بررسی داستان «سگ محله» نویسنده «عزیز نسین»؛ مترجم «احمد شاملو»؛ «ریتا محمدی» اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

ritaa mohamadi

خانه ما در محله مال‌تپه است.

ما، اگربه اصطلاح"پدردرپدر" تواین محله ننشسته باشیم،لااقل این را می توانیم با جرأت ادعا کنیم که ازخانواده‌های خیلی خیلی قدیمی مال تپه‌ایم:

خانه‌ی مرحومه مغفوره خاله خانم جانم سومین خانه‌یی بود که توی این محله ساخته شد. بعد ازآن‌که خاله جانم خدابیامرزقالب تهی کرد وبه سرای باقی شتافت، ما هم آمدیم وجل وپلاس‌مان را این‌جا پهن کردیم وازآن وقت هم دیگربه قول اعوام‌الناس: کنگرخوردیم ولنگرانداختیم.

*

*

*

تواین محله‌ی ما یک سگ هست به نام نامی تارزان، که هیچ شیرخام خورده‌یی تا حالا سردربیاورد که چه وقت ازکجا وچه جوری به مال تپه آمده... نه ازبچه‌ها ونه ریش وگیس سفیدهای محل تا حالا یکی پیدا نشده که درمورد سن وسال واقعی این زبان بسته اطلاعات کاملی داشته باشد.

ازهرکس بپرسی جواب می‌دهد که:

- والا چی بگم! از وقتی ما به این محله اومدیم این حیوونوهمین ریختی که الانه هست دیدیم ودیدیم و دیدیم تا حالا.

خلاصه، به هیچ ترتیبی نمی‌شود ازسن وسال تارزان سردرآورد.

ما خودمان الآن هیجده سال آزگاراست تواین محله جا خوش کرده‌ایم... وقتی که خاله خانم جان بزرگه‌ام خدابیامرزفوت کرد وما آمدیم تواین محل، تارزان عینهوهمین ریختی بود که حالا هست.

محمود آقا اینا هم که توی همسایگی ما می‌نشینند می‌گویند که این تارزان را ازاولش به همین حال و وضع دیده‌اند تا حالا.

بقال سرگذر، برای تارزان سن وسالی درحدود سی وپنج، سی وشش قایل است. زیرا به قراری که خودش می‌گوید ازآن تاریخی که سرگذرمال‌تپه بساط کاسبیش را علم کرده سی سال تمام می‌گذرد.

تازه همان موقع‌ها هم تارزان سن خرپیره را داشته... به این ترتیب، لابد درآن موقع تارزان دست کم پنج سال وشش سالی داشته وبا این حساب درحال حاضرباید سی وپنج سال را شیرین داشته باشد.

اما ممدآقا که مأمورنگهبانی راه آهن است، به قول خودش برای "اباطیل" بقال "صنارارزش" نمی‌گذارد ومی‌گوید:

- زکی! دهنش میچاد! تارزان چهل وپنج سالشم بیشتره!

ممدآقا هفت قدم روبه قبله می‌رود وحاضراست چهل هزارجورقسم بخورد وهمه‌ی انبیا واولیا را به شهادت بگیرد ونمکی که ازسفره‌ی اهل محل خورده، ازجفت چشم‌ها کورش کند. اگرحقیقت غیرازاین باشد که اومی‌گوید... اومدعی‌ست که چهل ویکی دوسال پیش ازاینها وقتی دست "بزش" را گرفت و برای سکونت به این محله آمد، تارزان تازه تازه پا گذاشته بود توی سه سال...درباره‌ی سن وسال تارزان یک روایت دیگرهم دردست است. روایت خاله جان کوچکه‌ام دُردانه خانم:

خاله‌جان دُردانه، برای تعیین سن تارزان یک مدرک رسمی دولتی دردست دارد که میشه سن تارزان به میان می‌آید به آن اتکا می‌کند: این مدرک عبارت است ازشناسنامه‌ی خود خاله جانم.

خاله جانم جان دُردانه همیشه می‌گوید که سناً ازتارزان خیلی جوان‌ترند:

- خیلی؛ یعنی می خوام بگم که اصلاً حساب یه شی وصنارنیست!

وبه شکل، سن تارزان را به پنجاه هم که برسانی، تازه بازخاله جان ادعای غبن می‌کند!

یک چیزدیگر:

این اسم قهرمانی را هم توی محله‌ی ما هیچ کس نیست که بداند کدام شیرحلال خورده‌یی روی تارزان گذاشته. من ازبس که دراین مورد تحقیق کردم وبه نتیجه نرسیدم، بالاخره به این فکرافتادم که نکند اصلاً این زبان بسته خودش خودش را با این اسم به خلق الله معرفی کرده!

*

*

*

پشم وپیل کوتاهی دارد به رنگ زرد. هیکلاً هم، نه نکره است ونه ریغونه. خلاصه، یک سگ معمولی است دیگر. ازهمین سگ‌های ولگرد معمولی.

حیوان، چلاق نیست اما همیشه می لنگد: بچه‌های محله مدام سنگ‌اش می‌زنند واشکِلکش می‌کنند. تا به حال، یک بارهم دیده نشده که محض رضای خدا هرچهارتاپای این بدبخت با هم سالم باشد: هنوزاین یکی خوب نشده، بلایی به سرآن یکی پایش می‌آید!

تارزان ارزان‌ترین اسباب بازی بچه‌های محله است:

سوارش می‌شوند، حیوان اعتراضی نمی‌کند... همان‌جور که  کمرش زیرسنگینی آن‌ها خم شده، سعی می‌کند دو سه قدمی راه شان ببرد. اما بچه‌ها، تخم حرام‌ها، فقط به همین قناعت نمی‌کنند که:

بی انصاف‌ها گاهی وقتا هم دوترکه سوارش می‌شوند! بدبخت کمرش خم می‌شود، شکمش می‌چسبد به زمین، درد تو دلش می‌پیچد، مع‌ذلک جیکش درنمی‌آید. منتها، تا چند روزبعد، دیگرمطلقاً نمی‌تواند کمر راست کند؛ و زکمربه پایینش را، درست مثل این‌که چیزبی‌ جانی بهش وصله کرده باشند با مکافاتی تو گرد وخاک وآت وآشغال کوچه ازاین وربه آن‌ور وازاین راه آب به آن راه آب می‌کشد.

بچه‌های کوچولوترهروقت دست‌شان برسد دُمش را می‌کشند ومیخی به جاییش فرومی‌کنند... زبان بسته پدرش را بسوزانند نفس‌اش درنمی‌آید. انگاراصلاً این‌ جانورسگ نیست، گوسفند است!

بالاخره موقعی که دیگربه کلی طاقتش طاق می‌شود وامانش به آخرمی‌رسد، تازه بازهم کارمهمی به منصه‌ی ظهورنمی‌رساند: برمی‌گردد وبا آن چشم‌های سرخ آب‌چکو، به طرف بچه‌هایی که مشغول شکنجه دادنش هستند نگاه ترحم‌انگیزی صادرمی‌کند...

اما اگرآزاروشکنجه ازاین حدود هم تجاوزکند ودیگ صبرش یکسره بجوشد وسربرود، بازهم عکس‌العمل "ناجوانمردانه‌"یی بروزنمی‌دهد: ازته دل، ازته روح‌اش ناله‌ی تلخی می‌کند و... همین! همین!

