داستان «مدرسه» فلش فیکشنی با حدود هزارودویست کلمه، ابتدا در سال 1974 در نیویورکر منتشر شد. این داستان سراسر با کلاژهای ادبی، فقدان طرح و توسعۀ شخصیتپردازی و دیالوگهای نامنسجم نوشته شده است. داستان از زبان معلم مدرسهای روایت میشود که در آن همه چیز درحال مرگ است و در نهایت با بحث بین معلم و دانشآموزان دربارۀ معنای زندگی به پایان میرسد.
«دونالد بارتلمی» داستاننویس آمریکایی (1931-1989) که بهخاطر کلاژهای پستمدرنیستیاش شناخته شده و مشهور است، در ابتدا سردبیر روزنامه و سپس مدیر موزۀ هنرهای معاصر شهر هیوستون تگزاس بود و اولین اثر خود را در سال 1964 منتشر کرد. بعد از آن مجموعه داستانهای متعدد و رمانهایی نیز منتشر کرد و در سال 1972 برندۀ جایزۀ ملی کتاب شد. دیگر مجموعههای مشهور او «زندگی شهری»1970، «غم»1972، «شصت داستان»1981، «شهرها»1993 و رمانهای او «پدرمرده»1975، «بهشت»1976 و «پادشاه»1990 هستند.
بارتلمی در طول زندگی خود بیش از صد داستان منتشر کرد که او را به خاطر سبک پستمدرن و سوررئالیشان معروف کردند. او که بهعنوان «پدر نسل جدید نویسندگان پستمدرنیسم» در نظر گرفته میشود، در میان تأثیرگذارترین نویسندگان پستمدرنیسم قرار دارد. داستان «مدرسه» یکی از آثار پستمدرنیستی کوتاه اوست. بارتلمی در این داستان با استفاده از ژانر، سبک و زبان نوآورانه و فنون نوشتاری مانند کولاژ، عناصر عمدتاً نامتجانس معاصر را در کنار هم قرار میدهد؛ تلاش برای ارائه روایتی که بتواند بر واقعیت مبتنی باشد، اما درعوض به مسائل فلسفی بزرگتر میپردازد. پستمدرنیسم در لغت به معنای «جنبش پس از مدرنیته» است که شاخصههای مشخص و تعریفشدهای دارد. از جمله شاخصههای مرتبط با مفاهیم ادبی این جنبش میتوان به چند نمونه اشاره کرد: ناشناس نمودن شخصیت و زمان، بیان کردن از خود گذشتگی به عنوان نوعی آیین، روایت تکهتکه، بیعمقی، استفادۀ زیاد از کنایه و... که تمام
این شاخصهها و دیگر ویژگیهای این جنبش یا مکتب را میتوان در فلشفیکشن «مدرسه» بررسی کرد.
داستان «مدرسه» با موقعیتی معمولی که همه میتوانند تشخیصش بدهند، شروع میشود. کلاس درسی که فعالیتهای آموزشیاش با شکست مواجه میشوند. حیواناتی که برای تحقیق از آنها استفاده میکردند، میمیرند و همۀ این حوادث به دلیل سهلانگاری مسئولین مدرسه رخ میدهند. خشک شدن نهالهای پرتقالی که دانشآموزان کاشتهاند، به دلیل توجه نکردن معلمان در انتخاب نهالها و خاک مناسب، مردن مارها به دلیل خاموش کردن دیگ بخار مدرسه که در روزهای اعتصاب و تعطیلی مدرسه اتفاق افتاد، خراب شدن باغهای سبزی به دلیل توجه نکردن معلمان به آبیاری زیاد آنها و...
نویسنده بهخوبی بیگانگی، پوچی و بیهدفی معلمان را نشان میدهد که همۀ این نشانهها از شاخصههای بارز پستمدرنیسم هستند. دنیای مدرن در داستان کوتاه کوتاه «مدرسه» با استفاده از تکنیکهای پستمدرن نویسی مانند کلاژ و تکهتکه شدن داستان به درستی نشان داده شده است.
