مقدمه: گذری بر زندگی و آثار
بهرام صادقی، متولد 1315 ه.ش نجف آباد اصفهان از برجستهترین داستاننویسان معاصر ایرانی و یکی از مهمترین چهرههای جنگ اصفهان است. در سال 1334 ه.ش در دانشکده پزشکی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد.
صادقی از سن بیست سالگی، همزمان با تحصیل در رشته پزشکی داستانهایش را در نشریات منتشر میکرد وی شاخصترین نویسندهای است که در عرصه داستان کوتاه ظهورکرد و با به کارگیری عناصر تازه و نگاه خاص خود، فضای داستاننویسی ایران را متحول کرد و آن را وارد مرحله جدیدی نمود. مهمترین مفهوم داستانهای صادقی کاوش اعماق ذهن و درون روشنفکران سرخورده و بازماندگان همه شکستهای تاریخی است. این جستجو که با طنزی آمیخته به فاجعه و در شکلهای بدیع داستانی صورت میگیرد، بهرام صادقی را از مهمترین نویسندگان دوره خویش میسازد. او کارهای اصلیاش را در فاصله سالهای 1335-1341 ه.ش نوشت و منتشر کرد. علاوه بر رمان ملکوت، مجموعهای از داستانهای کوتاهش با نام سنگر و قمقمههای خالی (1349 ه.ش) منتشر شده است. این کتاب مجموعهای از بیست و پنج داستان کوتاه است که از سال 1335-1341 ه.ش در مطبوعات چاپ شده و سه سال بعد نیز به صورت کامل توسط انتشارات زمان به چاپ رسیده است. صادقی اولین داستان خود را با نام فردا در راه است، در سال 1335 ه.ش در مجله سخن چاپ کرد.
او با ارائه طنزآمیز جنبههای دردناک زندگی، ضمن آنکه نشان میدهد جهان ما چقدر کهنه و رنج بار است، آرزوی خود را به برقراری عدالت اجتماعی ابراز میکند. بدین ترتیب طنز او نفی زندگی نیست، افشای تمامی عواملی است که باعث حقارت و خواری زندگی میشوند. صادقی از نویسندگان ایرانی است که میتوان آثارش را گروتسک به حساب آورد (اسدی و همکاران،1398). همچنین او با توجه به شرایط سیاسی، اجتماعی و فکری جامعه عصر خود، جلوههایی از معناباختگی و پوچگرایی را در آثار خود منعکس کرد و داستانهایی پدید آورد که مفاهیمی از قبیل یاس و ناامیدی، تنهایی، بدبینی، افسردگی، بی هویتی، دلهره و هراس، پوچی و بیهدفی و در نهایت مرگاندیشی را به مخاطبان انتقال میداد. دوران کودکی و نوجوانی او با سالهای جنبش ملی شدن نفت مصادف گشت. وی در هفده سالگی شاهد شکست جنبش نفت و بازگشت استبداد بود. در دوران متوسطه، ایرج پورباقر، دبیر بهرام صادقی که یک مترجم اگزیستانسیالیستی بود، بر اندیشه او و جمعی از دوستانش تأثیر بسزایی گذاشت و در جلساتی که برگزار میکرد، درباره آثار بسیاری از نویسندگان آوانگارد روز دنیا بحث و گفتگو میکرد. صادقی نویسنده سالهای پس از کودتای 28 مرداد سال 1332 ه.ش و روایتکننده ناکامی، سرخوردگی و شکست آرمانهای روشنفکران عصر خود است. این نسل به علت اوضاع سیاسی به کسانی مثل خلیل ملکی که از حزب توده است، منشعب شده بودند. عده زیادی از این نسل در زمینه شعر، داستاننویسی و مقالهنویسی به اعتیاد روی آوردند و نشانه هنرمندی را وابستگی به یکی از این اعمال میدانستند. این عوامل موجب شد یاس و ناامیدی و مرگاندیشی در بهرام صادقی قویتر شود. بنابراین شرایط آشفته و نابسامانی روحی صادقی نیز بر یاس و ناامیدی او دامن زد (طاهری و اسماعیلی نیا،1392). صادقی در ۱۲ آذر ۱۳۶۳، یک سال پس از مرگ مادرش که تأثیر ویرانگری بر زندگی او گذاشت، در ۴۸ سالگی بر اثر ایست قلبی که به احتمال زیاد ناشی از مصرف شدید موادمخدر بود، درگذشت.
تحلیل اجزای داستان:
1-بخش اول معرفی شناسنامه آقای کمبوجیه است.