*

*

*

شورانگیزترین بازی بچه‌های محله این است که همه‌شان دسته جمعی، تارزان را سنگ باران کنند... بله. این بازی واقعاً خیلی کیف دارد. بعضی وقت‌ها هم حیوان را جای هدف کناردیوارمی‌گذارند و نشانه گیری می‌کنند. این هم بازی شیرین وشورانگیزی‌ست؛ چون که اگرسنگ به نشانه بخورد؛ زوزه‌ی هدف بلند می‌شود. واین خودش کم چیزی نیست!

یک شب که ازبیرون به خانه می‌آمدم؛ موقع عبورازکوچه، دیدم چهارده- پانزده تا ازبچه‌ها با قلوه سنگ‌هایی که تو دست دارند، به حالت "آماده باش" ایستاده‌اند... بچه‌ی گنده‌یی که سمت ریاست بچه‌ها را داشت، فرمان داد:

- آتش!

وبچه‌ها، به مجرد صدورفرمان آتش، سنگ‌های خود را به طرف تارزان که آن‌جا کناردیوارایستاده دُمش را گذاشته بودلای پاش وگوش‌هایش را آویزان کرده بود ومثل بید می‌لرزید، پرتاب کردند.

گفتم: - چه غلطی می‌کنید بچه‌ها؟

گفتند: - داریم اعدام بازی می‌کنیم.

چه می‌شود کرد؟ - بچه‌اند دیگر. باید بازی کنند... مگرماخودمان وقتی که بچه بودیم، به نوبه‌ی خود، همین بازی‌ها را به سرتارزان درنمی‌آوردیم؟

*

*

*

بلای دنیا را به سرش بیاورند، ازمحله‌ی ما نمی رود که نمی ‌رود! انگاریا غیرازمال‌تپه محله‌‌ایی توی دنیا نیست یا یقین دارد که همه جا همین بساط است ویا بالاخره، مال تپه ازپشت قباله‌ی ننه‌اش به‌ش ارث رسیده.

اما آزار واشکِلک تارزان، فقط مال بچه‌ها نیست؛ این بدبخت ازبزرگ‌ترهای محله هم محبتی نمی بیند.

انگاری اصلا یکی ازوظایف اجتماعی روزمره‌ی اهل محل این است. که هرکدام به این حیوان که رسیدند لگدی به گرده‌اش حواله کنند...

وای! وای! ازآن وقتی که خدای نخواسته، تن این حیوان بدبخت بی‌نوا به پاچه‌ی شلوارکسی مالیده بشود... امان امان!-: حیوان فوق العاده کثیف است و زخم و زبل‌، هیچ وقت تنش را رها نمی‌کند.

ما دردوره‌ی خودمان به اتفاق بچه‌های دیگرگوش‌های او را بریده بودیم؛ حالاهایی‌ها هم، طی تشریفات شورانگیزی دُمش را کنده‌اند... خب، الحمدالله: خدا رحم کرده که دیگر برای نسل‌های آینده چیزکندنی به تنش دیده نمی‌شود.

*

*

*

راستی، خیال می‌کنید کسی می‌داند که این بدبخت چه‌جوری شکم خود را سیرمی‌کند؟

نه اوازمحله‌ی ما جدا می‌شود؛ نه ازاهل محله کسی لقمه نانی جلوش می‌انداز... خلاصه هیچ نمی‌شود فهمید که نان وآب این حیوان ازکجا می‌رسد.

بگذریم...

یک روزگاری، مأمورهای شهرداری فخیمه راه افتادند که سگ‌های ولگرد را بکشند.

نمی‌‌دانم پیش ازاینها هیچ برای‌تان پا داده بود که ببینید سگ‌های ولگرد را چه‌جوری می‌کشتند، یا نه.

من تازه‌گی‌ها ندیده‌ام. ولی سابق براین‌، راه و رسم سگ‌ کشی این بود که یک کامیون می‌رسید و می‌ایستاد. مأمورانِ سگ‌ کشی ازتوش پیاده می‌شدند... یک چیزی داشتند به شکل انبریا قیچی، ولی بلندی هرکدام ازتیغه‌هایش به دومترمی‌رسید ونوک آن‌ها هم درست مثل دهنه‌ی گازانبربود... با آن،

شکم سگ را می‌گرفتند ودوسرگازانبری شکل آن، شکم حیوان را سوراخ می‌کرد. آن‌وقت حیوان زخمی را که از زوردرد زوزه می‌کشید وبه خودش می‌پیچید، می‌گرفتند می‌انداختند تو کامیون و راهشان را می‌کشیدند ومی‌رفتند.

باری-

مأمورهای شهرداری رسیدند و تارزان محله‌ی مال‌تپه را باگازانبرکذایی‌شان گرفتند.

تمام اهل محل آن‌جا جمع شده‌ بودند ودرسکوت تماشا می‌کردند. وقتی که دوسرگازانبری شکل آن ابزارشکم تارزان را سوراخ می‌کرد، حیوان بی‌نوا ازخودش صدایی درآورد که درست شبیه به گریه کردن بود. وبعد، سرش رابرگرداند وبا چشم تاریک وپُردردی ماها را نگاه کرد.

مأمورها، او رابا همان چیزگازانبری شکل بلند کردند که توی کامیون بیندازد. ولی درهمین موقع، تارزان با یک حرکت شدید آرتیستی- که به کلی پوست شکمش را جرداد- خودش را ازگازانبرکند و همان‌طورکه خون اززیرشکمش فواره می‌زد فلنگوبست.

روزبعد بازدوباره سروکله‌ی تارزان تومحله پیدا شد. روزگاردرازی بازخم وحشتناکش سرکرد. هرطوری که بود، خودش را سرپا نگه داشت واین ور وآن ور کشید، تا بالاخره پوست شکمش جوش خورد وخوب شد.

درهمان ایام، مردم نامه‌هایی به شهردارنوشته بودند وبه آن جناب اعتراض کرده بودند که این طریق سگ‌ کشی یک «طریقه‌ی انسانی» نیست.

ظاهراً تعداد این نامه‌ها خیلی زیاد بود، زیرا ازآن زمان به بعد، کارسگ‌ کشی «مدرنیزه» شد وبه «طریقه‌ی انسانی» شکاربه وسیله‌ی تفنگ درآمد!

یک روزدوباره سروکله‌ی آقایان سگ‌ کشان محترم شهرداری فخیمه تومحله‌ی ما پیدا شد.

شکار با تفنگ تماشاچی بیشتری داشت... اصولاً صدای درکردن تفنگ چیزی نیست که آدم همیشه بتواند بشنود...

سگ‌های «صاحب‌دار» را خبرکرده بودند که ازخانه بیرون نیایند وگرنه «شهرداری نسبت به آن‌ها هیچ‌گونه مسئولیتی برعهده نمی‌گیرد.»

باری- شکار تارزان زیاد به سختی صورت نگرفت: گلوله‌‌یی در رفت و به شانه چپ‌اش اصابت کرد ونگ‌اش را درآورد. اما شکارچی‌ها موفق شدند اورابگیرند؛ چون که بازهم توانست به موقع فرارکند وازچنگ ‌شان دربرود دراین گیرودارسگ‌ کش‌های شهرداری اشتباهاً یک سگ«صاحب دار» را هم کشتند، که گویا دست برقضا صاحب‌اش هم یکی ازآن کله گُنده‌ها بود. سناتوری، وزیری، وکیلی، چیزی، چون که- خلاصه‌ی کار-: «غیرانسانی بودن» طریقه سگ‌ کشی با تفنگ هم بلافاصله مورد قبول مقامات شهرداری واقع شد. ازآن به بعد تصمیم گرفته شد که برای ازمیان بردن سگ‌های ولگرد از زهراستفاده شود.

