کتاب عامه پسند، نوشتۀ چارلز بوکفسکی است که اولین بار در سال 1994 به چاپ رسید. داستان این اثر به ماجراهای عجیب شخصیتی به نام «نیک به لان» میپردازد. نیک، کارآگاهی بدشانس است که به شکلی اتفاقی با چندین پرونده که هر کدام به یک میزان مبهم و اسرارآمیز هستند
و هیچ کدام به جز رفتنِ بیشتر و بیشتر به اعماق کابوسی تاریک، اگزیستانسیال و البته طنزآمیز به جایی نمیرسند. در ابتدا، بانوی مرگ از به لان میخواهد تا از مرگ رمان نویسی فرانسوی به نام «سلین» مطمئن شود. به لان سپس توسط افراد دیگری نیز استخدام میشود؛ شوهری که گمان میکند همسرش در حال خیانت به اوست، یک متصدی کفن و دفن که به دنبال موجودی فضایی میگردد و شخص دیگری که از به لان میخواهد گنجشک قرمز را برایش پیدا کند. در این جستار از جنبههای اگزیستالیسمی و سورئالیسمی اثر میگذاریم و تنها به جنبههای ناتورالیسمی کتاب میپردازیم. کتاب با یک کار بیاهمیت که کشتن یک مگس است، شروع میشود. در ادامه چندین بار دیگر به مگس که موجودی ناچیز است، میپردازد «چی میشد اگر مگسی بودم روی مچ دست یک آدم؟»
یکی از جنبههای مهم ناتورالیسم، استفاده از کلمات زشت و گفتوگوهای بیمورد و مسخره است؛ در جایی از کتاب میگوید «به ستارههای سینما نگاه کن، پوست ماتحتشان را میکنند و به صورتشان میچسبانند. پوست ماتحت از همهجا دیرتر چین میخورد. همهشان آخرعمری صورت و ماتحتشان یکی میشود.»، درجایی دیگر «دیدم که یک گربه درحال ریدن روی پشتبام همسایه است.» و در پایان داستان وقتی همسر سابقش به دیدنش میآید، چنین مکالمهای بین آنها ردوبدل میشود؛
«تو همدم لازم داری.»
«اوه اوه.»
«تو هیچوقت نمیدونستی که چی لازم داری ریقو.»
از دیگر جنبههای این مکتب، حقیر دانستن و هورمونی بودن عشق است. این موضوع بارها بیان میشود. تمامی زنهای داستان زیباییهای ظاهری و فیزیکی بسیاری دارند که راوی با جزئیات آنها را توصیف کرده و در ذهنش با آنها زندگی میکند «تو عمرم زن به این خوشگلی ندیده بودم. ورای تصور، ورای همهچیز، سربه سرم نگذارید. میخواهم بهش فکر کنم.» و در جایی دیگر نظرش را در این مورد به وضوح بیان میکند«عکس
را پیدا کردم و دوباره گذاشتمش توی کیفم. سکس یک تله است، یک دام برای حیوانهاست. من عاقلتر از این حرفهام که دم به تله بدهم.»
ناتورالیسم عقیده دارد انسان در زمان تنازع برای بقای خودش به هرکاری دست میزند. در این داستان هم به لان با افراد زیادی درگیر میشود و حتی چند نفری را به کشتن میدهد. در جایی از داستان هنگامی که سعی دارد مچ «سیندی» را بگیرد با خدمتکار او اینگونه درگیر میشود «دوربین را پرت کردم به فلان جاش. از درد به خودش پیچید. دویدم طرفش، دوربین را برداشتم و کوبیدم به پشت گردنش. صدای خردشدن شیشه به گوشم رسید. کینگ کنگ کلهپا شد و با صورت افتاد روی صندلی راحتی، بیهوش. نصف بدنش روی صندلی راحتی بود و نصف دیگرش در جایی دیگر.» از دیگر جنبههای این مکتب، داشتن دیدگاه منفی و پلیدگونه نسبت به انسانهاست. این دیدگاه بارها به طریق مختلف آورده شده است. «تصمیم گرفتم تا ظهر توی رختخواب بمانم. شاید تا آنموقع نصف آدمهای دنیا بمیرند و مجبور باشم فقط نصف دیگرشان را تحمل کنم.» در جایی دیگر «همیشه یکنفر هست که روز آدم را خراب میکند. البته اگر به قصد نابودی کل زندگیات نیامده باشد.» نکتۀ دیگر بیاهمیت دانستن و پوچ بودن زندگی است. آنجا که میگوید «آدم به دنیا آمده که بمیرد. که چی؟ ولگردی و انتظار، انتظار برای یک قطار، انتظار برای خدمتکار در هتلی در لاس وگاس در یک شب ماه اوت. انتظار برای موشی که بزند زیر آواز. انتظار برای ماری که بال در بیاورد. علافی محض.» و در جایی دیگر «زندگی آدم را فرسوده میکند، نحیف میکند.»
و نکتۀ نهایی افسردگی شخصیت اصلی داستان از که به وضوع قابل مشاهده است. در اواخر داستان با خودش نجوا میکند «شش سال بود که نخندیده بودم. وقتی که هیچ چیز برای نگرانی وجود نداشت، بیخودی نگران میشدم، هر وقت هم که واقعاً مسئلۀ نگرانکنندهای وجود داشت مست میکردم.»
داستان با این جملات پایانی سعی دارد که نشان دهد گنجشک قرمز چیزی است در ذهن او «گنجشک نوکش را آرام باز کرد. خلئی عظیم آشکار شد. بعد داخل نوکش گردبادی زرد و بیکران پدید آمد. پر انرژیتر از خورشید، باورنکردنی. دوباره فکر کردم نباید اینطوری تمتم شود. نوک گنجشک باز شد، سر گنشجک نزدیکم شد و شعله و خروش گردباد زرد من را در خود پیچید.»■