از صبح با لباسهایِ شیک خیلی آراسته با عصایِ قد یمیش جلوی ِ پنجره نشسته بود وبیرون را نگاه میکرد. حتی صبحانهای که برایش آورده بودند دست نخورده مانده بود. فقط کمی از چایش را خورده بود بدون چشم بر داشتن از پنجره.
وقتی صدایش کردم؛ جناب محتشم؟《باید دارو هاتون رو بخورید. 》به زحمت جوابم را داد،《 باشه بعد 》 همچنان پشت پنجره صندوقچه کوچکش را گذاشته بود وهر چند دقیقه دستی بر آن میکشید. روز از نیمه گذشته ولی او همچنان مقابل پنجره نشسته بود. من خسته شده بودم؛ ولی جناب محتشم اصلاً مدیریت گفت:《کاریش نداشته باشید. ما که نمیدونیم در دلش چی می گذره.!》 شب شده بود؛ پیرمرد دیگر توانی برایش نمانده بود و قطرههای اشکش بود که بر گونههایش سرازیر میشد. همراه با آهی از دل کنارش نشستم دستهایش را در دستانم گرفتم. 《جناب محتشم؟》«دیدی نیومد ...چقدر دلم میخواست ببینمش بغلش کنم ...قد وبالاش رو نگاه کنم؛ ببوسمش عطر تنش رو بو کنم ...اما افسوس نیومد!»
. به طرفم بر گشت وگفت:《میشه یه لیوان آب برام به یاری!؟«بله حتماً» برای آوردن آب رفتم. وقتی بر گشتم سرش را روی دستش گذاشته بود. صدایش کردم؛ 《جناب محتشم؟؛، مهندس؟، آ قای!؟》 وقتی تکانش دادم؛ خیلی آرام سرش از روی دستش حرکت کرد وبه کناری افتاد. لرزش خفیفی به جانم افتاد. دوان دوان به اتاق مدیریت رفتم و موضوع را مطرح کردم. مدیریت وپرسنل آسایشگاه سراسیمه آمدند؛ پیکر بی جان جناب محتشم را روی تخت خواباندند. دیگر نه نفسی، نه حرکتی فقط قطرهای اشک که هنوز روی گونهاش بود ...
کل آسایشگاه در غم فقدان این مرد بزرگ به سوگ نشست. ملحفه سفیدی رویش کشیدند و رفتند. آنهم با دلی پر آر درد وآه.
صندوقچه کنار پنجره را بر داشتم؛ بازش کردم. نامهای همراهِ دو عکس. عکس کودکی وجدانی پسرش. نامه را باز کردم؛ خیلی کوتاه نوشته بود. 《سلام پسرم؛ تولدت مبارک؛ دوستدارت پدرت ...》
دیگر گریه امانم نداد. به یاد شعری از حضرت مولانا افتادم.
زمزمه کردم.
جان من و جهان من
روی سپید تو
شده ست
عاقبتم چنین شود
مرگ منو بقای تو
از تو بر آید از دلم
هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو
تا که شوم فنای تو■