دوباره یک روزمأمورهای شهرداری تومحله‌ی مال‌تپه آفتابی شدند که گوشت‌های زهرآلود آورده بودند وآن‌ها را جلوسگ‌ها می‌انداختند. تو محله‌ی ما، غیرازتارزان دوتا سگ دیگرهم ازآن گوشت‌های زهر آلودخوردند وچیزی نگذشت که به زمین افتادند وشروع کردند به جان کندن...

این دوتا سگ، صاحب نداشتند. صاحبان‌ شان درعرض بیست دقیقه ازقضیه خبردارشدند وسررسیدند درحالی‌که فحش‌های چارواداری می‌دادند ماست وسیرآوردند به حلق سگ‌هایشان کردند که متأسفانه نتیجه نداد وحیوانک‌ها نیم ساعت نکشید که مُردند.

اما، تارزان نمرد وخوب شد! همه‌ی ما او را مرده حساب می‌کردیم، چون که کسی اقدامی نکرده بود و تا آخرهای شب که همه‌ی ما به خانه‌هایمان رفتیم وگرفتیم خوابیدیم، حیوانکی تارزان، توکوچه رو خاک‌ها افتاده بود، می‌لرزید، دست وپا می‌زد، دورخودش غلت می‌خورد وکف ازدهنش می‌ریخت.

اما صبح که ازخانه بیرون آمدیم درکمال تعجب دیدیم که تارزان سرپاست وککش هم نگزیده است!

بچه‌ها خوشحال شدند غیه کشیدند وبه هوا پریدند، وبا فریاد وهلهله وشعارهای «زنده باد تارزان مال‌تپه» و «مرگ برسگ‌ کش‌های سنگ‌ دل شهرداری» یک فصل حسابی سنگ‌ بارانش کردند!

*

*

*

یک خانواده آمریکایی، یکی ازخانه‌های محله‌ی ما را اجاره کرد. با آمدن آن‌ها، گره ازبخت خواب آلوده‌ی تارزان هم وا شد: یک چند روزی پسرسیزده چهارده ساله‌ی آن‌ها برای تارزان آب وخوراکی آورد وبعد هم، اصلاً تارزان را برداشت وبُرد خانه‌شان، ویک اتاقک چوبی هم برایش ترتیب داد.

درظرف سه چهارماه، تارزان پاک ازاین روبه آن روشد! آبی زیرجلدش دوید، یال وکوپالی به هم زد، چاق شد، حال آمد، وچشم‌ها وموهایش برق وجلایی به خودش گرفت... اصلا، تارزان چه تارزانی بابا، ازبیخ یک چیزدیگرشد!

از وقتی که تارزان طبقه‌اش را عوض کرد، اهل محل هم پاک نظرشان نسبت به اوعوض شد. حالا دیگربرای همه عزیزشده بود ومورد توجه. آخر، کیست که ازیک حیوان خوشگل تو دل بروبدش بیاید؟

حالا دیگربچه‌های محل برای تارزان نان می‌انداختند وسعی می‌کردند دلش را به دست بیاورند.

نه فقط نان، بلکه همه‌ی خانواده‌ها برای غذای یومیه‌ی خودشان گوشت می‌خریدند، استخوان‌های آن‌ را جدا می‌کردند، می‌دادند دست بچه‌هایشان می‌گفتند: - اینو ببرواسه تارزان.

کم کم بازارتارزان رونق گرفت. بخت، دراتاقک چوبیش را کوبید وکبوتراقبال بالای سرش به پرواز درآمد...

بعضی خانواده‌ها، ترید آبگوشت برایش می‌فرستادند وبعضی‌ها هم چیزهای دیگر..حواس همه‌ مان مدام متوجه تارزان بود:

- اوه! نکنه تارزان تشنه‌ش باشه... آخه زبون بسته حرف که نمی‌تونه بزنه. یه بار دیدی ازتشنه‌گی هلاک شد!

- این لقمه گوشتو ببربده حیوونکی تارزان بخوره...

و چیزهای دیگر...

مثلاً آمریکایی‌ها دوسه روز یک بار، تارزان را می‌شستند. و تارزان هم آفتاب به آفتاب خوشگل‌تر می‌شد. زن‌های محله به بچه‌هایشان می‌گفتند:

- برویه نظرببین حیوونکی روشسته‌نش یا نه... زبون بسته دیروز غرق کثافت بود!

زمستان آمد!

خانواده‌ی آمریکایی، تارزان را به زیرزمین خانه منتقل کرد. اما قبل ازآن‌که این نقل وانتقال صورت بگیرد، زن‌های محل پچ‌پچ می‌کردند که:

- پدر سوخته‌های نجس! خیال دارن حیوونوازسرما بکشن!

- به حق چیزهای ندیده! تا حالا شده که کسی چله‌ی زمستون سگوتو حیاط نگه‌داره؟

اول بهاربود وآمریکایی‌ها دیگرمی‌بایست به کشورخودشان برگردند.

 شنیدم که آن‌ها تصمیم گرفتند تارزان را هم باخودشان ببرن.

تمام محله بسیج شد! موج خشم وعصیان بالا گرفت.

ممدآقا همان مأمورنگهبانی راه آهن گفت:

- به خداوندی خدا اگه بذارم یه پشکل‌ شو ببرن! این سگ، مال این محله‌س!

جفت چشم‌های خاله خانم دردنه‌ جانم، عینهوشده بود دوتا چشمه: همین‌جورگلوله گلوله اشک می‌ریخت ومی‌گفت:

ماماش من بودم... من خودم بودم که وقتی دنیا می آمد، ازمادرگرفتمش... چه‌جوری حالا راضی بشیم ببرنش شهرغریب؟... اصلاً از اولش تقصیرخودمون بود که گذاشتیم حیون زبون بسته رو وردارن ببرن تو خونه‌‌شون اگه همون وقت جلوشونو گرفته بودیم حالا‌این‌جور روشون زیاد نمی‌شد که تصمیم بگیرن ورش دارن دنبال خودشون بندازن ببرنش آمریکا... به‌خدا من یکی که اگه تیکه‌تیکه‌م بکنن، اگه قیمه‌ قیمه‌م بکنن، نمی‌ذارم حتی یک قدم هم اون ورترببرنش... زنده‌گی‌شونو داغون می‌کنم! پدر صاحاب ‌شونومی‌سوزونم! بلایی سرشون می‌آرم که از زور پسی، گربه رو«حاج آقا دایی» صدا کنن!

بقال سرگذرمی‌گفت:

- این سگ مال منه. همین و وس ‌سلام... حالا ببینم کی دلشوداره دس به‌ش بزنه! از اون وقتی که این قد‌ ذره بود ازش مواظبت کردم تا حالاش... اون وقت بذارم ورش داره ببره‌تش؟

محمودخان که از تحصیل‌کرده‌های محل است گفت:

- بیخود اعصاب خودنونو ناراحت نکنین آقایون... اینها... اصلاً نمی‌تونن ببرنش.

من گفتم:- واسه چی؟

- گفت: - برا خاطراین‌که قانوناً این‌جورحقی روندارن: تارزان، تواین محله متولد شده وهمین‌جا هم بزرگ شده... اگه این محله نسبت به تارزان ادعایی داشته باشه، ادعاش باطل نیس. یعنی منظورم اینه که حرفش می‌رسه... یکی ازاون: تازه اصلاً خود شهربانی هم «پاسپورت» صادرنمی‌کنه.