پستمدرنیسم در ادبیات تنها نقد نظریههای مدرنیستی دربارۀ واقعیت نیست؛ بلکه جنبشی دربارۀ این است که چگونه ادبی بنویسیم و دربارۀ چه چیزی ادبیات بسازیم. ادبیات پستمدرن را میتوان با ویژگیهای متنوعی شناخت که شامل عناوین زیر میشود:
1-ماکسیمالیسم: بسیاری از رمانهای پستمدرن طولانی و عمداً بینظم هستند؛ به دلیل تمایل نویسندگان این جنبش به ارائه آگاهی به صورت تکهتکه و بینظم.
2-بینامتنیت: بسیاری از آثار پستمدرن بینامتنی هستند؛ به این معنی که حاوی ارجاعات صریحی به مطالب دیگر هستند. گرچه این ایده داستان یا نوشتههای مستقل و کامل را تضعیف میکند.3-خودآگاهی: آثار پستمدرن اغلب شامل مطالبی هستند که چگونگی کار اثر یا نویسنده را برجسته میکنند؛ گرچه این آثار صرفاً ادبی هستند، نه چیزی که باعث از بین رفتن باورپذیری در مخاطب شوند. به عبارت دیگر، این نوع آثار به عنوان اثری خاص برای مشاهده یا خواندن، توجه مخاطب را به خود جلب میکنند. بررسی کاربرد شاخصههای پستمدرنیسم در داستان:«مدرسه» داستان کمدی تاریکی دربارۀ مرگ است که ما را دعوت میکند تا دربارۀ خود فکر کنیم. عناصر پوچ داستان، شاخصۀ بسیاری از داستانهای دونالد بارتلمی است که دستهبندی آنها دشوار است. وقتی دانشآموزان از معلمشان میپرسند که آیا مرگ چیزی است که به زندگی معنا میدهد؟ معلم به سرعت پاسخ میدهد: «نه». البته راوی در پاسخ به سؤالات قبلی آنها بسیار مشکوک یا حیلهگر بوده است؛ اما به دانشآموزانش میگوید: «این زندگی است که به زندگی معنا میبخشد.» که بیانگر دیدگاه نویسنده در نگرش به مرگ است.داستان بهصورت اولشخص توسط «ادگار» روایت میشود؛ معلم مدرسهای که عنوان داستان را تداعی میکند. لحن روایت محاورهای است و این نکته حائز اهمیت است که نویسنده راوی اولشخص را بهجای راوی سوم شخص غیرشخصی و جدا انتخاب کرده است؛ زیرا معلم نه تنها درگیر، بلکه احتمالاً شریک جرم در سیل مرگومیر برخی از ساکنان انسانی و غیر انسانی مدرسه است. به نظر میرسد که معلم عصبی است و تلاش میکند تا خود را از هرگونه مسئولیتی در قبال آنچه اتفاق افتاده خلاص کند و به آنها نوعی بدشانسی سریالی لقب دهد: «فقط میشد اسمش را بگذاری بد آوردن و بدشانسی.»راوی تلاش ناموفق بچههای مدرسه را برای کاشت درخت با هدف آموزش مسئولیت و مراقبت از موجودات زنده بازگویی میکند؛ با این حال، همۀ درختان خشک شدند. باید در نظر داشته باشیم که داستان با صحبت دربارۀ «مسئولیت» آغاز میشود: دانشآموزان برای یادگیری مسئولیت فردی درخت میکارند. آیا کسی مسئول بدشانسیهای پشتسرهم در مدرسه است؟ مدرسه پیشتر نیز چنین اتفاقاتی را تجربه کرده است؟ داستان چیزی در این باره نشان نمیدهد؛ اما شرایط مرگهای شرح داده شده بسیار متنوع و نامرتبط هستند (در داخل مدرسه، خارج از مدرسه، والدین، دانشآموزان، حیوانات، گیاهان، تصادفات و بیماریها). همۀ این عوامل ذهن مخاطب را به سمت اتفاقات ماوراءالطبیعی میبرند، نه امور فیزیکی دنیوی.