نوری درتاریکی
مجلۀ نیویورکر شماره 18 سپتامبر 2023
کیت دی کامیلو سه زمستان را در بیمارستان گذراند. ازخودش میپرسید که آیا میتواند دوباره به خانه برگرددیا نه وهمیشه احساس ترس و نگرانی میکرد. یکی از همین زمستانها که چهارسالش بود وهوای بیرون سردتر از بدنۀ کپسول اکسیژن بالای سرش [به وجود ان کپسول عادت کرده بود]، پدربه ملاقاتش آمد.
پالتوی سیاه و بلندی شبیه به لباس جادوگرها پوشیده بود. بستهای از جیبش بیرون آورده و وانمود کرد که از کلاه بیرون کشیده است: «برایت هدیهای آوردهام.»
دی کامیلو با دقت نگاهی به کیف توری قرمز انداخت. چشمش به چندتا اسباب بازی افتاد: عروسک یک کشاورز، همسراو، خوک، جوجه، یک طویله، خورشید وماه! همۀ عروسکها به یک اندازه بودند: خوک به اندازۀ طویله وخورشید دقیقاً مثل ماه دیده میشد. پدر شروع به چیدن عروسکها روی برگههای خشک و سفید بیمارستانی کرد. داستانی از اسباب بازیها تعریف کرده و از او پرسید که آیا میتواند داستانی تعریف کند یا نه؟ او هم این کاررا کرده و برای اولین بار از پدرش نترسید. این ماجرا مربوط به نیم قرن پیش است، اما دی کامیلو برایم تعریف کرد که هرگز نتوانسته خاطرۀ آن عروسکها رافراموش کند. او بیش از سی کتاب برای بچهها نوشته وجز معدود نویسندههایی بود که دوباربرندۀ جایزۀ نیوبری شده است. رمانهایی مانند «به خاطروین دیکسی»، «فلورا و اولیس»، «ریمی نایتینگل»، «پیشگویی بئاتریس» وداستان «دسپراکس» او را دربین بچهها محبوب کرده بود، بچههایی که خودشان را درشخصیت ها ی انسانی و گاها خجالتی داستانهای او میدیدند، شخصیتهایی که میخواستند آواز بخوانند و یا تک والد بودند. اما بیشترین دلیلیش این بود که حسرت و آرزوها، تنهایی آنها، دمدمی مزاج بودنشان و تمام نگرانیها به طرز کاملاً خارق العاده و کاملی در شخصیتهای داستانی او به تصویر کشیده شده بود. موش کوچک جوانمرد، سنجابی که شعر مینویسد، جوجهای که آنقدرجوجه نیست و سگهایی که نجات دهنده بودند.
دی کامیلو به طرزشگفت انگیزی چند هنر دارد وشاید باعث تعجب است که با وجود فروش پنجاه و پنج میلیون نسخه کتاب،
غیر از زن خانه داراسم دیگری روی خودش نمیگذارد. برخی از داستانهایش کوتاه، موجز و تمثیلهایی از حیوانات و برخی دیگر در بردارندۀ خاطرات کودکانه از اواسط قرن هستند، در حالی که دیگران مشتاق کار در سبک رئالیسم جادویی پرزرق و برق و نامانوس بودند. یکی از کتابهای مصورش به نام «لا لا لا، داستان یک امید» که تصویرسازیاش را جیم کیمی برعهده داشت، روی تکراریک کلمه تاکید میکند، و در برخی از داستانهای به ظاهر ساده و روانش-خواننده ابتدا با خوک استثنایی به نام مرسی واتسون و همسایگانش درخیابان دیکاوو مواجه می شود-روی هم رفته باپروژۀ بزرگی روبه رو میشویم ویا در داستان «ویندزبرگ، اوهایو» تعداد زیادی شخصیت وجود دارد وخلق و خویی متناسب با طبیعت و باطنشان به آنها اعطا میشود.
این پاییز، دی کامیلو قراراست مجموعه داستان «ماجراهای خیابان دیکاوو» رامنتشر کند. تصویرسازی تمام داستانها برعهدۀ کریس ون دوسن بوده و اولین داستان این مجموعه در موردافسانۀ پریان درسرزمینی به نام نورندی است.
در بهار بعدی کتابی منتشر میکند که حتی برای خودش هم تازگی دارد: رمانی در مورد کودکی که از بدو تولد دوست داشته میشود، پدر و مادرش او را تحسین میکنند و هیچ شباهتی به شخصیتهای ترسیده، رها شده و غرق سوگ و فقدان ندارد!
نوشتن این کتاب که دی کامیلو اسمش را «فریس» گذاشت، مثل بقیۀ کتابها دو سال زمان برد، اما بنابر اظهار خود او زمان واقعی آن ده سال بود، چرا که باید چیزی را مینوشت که در حقیقت برایش غیرقابل تصور بود: «یک خانوادۀ شاد»!
این خانوادۀ ازهم پاشیده بود که باعث ورود او به این حرفه شد. راوی اولین رمانش «به خاطر وین دیکسی» که در سال 2003 منتشر شد، بر اساس دانستههای انگشت شمار از مادری است که او را ترک کرده بود. شخصیت اصلی دومین رمانش «ببرخیزان» که سال بعد منتشر شد، پدرش رامتقاعد کرد که از زبان مادر درگذشتهاش صحبت میکند.
