تجربه‌نگاری «فقط انجامش بده» «سمانه مرادی»

چاپ تاریخ انتشار:

samandeh moradi

همیشه اولین‌ها در زندگی همه ما با انباشتی از انواع احساسات واضح و مبهم مثل ترس، هیجان، خوشحالی و یا ناراحتی همراه هست.

مثل اولین روزی که تنهایی روی دوچرخه می‌نشینی و شروع می‌کنی به رکاب زدن، یا مثل اولین باری که تصمیم می‌گیری رانندگی کنی و خیلی تجربه‌هایی دیگری که فقط برای تو هستند و تو تنهایی تجربه‌شان می‌کنی.

تجربه‌های گاه تلخ و گاه شیرین و بعضی از تجربه‌ها که خودت تصمیم می‌گیری سر راه زندگیت قرار بدی تا به خودت چیزهایی را ثابت کنی و رشد کنی.

مثل تجربه روبرو شدن من با یکی از ترس هام، ترس تنها سفر رفتن

خوب یا بد نمی‌دانم ولی همیشه من قبل از هر کاری به عواقب آن زیاد فکر می‌کنم که بعضاً مانع از انجام آن کار هم شده است. این بود که من آن سال تصمیم بر سفر تنهایی، آن هم یک هفته‌ای به کردستان کردم. از زمان تصمیم تا اجرای آن، مرخصی‌ام را از یکماه قبل برای یکسری هماهنگی‌ها مثل بلیط و رزرو اقامتگاه گرفته بودم.

تنها چیزی که آن موقع بلد بودم و قبلاً انجام داده بودم این بود که باید ابتدا بلیط را تهیه می‌کردم.

بعدتر از طریق تورهایی که در کردستان برگزار می‌شد در تبلیغاتشان شماره چند اقامتگاه را در مریوان پیدا کردم که برای یک شب در مریوان اتاقی داشته باشم.

دومین قدم جدی روبرو شدن با ترسم بود پس شروع کردم به مشورت درباره این تجربه جدید با دیگران، یا شفاف‌تر بگویم برای شخص خودم، پیدا کردن یک مهر تائید بر تصمیم و انتخابم. درست است انتخاب انجام شده بود کارها هم داشت انجام می‌شد، ولی در ابتدا واضح نمی‌دانستم چه چیزی می‌خواهم بشنوم یا به دنبال چه چیزی هستم.

در این سفر من فعل این تصمیم بودم و تمام عواقب دانسته و ندانسته نیز بر عهده‌ام خواهد بود. ولی در ناخودآگاهت تلاش می‌کنی چیزی را بشنوی تا بیشتر به کار خودت ایمان بیاوری و خودت را باور کنی.

 مثل یک برو انجامش بده و یک نترس من هستم ساده.

من الان که اتفاقات و تجربۀ آن سفر را بررسی می‌کنم، فقط تنها حس شیرین انجام آن برایم مانده است، نه آن همه

حس‌های عجیب و غریب آن زمان، که اگر به آنها اجازۀ قدرت می‌دادم چه بسا هیچ وقت با این ترسم مواجه نمی‌شدم.

گاهی به حرفهای دوستان و عزیزانم که نگرانم بودند فکر می‌کنم، جای خالی اعتماد در صحبت‌هایشان و جای خالی کلید گمشده که آن روزها دنبالش بودم زیاد احساس می‌شود.

ترس فلج کننده است و تا زمانی که با ترست روبرو نشوی نمی‌توانی بفهمی که آنها فقط زاییدۀ ذهن تو هستند.

سفرم در ابتدا با سرچ کردن در مورد کردستان و جاهایی که قرار بود ببینم شروع شد.

پس اول باید به خودم بعد به دیگران ثابت می‌کردم که می‌توانم، پس کمی لجبازی هم چاشنی آن شد.

در اینستاگرام با فردی که ساکن مریوان بود آشنا شدم و سوالهای در مورد آن شهر و منطقه‌ای که زندگی می‌کرد، کمی از گره‌های ذهنی‌ام را باز کرد.

قرار بر این شد که این فرد در نقش لیدر در این سفر را همراهیم کند. حضور لیدر کمی از نگرانی‌ها را بهبود می‌بخشید، ولی یک نگرانی جدید هم اضافه می‌کرد و آن اعتماد به فردی بود که هیچ شناختی از او نداشتی.

روز سفر رسید و برنامه ریزی طوری باید انجام می‌گرفت که باید با قطار از مشهد به تهران می‌رفتم و ساعتی باید برای مریوان بلیط می‌گرفتم که صبح می‌رسیدم، اتوبوس مقصدش اربیل عراق بود و من میانه راه باید پیاده می‌شدم و زودتر رسیدن به آنجا، همراه بود با اینکه نمی‌دانستم قرار هست کجا پیاده شوم.

رسیدم تهران و چند ساعتی نگذشته بود که لیدر با من تماس گرفت که صبح همان روز پایش شکسته و نمی‌تواند مرا در این سفر همراهی کند. من ماندم و یک کاسه آب یخ روی سرم، که آیا ادامه بدهم یا برگردم مشهد.

صدای قدم‌های ترس و نگرانی را هر لحظه و در هر قدم احساس می‌کردم، و سؤال اینکه قرار است چه شود.

و رفتم. خوشبختانه صبح خیلی زود رسیدم مریوان و جایی که پیاده شدم سواری‌های بود که مرا به اقامتگاه و تنها نقطه امنی که آن روز می‌شناختم رساند.

آن سفر جزو بهترین سفرهای من بود و هست چون آن لیدر با اینکه نتوانست حضوری همراه باشد، ولی مثل برادری بود که در هر مرحله‌ای از سفر کمکم کرد. صاحب آن اقامتگاه در مریوان و تک تک مردمی که در این سفر دیدم و شناختم همه خود به خاطره‌ای بسیار خوب برای من بدل شدند.

حتی خانواده‌ای که در آخرین روز سفرم در کامیاران با آنها آشنا شدم، آن روزی بود که به خاطر گرمازدگی شدید مریض شدم ولی آنها بدون اینکه شناختی از من داشته باشند در خانه‌شان از من پرستاری کردند. همه و همه به من نشان داد و ثابت کرد تو اول باید با خودت به صلح برسی بعد متوجه خواهی شد پشت همۀ ترس هایت چیزی است فرای آنچه تصور می‌کردی و در نهایت خودت، توانایی‌هایت و ضعف‌هایت را حتماً بهتر خواهی شناخت.

قدرت تو در این است که بترسی ولی انجامش بدهی■.

تجربه‌نگاری «فقط انجامش بده» «سمانه مرادی»