس دارند و به شکل مریض گونهای همیشه با وجدان خودشان دست به گریبان هستند. این گونه افراد بمیرند هم جنازهشان داخل کوچه علیچپ جا نمیشود و خود کوچه آنان را به بیرون پرت میکند.
از این افراد معلومالحال که بگذریم میرسیم به باقیِ جماعت ساکن در کوچه علیچپ که زیبا رویانی هستند با لبخندهای زیباتر از چهرۀ فریبندهشان، ماهر در سخنوری، قربانصدقه رفتن، ادعاهای سنگین و ژستهای آنچنانی در توانمندی و مرام و معرفت و در عینحال مهارت مافوق بشری در فراموشکاری اموری که به یادآوری آنها مضر است. مثلاً پس
دادن وسیله یا پولی که قرض گرفتهاند، قولی که برای انجام کاری دادهاند و هرگونه انجام وظیفهای که در جهت جبران خدماتی است که در گذشته به صورت رایگان دریافت کردهاند و با ذکر جملۀ طلایی: «حاجی دمت گرم جبران میکنم!» به ملکوت کوچۀ رؤیایی علیچپ میروند.
خلاصه که کوچۀ علیچپ برای اهالی این کوچه مانند بهشت است و آنان را تبدیل به نوزادانی میکند که بدون هیچ وظیفه و مسئولیتی از امکانات انسانهای دیگر بهرهمند میشوند و اموراتشان را میگذرانند و نه تنها بهایی برای هیچ چیز اعم از مادی و معنوی نمیپردازند که بعضاً طلبکار هم میشوند.
روش طلبکاری آنها هم بسیار جالب است. به این شکل که مثلاً در روز سهشنبۀ هفته اول فروردین لباس گرانقیمتی را که تازه خریدهاید و تا به حال نپوشیدهاید از شما قرض میگیرند تا در مهمانی خانوادگی روز پنجشنبۀ همان هفته حفظ آبرو کنند و شنبه هفتۀ بعد شسته شده و اتو شده به شما برگردانند ولی بعد از مهمانی مسیر را گم میکنند و راهشان به کوچه علیچپ میافتد ناپدید میشوند و کر و کور و لال و آلزایمری و فلج هم میشوند و توانایی پاسخ دادن به هیچ پیام و تماسی را ندارند تا سه سال بعد که اگر شانس یارتان باشد اتفاقی آنان را در جایی ببینید یا دوباره کارشان به شما گیر کند و پیدایتان کنند که تازه اول ماجراست حالا باید استخوان بترکانید تا ثابت کنید سه سال پیش خبط و خامی کردید، آنچه را نباید میخوردید خوردید و فلان لباس را برای چهار روز به او قرض دادید و حالا سه سال گذشته!
در این وضعیت بسته به موقعیت چند واکنش محتمل است و نوع واکنش بستگی به آن دارد که عزیزان علیچپ باز، کجای کوچه ساکن باشند اگر در اوایل کوچه ساکن باشند خواهند گفت: «راست میگی؟ واقعاً پس ندادم؟! ای وای ببخشید شرمنده خب حالا خودت حالت چطوره از فرنگیس چه خبر؟!» و خیلی سریع یک حادثه مانند زنگ خوردن تلفن آنها را با سرعت نور به کوچۀ زیبای علیچپ برمیگرداند و شما میمانید و اندامهای سوخته و دهانی باز و حوض نقاشی.
اگر این عزیز بزرگوار در اواسط کوچه ساکن باشد میگوید: «لباس؟! کدوم لباس؟ امکان نداره من اصلاً بدم میاد از کسی لباس بگیرم! اشتباه میکنی اصلاً به من لباس ندادی، حتماً به یکی دیگهای دادی یا خواب دیدی. اگر ازت لباس قرض میگرفتم حتماً پس میدادم تو من رو چی فرض کردی؟ یعنی واقعاً فکر کردی من همچین آدمی هستم!؟ به نظر میاد حال و احوالت عادی نیست بد نیست یه سر به دکتر بزنی، انگار هوش و حواست سرجاش نیست صغرا خانم خدا بیامرز هم مثل تو شده بود دکترا گفتن مغزش معیوب شده یه روز رفت وسط خیابون هوش و حواسش به جا نبود ماشین بهش زد مُرد!»
و اگر در انتهای کوچه ساکن باشند میگویند: «شما؟! به جا نمیارم، من اصلاً شما رو نمیشناسم و تا حالا ندیدمتون!»
این مثال یک نمونه بود که میتواند در امور مختلف با جزئیات متفاوت تکرار شود مثلاً به جای لباس، کتاب، پول، وسایل کار یا خانه، دنگ رستوران یا کافه یا هرچیز دیگری را جایگزین کرد.
جانم برایتان بنویسد که از آنجایی که نویسنده خودش هرگز شانس، توانایی، استعداد و لیاقت ورود به کوچۀ پرشکوه علیچپ را نداشته و بسیار پیش آمده که از عزیزان بزرگوار این کوچه زخمهای کاری بخورد و نیمی از عمرش را به خاطر
آن زخمها در بیمارستان گذرانده و همچنین با علم بر اینکه
تجربه خریدنی نیست و باید آن را کسب کرد در این جستار تلاش دارد سادهدلان را به وجود کوچۀ علیچپ آگاه کند و به اهالی کوچۀ علی چپ بگوید: «قشنگِ موزی به کجا چنین شتابان؟ و تا کجا چنین لنگان؟»
اما خودش هم به تجربه دریافته که هرگونه روشنگری و منطقگرایی در بیان و تفهیم مفاهیم ارتباطی و اعتمادی برای ساکنان کوچۀ علیچپ بیاثر است لذا در جهت آگاه سازی اجتماعی، سادهلوحانه تلاش دارد تا از تعداد قربانیان کاسته و این کوچه را از رونق بیندازد و برای تخلیه خشم و انتقامجویی از فردی بیربط به موضوع، به دلیل عدم توانایی از انتقامگیری از ساکنان قدرتمند کوچۀ علیچپ خشمش را به صورت منفعلانه با لجبازی به سردبیر بینوا منتقل میکند و با آنکه او هر بار خودش را چنگ میزند که مگر بیهقی هستی که در انتهای هر جستار و مقاله مینویسی «به اشدا»؟ باز هم از لجوجانه از این واژه استفاده میکند و مینویسد: «به اشدا که اهالی کوچۀ علیچپ به راه راست هدایت شوند و دیگر افراد هم در دامگستری این جماعت گرفتار نشوند!» ■