داستان زندگی شخصیتهای انسان نمای کتابهای دی کامیلو تفاوت چندانی با هم ندارند. در داستان «دسپراکس» که تصویر سازیاش را تیموتی باسیل ارینگ به عهده داشت، خانوادۀ موش شجاعی به او خیانت میکنند و هیچ کدام از اینکه او را به سمت مرگ سوق دهند ابایی ندارند، چرا که او مرتکب بزرگترین گناه شده است: صحبت با انسان!
راوی در میانۀ داستان توضیح میدهد که «این داستان قشنگ نبوده و پراز خشونت وظلم است، با این حال داستانهایی که قشنگ نیستند، یقیناً ارزش خاصی دارند. همانطور که خودتان می دانید-آنقدر زندگی کردهاید که به حقیقت یکی دوتا چیز پی ببرید-زندگی همیشه شیرین و قشنگ نیست!»
رمان مورد علاقهام از دی کامیلو «سفرشگفت انگیزادواردتولین» است که تصویرسازیاش را بگرام ایباتولین به عهده داشت، ممکن است در وهلۀ اول افسرده کننده به نظر برسد. آقای تولین که کمی ضدقهرمان نیز است-خرگوش اسباب بازی مغروری که تقریباً به طورکامل در چین ساخته شده است -به وسیلۀ صاحب پولدارش در دریا گم و گور میشود. حوادث پیاپی قلب او را نرم میکنند، اما این اتفاق زمانی می افتد که او کاملاً و به معنای واقعی کلمه در هم میشکند. این داستان تأثیر گرفته از «کتاب آزمون» استنلی کونیتس است: قلب بارها و بارها میشکند/با دلشکستگی زندگی میکند/ رفتن ضروری است/باید به اعماق تاریکی رفت/ و برگشتی در کار نیست!
نکتهای که در تمام داستانهای دی کامیلا فهمیده میشود، در واقع شناخت او از اعماق تاریکی است. در گذشته سعی میکرد تا به خوبی آن را پنهان کند و همیشه داستان زندگیاش را یک جور تعریف میکرد: او، مادرش بتی و برادرش کرت از پنسیلوانیا به فلوریدا نقل مکان کرده بودند. آن موقع پنج سالش بود. پزشکش گفته بود که، آب و هوای گرم میتواند روی سلامتی ومخصوصا روی «پنومونی مزمن اش» که باعث بستری شدن او در بیمارستان میشد، تأثیر مثبتی بگذارد. پدرش لو، ارتودنتیست بوده و به خاطرمشکلات شغلی نتوانست به آنها ملحق شود. تمام اینها صحت داشت، ولی تمام حقیقت نبود. دی کامیلو در طول پیاده رویهای طولانیمان در مینیاپولیس –جایی که زندگی میکرد- والبته با احتیاط، کمی از داستانهای خانوادگیاش را برایم تعریف کرد. یک شب تابستانی نشسته در اتاق کار نیمه تاریکش به من گفت: «صحبت کردن در مورد آن خیلی سخت است، چرا که میخواهی از دیگران محافظت کنی!»
لحن صحبتش که همیشه گرم و جدی بود، به متفکرانه و محرمانه بودن تغییر حالت داد. در اتاق دوتا صندلی وجود داشت. یکی از آنها را خرگوشی با اندازۀ سه پا و تعدادی عروسک اشغال کرده بودند. چهار زانو جلوی او نشسته و گوش میکردم. دی کامیلو هر ازگاهی با چرب زبانی میخواست جایش را با من عوض کند: «حتی وقتی کنار دوستانت هستی، باید مراقب باشی که آنها را در موقعیت ناگواری قرار ندهی!»
برادر دی کامیلو فکر میکند که کم گویی نوعی استراتژی برای حفظ رابطۀ خواهر برادری است، نکتهای که برای تمام خدمتکاران هم خاطرنشان کرده بودند. یک بار تعریف کرد که وقتی او شش و کیت سه ساله بود، به میوه فروشی پن رفته بودند، همانجا بود که زنی نزدیک آنها شده و از مادرش پرسید که آیا شما همسر دکتر دی کامیلو نیستید؟ چه مرد نازنینی! خیلی خوش شانس هستید که با ایشان ازدواج کردهاید! آن زن جملههایی شبیه به این را تکرار کرد. مادرفقط سری تکان داده و گفته بود که نمیتواند به هیچ کس بگوید که پدر واقعاً چه جور آدمی است، چون کسی باور نمیکند.
پدرش اخلاق وحشتناکی داشت. او کریسمسی را به خاطر میآورد که والدینش با هم جرو بحث کردند. پدر چاقویی زیر گلوی مادرگذاشته و میخواست او را بکشد، مادر مدام داد میکشید که زود باش این کار را بکن. خاطرۀ دیگر او از پدر مربوط به همان اسباب بازیهایی است که با خودش به بیمارستان آورده بود. خاطرهای که از روی ترس در اعماق تاریکیها دفن شده بود. وقتی به خاطر میآورد که پدر برای او یا برادرش قصه میگوید، دست به دامان آبجو میشد. احساس میکرد که چنگال بزرگی در شانههایش فرورفته، اگرچه این خاطره در دنیای بیرون میتوانست نشانهای از حمایت باشد، درحقیقت یادآورآن بود که پدرش چه آسان آنها را از زندگیاش بیرون کرده بود!