راوی این اتفاق را به دنبال اتفاق مشابه دیگری بیان میکند که چند هفته قبل رخ داد؛ مردن مارهایی که برای تحقیق در دیگهای گرمایشی نگهداری میشدند و پس از اعتصاب چهارروزه در مدرسه و خاموش شدن دیگها از سرما مردند. همچنین دانشآموزانی که از آنها مراقبت میکردند نیز جان باختند. به همین ترتیب، باغهای گیاهی که دانشآموزان از آنها مراقبت میکردند، به دلیل آبیاری زیاد خراب شدند. راوی معلم از رد این احتمال امتناع میورزد که بچهها عمداً گیاهان را بیش از حد لازم آبیاری کردهاند. «بعضی از آنها وقتی حواسمان نبود، آب را در کرتها رها کرده بودند.»به دلیل تعدادی مرگ و میر دیگر در مدرسه، راوی معتقد است که مرگ در مدرسه آنقدر رایج شده که نمیتوان آن را تصادفی دانست. دانشآموزان موشهای سفید و سمندرها را در کیسههای پلاستیکی حمل میکردند که باعث خفگی آن موجودات میشد. همچنین ماهیهای گرمسیری که هرسال طی اجرای برنامۀ درسی دانشآموزان مدرسه میمردند.در ادامه راوی تولهسگی را به یاد میآورد که دانشآموزان مدرسه از آن مراقبت کرده بودند. تولهسگی که یکی از دخترها آن را پیدا کرده و نجات داده بود. دانشآموزان تولهسگ را به نام معلم خود، ادگار صدا میزدند و آن تولهسگ نیز چند هفته بعد مرد. اگرچه راوی کاملاً مطمئن نیست که چه چیزی باعث مرگ تولهسگ شده است، اما حدس میزند که مرگ تولهسگ اتفاقی بوده.موجود بعدی که مرد پسر یتیم کرهای به نام «کیم» بود که مدرسه سرپرستی او را از طریق برنامه کمک به کودکان گرفته بود. باز هم علت مرگ نامشخص است. راوی حدس خودش و دانشآموزان مدرسه که آیا چیزی در مدرسه وجود دارد که باعث این اتفاقات میشود یا خیر را در این بخش ارائه میدهد. راوی این موضوع را نوعی بدشانسی تلقی میکند و باز هم تعدادی از والدین دانشآموزان در مدت زمان کوتاهی فوت میکنند.مرگ بعدی که راوی آن را به عنوان تراژدی توصیف میکند، مرگ دو نفر از دانشآموزان مدرسه است که هنگام بازی در نزدیکی چند تیر چوبی بزرگ اتفاق افتاد. تیرهای چوبی روی آنها افتاده و آن دو دانشآموز جان باختند. راوی مطمئن نیست که آیا این مرگ، حادثهای ناگوار بوده یا به دلیل سهلانگاری از جانب کسی بود که تیرها را روی هم چیده است.در پایان داستان، معلم با دانشآموزان خود دربارۀ ماهیت مرگ گفتوگو میکند. به بچهها میگوید مرگ نه، بلکه زندگی است که به زندگی معنا میبخشد؛ اما به نوعی هم راوی و هم بچهها درست میگویند: زندگی کاملاً با مرگ تعریف میشود، زیرا کلمه «تعریف» (Definisi) که در متن اصلی داستان به کار برده شده، به معنای «پایان» یا «محدود کردن چیزی» است. زندگی همۀ ما به معنای واقعی کلمه با مرگ تعریف شده یا به پایان میرسد. بدیهی است که دانش ما دربارۀ این واقعیت و یادآوری فانی بودنمان به شکل مرگهایی که در اطراف خود شاهد هستیم، بر نگرش ما به زندگی تأثیر میگذارد؛ اما در عین حال نباید زندگی خود را دائماً با ترس از مرگ یا تلاش برای جلوگیری از این واقعیت اجتنابناپذیر زندگی بگذرانیم.