سبکپردازی مدرن در داستان میحانه، میحانه
رمانِ «میحانه، میحانه»، داستانِ سرگردانی و انتظار برای یافتن است؛ قصۀ آدمهای عویل. حالا با رسیدنِ نامهای بعد از 25 سال، قهرمان داستان دیگر میداند که او زنده است: «میحانه، میحانه، مگر وقت دیدارمان فرانرسیده؟»
داستان برمیگردد به گذشتۀ دور و نزدیک. قصۀ آدمهای روستای عویل. لابهلای داستان، گاه صدای شیونِ زنی آبستن را میشنویم که لابهلای نخلهای عویل، پیوسته درد میکشد و نمیزاید. زنی که گریبان پارۀ پیراهنش را در دستهای سفید و کوچکش مشت کرده و اندام ظریف دخترانهاش روی پاهای لاغر برهنهاش میلرزد. تو گویی تنۀ مردۀ درختی کرم خورده است در انتظار آخرین ضربۀ تبری که کارش را تمام کند. گویا قصۀ زنِ آبستن که شبها لابهلای نخلهای عویل میدود و شیون میکند؛ رازی شده است برای خواننده که بداند آن زن کیست و چرا شیون میکند؟! مردمِ عویل میگویند آن سوی نهر نفرین شده است. صدای ضجههای آن زنِ آبستن، مردهای آن حوالی را تا مرز جنون و دیوانگی کشانده و هول و هراس، آبادی را پُر کرده. آن قدر که مردم اسم آنجا را گذاشتند عویل. یعنی گریه و زاری. اسمی که از همان زمان روی روستا ماند.
داستانِ «میحانه، میحانه» داستانِ مردمِ عویل است. روستایی در نزدیکی خرمشهر. روستایی که فراموش شده است؛ اما مردی به نامِ زارعبدو بعد از هفتاد هشتاد سال آن را از نو زنده میکند؛ نخلستان و رودخانهها جان میگیرند و زندگی به آبادی بر میگردد. بعد از احیای دوبارۀ عویل، زارعبدو به سراغ ماهیگیری میرود اما روزی سرنوشتش به قصۀ موسی شبیه میشود با این تفاوت در داخل سبد به جای پسر، نوزاد دختر مییابد. نوزادی چند روزه و پیچیده در قنداق که در گهوارهای حصیری روی آبِ کارون سرگردان است. زارعبدو در حین ماهیگیری او را پیدا میکند و مانند آسیه که موسی در پناه او آرام میگیرد، نوزاد دختر نیز در آغوش زارعبدو آرام میگیرد و به خواب میرود. زارعبدو از آن روز به خواهرش ذلفا میگوید که میخواهد آن نوزاد را بزرگ کند. او هدیۀ کارون است و نام لطیفه را برای نوزاد انتخاب میکند و لطیفه در آغوش ذلفا و پناه زارعبدو بزرگ میشود و قد میکشد. لطیفه، عشق، مهربانی، فداکاری و از همه مهمتر آرشه را از زارعبدو میآموزد. تمام بچههای آبادی با صدای ساز ربابِ لطیفه به دنیا میآیند و زنهای عویل در فصل کار، نوزادشان را به لطیفه میسپارند. او برای بچههای آبادی «ماجان» میشود و با نامِ «ماجان» صدایش میزنند.
جنگ شروع میشود. خرمشهر دارد سقوط میکند. پسرهای آبادی میخواهند ماجان را از آبادی ببرند. اما او میخواهد بماند. او منتظر است. منتظر حمود، تنها پسر زارعبدو. تا اینکه روزی یک سرباز زخمی عراقی به خانۀ لطیفه پناه میبرد. او خیلی شبیه حمود است. نشانههای حمود را همراه خود دارد. انگار که روح حمود را گرفته است؛ آیا او حمود است یا نه؟ لطیفه نمیداند. شاید اشتباه میکند. عراقیها به دنبالِ سرباز فراریشان هستند. او از نیروهای اطلاعتی است و میترسند به دستِ ایرانیها بیافتد و اطلاعاتشان لو برود.
رمانِ «میحانه، میحانه» شامل چند روایت از آدمهای روستای عویل است که مانند دانههای تسبیح به هم متصل هستند تا روایت اصلی رمان را برای خواننده بازگو کنند. داستان عشق و کینه، داستانِ ایثار و ترس، داستانِ خشم و خون. داستانِ خرمشهر و ایران. داستانِ زارعبدو، خواهرش ذلفا، برادرِ علیلش زینال؛ داستانِ رفتنِ تنها فرزند زارعبدو، حمود؛ داستانِ کینۀ بلقیس، داستانِ عالیه، ذبیح، سلیم و ساره.
آدمهای داستان ناامید، مأیوس و همراه با شکست تقلا میکنند تا با دنیای پیرامون خود مواجه شوند؛ گویا جبر زمانه، شکست و ناامیدی را برایشان به ارمغان آورده است. همه سرگردان و منتظر. حتی لطیفه که هیچ وقت یاد نگرفته با گریه و مویه و گلایه خود را سبک کند. همچنین جنازۀ زنِ آبستن در قبرستان؛ شخصیتی است که در داستان مُرده اما گویا زنده است و زندگی در زیر پوستش جریان دارد. او هم منتظر و چشم به راه است تا کسی از راه برسد و سراغِ او را بگیرد. اما انگار کسی نمیآید و فقط سگها و کفتارها منتظرند به سراغ او و جنینش بیایند. وحشت تمام تنِ زنِ آبستنِ مُرده را پُر کرده است.
زمان در داستان عقب و جلو میرود. گذشته و حال. زمان میچرخد گویا با حرکتِ زمان از ظاهر واقعیت به سمت باطن واقعیت ورود میکنیم. آدمهای این داستان، خودآگاه، حساس و تنها هستند و هیچ احساس رضایت نمیکنند.
قهرمانِ داستان یک زن است؛ زنی که با جبر و جنگی که بر زندگی و کشورش تحمیل شده، مبارزه میکند. رمانِ «میحانه، میحانه»، داستانِ قوی و پُرکششی است همراه با تعلیقهای فراوان با توصیفهای زیبا از فضای جنگ و خشونت.
محبوبه حاجیاننژاد، متولد 1363 است. بهتازگی رمانِ «میحانه، میحانه» در 254 صفحه به قیمت 165 هزار تومان توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. ■