در اوایل تابستان این ترس شکل داستان به خودش گرفت ودی کامیلو اسم آن را «قلعۀ رز تلین» گذاشت. انتشارات هارپر چاپ کتاب را به عهده گرفت. در این داستان خواهر و برادری به همراه والدینشان برای تعطیلات به جزیرۀ سانیبل میروند، برادرنقشۀ فرار میکشد و به خاطر همین کتک مفصلی از پدرخورده و در شرایط روحی سختی گرفتار میشود. دی کامیلو قسمتی از کتاب را برای برادرش ایمیل کرده وبه عنوان کادوی تولد به او تقدیم کرد. کرت گفت: «واقعاً غافلگیرشدم، مطمئناً فکر کردن به پدر را نمیشد هدیه به حساب آورد، اما بیشترین تعجب من از این است که تا چند سال قبل، خود او مخالف سرسخت هرگونه صحبت ازاو بود!»
دی کامیلو میدید که پدرش چه گونه و به طرز چشمگیری اعضای خانواده را از هم جداکرده و کاملاخودآگانه سعی کرده بود تا به آنها بقبولاند که اعتماد به دیگران-ازجمله خودش-دشوار است. وقتی در پنسیلوانیا بودند، با پدرش در راه پلههای
تنگ و تاریک پنهان شده و کرت را میترساندند. پدر به خاطر این ترس او را مسخره میکرد و البته میدانست که کارش اشتباه است. وقتی در سال 2004 اولین مدال نیوبری اش را برد، در سخنرانیاش اظهار کرد: «حتی یک قلب چهارساله هم می تواندسرشار از خیانت و حیله ویا عشق و آرزو باشد!»
وقتی خانوادهاش به فلوریدا نقل مکان کردند، دی کامیلو به نوعی فهمید که پدرش قرار نیست به آنها ملحق شود. برایم تعریف کردکه: «همسایهای داشتیم به نام ایدا بله کالینز، همین که آنجا جا افتادیم، از من پرسید که پدرت کی میآید؟ در جوابش گفتم که به زودی زود، اما همان لحظه به این فکر کردم که حقیقت ندارد، دروغ گفتهام!»
با ترک پدر احساس راحتی میکردند. مادرش خانهای نزدیک به خانۀ دوستان خانوادگی قدیمیاش در کلرمونت اجاره کرده بود. منطقهای که سالها قبل از دیزنی لند، شمار درختان پرتغالش خیلی بیشتر از تعداد ساکنین آنجا بود. از نظردی کامیلو مادرش با نقل مکان به فلوریدا برای اولین بار زندگیاش را نجات داده بود. بار دوم مربوط به زمانی است که بتی-معلم ابتدایی بود- سعی کرد تا خواندن و نوشتن را به او یاد بدهد. کیت و کرت در خانۀ درختی در حیاط بازی میکردند، در پارک ژوراسیک از دهان دایناسورها وارد شده و قدم به پارکی با تم سوسماری در «گاترلند» میگذاشتند، از میوۀ درخت کوم کوات میچیدند، پریهای پارک «ویکی واکی اسپرینگ» راتحسین می کردندو بی برو برگرد با کتابهایی که از کتابخانۀ کوپر امانت گرفته بودند، به خانه برمی گشتند. کتابها را مانند هیزم زیربغل زده و حمل میکردند. بار سومی که بتی زندگی کیت را نجات داد، وقتی بود که او دو کودک و سگ پشمالویشان نانیت را سوارماشینشان کرده ودوساعت تا سنت پترزبرگ رانندگی میکرد تا به مطب دکتر واندرلیچ سربزند. دکترواندرلیچ متخصص کودکان بود-در دانشکدۀ پزشکی در کلمبیا با سیلویا پلات قرار می گذاشت-و در دورهای که داروشناسی حرف اول را میزد، او تغییرجهت داده، از تجویز دارو خودداری کرده و بیشتر روی مسائلی از قبیل: تغذیه، ورزش، فعالیت بدنی وسمومی که در معرض آن قرارگرفتهایم، تمرکز میکرد. تا جایی که آوازهاش به عنوان «آخرین راه علاج» در همه جا پیچیده بود. دی کامیلو و برادرش با یادآوری آن روزها تحت تأثیر شجاعت و تعهد مادرشان قرارمی گیرند. مطب واندرلیچ در جای پرت و دورافتادهای قرار داشت، با این وجود بیماری کیت بهبود پیدا کرد. دی کامیلو تعریف کردکه: «به خاطر دارم که با دست و پای ورم کرده-به خاطرت است های آلرژی-مقابل او ایستاده بودم، به همه چیز آلرژی داشتم، دکتر به بتی گفت که نجاتش میدهم، ما میتوانیم!»
طبق دستوردکتر واندرلیچ، بتی رژیم غذایی کیت را تغییر داد وتمام غذاهای حاوی شکر، گندم، لبنیات و مرکبات را حذف کرد. با گذشت زمان دی کامیلو هفتهای دو سه باردچار حملات آلرژیک میشد، دکترواندرلیچ به او کمک کردتا ازپس این حملات واگزماهای خونریزی دهندۀ پوستی ومیگرن هایی که هنوز هم هر از گاهی او را آزار میدهند، بربیاید. بعد از شروع درمان توانست اسکیت بازی کند و بیس بال را به آرامی یاد بگیرد. اما در زیر نقاب این سرزندگی و انرژی جدید، احساس خطر و آسیب پذیری کودکی ریشه دواند. درست مثل بسیاری از شخصیتهای کتابش، خواندن را دوست داشت و همیشه میدانست که زخمهای دردناکش او را به فردی استثنایی تبدیل خواهند کرد. اگرچه میخواست نویسنده شود، با این حال در دهۀ بیست زندگیاش، هرکاری را که یک نویسنده برای قبول نوشتن میکند، انجام داد. او به طور کلی فرد شوخ طبعی است بخصوص زمانی که از جوانیاش صحبت میکند. در گذشته پیراهن یقه اسکی سیاه میپوشید، ماشین تحریر و دوچرخۀ موتوری داشت وبا اینکه تقریباً چیزی ننوشته بود، اطمینان داشت که نشر آثارش باعث درد و رنج خواهد شد! به کالج رولینز در وینترپارک رفت، اما با گذشت یکترم آن را رها کرد. سرانجام با مدرک کارشناسی زبان و ادبیات انگلیسی از دانشگاه فلوریدا فارغ التحصیل شد. در طول تحصیل در آن ایالت آفتابی کارهای درهم و برهم زیادی انجام داد: در دنیای سیرک بلیط فروخت، در گلخانۀ بینگو درکمپ تفریحی «هزارزنجیره ای» شاخههای تازه بریده شدۀ فیلودندرون را در گلدان جدید کاشت، لباس فضانوردی پوشیده و در قسمت «دنیای فضا در زمین دیزنی» به مراجعه کنندگان گفت: «به پایین نگاه کنید، مراقب فدم بعدی باشید!»