جنب وجوش وخروش وبروبیایی تومحله بود که، بیا وتماشا کن.

فری خانم، ماشین نویس اداره گفت:

- اوا! خدا مرگم بده، بی رحمن! آخه این حیوونکی به غذاهای اونا که عادت نداره؛ تازه ممکنه آب و هوای اون‌جام به‌ش نسازه... می‌خوان زبون‌بسته رونفله کنن؟ - اگه بازم «آدم» بود، خُب، یه حرفی: می رفت وبرمی‌گشت. اما این زبون بسته چه‌جوری می‌تونه برگرده؟ وا!

تارزان محله را لای موجی ازاحساسات میهنی لفاف کرد. چیزی نمانده بود که احتمالا بزن وبکُشی هم راه بیفتد.

تو محله ما یک دانش‌جو هست به اسم فریدون.

من خودم نشنیدم، ولی ازقرارمعلوم این فریدون بخت برگشته تو قهوه‌خانه‌ی محل گفته بود:

- بابا ولش کنین بذارین ببرنش... بذارین دست کم این حیوون واسه خودش یه زنده‌گیِ راحتی پیدا کنه...

خلاصه کلام. چیزی نمانده بود که جماعت، آقا فریدون را مثل یک کاکاسیاه فرد اعلا لینچ بکنند!

- که این‌جور، ها؟ فلان فلان شده! که بذاریم دست کم این حیوون زنده‌گی راحتی داشته باشه، ها؟...

تواصلاً هیچ معلوم هست چی‌کاره‌یی آق‌قا فریدون خان؟

آقا فریدون که دید هوا پس است، دست پایین را گرفت و گفت:

- منظورم این نبود که!... بذارین عرض کنم... منظورم این بود که...

اما جماعت عصبانی نگذاشت آقا فریدون منظورش راعرض کند وسروکله‌اش را شکافتند.

تازه‌ خدایی شد که توانست به هروضعی شده ازلای دست وپاها راهی پیدا کند، فرار را برقرارترجیح بدهد وجان سالم ازمعرکه درببرد؛ چون که جماعت تا یک ساعت بعد ازآن هم توخود شان یکدیگر را حسابی مشت ومال دادند.

حالا دیگر قضیه بیخ پیدا کرد چون که موضوع آقا فریدون بدون باعث شد آن‌هایی که فقط برای تماشا آمده بودند هم ازترس «آقا فریدون شدن» ازحاشیه وارد متن بشوند:

باری.

همه‌ی محله پشت پشت درخانه‌ی آمریکایی‌ها جمع شده بودیم وفریاد می‌زدیم:

- تارزان مال ماست! تارزان مال ماست!

بساطی راه افتاده بود نگفتنی!

اما آمریکایی‌ها، انگارنه انگار! – عین خیالشان هم نبود. ناچار، جماعت، هُردود کشان به طرف کلانتری ریسه شد. همه‌ی اهل محل ریختیم توکلانتری وازاین‌که بیگانه‌ها می‌خواهند تارزان مارا ببرند عارض شدیم... کلانتری محل هم که قضیه را شنید، رگ غیرتش جنبید، عرق ملیش به جوش آمد و گفت:

- هان. زود زود یه عرض حال بنویسن. جریانو توش شرح بدین وهمه امضاء کنین که تارزان مال شماس. یالاه!

عرض حال با دقت زیاد واظهارنظرهای جوربه جور واصلاحات وسواس آمیز، نوشته شد!

غیرازآن یک طومارهم نوشتیم وهمه‌ مان مُهرزدیم وامضاء کردیم، که خلاصه‌اش این بود که:

«نه خیر، ممکن نیست. ما تارزان خودمان را نخواهیم داد!»

کاردم به دم بالا می‌گرفت وتنور، لحظه به لحظه گرم‌ترمی‌شد.

*

*

*

وسط همین جنب وجوش‌ها وبیا وبروها بود که، آمریکایی‌ها اسباب واثاثه‌ی زیادیشان را فروختند.

خانه را تحویل صاحب‌اش دادند وچمدان‌هایشان را برداشتند تا راه بیفتند که ازکلانتری رسیدیم و

راه‌ شان را بستیم! چون دیدیم تارزان را هم تو اتومبیل گذاشته‌اند که ببرند فرودگاه، بگذارند توطیاره، وبه طرف آمریکا پروازکنند.

آمریکایی که دید راهش را بسته‌ایم ونمی‌گذاریم برود، گفت:

- پنجاه دلارمی‌دم، این سگو به من برفوشن.

ازاین حرف، اعصاب مردم بیش ازپیش تحریک شد، وموج خشم بالا گرفت.

جماعت با هم گفتند:

- اش‌ته‌بااااااه کردی‌ی‌ی ین!

و بعدش هم، شعارها شروع شد:

- پنجاه دلارکه سهله، اگه صد دلار، هزاردلار، اگه همه‌ی پول عالمو بدی، محاله که ماتازان مونو برفوشیم!

- مگه صاحاب نداره که می‌خوای ببریش؟

تارزان متعلق به مردم مال تپه‌س!

- اهالی مال‌تپه تارزان را دوست دارن!

انگارخود تارزان هم طفلک با آن نگاه‌های عجیب‌اش که به ما می‌کرد، داشت التماس کنان می‌گفت:

- تو روخدا! منوازدست آمریکایی‌ها نجات بدین...! تو روخدا نذارین منوببرن!

مردها فریاد می‌زدند...

بچه‌ها و زن‌ها های های گریه می‌کردند...

ودرهمین گیروداربود که پلیس‌ها سر رسیدند.

مأمورپلیس، به یاروآمریکاییه گفت: - مستر! سگو پیاده‌ش کنین...

نمی‌تونین ببرینش.

- واسه چی؟

- واسه این‌که صاحاب داره!

به کومک پلیس، تارزان‌مان را از آمریکایی‌ها پس گرفتیم.

اتومبیل حرکت کرد وچشم آن‌هایی که سوارش بودند، همین‌طوردنبال تارزان بود وبود، تا به کلی از نظردورشدند...

*

*

*

حالا دیگرتارزان مال ماست.

ده روزگذشت که تارزان دوباره به همت بچه‌ها واهالی محل به صورت اولش درآمد وباردیگردرست وحسابی سگ محله‌ی خودمان شد.

بچه‌ها صبح تا شب سنگ بارانش می‌کنند، میخ به جاهاییش فرومی‌برند، ودو ترکه سوارش می‌شوند.

دیشب که داشتم به خانه برمی‌گشتم، دیدم بچه‌ها چهاردست وپایش را به درختی بسته‌اند، وهرکدام چاقو، گزلیک آشپزخانه، حلبی قوطی کنسرو ویا چیزهایی نظیراینها را به دست دارند و«آماده‌اند.» ازجواب‌هایی که دادند، معلوم شد که روزگذشته معلم مدرسه‌شان، برای نشان دادن «طرزکارقلب» یک قورباغه را سرکلاس تشریح کرده است!

*

*

*

عیب ندارد.

نه. هیچ عیبی ندارد.

تارزان، مال محله‌ی مال‌تپه است.

هرچند روزیک بار، یک زخم تازه پیدا می‌کند. مدتی با آن به سرمی‌برد وبعد، کم کم خوب می‌شود و باز... روزازنو روزی ازنو!

