جستار «اندر احوالات افسانه‌ای فراموش شده به نام مرام» «زویا قلی‌پور» اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

zoya gholipoorr

مرام در گذشته اصطلاحی کارآمد بود و رفته‌رفته به افسانه‌ای تبدیل شد که باور کردنش کمی انسان را دچار احساس حماقت می‌کند. مرام گزاره بود در کشاش الزام به بودن و پایستگی نهادی که پیوند خورده بود به بایدهای اجتماعی و فرهنگی. آرام آرام زمانه سخت شد و مردم کوچه بازار آموختند که باید برای بقا به سنت دیرین قوانین جنگل برگردند و تغییرات ساختاری در ژرفای افکار و امیالشان به همزیستی در شادمانی و همدلی ایجاد کنند.

شاید هنوز هم ریشه‌یابی تبدیل شدن الزامی مرام به افسانه چندان ممکن نباشد که تاریخ قوانین دیگری داشت و امروزه ما آدمیت را جور دیگری تعریف می‌کنیم.

 آن روزها سختی و سرما و گرسنگی آدمها را به یکدیگر نزدیک می‌کرد و این روزها گوژپشتشان می‌کند و به غار می‌راند و رفته‌رفته چهره‌ها را به عجوزگان تبدیل می‌کند. عجوزگانی که تلخ می‌خندند و اگر کسی لقمه‌ای برایان پیشکش برد

در صدد برمی‌آیند که آن فرد را از زندگی ساقط کنند تا دیگر کسی جرئت نکند به او به چشم موجودی دوست‌داشتنی و شایستۀ ارزش و احترام بنگرد که مبادا خودش هم مجبور به تغییر نگرش شود.

آرام‌آرام رندی، هنر بی‌بدیل جماعت شد و به مصارف روزمره رسید. آفت را با آفت مهار کردند و آتش را با آتش، خون را با خون شستند و گوهر را سنگ کردند و سنگ را به سروری گل خفت دادند و نامش را درایت و عقلانیت گذاشتند. هر جا هم که شکایتی می‌شد می‌گفتند حکمتی دارد یا این‌که آسمان و ریسمان می‌بافتند و پرسشگر را چنان گیج می‌کردند که به عقلانیت خود شک کند و دیگر سراغ پرسشگری نرود.

اگر خام جوانی بر غریزه ایستاد و از سر برانگیختگی احساس شعر گفت به تمسخر نشستند و ضرب‌المثل ساختند که نان از آتش بگیر و دل بر خربزه مبند که آب است و شهدش جاذب حشرات و عاقبتش برباد! این گونه بود که برای لقمه نانی هرچه در دسترس بود ماهیتش سوختنی و خرج آتش، نان شد.

گذشت و گذشت و چرخید و چرخید تا دیگر دوستی مفهومی شد در بیان معنای دشمنی که با لبخند خنجر می‌زند و دشمن صادق، امینی شد که شرافتمندانه خنجر می‌زند. هر چه که بود خنجر به شاخصه لاینفک ارتباطات میان آدمیان تبدیل شد. انصافا تنوع هم داشت، زهردار، بی‌زهر، از پشت، چشم در چشم، با دلیل و بی‌دلیل، از سر خوش‌گذرانی، برای کسب اعتبار پیش بی‌اعتباران، برای دلخوشی هیچ‌هایی که می‌خواستند به زور و فریب و فریاد، چیزی به حساب بیایند و خودشان و یارانشان دیگران را به ضرب خنجرها می‌کشتند که هیچ خودشان جلوه‌گر‌ بماند.

این روزها کسی یادش نمی‌آید مرام بر چه اسلوبی می‌چرخید و بیشتر امری خنده‌دار است. این روزها که بگویی بر حسب سلام و علیک یا نان و نمک دست کسی را بگیر؛ بی‌بها و بی‌بهانه وبی‌چشم‌داشت! این روزها حتی لبخند و سلام هم دلیلی می‌خواهد که هشت برساند و یک نستاند، در این روزها مرام افسانه‌ای فراموش شده است درست مانند طلسمی که در اعماق خاک دفن شده.

از آن رو که همه هشت می‌خواهند و یک نمی‌دهند سلام و علیک هم در حال افسانه شدن است و غارهای تنهایی آدم‌ها روز به روز بیشتر اشباع می‌شود و انسان در پی ساختن غارها جدید به تکنولوژی پناه برده، همدم مصنوعی و مجازی، دلایل قاطع و منطقی برای زیستن در غار، ابزار لازم برای رفع نیازها در غار بدون اتکا به طبیعت و حتی سفر به سیاره‌ای دیگر و تمایل به همزیستی با هرچه که فقط انسان نباشد!

در افسانه‌ها آمده آن روزها که مرام هنوز افسانه نبود با اتکا به مرام مردم زیر بال و پر همدیگر را می‌گرفتند و نان هم را نمی‌دزدیدند، بچه‌های همدیگر را شیر می‌دادند، نانشان را قسمت می‌کردند، درد را هم اگر درمان نمی‌شدند مرهم می‌شدند، روزگار عجیبی بود؛ شاید هم قریب به غریب و بعید.

در افسانه‌ها آمده آن‌ روزها مردم زیاد و با هم می‌خندیدند و بر شانه‌های هم گریه می‌‌کردند، اشک، نشان بلاهت نبود و نشان از جلای دل داشت و دل مطاعی که نداشتنش غیر ممکن بود و این روزها داشتنش عامل استهزای عموم شده.

دلیل این را که چه شد که آن روزها مردم افسانه‌ای زندگی می‌کردند و این روزها علمی و منطقی، را هنوز کاشفان کشف نکرده‌اند اما گویی علم و اقتصاد آبشان با دل و مرام در یک جوی نمی‌‌رفت و سازگاری نداشتند.

گویا خالقان پول هر روز پول را شیرین‌تر خلق کردند و قندش زیر دل مردمان شعله زد و دلشان را سوزاند و مرام هم که در دل خانه داشت با سرای خود سوخت و خاکستر شد. دل است دیگر تاب حرارت ندارد، به بارقه‌ای آتش و می‌گیرد و دود می‌شود و ناپیدا!

در افسانه‌ها آمده آن روزها مردها مردانگی و زنان ظرافت و عشق می‌شناختند، کودکان دلشان پاک بود و پیران چراغدار و واصل وصال جوانان بودند و نگهبان زمین و ناصح رویاندن؛ این روزها اما هیزم کش آتش کین‌خواهی جوانان و زربنده و

 محتکر و نظرباز و طامح شده‌اند.

چرا و چه‌شد که اینگونه‌ شد خود فلسفه‌ای دارد که کمر لشکر فلاسفه را شکسته و الکنشان کرده است و برخی از آنان از سر غیرت گاهی عربده‌ای می‌زنند و از هوش می‌روند.

سیاست پیشگان که از ابتدای پیدایش بشر کارشان گل‌آلود کردن و خشکاندن رودهای احساسات بشر بوده طبیبان نیز اندر خم درمان این بلا مانده‌اند.

باری! افسانه‌ها هنوز زیبایند و ریشه در رویاهای زیبا دارند و روز به روز بیشتر محو می‌شوند. ■

جستار «اندر احوالات افسانه‌ای فراموش شده به نام مرام» «زویا قلی‌پور»