قدمهای جغرافیایی زیادی لازم بود تا او را به یک نویسندۀ واقعی تبدیل کند. وقتی بیست ونه سالش بود، یکی از دوستانش اعلام کرد که قصد نقل مکان دارد تابه خانوادهاش نزدیک باشد. او هم با اینکه چیز زیادی در مورد مینیاپولیس نمیدانست، دوستش را همراهی کرد. تنها چیزی که میدانست نزدیکی آن به کارگاه نویسندگی آیوا بود، کارگاهی که رویای شرکت در آن را داشت. چند روز بعد از نقل مکان به مینیاپولیس در 1994 شغلی در کتابفروشی پیدا کرد. یک عمده فروشی که به چند انبارتقسیم شده بود. کیت تعریف کردکه ساختمان به شکلی بود که انگار از داستانهای دیکنز بیرون آمده، قبلاً برای کارهای تاسیساتی و لوله کشی استفاد میشد و روی آجری قدیمی با خط درشت نوشته شده بود «سلامتی بیشتر با لوله کشی بهتر!»
دی کامیلو هرگز برای آیوا درخواستی نفرستاد، ولی کارگاه خودش را ایجاد کرد. هر روز زودتراز زمان شروع شیفتش بیدارمیشد-ابتدا یک ساعت زودتروبعد دوساعت، ساعت 4:30- و خودش را موظف می کردتا روزی دو صفحه بنویسد. ساعات قبل از طلوع خورشید را انتخاب میکرد، چرا که آن موقع هم جهان و هم بحرانهای درونیاش در خواب بودند. هر روز روی صندلی که برادرش از نردههای حیاط پشتی کلرمونت ساخته بود، می نشست و زیر نور شمع و یا چراغ مینوشت. داستانهای کوتاهش را به هرمجله ای که آدرسش را پیدا میکرد میفرستاد، بخصوص آن مجلهای که به ارسال پی درپی آثارش به آن ادامه داد ومدتها بعد بود که فهمید دفتر آن تخته شده است.
هرروز صبح که بیدار میشد، هدف نوشتن را به خودش یادآوری میکرد و بعد راهی کارش شده و ساعت هفت کارت ورودش را میزد.کتابفروشی مانند کلیسای جامع تعداد زیادی پنجرۀ بلند داشت، انبار سمت چپ در زمستان بسیار سرد ودر تابستان خفقان آور بود، مهم نبود که چه زمانی از سال است، ساختمان بوی کاغذ گرد وخاک گرفته و سیب خشک میداد. دی کامیلو به عنوان جمع کننده استخدام شده بود، به این معنی که با یک چرخ و یک لیست دور قفسهها میچرخید و تمام عنوانهایی را که یک کتابفروشی ویا کتابخانه سفارش داده بود، جمع آوری میکرد. محل کارش در طبقۀ سوم بود، جایی که کتاب کودک و نوجوان در آن نگهداری میشد. به زودی نه تنها کتابها را داخل چرخ میانداخت، بلکه شروع به خواندن آنها کرد: کتابهای مصوریا چند فصلی، جدید یا قدیمی، مثلاً «واتسونها به بیرمنگام میروند»، داستانی در مورد خانوادهای که تعطیلاتشان در خیابان شانزدهم کلیسای بابتیست به وسیلۀ بمبارانی در سال 1963 به هم میخورد، یا «پلی به سوی ترابیتیا» در مورد دو دوست که به صورت خلاقانه و با همکاری هم جلوی مرگ را میگیرند، «جزیرۀ آبل» ویلیام استیگ، «بخشندۀ لوییس لوری، داستانهایی در مورد قرون وسطی یا ماجراجوییهای مدرن، اسناد تاریخی ثبت شده از برده داری و تبعیض نژاد، داستانهای واقعی از دختران پسرنما، حکایتهای اخلاقی ازنوجوانان دل نازک وغیره.
یک روز او و تمام کارکنان طبقۀ سوم متوجه شدند که محمولۀ جدید در واقع صدها کپی از یک کتاب است. فکر کردند که حتماً اشتباه اداری صورت گرفته، اما بعد از خواندن آن کتاب
متوجه دلیل آن همه کپی شدند. عنوان کتاب «هری پاتر وسنگ جادو» بود. علاقه به رمان کودک و نوجوان بیشتر از پیش شده بود. با این وجود آثار دی کامیلو با استقبال خوبی مواجه نشد. اوصدوهفتاد وسه نامۀ «عدم پذیرش» دریافت کرد. او که حالا با لوبیا و برنج گذران زندگی میکرد، تعدادی از نامهها را در اتاقش آویزان کرده و با دارت آنها را نشانه رفت. یکی از زمستانهای سرد بود، نه فقط سرد بلکه خیلی خیلی سرد، دمای هوا دوسه درجه زیر صفر بود و دی کامیلو میدید که پلاستیک درب ماشینش ترک برداشته وکنده میشود. دلش برای فلوریدا تنگ شد وشروع به نوشتن در مورد خانه کرد تا گرم شود. شبی قبل از خواب، صدای زن جوانی با لهجۀ شمالی را شنید که گفت: «اسم سگم را وین دیکسی گذاشتهام!»