اما... درهرحال، تارزان مال محله‌ی مال‌تپه است!

***

بررسی داستان

1- راوی: اول شخص.

 مثال:

خانه ما درمحله مال‌تپه است.

ما، اگربه اصطلاح "پدردرپد" تواین محله ننشسته باشیم،لااقل این را می توانیم با جرأت ادعا کنیم که ازخانواده‌های خیلی خیلی قدیمی مال تپه‌ایم:

خانه‌ی مرحومه مغفوره خاله خانم جانم سومین خانه‌یی بود که توی این محله ساخته شد. بعد ازآن‌که خاله جانم خدابیامرزقالب تهی کرد وبه سرای باقی شتافت، ما هم آمدیم وجل وپلاس‌مان را این‌جا پهن کردیم وازآن وقت هم دیگربه قول اعوام‌الناس: کنگرخوردیم ولنگرانداختیم.

2- گونه داستان چیست؟

واقع‌گرای اجتماعی.

مثال:

تواین محله‌ی ما یک سگ هست به نام نامی تارزان، که هیچ شیرخام خورده‌یی تا حالا سردربیاورد که چه وقت ازکجا وچه جوری به مال تپه آمده... نه ازبچه‌ها ونه ریش وگیس سفیدهای محل تا حالا یکی پیدا نشده که درمورد سن وسال واقعی این زبان بسته اطلاعات کاملی داشته باشد.

ازهرکس بپرسی جواب می‌دهد که:

- والا چی بگم! از وقتی ما به این محله اومدیم این حیوونوهمین ریختی که الانه هست دیدیم ودیدیم و دیدیم تا حالا.

3- مسئله داستان چیست؟

سگی درمحله مال‌تپه سال‌هاست زندگی می‌کند ازکودکان گرفته تا بزرگ‌ ‌سالان او را مورد آزار و اذیت قرارمی‌دهند. در حالی‌که اوکوچک‌ترین شکایتی ندارد وحتی عکس‌العملی برای نجات خود نشان نمی‌دهد.

مثال اول:

اما اگرآزاروشکنجه ازاین حدود هم تجاوزکند ودیگ صبرش یکسره بجوشد وسربرود، بازهم عکس‌العمل "ناجوانمردانه‌"یی بروزنمی‌دهد: ازته دل، ازته روح‌اش ناله‌ی تلخی می‌کند و... همین! همین!

مثال دوم:

حیوان، چلاق نیست اما همیشه می لنگد: بچه‌های محله مدام سنگ‌اش می‌زنند واشکِلکش می‌کنند. تا به حال، یک بارهم دیده نشده که محض رضای خدا هرچهارتاپای این بدبخت با هم سالم باشد: هنوزاین یکی خوب نشده، بلایی به سرآن یکی پایش می‌آید!

تارزان ارزان‌ترین اسباب بازی بچه‌های محله است:

سوارش می‌شوند، حیوان اعتراضی نمی‌کند... همان‌جور که  کمرش زیرسنگینی آن‌ها خم شده،

سعی می‌کند دو سه قدمی راه شان ببرد. اما بچه‌ها، تخم حرام‌ها، فقط به همین قناعت نمی‌کنند که:

بی انصاف‌ها گاهی وقتا هم دوترکه سوارش می‌شوند! بدبخت کمرش خم می‌شود، شکمش می‌چسبد به زمین، درد تو دلش می‌پیچد، مع‌ذلک جیکش درنمی‌آید. منتها، تا چند روزبعد، دیگرمطلقاً نمی‌تواند کمر راست کند؛ و زکمربه پایینش را، درست مثل این‌که چیزبی‌ جانی بهش وصله کرده باشند با مکافاتی تو گرد وخاک وآت وآشغال کوچه ازاین وربه آن‌ور وازاین راه آب به آن راه آب می‌کشد.

4- درون مایه داستان چیست؟

سگی درمال‌تپه زندگی می‌کند، چه کسی نامش را تارزان گذاشته، وهمین‌طورسنش معین نیست.

مثال:

 این اسم قهرمانی را هم توی محله‌ی ما هیچ کس نیست که بداند کدام شیرحلال خورده‌یی روی تارزان گذاشته. من ازبس که دراین مورد تحقیق کردم وبه نتیجه نرسیدم، بالاخره به این فکرافتادم که نکند اصلاً این زبان بسته خودش خودش را با این اسم به خلق الله معرفی کرده!

*

*

*

پشم وپیل کوتاهی دارد به رنگ زرد. هیکلاً هم، نه نکره است ونه ریغونه. خلاصه، یک سگ معمولی است دیگر. ازهمین سگ‌های ولگرد معمولی.

5- محورمعنایی داستان چیست؟

دراساطیرسگ، موجودی مهربان و، وفاداراست. به روح این حیوان جایگاه ویژه‌ایی بخشیده‌اند واز آن‌جایی که سگ، سمبل، ونماد ثبات واستقامت است، نویسنده با استفاده ازآیرونی دربافت کلام رمز گشایی معناها می‌کند: «انسان هرقدرهم آزاد اندیش باشد زمانی‌که درموقعیتی قراربگیرد چنان به آن عادت می‌کند که حاضرنیست ازجایش تکان بخورد وبه دنبال تغییربرود. حتی اگرمورد آزار واذیت قرارگیرد.» بنابراین انسان دنبال فراریا تغییر نیست بلکه می‌ماند حتی اگرکشته شود.

مثال:

 اما، تارزان نمرد وخوب شد! همه‌ی ما او را مرده حساب می‌کردیم، چون که کسی اقدامی نکرده بود و تا آخرهای شب که همه‌ی ما به خانه‌هایمان رفتیم وگرفتیم خوابیدیم، حیوانکی تارزان، توکوچه رو خاک‌ها افتاده بود، می‌لرزید، دست وپا می‌زد، دورخودش غلت می‌خورد وکف ازدهنش می‌ریخت.

اما صبح که ازخانه بیرون آمدیم درکمال تعجب دیدیم که تارزان سرپاست وککش هم نگزیده است!

بچه‌ها خوشحال شدند غیه کشیدند وبه هوا پریدند، وبا فریاد وهلهله وشعارهای «زنده باد تارزان مال‌تپه» و «مرگ برسگ‌ کش‌های سنگ‌ دل شهرداری» یک فصل حسابی سنگ‌ بارانش کردند!

6- داستان چند سطحی است؟ داستان پنج سطح دارد.

سطح اول: واضح وآشکارعدم پیچیدگی زبانی است.

کلیدهای فرعی درسطح اول به خواننده داده شده است. کلیدهای اصلی در زیرلایه‌هایی عمیق که به واسطه رمزگشایی دربافت کلام ومعناها به آن دست پیدا می‌کنیم.

مثال:

خانه ما درمحله مال‌تپه است.

ما، اگربه اصطلاح"پدردرپدر" تواین محله ننشسته باشیم،لااقل این را می توانیم با جرأت ادعا کنیم که ازخانواده‌های خیلی خیلی قدیمی مال تپه‌ایم:

خانه‌ی مرحومه مغفوره خاله خانم جانم سومین خانه‌یی بود که توی این محله ساخته شد. بعد ازآن‌که خاله جانم خدابیامرزقالب تهی کرد وبه سرای باقی شتافت، ما هم آمدیم وجل وپلاس‌مان را این‌جا پهن کردیم وازآن وقت هم دیگربه قول اعوام‌الناس: کنگرخوردیم ولنگرانداختیم.

