منبع: مجله نیویورکر شمارۀ 11 دسامبر 2023
تمام فصل بهاررا با این عقیده گذراند که فضیلت در «چیزی نگفتن» است، که این عقیده برای یک نویسنده تا حدودی مشکل ساز؛ امّا نه کاملاً" حیاتی، بود. هنوزهم مواردی برای گفتن در باب «نگفتن» وجود داشت، البتّه این موارد نسبت به قبل کاهش چشمگیری پیدا کرده بودند.
علاوه بر آن چالش دیگری بود که با آن روبه روشده و مهرتاییدی به نظرش زده شد. به نظر میآمد او قادر به تمام کردن کتابی نیست که سالها قبل نوشتنش را شروع کرده است. از شواهد وقرائن معلوم بود که دلش نمیخواهد آن را تمام کند و این مشکل را نه تنها با کتاب خودش بلکه با نیم دو جین کتابی داشت که نصفه نیمه خوانده و به حال خود رها کرده بود. کتابهایی که عملاً" با زبان بی زبانی فریاد میزدند که برای تمام شدن زیادی طولانی هستند: مقالات دیوید ثورو، کتاب افلاطون (برای بار دوم در حال مرور شدن بود)، پروست به فرانسوی و....! او کتابهایی را ترجیح میداد که در برابرتمام شدن مقاومت کرده و تا جایی که یک نفر میخواست میشد آن را تکرارکرده و یا بسط وگسترش داد.
کراس فیت، تماشای پرندگان در زیستگاه طبیعیشان و چرخیدن در اینترنت و فضای مجازی، گاهی اوقات به نظر میرسید که تمام عادتهای میانسالیاش این خصوصیت را درون خودشان دارند. با وجود این غیر از سنگ قبرها دلخوشی دیگری پیدا نکرده و دیگر نقطۀ عطفی برای پیشرفت در زندگیاش نمیدید. ا و ازدواج کرده بود و به نظر میرسید که برای بچهدارشدن او وهمسرش زیادی پیر باشند. در طول زندگیاش به مدارس زیادی سرزده بود، آنقدر که دیگر حساب آن از دستش در رفته بود. او عجلهای برای رسیدن به هیچ کجا را نداشت. تمام کردن یک کتاب (یا تمام کردن همه چیز در حقیقت) فقط تو را به آخر خط نزدیک میکند وشاید به همین دلیل بود که هرشب برای خوابیدن مقاومت میکرد تا جایی که با چشمان قی کرده از شدت خستگی بیهوش میشد.
شبی خواب دید که یک جلد کتاب آوازهای بومی به دستش رسیدهاست، همان کتابی که پدربزرگش در کودکی به او داده بود. پدربزرگ برای فروشگاه «پیشتاز» در بوستون درخواستی فرستاده و آنها این کتاب زرد خاک گرفته را برایش پست کرده بودند. کتابی که در خوابش دید جلد زردی نداشت، درعوض
عنوان به صورت شناور در بالای جلد حروف چینی شده بود، انگار که درمسابقۀ چاپ نامحسوسی شرکت کرده باشد. کتاب را باز کرده و نگاهی به آن انداخت، حتی صفحات هم متفاوت بودند. آوازهای قدیمی آنجا بودند اما به جای تصاویر چهاررنگی، در زمینۀ بعضی از عنوانها آبی رنگ و رو رفتهای دیده میشد وبه جای نسخۀ پرینت شده، نتها و خطوط حامل به صورت کج و کوله وبا قلم خودنویس شخصی نسبتاً رمانتیک اما عجول نوشته شده بودند. آوازی را که میخواست پیدا کرد. کمی از آن را خواند تا ببیند که ملودی آن شباهتی به آنچه در کودکی خوانده دارد یا نه!
«آه ای شنن دوا، در حسرت شنیدن صدای تو هستم، مرا ببر، ای رود در تلاطم!»
تلاش کرد تا آواز را به واقعیت کشانده و به رخوت طبیعی خواب چیره شود، سپس از خواب بیدارشد. از خودش میپرسید که معنی آن رؤیا و یا آواز چه بوده؟ آیا آن آواز واقعاً" بومی بود؟ به نظر میرسید که اندوه و زیبایی چشمگیر آن بر آمده از سوگی «غیرشخصی» باشد.
«آه ای شنن دوآ، دخترت را دوست میدارم، به او پیوسته واز میزوری پهناورعبور خواهم کرد....»