در حال حاضر دی کامیلو در مینه سوتا زندگی میکند و نزدیک به نیمی از عمرش را در آنجا سپری کرده است، اما هنوزهم برای تاکید در سخنرانیهایش از همۀ شما-Y'LL-و حروف صدادار بلند که مخصوص مرکز فلوریدا است، استفاده میکند.
به اتاق کارش برگشتیم و او توضیح داد که چرا «به خاطر وین دیکسی» را نوشته است. وقتی اسم شخصیت اصلی-ایندیا اوپال بلونی- را میگفت، این طور به نظر میرسید که در هر حرف بلند آن کششی وجود دارد. مانند اسکات فینچ، اوپال هم راوی تیزبین و باهوشی است که پدری دوست داشتنی دارد، او سگ ولگردی را نجات داده و اسمش را وین دیکسی میگذارد [وین دیکسی اسم فروشگاه زنجیرهای بزرگی در شمال بود]، اوپال توله سگ را به تکهای بزرگ ازیک فرش قهوهای که زیر باران رها شده تشبیه میکرد، شغل پدرش درست مثل یک چوپان، آوردن آنها به شهر جدید است، به نائومی، فلوریدا، جایی که دوستی نداشته وسوگوارفقدان مادرش است. تمام شخصیتها آشنا به نظر میرسند، تنها انحراف از ریالیسم محض شکلاتی قدیمی است که قبلاً در آنجا تولید میشده و اسمش را «لیتموس لوزنگز» گذاشته بودند. مانند تمام داستانهای دی کامیلو این شیرینی مزۀ غم داده و ساختۀ مردی است که سوگوار خانوادهاش میباشد.
بعد از اتمام رمان، کتاب را برای ویراستاری در انتشارات «کندل ویک» فرستاد. اوهم کاررا به همکار دیگری حواله داد. آن همکار هم به زودی درگیر وظیفۀ والدینی شده وبعد از چند ماه کتاب به فراموشی سپرده شد. تا اینکه دستیاری آن را پیدا کرده، خوانده و از نویسنده حمایت کرد، نویسندهای که امیدش رابه ناشر از دست داده بود. بیشتر از سی میلیون خواننده اوپال بلونی را میشناسند و اگر آنهایی که فیلم فرزندخواندگی را دیدهاند را
نیزبه شمار آوریم، تعدادشان بیشتر هم میشود، فیلمی که در سال 2005 به نمایش درآمد. [از روی چهار کتاب دیگر دی کامیلو فیلم ساخته شده است.]
دی کامیلوعلیرغم هفت قراردادی که بابت کتابهایش بسته، همچنان تواضع و فروتنی میدوسترنی ها را دارد. از نظر زیست محیطی کاملاً آگاهانه دست به انتخاب زده و ذاتاً صرفه جو و قانع است. اولین بار که جلوی خانهاش ظاهر شدم، لیوانی آب تعارف کرده و پرسید که آیا یخ میخواهم یانه؟ وقتی میخواست از یخچال یخ بردارد، توضیح داد که آب سرد کن یخچال مدتی است که شکسته، اما یخ سازش هنوز کار میکند، بنابراین لزومی به تعمیر آن نمیدید. در عوض دستگاه معیوب را دورانداخته است. لاکچری ترین چیز در خانه دو جفت صندل بودند، یک جفت زیر میزی که برای نوشتن استفاده میکرد و آن یکی کنار وان حمامش قرار داشت. طی سفری که برای دیدن یودورا آلیس ولتی به جکسون در ایالت میسی سی پی داشت، به سرش زد که در مورد صندلها از خودش سخاوت نشان بدهد، صندلهایی که شاید پس از مرگش، زیر رب دوشامبر مؤمنانه انتظار او را میکشیدند. دی کامیلو از آنها بیشتر از دوستان دوران کودکیاش صحبت میکرد. یک جفت را به ترسی بایلی و آن یکی را به بهترین دوست نویسندهاش یعنی آن پچت هدیه کرد. با اینکه با گذشت زمان دی کامیلو در ادبیات کودک خبره شد، اما از قبل هم علاقۀ زیادی به ادبیات داشت. در میان تعداد زیاد کتابهایش، کپیهای درهم و برهمی از اشعار هرمان ملویل، فرهنگ لغات انگلیسی مدرن و کاربردی فاولر، اکثر آثار دبیلیو. جی.سیبالد، جرج ساندرز، آن لاموت، مصاحبههای بازبینی شدۀ پاریس وبهترین های آمریکایی دیده میشد. دی کامیلو دوست دارد تا به مخاطبانش بگوید: «برو و برای بزرگسال ها بخوان!»