 سطح دوم: «عدم هویت فردی»

عدم هویت فردی ویاهرچیزی که هویت ندارد ازدرون تهی شده وحاضربرای نجات خود نیست چه برسد به نجات دیگران. عدم هویت، سرخوردگی، ناکامی ودورشدن ازخود واقعی است. تا جایی‌که حتی بدل به اسباب بازی دیگران شده وسواری می‌دهد. نویسنده با استفاده ازآیرونی، نمادگرایی وبا شیوه‌ایی طنزآلود حقیقت تلخ عدم هویت فردی را هنرمندانه نشان داده است. «چگونه انسان بدل به برده‌ی بی هویتی شده که حتی سواری هم می‌دهد بدون این‌که متوجه این واقعیت شود.»

مثال:

ده روزگذشت که تارزان دوباره به همت بچه‌ها واهالی محل به صورت اولش درآمد وباردیگردرست وحسابی سگ محله‌ی خودمان شد.

بچه‌ها صبح تا شب سنگ بارانش می‌کنند، میخ به جاهاییش فرومی‌برند، ودو ترکه سوارش می‌شوند.

دیشب که داشتم به خانه برمی‌گشتم، دیدم بچه‌ها چهاردست وپایش را به درختی بسته‌اند، وهرکدام چاقو، گزلیک آشپزخانه، حلبی قوطی کنسرو ویا چیزهایی نظیراینها را به دست دارند و«آماده‌اند.» ازجواب‌هایی که دادند، معلوم شد که روزگذشته معلم مدرسه‌شان، برای نشان دادن «طرزکارقلب» یک قورباغه را سرکلاس تشریح کرده است!

*

*

*

عیب ندارد.

نه. هیچ عیبی ندارد.

تارزان، مال محله‌ی مال‌تپه است.

هرچند روزیک بار، یک زخم تازه پیدا می‌کند. مدتی با آن به سرمی‌برد وبعد، کم کم خوب می‌شود و باز... روزازنو روزی ازنو!

اما... درهرحال، تارزان مال محله‌ی مال‌تپه است!

سطح سوم: «عدم هویت جمعی»

انسان‌ها دراجتماعی که خود تشکیل داده‌اند درعدم هویت جمعی قوطه ورند. حیوانی را به لحاظ این‌که ازخود هیچ دفاعی نمی‌کند ازکوچک تا بزرگ آزار واذیتش می‌دهند. او را موجودی زنده وحق حیات فردی نمی دانند. زیرا تک تک آن‌ها با عدم هویت وتهی بودن خود دست به گریبان هستند. بنابراین اجتماع وقوانینی هم که درست کرده‌اند برهمین اساس پایه‌گذاری شده است. در واقع ظاهراجتماع پراز قوانین واصول وآزادی است اما درعمل این گونه نیست.

مثال‌ها:

1= اعدام بازی. 2= بچه‌های محله مدام لگدش می‌زنند. 3= سوارش می‌شوند. 4= دست جمعی تارزان را سنگ‌باران می‌کنند. 5= حیوان را جای هدف کناردیوارقرارمی‌دهند ونشانه می‌گیرند. 6= یکی از وظایف اجتماعی اهل محل این است که هرکدام به تارزان لگدی بزند. 7= بریدن گوش‌ها ودُم تارزان.

سطح چهارم: بحث مطالعات فرهنگی و گفت‌مان سیاسی:

نویسنده ازطریق پارادوکس‌ها، طنز زیرپوستی وتقابل‌ها عدم هویت‌ فردی وجمعی را نشان داده است.

پارادوکس‌ها:

1= مردمی که خودشان سگ را شکنجه می‌کنند به شهرداردرمورد سگ کشی اعتراض می‌کنند.

مثال اول:

درهمان ایام، مردم نامه‌هایی به شهردارنوشته بودند وبه آن جناب اعتراض کرده بودند که این طریق سگ‌ کشی یک «طریقه‌ی انسانی» نیست.

ظاهراً تعداد این نامه‌ها خیلی زیاد بود، زیرا ازآن زمان به بعد، کارسگ‌ کشی «مدرنیزه» شد وبه «طریقه‌ی انسانی» شکاربه وسیله‌ی تفنگ درآمد!

مثال دوم:

بچه‌ها خوشحال شدند غیه کشیدند وبه هوا پریدند، وبا فریاد وهلهله وشعارهای «زنده باد تارزان مال‌تپه» و«مرگ برسگ‌ کش‌های سنگ‌ دل شهرداری» یک فصل حسابی سنگ‌ بارانش کردند!

* گفت‌مان سیاسی:

شخصی، هم خلاف نظرمردم به دنبال آزادی است او را زیربادانتقادمی‌گیرن که باید شبیه ما فکرکنی.

مثال:

تو محله ما یک دانش‌جو هست به اسم فریدون.

من خودم نشنیدم، ولی ازقرارمعلوم این فریدون بخت برگشته تو قهوه‌خانه‌ی محل گفته بود:

- بابا ولش کنین بذارین ببرنش... بذارین دست کم این حیوون واسه خودش یه زنده‌گیِ راحتی پیدا کنه...

خلاصه کلام. چیزی نمانده بود که جماعت، آقا فریدون را مثل یک کاکاسیاه فرد اعلا لینچ بکنند!

- که این‌جور، ها؟ فلان فلان شده! که بذاریم دست کم این حیوون زنده‌گی راحتی داشته باشه، ها؟...

تواصلاً هیچ معلوم هست چی‌کاره‌یی آق‌قا فریدون خان؟

آقا فریدون که دید هوا پس است، دست پایین را گرفت و گفت:

- منظورم این نبود که!... بذارین عرض کنم... منظورم این بود که...

اما جماعت عصبانی نگذاشت آقا فریدون منظورش راعرض کند وسروکله‌اش را شکافتند.

تازه‌ خدایی شد که توانست به هروضعی شده ازلای دست وپاها راهی پیدا کند، فرار را برقرارترجیح بدهد وجان سالم ازمعرکه درببرد؛ چون که جماعت تا یک ساعت بعد ازآن هم توخود شان یکدیگر را حسابی مشت ومال دادند.

* تقابل‌ها: سگ‌های صاحب دار / سگ‌های بی صاحب

مثال اول:

دراین گیرودارسگ‌ کش‌های شهرداری اشتباهاً یک سگ«صاحب دار» را هم کشتند، که گویا دست برقضا صاحب‌اش هم یکی ازآن کله گُنده‌ها بود. سناتوری، وزیری، وکیلی، چیزی، چون که- خلاصه‌ی کار-: «غیرانسانی بودن» طریقه سگ‌ کشی با تفنگ هم بلافاصله مورد قبول مقامات شهرداری واقع شد. ازآن به بعد تصمیم گرفته شد که برای ازمیان بردن سگ‌های ولگرد از زهر استفاده شود.

دوباره یک روزمأمورهای شهرداری تومحله‌ی مال‌تپه آفتابی شدند که گوشت‌های زهرآلود آورده بودند وآن‌ها را جلوسگ‌ها می‌انداختند. تو محله‌ی ما، غیرازتارزان دوتا سگ دیگرهم ازآن گوشت‌های زهر آلودخوردند وچیزی نگذشت که به زمین افتادند وشروع کردند به جان کندن...