دانشآموزان از معلمشان میخواهند که با دستیارش، هلن، عشقبازی کند؛ زیرا آنها کنجکاو هستند که عشقبازی چگونه به نظر میرسد. راوی این تقاضا را رد میکند، اما بچهها به التماس ادامه میدهند تا اینکه هلن میرود و ادگار را در آغوش میگیرد و ادگار پیشانی او را میبوسد. دانشآموزان از این تظاهرات هیجانزده میشوند و وقتی موش صحرایی دیگری وارد کلاس میشود، هورا میکشند.به نظر میرسد که کودکان هنگامی که از معلم خود میخواهند با دستیارش عشقبازی کند، بهطور ناخودآگاه یا ضمنی رابطۀ بین آنچه فروید «اروس» (زندگی، همچنین اروتیک یا زندگی بخش) و «تاناتوس» (مرگ) نامیده را درک میکنند. دستیار آموزشی برای نشان دادن عمل عشقبازی پیشقدم میشود که راهی برای ایجاد یک زندگی جدید است. شاید دانشآموزان این رابطۀ عمیق بین زندگی و مرگ را حتی کاملتر از معلم بزرگسالشان درک میکنند.دانشآموزان پاسخ معلمشان را در ارتباط با زندگی و مرگ قبول ندارند. آنها به حقیقت مهمی دست یافتهاند: این که مرگ میتواند ما را از طبیعت پیشپا افتاده رهایی بخشد. زندگی روزمره، فقط به این دلیل ارزش پیدا میکند که مرگ به ما یادآوری میکند که برای همیشه اینجا نخواهیم بود!اشاره به ابراز خرسندی دانشآموزان وقتی حیوان جدیدی به مدرسهشان میآید و آنها به شدت هورا میکشند، نشان میدهد که با غلبۀ دستهجمعی بر مرگ، آمادۀ بازگشت به زندگی هستند.
بررسی فنون نویسندگی پستمدرن در داستان
1-تکهتکه شدن«پراکندگی» اصطلاحی گسترده برای تکنیکهای ادبی است که متن یا روایت را در هم میشکند. در آثار مدرنیستی، تکهتکه شدن برای دستیابی به «کمال» اعمال میشود، در حالی که در پستمدرنیسم، این تکنیک برای ارائه «نقص» اتخاذ شده است. تکهتکه شدن در ادبیات مدرنیستی موضوعی و رسمی است. طرح، شخصیتها، تم، تصاویر و شکل روایی اثر شکسته میشود؛ مانند رمانهای ویلیام فاکنر و بهخصوص رمان «خشم و هیاهو».اما آثار پستمدرنیستی از نظر شکل، متشکل از روایات منفصل و غیرخطی هستند که توالی داستان را به هم ریخته و خواننده را به چالش میکشند تا داستانهای متفاوت را کنار هم بگذارد تا مؤلفههای داستان به این طریق معنا پیدا کنند. روایتهای تکهتکه میتوانند از اواسط کار شروع شوند و اغلب از طریق جدول زمانی رویدادها به عقب و جلو میروند. نویسندگان به این دلیل از پراکندگی در نوشتن داستان استفاده میکنند که با ایجاد تغییر در ساختار، جلوههای خاصی در اثرشان ایجاد کنند.همچنین با ایجاد ساختاری سست برای داستان و اختصاص دادن ویژگیهایی چون ابهام زمان و مکان، جابجایی مکرر موضوعات مختلف، رخدادهای غیر منتظره، برهم زدن روایت عادی، توجه خواننده به راحتی منحرف میشود.داستان «مدرسه» تشکیل شده از چندین رویداد مستقل است؛ به گونهای که گویی بارتلمی در حین نوشتن این داستان کوتاه، در حال پرداخت یک داستان کمیک است. داستان به صورت غیرخطی، در میان صحنههای مختلفی جریان مییابد؛ مانند مرگ سی درخت پرتقال، سمندر، ماهی گرمسیری، سگ، والدین، متیو و تونی. علاوه بر این، پیوندهای نزدیک و منطقی در داستان وجود ندارد. تقریباً تمام جملات در این داستان گزارههای سادهای هستند که انتقال و توضیح واضحی ندارند.2-کلاژکلاژ به هنر ساختن یک تصویر با چسباندن قطعاتی مانند روزنامه، کاغذ دیواری یا متن چاپ شده، تصاویر، عکسها و پارچه روی یک سطح در کنار هم اشاره دارد. در ادبیات، این اصطلاح به آثاری اطلاق میشود که ترکیب نقلقولها، کنایهها، عبارات خارجی و عناصر غیرکلامی و غیره در سرتاسر اثر به کار رفته باشد. کلاژ در ادبیات با به کار بردن اصطلاحات انجام میشود؛ همچنین ممکن است به لایهبندی ایدهها یا تصاویر اشاره داشته باشند.