شاید این آواز، آوازی هنری بوده که در کسوت یک آواز محلی برجای مانده و شاید هم تقلیدی از آن بود؟ اما بعد از چند دقیقه گشت و گذار در اینترنت متوجّه شد که این آواز «اصیل» است. رونوشتی از آن را پیدا کرد که بیش از صد سال قدمت داشته و متعلق به دریانوردی عالی رتبه به نام دبلیو.بی.وال بود، کسی که تمام جوانیاش را در دریا سپری کرده بود. رونوشت دیگری با همان قدمت متعلق به سیسیل شارپ وجود داشت و همان طور قطعهای که پرسی گرینجر-فولکوریست- روی وکس سیلندری متعلق به ملوانی به نام چارلز راشر در سال 1906 در لندن ضبط کرده بود. خطوط آوازی آرام و کند بوده و حالت مالیخولیایی داشت. او در کودکی این آواز را با پیانو خوانده بود، آن هم زمانی که کسی در خانه نبود وکلمات را زیر زبانی ادا میکرد انگار که در خطر استراق سمع باشد. حتّی آن زمان هم این آواز غمگین به نظر میرسید، عشق غمگین به نظر میرسید. انگارعشقی که در آواز گفته میشد به معنی ترک خانه و کاشانه وبستن عهد و پیمانی بود که شانس پایبندی به آن نصیب کمتر کسی میشد. شنن دوآ هم رود و هم پدر بود. در جایی خواند که فولکوریستی ادعا کرده که نسخۀ اولیۀ این آواز فقط در مورد رود بوده، امّا با گذشت زمان سینه به سینه نقل شده وبه سرزمینهای دوردست رسید، خوانندههایی که درمورد این رود اطلاعی نداشته و فکر کردند که شنن دوا باید اسم یک مرد باشد، همینطور هم شد، داستانهایی در موردش گفته و آواز را پیچیدهتر کردند. حالا، خواننده آرزوی دیدن مردی را داشت (درست مثل حسرتی که برای رود بود) و میخواست تا دختراو را با خود ببرد و رود را تبعید میکرد و شاید هم مردی را که هم نام رود بود. با وجود اینکه پسر بچهای بیش نبود، از صمیم قلب میدانست که هرگز نمیخواهد دختر پدری را از او بگیرد، شاید هم خود او همان دختری بود که از پدرجدا میشد. شاید رود همان خانهای بود که آرزوی بازگشت به آن را داشت ویا مسیری که سفر کرده و پشت سر میگذاشت!
***
یکی از داستانهایی که درگیر نوشتنش بود، در مورد مرد بیوهای بود که خانۀ زیبایی را با همسر مرحومش خریده بود. آشپزخانه را به سلیقۀ هردو چیده و باغچهای درست کرده بودند. دیوارهای اتاق نشیمن پر ازکتابهای عتیقه وصفحههای قدیمی موسیقی بود. میخواستند در آن خانه تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کنند. امّا حالا، بیوه مرد تنها بود و به تدریج آنجا را ترک وبه سوییت بدون اثاثیهای در یک شهرمتوسط نقل مکان کرده بود، جایی که هیچ کس را نمیشناخت. بعداز ظهرها با تلفن مشغول بود و شبها از بیرون غذا سفارش داده و پای تلویزیون می نشست، ا نگار که تحمل سالهای باقی مانده را نداشت، سالهایی که معنایی نداشته و چیزی در خور درآنها نمیدید. انگاراینطور راحت تربود و برای رها کردن همه چیز، با از دست دادن قسمت اعظم آن کمی پیش از موعد مقرر تمرین میکرد. شاید محرک او یک نوع غریزۀ حیوانی برای تسلط به اتفاقات پشت پرده ویا آرزویی گم برای جان سالم به در بردن از آن بود!
***
در گورستانی که مرتباً" برای تماشای پرندهها میرفت، از گوشۀ چشمش سنگ نوشتهای را خواند: «آنها اهمیتی نخواهند داد!»
با کمی دقت اشتباهش را تصحیح کرد: «آرزوی تو، نه من!»
***
با همسرش به سفری رفته بودند، یک شب برای برداشتن ژاکت به تنهایی به اتاقشان در هتل برگشته بود. اتاق در سکوت محض بود. همانجا ایستاد. حضور خداوند را احساس کرد. منتظر ماند. بدون دلیل موجهی میدانست که خداوند در اتاقی که ترک کرده بودند، درلباسها، کتابها و دوربینی که روی تخت پخش و پلا شده بودند حضور داشت. نتوانست بیشتر از آن بماند. همسرش پایین پلهها منتظرش بود. خودش هم نمیخواست بماند، نمیخواست فرصتی برای بروز شک و تردید بدهد، نمیخواست خودش را درگیراین موضوع بکند. هیجان زده به این فکر کرد که شاید به دلیل چیزهایی مثل همین سکوت بود که به تماشای پرندهها می نشست وشاید به همین خاطر معتکفان و زندانیان سلول انفرادی وبخصوص نویسندگان دیوانه میشدند! نه صرفاً" به خاطر تنها بودن بلکه از همنشینی طولانی مدت با چنین مصاحبی!