منظور او این است که ما باید یکی پس از دیگری را همانطور که برای بچهها میخوانیم، برای خودمان هم بخوانیم. در اینجا مثالی میآورم از آنچه که با صدای بلند در طول ملاقاتهایمان خواند: حیوانات فرانک اوهارا، پاراگراف آغازین «شهامت واقعی»، بریدههایی از «دربارۀ نوشتن» اثر استفن کینگ که نقد ادبی را با گوز مقایسه کرده بود، جملاتی از داستان کوتاه «فاستر» از کلیرکیگان [اصرار کرد که به هتلم برگشته و کتاب را کامل بخوانم]، یک مجموعه شعر از جک گیلبرت که در فهم چند بیت از آن به مشکل برخوردم [ما باید سرسختانه/بپذیریم که مسرت ما در بی باکی است/در گذشتن از بوتۀ آزمایش این جهان./برای خلق بی عدالتی/تنها باید محدود کرد/توجهمان را به پرستش شیطان.]، متن مورد علاقهاش از «زندگی نامۀ جودیت تورمان» ازایزاک دینسن، صفحهای از کتاب «اصول سبک» که تصویرسازیاش را مایرا کلمن به عهده داشت، تیترهای تصادفی از «کتاب مصاحبه تایمز» و تمام کتاب «خانهای درمزرعه» که همکارقبلی اش، سوفی بلکال به او داده بود. آخری را دی کامیلو قبل از خواب برای کودک درونم خواند. هر صفحه را جلوی گوشی نگه داشت تا دخترم را در فیس تایم با ظرافت هنر آشنا کند. به پیشنهاد دی کامیلو به سنت پل رفتیم تا یک جلد از آن را از کتابفروشی بالون قرمز بخریم، جایی که بیست و سه سال قبل اولین کتابش را ارائه کرده بود. فروشندگان کتاب، ناشران و دوستانش همگی متفق القول بودند که رفتار دی کامیلو با کودکان کاملاً متفاوت از شخصیتهای بزرگسال کتابهایش است. خود او این موضوع را تا حدودی مربوط به قدش میداند (مثل داستانهایش کوتاه است)، بچهها معمولاً دیگران را دوست ندارند، بنابراین به سختی میتوان دلیلی برای علاقهشان به دی کامیلو پیدا کرد. او ازآنها سؤالهای متفکرانه میپرسید و جوابهای صریح و بی پرده میخواست، به طور غریزی میدانست که چه صداهای انفجاری در کنارهم بهتر ازکاردرامده و اینکه چرا نان تست کرهای و داغ بامزه است! مهمتر از همه دی کامیلو میدانست که دنیا غافلگیرکننده ومسحور کننده است. اصرار میکرد که کلید نوشتن در واقع توجه به درد و غم درونیمان است. آنچه او را احاطه کرده بود، آشکارا ارزش این توجه را خاطر نشان میکرد. در طول یکی از پیاده رویهایمان یک کلاه نمدی رها شده پیدا کردیم، اینطور به نظر میرسید که گنگستری داخلش پنهان شده است. سر راهمان به کتابفروشی لوییس اردیچ در کنوود مینیاپولیس، گربۀ زنجبیلی رنگی دیدیم که به طرز شاهانهای در پیاده رو به سمت سگی میرفت، انگارکه آن دو در حال تمرین برای نماایش «سگ وست مینستر» هستند. برج مخزن آب محلۀ دی کامیلواز بتن ساخته و با اسبها و عقابها دکور شده است، در نگاه اول اینطور به نظر میرسد که اگر بخواهند میتوانند مخزن آب را ازجا کنده و با خود ببرند. کنار دریاچۀ هریت در مورد پری بی نام و نشانی که در درخت گنجشکی درخیابان کویین زندگی کرده و مسول پاسخ به نامۀ بچهها بود، صحبت کردیم. خود او هفتهای یکی دوجین کارت پستال مینوشت و به تمام ایمیلهای طرفدارانش-به انتشارات کندل ویک ارسال می شد-جواب میداد. با وجود اصرارها و پافشاریها قسم خورد که او پری مورد نظر نیست. تنها یک نامه بود که دی کامیلوبه آن جوابی نداد. پابرهنه در بالکن جلوی خانه نشسته ودر حالی که قهوۀ سردی را از لیوان پیوتری اش میخورد، شروع به گفتن داستانی کرد که چند روز قبل میخواست برایم تعریف کند. این بار یک جفت دارکوب در قسمت غذای پرندگان حواسش را پرت کردند. او حدس زد که خواهر برادرباشند، چون همیشه با هم بودند. حیاط او پر از علفها و گیاهان بومی بوده وتبدیل به مرغزارشهری شده بود. خوشحال بود که میتواند حیوانات زیادی را ببیند. گاهی اوقات به شوخی به خودش سنجاب میگفت، پراز ترس و عصبانی موقع کار، و گاهی ترجیح می دادکه دراین جهان مانند زنبوری که از گلی به گل دیگر پرواز میکند، داستانی شروع میکرد، مشغول داستان دیگری میشد، تجدید چاپ کتابی را برای دوستی میفرستاد ویا نسخۀ تمام شدۀ داستانی را برای ویراستارش میفرستاد.
پچت برایم تعریف کرد که: «کیت در کالیفرنیای جنوبی مانند آتشی بود که زود زبانه میکشید و همه جا را میسوزاند، همزمان و در همه جهات، این ویژگی هم جنبۀ تحسینی دارد و هم آزاردهنده!»
امسال هر دو نویسنده کتابهایشان را به هم تقدیم کردند: رمان جدید پچت به نام «دریاچه تام» که به کیت تقدیم شد، «کسی که روشنگر راه است» و دی کامیلو اولین داستان پریان نورندی به نام «عروسکهای اسپل هورست» را به آن پچت تقدیم کرد «کسی که گوش میکند وچشم های تیزبینی دارد، همیشه و در هر حال.»
