دو هفته مانده بود به خواستگاری نازیلا. از هیجان در پوست خود نمیگنجید. اینکه در سیوپنج سالگی اولین و شاید آخرین خواستگار تصمیم بگیرد به خانه ما وارد شود ملاک درستی برای این همه تغییر نمیتوانست باشد.
اگر میتوانستم به درک درستی برسم که شاید بخشی از این تغییرات تحت لوای خواستگار محترم باشد؛ مجاب میشدم مهمان فرنگی ما حتماً ستاره سهیل است که از آن طرف جهان آمده است با یک دختر ایرانی وصلت فرخندهای کند. از این همه تغییر نمیخواهم بهراحتی بگذرم. تغییر در نوع پوشش و آداب معاشرتِ مغایر با خودِ وجودی ما یا تسریع در یادگیری زبان فرنگی و همهجور خطمشی که خانه را از محیط أمن به میدانگاهی برای تظاهر به فرهنگ و اصالت، تبدیل کرده بود. حتی تغییر اسم از هدیه به نازیلا آنهم بهخاطر پسر فرنگی. نازیلا چنان تحولی به سبکوسیاق زندگی و اموراتش داده بود که در ذهن مخدوش من هزاران علامت سؤال پیدرپی شده بودند. اصلاً چه شده بود که مهمان خواندهشده هنوز قدم به این خاک نگذاشته؛ از دوردست، ما را به این همه دگرگونی چشمگیر واداشته بود؟ نازیلا هر روز از سرکار که میآمد بدون استراحت به خرید میرفت. لیست خرید بلندبالایی از اقلام ریز و درشت به مامان داد و از تأکید بعد از آن هم به هیچوجه چشمپوشی نکرد؛ برای آن یک هفتهای که قرار بود مهمان فرنگی به خانهمان قدمرنجه کند. اگر حقوق یک ماه پدر و نازیلا را جمع میکردیم قادر نبودیم یکسوم آن را تهیه کنیم. هنوز چهرۀ مامان حین دیدن آن لیست، بعد از چند سال از ذهنم نرفته است. نازیلا آن شب با خریدهای متنوعی به خانه آمد. از لباسهای رنگ روشن و جیغ گرفته که جایگزین رنگهای تیره و یکنواخت شده بود تا شکیلترین سرویس غذاخوری و تغییر چیدمان کدرِ خانه. بهترین ایده را برای تغییر چیدمان خانه متناسب با سلیقه یک مهمان فرنگی اجرا کرده بود و اصلاً نظر هیچکداممان را دخالت نداد. نازیلا یک سال بود که با مهران ساکن بلژیک اینترنتی آشنا شده بود و تصمیم داشتند ارتباط مجازی خود را به یک زندگی دائم واقعی تبدیل کنند. تمام شناختش از مهران خلاصه میشد به همان صفحهای که هر شب با هم گفتگو میکردند. هربار که مامان و بابا از زندگی و اقامت و شغل مهران میپرسیدند نازیلا با چند عنوان جذاب و درخور؛ با اشتیاقی وصفنشدنی او را معرفی میکرد. فقط چند تصویر از چهره و خانه او دیده بودیم. نازیلا پیراهن نارنجی جیغ را که قیمتی و برند بود روی تخت پهن کرد و در انتخاب کفش و روسری مناسب سردرگم شده
بود. به سلیقه او همه ملزومات خانه و مقدمات یک مهمانی خاص، خوشآبورنگ شده بود و انصافاً مبانی رنگها را در فضای همیشه تکراریِ خانه بهطرز چشمنوازی دگرگون کرده بود. اما همه تغییرات در ظاهر ماجرا بود و اندک تحولی درونش ندیدم. سرانجام روز خواستگاری فرا رسید. پدر بیش از هرکسی نگران وصلت دختر بزرگش و پسری بود که چقدر با چهرۀ واقعیاش تفاوت داشت. صحبتهای نه چندان امیدوارکننده خواستگار برای ازدواج موقت در ایران و ازدواج رسمی در غربت پدر را مصممتر کرد که نازیلا را برای پذیرش حقیقت نامعلوم این وصلت راهنمایی کند. عموی بزرگم که بیشتر از پدر نگران این سبک از ازدواج بود؛ وارد بحث با خانواده خواستگار شد. احساسم به این اتفاق تازگی نداشت و انگار در خواب تمام صحنهها را دیده بودم. به نازیلا مرتب گوشزد میکردم به نظر بزرگترها احترام بگذارد و از روی احساس تصمیم نگیرد. نازیلا میان حرف پدر و عمو آمد و حقبهجانب شرط ازدواج موقت را به امید ازدواج دائم در غربت پذیرفت. مهران از طریق مدارکی که همراهش بود؛ خلاصهای راجع به شغل موقتی در یک کارگاه صنعتی، خانۀ اجارهای در مرکز شهر و محدودیتهای ازدواج با دختر مهاجر را توضیح داد. یکی از مشکلات مهران نداشتن تمکّن مالی و شغل ثابت برای شروع یک زندگی بود. از طرفی سختگیری دولت بلژیک برای ازدواج، شامل حال افرادی میشد که توانایی مالی برای شروع زندگی را نداشتند. این توضیحات درباره وضعیت ناپایدار مهران هرگز پدر را متقاعد نکرد که دخترش را حتی در سن سیوپنجسالگی راهی غربت کند. در نهایت خواستگاری در فضایی کسلبار با چاشنی شکوتردید به پایان رسید و دیگر خبری از مهران نشد. سخت بود خود را در شرایط نازیلا بگذارم. باید وعدههایی که در طول یکسال با روح و روانش عجین شده به دست فراموشی بسپارد و خودش را با شرایط پیشرو وفق دهد. با وجود اختلاف عقایدمان اما حرفهایم مثل آبی بر آتش بود. هر شب برای گذر از اتفاقات رنجآور شب خواستگاری با تقویت ایدههای جدید ذهنش را برای پذیرش حقیقت آماده کردیم و او را از نقطه تاریک زندگی به سمت روشنش هول دادیم. افسردگی نازیلا چند ماهی زمان برد و قطعاً مامان و بابا سهم بزرگی در احیایِ روح شکسته او داشتند. دورهمیهای ساده و بیریای خانواده، ورزش کردن، گاهی شرکت در چند خیریه، او را به دنیای واقعی ما بازگرداند. این اتفاقات بیش از هر چیز به این باور پایبندم کرد که خودِ واقعی باشیم و به او اطمینان دادیم که هدیهای است بر قلب خانواده! ■