کولاژ در آثار مبتنی بر زبان میتواند به معنای هر ترکیبی شامل کلمات، عبارات یا بخشهایی از عناصر اطلاعات خارجی باشد که در کنار هم قرار گرفتهاند. نمونه اولیۀ آن «سرزمین بایر» اثر «تی.اس.الیوت» است که شامل بریدههای روزنامه، اشعار موسیقی، قافیههای کودکانه و گفتار و اصطلاحات زیاد شنیدهشده است.بارتلمی در مصاحبهای دربارۀ استفادۀ خود از تکنیک کلاژ اینگونه توضیح داد: «نکتۀ کلاژ این است که بر خلاف چیزهایی که به هم چسبیدهاند تا واقعیتی جدید بسازند، واقعیت جدید، در بهترین حالت، ممکن است نظری باشد یا دلالت بر واقعیت دیگری داشته باشد که از آن سرچشمه گرفته است.»کلاژ در داستان «مدرسه» شامل عناصر زیر است:الف. مهارت نوشتاری محاورهای (که در این ترجمه به معیار نوشته شده است.)ب- افکار و احساسات شخصیتبه عنوان مثال: شاکی بودیم./ افسرده بود./ دانشآموزان خیلی وظیفه شناس بودند./ گفتم آنها نباید بترسند (اگرچه من اغلب ترسیدهام)./ دانشآموزان هیجان زده بودند.ج. گفتگوی درج شده بین دانش آموزان و «من» راویگفتم بله شاید/ گفتند ما دوست نداریم./ گفتم این صداست/ گفتند: شرمآور است!بسیاری از آثار ادبی مدرن و پسامدرن دارای ویژگی پراکندگی هستند. بدین ترتیب، تکهتکه شدن میتواند برای هنر نیز اعمال شود، جایی که رنگها و تصاویر به عنوان بخشی از هنر شکسته میشوند. مدرنیسم به عنوان یک موج فرهنگی که آمریکا را در آغاز قرن بیستم فرا گرفت، هم تحت تأثیر قرار گرفت و هم تأثیر گذاشت. تأثیر آن بیشتر بر جنبههای ادبی، اعم از هنر، موسیقی یا ادبیات از طریق ویرانی اشکال سنتی بود.تکهتکه شدن و کلاژ در داستان «مدرسه» برای ایجاد هرج و مرج و پوچی در متن استفاده شده است. خوانندگان ممکن است به راحتی احساس گمراهی کنند. این معمولاً همان تأثیری است که نویسندگان پستمدرن به منظور اثبات ایده پستمدرن انتظار دارند؛ ایدۀ «جهان بدون مرکز، کامل، نظم و عقلانیت است.»د. نقاط تعلیق غیرمنتظرهبه عنوان مثال: ریشهها چهطور کار میکنند ... احساس مسئولیت و مراقبت از چیزها و مسئولیت فردی را در نظر آورید/ علت تلف شدن مارها هم این بود که اگر یادت باشد/ خوب، راستش نمیخواهم قضیه را خرابکاری بدانم، گرچه به امکان خرابکاری فکر کردیم یعنی به ذهنمان رسید.3. طنز و اغراق«مدرسه» یک داستان کلاسیک اغراق شده است، به این معنی که شدت مییابد، بیشتر و بیشتر میشود و با شکوه هر چه پیش میرود؛ این گونه است که به میزان زیادی از طنز خود دست مییابد. با موقعیتی معمولی شروع میشود که همه میتوانند تشخیص دهند: پروژۀ ناموفق باغبانی کلاس درس. اما آن موقعیت بهظاهر ساده بر بسیاری رخدادهای دیگر تعمیم داده میشود و به این صورت، انباشتگی رخدادهای مشابه موجب تقویت