پچت گفت: «در زندگیام در کنار هیچ کس احساس سست بودن و بی حالی نکردهام، ولی دی کامیلو این کار را کرد، نه اینکه فکر کند که من آدم سستی هستم، نه! انرژی خارق العاده ای دارد و همیشه سرسختانه و پرقدرت میگوید: بزن بریم، بزن بریم، بزن بریم!»
وقتی دارکوبها پرواز کرده و دور شدند، دی کامیلو به سمت من برگشت و گفت: «به خاطر این مکالمۀ پینگ-پنگی من رو ببخش، من از صحبتهایی که تمامی ندارند، خوشم میآید.»
داستانی که میخواست تعریف کند مربوط به برادرش بود، اینکه چه طور با گذشت زمان با هم غریبه شده بودند وبعد ها با روان درمانی جداگانه وهمراه هم توانستند روابطشان را از سر بگیرند. واینکه چرا به آخرین نامۀ پدرش جواب نداده است. روی پیش نویس ها، بازبینیها وانتشاراتش به شدت کار میکرد وبه همان اندازه به خودش سخت میگرفت. در تمام این سالها میخواست بفهمد چه چیزی مادرش را دریک ازدواج وحشتناک نگه داشته بود ویا اینکه سعی میکرد به خاطر حمایت نکردن از برادر و یا آنهایی که مورد توهین و تمسخر پدرش قرارگرفته بودند، خودش را ببخشد. تلاش میکرد تا این چرخۀ سواستفاده و بدرفتاری را که خود و برادرش را از تشکیل خانواده ویا داشتن شریک زندگی میترساند، بشکند.
او گفت که کلمۀ «ازدواج» همیشه او را به یاد آن کریسمس کذایی میاندازد. بتی در سال 2009 فوت کرد. کیت و برادرش در کنار او بودند و با همدیگردر ساحلی که دوست داشت خاکسترش را پاشیدند. وقتی پدرشان درسال 2019 فوت کرد، هیچ کدام ازآن دو با او حرف نمیزدند. کرت که حالا متخصص معماری تاریخی در بوستون است، برایم تعریف کرد که: «به نظر من کیت همیشه میترسید که شبیه پدر شود، بدترین چیزی که میشود به او گفت همین است، گاهی اوقات من و مادرم به او میگفتیم که تو درست مثل پدرت هستی! درست مثل لو هستی!»
دی کامیلو چشمهای او را به ارث برده، سالهای سال خلق و خوی خشن و عصبانی داشت، سر چیزهای کوچک توی فکر فرو میرفت، مراقبت از خودش را در اولویت قرار میداد، سریع عصبانی میشد، دیر اعتماد میکرد، زود دستپاچه میشد و حتی با دوستان صمیمیاش به مشکل بر میخورد. حالا دیگراثری از آن کیت نیست. او خونگرم و صمیمی بوده و در نقد دیگران با مناعت طبع عمل میکند. کرت گفت: «آن رگههای بدجنسی و یا هرچه که بود، کیت به خودش یاد داد که مثل پدر نباشد!»
تریسی بایلی که کیت را از کلرمونت میشناسد، چیزی شبیه به این را گفت: «برخی از زنندهترین و آزاردهندهترین کلمات را از زبان او شنیدهام، اما قطعاً جملاتی هم از روی مهربانی، احترام، بخشندگی و عشق هم دریافت کردهام!»
خانوادۀ بایلی صاحب همان گلخانهای بودند که دی کامیلو در آن کار کرده و در طول کالج با تریسی زندگی کرده بود. بایلی با کشیشی از فرقۀ «پرزبیتاریان» ازدواج کرده و به نظر میرسد که شخصیت واعظ داستان «ایندیا اوپال بلونی» برگرفته از او باشد. دو فرزند آنها عقیدۀ خاص ومنحصر به فردی در مورد «خاله کیت» دارند. وقتی پسر هیجده سالۀ آنها ازاو داستانی خواست که درآن قهرمان گوشهای استثنایی وبزرگی داشته باشد، داستان «دسپراکس» خلق شد. بایلی مدتی مشاور مدرسه بوده و حالا درمرکزی خصوصی کار میکند. او میداند که دوستش برای روان درمانی ارزش قائل بوده و نوشتن در واقع راه درمان او است. بایلی گفت: «به نظرم نوشتن او را نجات داد، او بیشتر از پیش درنوشته هایش ظاهر شد!»
«عروسکهای اسپل هورست» را در نظر بگیرید: کتابی که تصویرسازیاش را جولی موستارد بر عهده داشت، در این داستان عروسکها بیش از هر چیزی میخواهند که جزئی ازیک داستان باشند، هر پنج تای آنها شخصیت منحصر به فردی دارند-پسر، دختر، پادشاه، جغد وگرگ-و با این حال مانند اعضای خانواده همدیگر را دوست دارند واز نظر روان شناختی جدانشدنیاند. گرگ دائماً در مورد «دندانهای بسیار تیزش» صحبت کرده وجغد فقط «هنگام هشدار، اتفاقات شوم و جستجو» حرف می زند. عروسکها توسط یک کاپیتان کشتی تنها و پر حسرت خریده میشوند، شخصی که به نوعی تجسمی از پدر دی کامیلو است، کاپیتان آنها را به اتاقش میبرد، اتاقی که بالای یک خیاط خانه قرار دارد، عروسک دختر را روی میز میگذارد و از او معذرت خواهی میکند، چرا که او را به یاد شخصی در گذشته میاندازد که دوستش داشته است.
