موقعیت آیدین، موقعیت دلقک بود؟
«من حاضرم در غار زندگی کنم و به هدفم برسم. پدرم میخواهد مرا به زانو درآورد،...» «مادرم با لحنی کینهجویانه و آکنده از بدجسنی از بدآوردن شغلی من حرف زده بود و حتی سرسوزنی هم سعی نکرد این حس شادی پیروزمندانهاش را سرکوب کند.»
این دوجمله از یک کتاب نیست. جملهی اول مربوط است به کتاب «سمفونی مردگان» نوشتهی «عباس معروفی» که در سال 1989 در ایران منشر شده است و جملهی دوم از کتاب «عقاید یک دلقک» نوشتهی «هاینریش بُل» که در سال 1963 در آلمان منتشر شده است.
هردو شخصیت تمایل دارند روندی را به غیر از روند زندگی والدینشان طی کنند. در چند جای مختلف از کتاب، آیدین به این مسئله اشاره دارد «از تخمه فروشی بیزار است، از تکرار زندگی پدر بدش میآید.» این موضوع به نحوی دیگر در کتاب عقاید یک دلقک هم آمده است «پدر و مادرم روی میلیونها مارک پول گندیدهشان نشسته بودند، مرا نیز طرد کرده بودند.» این طردشدگی برای چه موضوعی است؟ این شکنجههای روانی برسر چه مسئلهای است؟ ادامه ندادن راه نیاکان؟ همین؟ برای آنکه «آیدین» میخواست شاعر شود و «هانس» میخواست دلقک بشود؟ جملات آزاردهنده و سرکوب کننده باعث شدند که هر دو از مکانیزم فرار استفاده کنند. آیدین بعد از آتشسوزی کتابهایش از خانواده فرار میکند و پیش یک خانوادهی ارمنی چهارسال کار میکند و دلقکِ ماجرا به مشروب و سیگار روی میآورد.
نتیجهی این فرارها چیست؟ سرخوردگی و آسیب جدی به روح و روان. به طوریکه دائم هردو شخصیت، نشخوارفکری میکنند. آیدین بارها این موضوع را به طریق مختلفی بیان میکند «دارم رفتهرفته تبدیل به آدمی میشوم که به فکرکردن فکر میکند. حالا فکرکردن برای من عادت شده...»«مغز من صبح تا شب تو کورهپزخانه خشت میزند. شب که میآید تو اتاق مثل جنازه میافتد روی تخت...» و دلقک میگوید«به هیچ چیز فکر نمیکردم و درعین حال به همهچیز،...من حتی به دخترانی که در گروه ماری بودند فکر میکردم...» از موقعیت والدین و ثروت خانوادهی دو شخصیت که بگذریم، میرسیم به خواهرشان. هر دو خواهری دارند که بسیار به او وابسطه هستند و تنها با او احساس نزدیکی میکنند ولی هر دو خواهرشان را در طی ماجراهایی متفاوت از دست میدهند. تصور کنید تنها کسی که شما را میفهمد، در دنیا نباشد. دیگر «هیچ وقت آن آدم سابق نمیشوید.» این جملهای است که در هر دو کتاب بعد از مرگ خواهرشان آمده است. مورد جالبتر که در هر دو مشترک بهنظر میرسد این است که هم آیدین و هم دلقک والدینشان را مقصر مرگ خواهرشان میدانند. آیدا، خواهر آیدین با مردی ازدواج میکند که پدرش به شدت با ازدواجش مخالف است. چندی میگذرد و به هر دلیلی به مشکلی برمیخورد. چرا برنمیگرد به خانه؟ آیا اگر خانه و خانواده برایش محیط امنی بود. اگر از حرف پدر و «دیدی به دردت نمیخورد»ها نمیترسید، باز هم خودسوزی را به برگشتن به خانهی پدری انتخاب میکرد؟ البته در هیچ کجای داستان علت مرگ آیدا نیامده است. من از نگاه آیدین که والدینش را مقصر میدانست؛ والدینی که خواهرشان را هم فراری دادند به ماجرا نگاه میکنم.
در مورد مقصر دانستن والدین دلقک که واضح است. آنها خودساخته خواهرشان را به جنگ فرستادند. درحالیکه با نفوذی که داشتند میتوانستند این کار را نکنند. آنچه بیشتر دلقک را آزار میداد، واکنشهای مادر به مرگ «هنریته» بود. بعد از شنیدن مرگ هنریته، مادر سعی دارد همچنان به سوپ خوردن ادامه بدهد و بعد از سوزاندن وسائل هنریته توسط هانس(وسائل را آتش میزند تا رابطهی عاشقانهاش لو نرود.) زنگ میزند به بیمه و تقاضای پرداخت خسارت دارد. انگار قصد دارد با اینکارها نشان بدهد اتفاق خاصی نیفتاده و هرکسی باید برای میهن هزینههایی بپردازد. باتوجه به خساست والدین، همان بهتر که خسارت جانی باشد نه مالی!
و مورد آخر مسئلهی عشق است. هردوشان یک عشق نافرجام دارند. هردوی آنها عاشق دختری با آیین متفاوت از آیین خودشان میشوند. آیدین عاشق یک دختر ارمنی میشود که در کتاب معلوم نمیشود که چرا به او نمیرسد. هانس عاشق دختری کاتولیک میشود درحالی که خانوادهاش پروتستانهای متعصب هستند و خودش بیاعتقاد به هرچیزی. در نهایت به علت اعتقادات شدید دختر به کلیسای کاتولیک او را رها میکند.
حالا شما بگویید، موقعیت آیدین، موقعیت دلقک بود؟!■