***
«هر نویسندهای، ماهر و زبردست، که نصف راه را رفته باشد، کیتس در 24 سالگی است!»
این جمله را رابرت لاول در دوران فروکش علایم مانیا دراواخر زندگیاش نوشته ودر بازبینی بعدی آن را پاک کرد. هنری ثورو ده سال قبل از مرگش در سال 1852 در مقالهای نوشت: «بنویس، ا نگار که زمان کمی باقی مانده، که زمان در عین طولانی بودن بسیارکوتاه است!»
همچنین همان سال اضافه کرد: «درختانی که در جوانی بینشان قدم زدهام، بریده شدهاند، آیا زمان آن نرسیده که از آواز خواندن دست بکشم؟»
***
«شنن دوآ» همان هفتۀ اول کالج خودش را نشان داد، درست وقتی که در تلاش برای ملحق شدن به گروه کر مدرسه بود. این آواز را برای مصاحبه تعیین کرده بودند. به کسی نگفته بود که میخواهد این کار را بکند، تصمیم او منطقی نبود، چرا که نه استعداد و نه آرزوی خوانندگی را داشت. امّا کالج دنیای جدیدی بود، چرا باید از تجربههای جدید خودداری میکرد؟ در طول مصاحبه داوطلبها روی صحنه ایستاده بودند. به او یک صفحۀ موسیقی داده بودند تا با خوانندههای دوطرفش شریک شود. بعد از شنیدن صدای نی آواز شروع شد. متوجه شد که صدای خودش را نمیشنود، از بین صداهایی که در گوشش طنین انداخته بود صدای خودش را تشخیص نمیداد. طنین آواز نه فقط در گوشها بلکه درتمام بدنش پیچیده بود. این سردرگمی به نوعی زیبا به نظر میرسید، کمی داغ کرده بود وبابت آن احساس شرمندگی میکرد. میدانست که در حالت عادی باید مضطرب باشد، میدانست که خوب اجرا نمیکند، ولی به هر حال آن لحظات را دوست داشت. از آن لذّت برد، در صورتی که انجام دادن کاری برای لذّت در مدرسه معنایی نداشت. داوطلبها همان صفحه را چندین بار تکرارکردند. رهبر کر آنها را راهنمایی کرد: «دوباره از میزان پنجم!». بعد از چند دورتکراربه نظر میرسید که پیشرفت کردهاند و بعد همه چیز تمام شد. نتوانست وارد گروه شود و دو سه روزی دمغ بود. آیا شکست او قسمتی از آواز را برایش معنادار کرده بود؟ آیا آن زیبایی نشأت گرفته از آواز علیرغم احساس شکست هنوزهم او را تحتتاثیر قرار میداد؟ او میتوانست به گروه معمولی دیگری ملحق شود، گروهی که نیاز به استعداد چندانی نداشت، امّا آن روزها قاعدهای به نام صفریا صد داشت، بنابراین خوانندگی را کنار گذاشت.
***
در یک جشن ادبی، نویسندهای تحسین او را برانگیخت. کسی که چند سالی مسنتر از کاراکتر داستانی بود که به تازگی منتشرکرده وبه نظر میرسید موضوع آن در مورد افرادی است که نویسنده با آنها بزرگ شده است.
نویسندۀ مسنتر پرسید: «مشغول چه کاری هستی؟»
او با مکث واکراه جواب داد، درست مثل چند لحظه قبل که اسمش را پرسیدند تا سفارشش را بگیرند. همیشه از گفتن اسمش بیزار بود. در اولین روز مهدکودک با پسرکی هم اسم خودش دست به یقه شده بود، چرا که فکر میکرد این اسم فقط متعلق به او میباشد. در نهایت خودش را جمع وجور کرده و برای نویسندۀ مسنتر توضیح داد که در حال کار روی کتاب جدیدش بوده و متأسفانه به مشکل برخورده است.
«چه نوع مشکلی؟»
نمیخواست جواب بدهد، دوازده سال قبل یکی از کتابهای این نویسنده را نقد کرده بود. پیرمرد به خاطر نداشت و یا آنقدر مؤدب بود که به روی خودش نمیآورد.
«اوه، میدانید من از زندگی میدزدم!»
حالا دیگراز «من ازآتش میدزدم» برای شوخی با همسرش استفاده میکرد.
نویسندۀ مسنتر پرسید: «مردم واقعی؟ شاید چند نفری پیدا شده و به شما بگویند که کار راحتی است، امّا من اینطور فکر نمیکنم!»