مثال دوم:

این دوتا سگ، صاحب نداشتند. صاحبان‌ شان درعرض بیست دقیقه ازقضیه خبردارشدند وسررسیدند درحالی‌که فحش‌های چارواداری می‌دادند ماست وسیرآوردند به حلق سگ‌هایشان کردند که متأسفانه نتیجه نداد وحیوانک‌ها نیم ساعت نکشید که مُردند.

اما، تارزان نمرد وخوب شد! همه‌ی ما او را مرده حساب می‌کردیم، چون که کسی اقدامی نکرده بود و تا آخرهای شب که همه‌ی ما به خانه‌هایمان رفتیم وگرفتیم خوابیدیم، حیوانکی تارزان، توکوچه رو خاک‌ها افتاده بود، می‌لرزید، دست وپا می‌زد، دورخودش غلت می‌خورد وکف ازدهنش می‌ریخت.

اما صبح که ازخانه بیرون آمدیم درکمال تعجب دیدیم که تارزان سرپاست وککش هم نگزیده است!

مثال سوم:

یک خانواده آمریکایی، یکی ازخانه‌های محله‌ی ما را اجاره کرد. با آمدن آن‌ها، گره ازبخت خواب آلوده‌ی تارزان هم وا شد: یک چند روزی پسرسیزده چهارده ساله‌ی آن‌ها برای تارزان آب وخوراکی آورد وبعد هم، اصلاً تارزان را برداشت وبُرد خانه‌شان، ویک اتاقک چوبی هم برایش ترتیب داد.

درظرف سه چهارماه، تارزان پاک ازاین روبه آن روشد! آبی زیرجلدش دوید، یال وکوپالی به هم زد، چاق شد، حال آمد، وچشم‌ها وموهایش برق وجلایی به خودش گرفت... اصلا، تارزان چه تارزانی بابا، ازبیخ یک چیزدیگرشد!

از وقتی که تارزان طبقه‌اش را عوض کرد، اهل محل هم پاک نظرشان نسبت به اوعوض شد. حالا دیگربرای همه عزیزشده بود ومورد توجه. آخر، کیست که ازیک حیوان خوشگل تو دل بروبدش بیاید؟

حالا دیگربچه‌های محل برای تارزان نان می‌انداختند وسعی می‌کردند دلش را به دست بیاورند.

نه فقط نان، بلکه همه‌ی خانواده‌ها برای غذای یومیه‌ی خودشان گوشت می‌خریدند، استخوان‌های آن‌ را جدا می‌کردند، می‌دادند دست بچه‌هایشان می‌گفتند: - اینو ببرواسه تارزان.

کم کم بازارتارزان رونق گرفت. بخت، دراتاقک چوبیش را کوبید وکبوتراقبال بالای سرش به پرواز درآمد...

بعضی خانواده‌ها، ترید آبگوشت برایش می‌فرستادند وبعضی‌ها هم چیزهای دیگر..حواس همه‌ مان مدام متوجه تارزان بود:

- اوه! نکنه تارزان تشنه‌ش باشه... آخه زبون بسته حرف که نمی‌تونه بزنه. یه بار دیدی ازتشنه‌گی هلاک شد!

- این لقمه گوشتو ببربده حیوونکی تارزان بخوره...

و چیزهای دیگر...

مثلاً آمریکایی‌ها دوسه روز یک بار، تارزان را می‌شستند. و تارزان هم آفتاب به آفتاب خوشگل‌تر می‌شد.

* داستان روایتی طنزآلود وتلخ دارد.

مخاطب ازابتدا تا انتهای داستان با لحنی طنزآلود اما بسیارگزنده سروکاردارد.

طنزی نیش دارکه درعین حال لبخند برلب می‌نشاند، بسیار روح و روان را آزارمی‌دهد. وبا خواندن کلمه به کلمه داستان تفکرات زیادی به اوحمله ورمی‌شود. نمی‌داند لبخنداش را جمع کند وغبطه به حال چنین مردمی بخورد یا برعکس. "این گونه نوشتن ویژگی طنزنویسی است." مخاطب بین خندیدن و درد می ماند در‌واقع دچاربلاتکلیفی تلخی می‌شود. ازآن‌جایی‌که با نویسنده‌ایی حرفه‌ایی روبه روهستیم، خنده ودرد را درابتدا تا انتهای داستان "درتعادلی وصف ناپذیر" قرارداده است.

چنان برهسته مرکزی داستان اشراف دارد که حتی لحظه‌ایی ازاین تعادل خارج نمی‌شود. به‌ طوری که درپایان نه تنها به خود، به هویت ازدست رفته ویا نداشته‌اش، به تهی بودن اجتماع خود، به عدم تفکروخرد‌ ورزی که درجوامع به ظاهرمدرن وجود دارمخاطب را به اندیشه وا می‌دارد.

علاوه برآن، نویسنده پرسش می‌کند: اگرجای اهالی مال‌تپه بودیم آیا هم رنگ جماعت می‌شدیم؟ آیا دنیا هنوزمی‌تواند جایی برای انسان‌های آزاده ونیک اندیش باشد؟ درحالی‌که حتی محمودخان تحصیل کرده هم سگ را انحصاری برای مال‌تپه می‌داند. اما هیچ تلاشی برای نجاتش نمی‌کند.

مثال اول:

بچه‌های کوچولوترهروقت دست‌شان برسد دُمش را می‌کشند ومیخی به جاییش فرومی‌کنند... زبان بسته پدرش را بسوزانند نفس‌اش درنمی‌آید. انگاراصلاً این‌ جانورسگ نیست، گوسفند است!

بالاخره موقعی که دیگربه کلی طاقتش طاق می‌شود وامانش به آخرمی‌رسد، تازه بازهم کارمهمی به منصه‌ی ظهورنمی‌رساند: برمی‌گردد وبا آن چشم‌های سرخ آب‌چکو، به طرف بچه‌هایی که مشغول شکنجه دادنش هستند نگاه ترحم‌انگیزی صادرمی‌کند...

اما اگرآزاروشکنجه ازاین حدود هم تجاوزکند ودیگ صبرش یکسره بجوشد وسربرود، بازهم عکس‌العمل "ناجوانمردانه‌"یی بروزنمی‌دهد: ازته دل، ازته روح‌اش ناله‌ی تلخی می‌کند و... همین! همین!

مثال دوم:

محمودخان که از تحصیل‌کرده‌های محل است گفت:

- بیخود اعصاب خودنونو ناراحت نکنین آقایون... اینها... اصلاً نمی‌تونن ببرنش.

من گفتم:- واسه چی؟

- گفت: - برا خاطراین‌که قانوناً این‌جورحقی روندارن: تارزان، تواین محله متولد شده وهمین‌جا هم بزرگ شده... اگه این محله نسبت به تارزان ادعایی داشته باشه، ادعاش باطل نیس. یعنی منظورم اینه که حرفش می‌رسه... یکی ازاون: تازه اصلاً خود شهربانی هم «پاسپورت» صادرنمی‌کنه.

سطح پنجم و پایان بندی داستان:

روان‌شناسی عینی و رفتاری

عادت چیست؟

عادت، هدایت خودکاررفتارهایی ازفرد است که وی با حداقل زحمت وانرژی آن‌ها را انجام می‌دهد. چارلزداهیگ درکتاب "قدرت عادت" خود، این‌گونه بیان می‌کند:

وقتی انسان فعالیتی انجام می‌دهد بعد ازپایان آن، مغزآن را مرور وبررسی می‌کند؛ که آیا این فعالیت می تواند به صورت خودکارتری‌ انجام شود که درتکرارهای بعدی آن، انرژی ودرگیری کمتری از مغزبگیرد. درصورت امکان، آن کار را دریک چرخه‌ی سه بخشی تبدیل به یک فعالیت خودکار می‌کند (به مرور) فعالیتی که ما آن را عادت می‌نامیم.