عنصر طنز در داستان میشود. مسخره بودن رخدادها داستان را خندهدارتر میکند. تحول داستان به گونهای ادامه مییابد که گویی این اتفاقات کاملاً واقعی و پشت سر هم هستند.4. تغییر لحندو تغییر لحن جداگانه و شایانتوجه در داستان وجود دارد که داستان را از سادگی خارج میکند: اولین تغییر لحن با عبارت «بعد هم ماجرای این پسر یتیم بود.» در داستان نمود مییابد. تا این لحظه داستان سرگرمکننده بوده و هر مرگی که توصیف شده، پیامد نسبتاً کمی دارد. اما عبارت «پسر یتیم» نمایش اولین قربانی انسانی این رخدادهاست که مانند مشتی به شکم فرود میآید و خبر از یک فاجعۀ گسترده میدهد.با بروز تلفات انسانی سلسلهوار است که ویژگی تغییر لحن در داستان تقویت میشود. وقتی که تلفات فقط موشها و مارها بودند، خندهدار بود؛ اما وقتی دربارۀ انسان صحبت میکنیم، دیگر خندهدار نیست. از این نقطه به بعد داستان در قلمرو جدیتری قرار میگیرد.تغییر لحن دوم زمانی اتفاق میافتد که بچهها میپرسند: «مگر مرگ به زندگی معنا نمیبخشد؟»تا به حال صدای دانشآموزان کم و بیش شبیه هم بوده و حتی راوی هم هیچکدام را بزرگنمایی نکرده است؛ اما ناگهان دانشآموزان سؤالاتی مانند این را میپرسند:«آیا مرگ جز اطلاعات پایهای نیست که بهوسیلۀ آن روزمرگی زندگی در جهت...» داستان در این مرحله چرخشی سوررئال پیدا میکند و دیگر سعی نمیکند روایتی پایهای را ارائه دهد. همچنین به سؤالات فلسفی بزرگتر میپردازد. تشریح اغراقآمیز گفتار دانشآموزان توسط نویسنده، فقط برای تأکید بر دشواری بیان چنین سؤالاتی در زندگی واقعی به کار گرفته شده است؛ شکاف بین تجربۀ مرگ و توانایی ما در درک آن.با این حال، پس از اولین تغییر لحن، مخاطب مانند دانشآموزان شده و با اجتنابناپذیری مواجه میشود؛ اجتنابناپذیری مرگ. همۀ ما در مدرسه هستیم و مدرسه همهجا اطراف ماست. گاهی ممکن است مثل دانشآموزان احساس کنیم که شاید مشکلی در مدرسه وجود دارد؛ اما خود این موضوع نیز به نوعی داستان به نظر میرسد. اشاره به این نکته که «مدرسه» دیگری برای حضور ما وجود ندارد، که اشارۀ تلویحی به دیدگاه مادیگرایانۀ نویسنده است، باعث کشف شباهتهای موضوعی داستان «مدرسه» با داستان کوتاه «پایان خوش» «مارگارت اتوود» میشود.به نظر میرسد درخواست غیرعادی دانشآموزان از معلمشان برای عشقبازی با دستیارش، جستوجوی متضاد مرگ باشد؛ تلاشی برای یافتن «آنچه به زندگی معنا میبخشد». اکنون که دانشآموزان دیگر خود را در برابر مرگ ایمن میبینند، به دنبال تعادل هستند. زمانی که معلم ادعا میکند که «هلن را دوست دارم»، دستیار آموزشی به او نزدیک میشود. در آغوش گرفتن آن دو، ارتباط انسانی لطیفی را نشان میدهد که به نظر نمیرسد از سر غریزۀ جنسی باشد.درست در همین زمان است که موش صحرایی جدید با تمام شکوه سورئال و انسانسازی شدهاش وارد میشود. مسئولیت مراقبت از یک موجود زنده ادامه دارد؛ با وجود اینکه این موجود زنده نیز مانند همۀ موجودات زنده، محکوم به مرگ است. دانشآموزان هورا میکشند؛ زیرا پاسخ آنها به اجتنابناپذیر بودن مرگ این است:زندگی ادامه دارد. ■