قصد اعتراف نداشت: «جزئیات را تغییر دادهام، در این لحظه شاید تنها شخصی باشم که در این مورد حرفی برای گفتن داشته باشد، با این حال هنوز هم این مشکل را احساس میکنم!»
«این مشکل تازگی ندارد، به نظر من مانعی برای پیشرفت هیچ کدام از ما نیست!»
او مخالفت کرد: «ولی در مورد رمانهایی که به خاطر این مشکل نوشته نشده اطلاعی نداریم!»
نویسندۀ مسنتر حرف او را تأیید کرد: «بله درست است!» و او را دربرزخی تنها گذاشت، ن ه محکوم کرده بود ونه تشویق! شاید نویسنده نقد او را به خاطر آورده بود!
***
یک روز بعد از ظهر، وقتی در تلاش بود تا چیزی ننویسد، صدای دردناکی ازانتهای راهروی ساختمان اداری که سوییتی در آن اجاره کردهبود شنید. صدا شبیه به تلق تلق افتادن زنجیر دوچرخه بود ویا درست مثل اینکه یک نفردر تلاش برای جا کردن سبدظرفها در ماشین ظرفشویی باشد، سبدی که از جا درآمده بود. صدا از انتهای راهرو میآمد واو میدانست که در آنجا قفسه دیوارکوب، تخته چوب چند لایه، قطعاتی از یک میز شکسته و نیم دو جین کاشی آجری برای سقف کاذب وجود دارد. امّا به نظر نمیرسید که صدا از آنها بوده و یا این اشیاء به هم خورده باشند. آیا کسی جنس بنجل دیگری به آنها اضافه میکرد؟ ذهنش درگیر به خاطر آوردن چیزی بود و اسم مناسبی برایش پیدا نمیکرد، به خاطر همین حضور ذهن نداشت. وقتی سرانجام تسلیم شده و در را باز کرد، کبوتری را دید که با بالهایش به پنجرۀ بسته میکوبید. درست مثل اغلب اوقات کسی در راهرو دیده نمیشد. گاهی اوقات اواخر بهارکبوترها وارد ساختمان میشدند تا لانه بسازند، به شرط اینکه راهی برای نفوذ به داخل آن پیدا کنند. این ساختمان، ساختمانی زواردررفته با قدمت صدساله بود. قبلاً" به عنوان انبار استفاده میشده، بستهها و صندوقها تاب خورده با قرقرههایی که از بالای نمای ساختمان آویزان بود به اتاقکها منتقل میشدند. حالا دیگر با هر بارش سقف ساختمان چکه وبا گذشت ماهها زوایای تیر سر در تغییر کرده بودند، به طوری که تقریباً" درها هیچ وقت در چهارچوبشان درست نمیچرخیدند.
به کبوترکه پرندهای شهری بود و انتظارناز و نوازش نداشت، گفت: «آرام باش رفیق!»
قصد داشت بدون ترساندن پرنده پنجره را بازکرده و او را داخل بکشاند. دوست داشت پرنده را بگیرد، با خودش فکر کرد که برای این کارباید دستش را شبیه پیاله بکند و امیدوار بود کار به آنجاها نکشد. در صورتی که به او نزدیک میشد گفت: «بیا هیجان زده نشویم، تو فقط یک کبوتری!»
کبوتر ترسیده وبالهایش را با شدت بیشتری به پنجره کوبید. وقتی بلاخره آرام شد، با چشم نارنجی رنگش به او خیره شد. کوچکترین حرکتی نکرده وسرش را ثابت نگه داشته بود. او گفت: «زود باش، کارسختی نیست!»
همین که دستش را دراز کرد تا شیشه را بالا بدهد، کبوتر با احتیاط روی لبه حرکت کرده و از او دور شد. فنرهای لنگۀ پنجره از کار افتاده واین لنگهها در چهارچوب درستشان قرارنگرفته و کج و معوج بودند. برای بالا نگهداشتن شیشۀ پنجره باید از دستش استفاده میکرد. خوشبختانه تا شیشه را بال داد، کبوترسرخاکستریاش را پایین داده و اردکوار به لبۀ پنجره نزدیک شد. لبه از آجر و ساروج سفید درست شده بود. متأسفانه همانجا توقفی کرد. منقارش را به سمت قطرهای در هوا نگهداشته اما دم ونصف بدنش در سایۀ گیوتین لنگهای بود که ممکن بود رها شود. به کبوتر گفت: «تو نمیتوانی آنجا بمانی!»
این جمله خود او را تکان داد. حضور آن پرنده دلیل منطقی وقابل قبولی داشت! ■