مثال:

انگاری اصلا یکی ازوظایف اجتماعی روزمره‌ی اهل محل این است. که هرکدام به این حیوان که رسیدند لگدی به گرده‌اش حواله کنند... 

چرخه سه بخشی:

بخش اول: سرنخ.

نشانه‌ایی است که باعث ترغیب شخص به انجام آن فعالیت می‌شود. (تارزان)

بخش دوم:

انجام آن فعالیت است که به صورت روتین یا روال یا کاری تکراری خواهد بود.

(مردم محله مال‌تپه)

بخش سوم:

آخرین بخش که باعث تقویت هرچه بیشتراین عادت وتکراردوباره آن می‌شود، پاداشی است که فرد ازانجام آن روتین به دست می‌آورد. (عدم دفاع تارزان‌ ازخود.)

مثال:

بچه‌ها صبح تا شب سنگ بارانش می‌کنند، میخ به جاهاییش فرومی‌برند، ودو ترکه سوارش می‌شوند.

دیشب که داشتم به خانه برمی‌گشتم، دیدم بچه‌ها چهاردست وپایش را به درختی بسته‌اند، وهرکدام چاقو، گزلیک آشپزخانه، حلبی قوطی کنسرو ویا چیزهایی نظیراینها را به دست دارند و«آماده‌اند.» ازجواب‌هایی که دادند، معلوم شد که روزگذشته معلم مدرسه‌شان، برای نشان دادن «طرزکارقلب» یک قورباغه را سرکلاس تشریح کرده است!

*

*

*

عیب ندارد.

نه. هیچ عیبی ندارد.

تارزان، مال محله‌ی مال‌تپه است.

هرچند روزیک بار، یک زخم تازه پیدا می‌کند. مدتی با آن به سرمی‌برد وبعد، کم کم خوب می‌شود و باز... روزازنو روزی ازنو!

اما... درهرحال، تارزان مال محله‌ی مال‌تپه است!

* حال انطباق نظریه چارلزداهیگ با داستان:

دائماً راوی آزارواذیت سگ مال‌تپه (تارزان) را ازطریق اقشارمختلف نشان می‌دهد.

 (معلم. تحصیل‌ کرده. دانش‌آموزان. خانم ماشین نویس. مأموران شهرداری منهای خانواده‌ آمریکایی) همه به صورت روتین تارزان را شکنجه می‌کنند وچون با این کارپاداش دریافت می‌کنند وآن‌هم عدم عکس العمل تارزان است. احساس بهتری نسبت به رفتارغیرانسانی خود دارند.

* سنخ های روانی انسان ازنظریونگ.

یونگ معتقد است:

 کارکردهای روانی فرد چهارگانه است، تفکر، احساس، هیجان، شهود.

تفکرواحساس، ازنظریونگ کارکردهای‌عقلانی. هیجان وشهودکارکردهای‌غیرعقلانی است.

تفکروضعیتی است که نوعی داوری درآن غلبه دارد، اما احساس بین "خود" ومحتوایی معین حادث

می‌شود. هم‌چنین هیجان شهود کارکردهای‌غیرعقلانی‌ است.

انطباق نظریه یونگ با داستان:

 راوی شخصیت‌های داستان را چنان آزاد، ولنگ وارقرارداده، تا درون واقعی خود را نشان دهند. حال شخصیت‌ها درون خود را ازطریق عادت‌های زشت وناپسندی که درآن عدم تفکر، عدم هویت وجود دارد. حتی اگرجایی احساس حاکم است بازهم به دنبال منافع خودازاوحمایت می‌کنند.

در‌واقع احساسات درخدمت عادت‌ها،‌هیجانات‌غیرمنطقی‌ونامعقول قراردارد. بنابراین هیجان کارکردی‌غیرعقلانی وغریزی پیدا کرده‌ است.

مثال:

حالا دیگر قضیه بیخ پیدا کرد چون که موضوع آقا فریدون بدون باعث شد آن‌هایی که فقط برای تماشا آمده بودند هم ازترس «آقا فریدون شدن» ازحاشیه وارد متن بشوند:

باری.

همه‌ی محله پشت پشت درخانه‌ی آمریکایی‌ها جمع شده بودیم وفریاد می‌زدیم:

- تارزان مال ماست! تارزان مال ماست!

بساطی راه افتاده بود نگفتنی!

اما آمریکایی‌ها، انگارنه انگار! – عین خیالشان هم نبود. ناچار، جماعت، هُردود کشان به طرف کلانتری ریسه شد. همه‌ی اهل محل ریختیم توکلانتری وازاین‌که بیگانه‌ها می‌خواهند تارزان مارا ببرند عارض شدیم... کلانتری محل هم که قضیه را شنید، رگ غیرتش جنبید، عرق ملیش به جوش آمد و گفت:

- هان. زود زود یه عرض حال بنویسن. جریانو توش شرح بدین وهمه امضاء کنین که تارزان مال شماس. یالاه!

عرض حال با دقت زیاد واظهارنظرهای جوربه جور واصلاحات وسواس آمیز، نوشته شد!

غیرازآن یک طومارهم نوشتیم وهمه‌ مان مُهرزدیم وامضاء کردیم، که خلاصه‌اش این بود که:

«نه خیر، ممکن نیست. ما تارزان خودمان را نخواهیم داد!»

کاردم به دم بالا می‌گرفت وتنور، لحظه به لحظه گرم‌ترمی‌شد.

*

*

*

وسط همین جنب وجوش‌ها وبیا وبروها بود که، آمریکایی‌ها اسباب واثاثه‌ی زیادیشان را فروختند.

خانه را تحویل صاحب‌اش دادند وچمدان‌هایشان را برداشتند تا راه بیفتند که ازکلانتری رسیدیم و

راه‌ شان را بستیم! چون دیدیم تارزان را هم تو اتومبیل گذاشته‌اند که ببرند فرودگاه، بگذارند توطیاره، وبه طرف آمریکا پروازکنند.

آمریکایی که دید راهش را بسته‌ایم ونمی‌گذاریم برود، گفت:

- پنجاه دلارمی‌دم، این سگو به من برفوشن.

ازاین حرف، اعصاب مردم بیش ازپیش تحریک شد، وموج خشم بالا گرفت.

جماعت با هم گفتند:

- اش‌ته‌بااااااه کردی‌ی‌ی ین!

و بعدش هم، شعارها شروع شد:

- پنجاه دلارکه سهله، اگه صد دلار، هزاردلار، اگه همه‌ی پول عالمو بدی، محاله که ماتازان مونو برفوشیم!

- مگه صاحاب نداره که می‌خوای ببریش؟

تارزان متعلق به مردم مال تپه‌س!

- اهالی مال‌تپه تارزان را دوست دارن!

انگارخود تارزان هم طفلک با آن نگاه‌های عجیب‌اش که به ما می‌کرد، داشت التماس کنان می‌گفت:

- تو روخدا! منوازدست آمریکایی‌ها نجات بدین...! تو روخدا نذارین منوببرن!

مردها فریاد می‌زدند...

بچه‌ها و زن‌ها های های گریه می‌کردند... ■

بررسی داستان «سگ محله» نویسنده «عزیز نسین»؛ مترجم «احمد شاملو»؛ «ریتا محمدی»