دی کامیلو نوشته بود: «او روی تخت دراز کشید و آنقدرگریه کرد تا مثل یک نوزاد خوابش برد!»
اولین نوۀ بایلی همان سالی متولد شد که پدر دی کامیلوفوت کرد. وقتی نویسنده آلبوم عکس این خانوادۀ شاد را ورق می زد-مادربزرگ و پدربزرگ، مادر وپدر-تحت تأثیر عشق بین نسلی قرار گرفت. عشقی که از بدو تولد از او دریغ شده بود. دی کامیلو سعی کرد این عشق را در روابط بین دوستان ویا در کارش پیدا کند. در میان تمام والدینهای گم شده، عزادار و یا از نظر احساسی خارج از دسترس داستانهای او، میتوان مختصرنگاه او به آشتی، تجدید دیدار جزئی وتلاش برای یکپارچگی علیرغم فقدان بزرگ را دید.
دی کامیلو میدانست که دراغلب داستانهایش احساس غم، تنهایی، ناامیدی و سوگ موج می زند، برای همین میگفت: «وقتی مردم از من میپرسند که داستانهای تو خودزندگینامه هستند یانه؟ سعی میکنم توضیح دهم که از نظراحساسی بله، چون ازآنچه احساس یا تجربه کردهام، الهام میگیرم، هرگز نتوانستهام با غمها و رنجهایم کنار بیایم، اما می دانم که پافشاری روی آنها دیگر تاثیری روی بهتر شدن داستانهایم نداشته ودیگران را خوشحال نمیکند، احساس میکنم که باید با تاریکی بجنگیم، هرچقدر که در توانمان است، برای من «نوشتن» تنها راه مبارزه است، نوشتن داستان برای بچهها تا به آنها اجازه و احساس دیده شدن بدهد و بدانند که در آنچه تحمل میکنند، تنها نیستند!»
فقط کودکان نیستند که خودشان را در داستانهای دی کامیلو میبینند. درکتابفروشی که پچت در نشویل باز کرد-کتابفروشی پارناسوس-صدها جلد از کتابهای دی کامیلو فروش رفت وخواننده های آن شامل تمام ردههای سنی بودند. این دو زن همدیگر را دررخداد کتاب ملاقات کردند، اما بعد از اینکه پچت تمام کتابهای دی کامیلو را خواند، تبدیل به بهترین دوستان هم شدند. او این ماجرا را در سال 2020 برای «تایمز» تعریف کرده و گفت: «احساس کردم که پا به دروازۀ جادویی گذاشتهام، وتمام کاری که باید میکردم باور این بود که برای جاشدن در آن آنقدر هم بزرگ نبودم.»
پچت میخواست که دیگران آثار دی کامیلو را هنگام تاریکی و تنهایی برای پیدا کردن آرامش وارتباط بخوانند. او گفت: «بخصوص زمان اپیدمی، وقتی مردم مدام میگفتند که چیزبه دردبخوری برای خواندن پیدا نمیکنند، رمانهای او راه چاره بودند، به دیگران میگفتم که خواندن رمانهای او قبل از خواب دوساعت زمان میبرد، با این وجود کاملاً رضایت بخش هستند، رمانهای او عالی هستن!»
«فریس»، کتابی که بهار بعدی منتشر شد، ترسیم عشق بی قید وشرط است. دی کامیلو هرگز فکر نمیکرد که بتواند آن را بنویسد. در واقع این کتاب نامهای است که هرگز برای پدرش نفرستاد. پس از سالها روان درمانی و کنار آمدن با رنجها و عذابهایی که خودخواسته نبودند، وبا وجود ترسها ونگرانی هایی که به خاطر حرفهاش داشت، نامهای به پدر نوشت. برایش نوشت که او را دوست دارد، برای داستانهایی که برایش تعریف کرده از او متشکربوده واو را بخشیده است. پدر در جواب او نوشته بود: «بخشش برای چه؟ ما که هستیم که از بخشش صحبت کنیم؟!»
پدر هنوز هم میتوانست او را به گریه بیاندازد. دی کامیلو گفت: «جوابش را ندادم، اما میخواستم به او بگویم که من میتوانم دم از بخشش بزنم، میخواستم بگویم که آدمهای خوب وشریفی بارها و بارها مرا بخشیده و انسانیت را به من یاد دادهاند، به خاطر همین میتوانم از بخشش حرف بزنم!»
در داستان «دسپراکس» موش داستان با پدرش روبه رو میشود، پدری که او را رها کرد تا بمیرد. راوی میگوید: «ای خواننده، به نظر من بخشش چیزی شبیه به عشق و امید است، نوعی قدرت و اعجاب!»
دسپراکس میگوید: «پدر من تورابخشیدم» و این کلمات را به زبان میآورد. راوی توضیح میدهد: «چرا که او متوجه شد که تنها راه نجات قلبش بخشش است، تنها راهی که از دوتکه شدنش جلوگیری میکند، دسپراکس این کلمهها را به زبان آورد تا خودش را نجات بدهد!»
چند روز قبل از مرگ پدر، دوستی از پنسیوانیا که مراقبت از او را به عهده داشت، به دی کامیلو پبام دادکه مرگ او نزدیک است. از قرار معلوم پدر از این پیام اطلاعی نداشت. کیت پنجاه و پنج ساله بوده و دیگر عصبانیتی در خوداحساس نمیکرد، مطمئن بودکه برای تغییرهرگز دیر نبوده و امید داشتن به هیچ وجه احمقانه نیست. بنابراین در جواب آن دوست نوشت: «به پدر بگو که دوستش دارم، ممنونم واو را بخشیدهام!» ■