فکر میکنم نکته مهم عنوان کردن اداره قند و شکر به جای اداره ثبت احوال است. احساس میکنم نویسنده در حال تمسخر این اداره یا اساس هویت بخشیدن به آدمها از طریق این اداره و تأیید آن است. البته مکان زندگی و اسم پدر و مادر او نامشخص است یعنی در واقع هویت کمبوجیه کاملاً نامشخص است. نسب و محل تولدش معلوم نیست.
2-یک روز از زندگی آقای کمبوجیه است.
آنجا که میگوید «بازهم مثل همیشه با گفتن چند چیز کلی جزییات گفتنی را ناگفته بگذارند و....». فکر میکنم منظورش این است که برای درک وقایع و شناخت شخصیتها باید جزییات را گفت و اینکه با مطرح کردن کلیات اصل مطلب را نمیگویند و مسئولیت را از سرخود رفع میکنند. به نوعی از نظر راوی کلیگویی یعنی پیچاندن و مبهم گذاشتن موضوع روی میدهد.
توصیف صبح بهاری و قول و قرارها یک جورهایی اشاره به فصل بهار و ماهیت آن با عشق بازی و جفتگیری دارد اما آقای کمبوجیه در این زمان در تحت خواب خود به سر میبرد.
«آن قسمت که آقای کمبوجیه بیدار میشود و به سقف نگاه میکند و لبخند آفتاب را میبیند اما دلگیر میشود». فکر میکنم منظورش این است که همه چیز عالی و زیباست و حال و هوای بهار جذبکننده است اما کمبوجیه چون تنهاست و هدفی ندارد از آغاز روز دیگری ناراحت میشود و دوباره سر را به داخل پتو میبرد و آنجا که میگوید «فکر میکنیم و....» میخواهد نشان دهد که او حاضر است هر کاری کند اما از تخت بیرون نیاید چون هدفی برای روزش ندارد. آنجا که میگوید «چطور است درباره ستاره سیار و ثابت فکر کنیم؟» فکر میکنم راوی میخواهد فکرهای بیهوده او را نشان دهد و یا ممکن است طعنهای است و میخواهد تفاوت بین زندگی پویا و زندگی ایستا و بی هدف را نشان دهد.
آنجا که میگوید «بعضی ستارهها ثابتند و حرکت نمیکنند و بعضی ستارهها هم سیارند و از جایشان حرکت میکنند»، به تفاوت میان آدمهایی که هیچ فعالیت و هدفی در زندگی ندارند و در یک نقطه ایستادهاند و آدمهایی که مدام اهداف جدیدی را برای خود تدوین میکنند و سعی دارند در راستای آن فعالیت کنند اشاره دارد. در اینجا تقریباً میتوان گفت که با توجه به توصیف اول راوی درباره بیدار شدن کمبوجیه، او از نوع اول آدمهاست.
کمبوجیه در پاراگراف دیگر باز تلاش میکند موضوع جدیدی پیدا کند و با خود میگوید «درباره خدا فکر میکنم که میگوید خدا طبیعت است و... خب گفتیم طبیعت و....» اینجا هم باز افکارش به بن بست میرسد و ادامه ندارد و میبیند این موضوع هم برای وقت گذراندن کافی نیست.
راوی دوباره تکرار میکند «در زیر لحاف در یک صبح بهاری و.....» در واقع میخواهد تکرار کند که یک روز خوب و زیبا شروع شده اما آقای کمبوجیه زیر لحاف است و با افکار بیهوده وقت تلف میکند.
دوباره موضوع دیگری پیدا میکند «کشتیهای اقیانوسپیما» بعد مدتی فکر کرد اما گفت در این باره عقیده خاصی ندارم و در پاراگراف بعد که راوی میگوید «بن بست مذاکرات و ...» میخواهد بگوید با این موضوعات نتوانسته سرخود را گرم کند و زمان را بگذراند و ناامید میشود. بعد موضوع دیگری را انتخاب میکند.
«عشق»
«آقای کمبوجیه از وحشت نزدیک بود فریاد بزند در مغزش از هر گوشه یکی از زمانهای گوناگون عشق ورزیدن را صرف میکرد». فکر میکنم منظورش این است که عشق را تجربه نکرده و تردید بسیار در مورد این قضیه دارد و دچار خود درگیری در مورد این موضوع است. از عشق ورزی به چه دلیل که نمیدانم ترس دارد و به دلیل ترسی که دارد به این ماجرا وارد نمیشود. آنجا هم میگوید، «کمبوجیه عشق بازی میکند، نکرده است میکنی؟» این را نشان میدهد و تردید اینکه آیا وارد این ماجرا شود یا نه.
«بله عشق بازی میکنم». تصمیم میگیرد که این کار را تجربه کند.
بعد در ذهنش با خودش میگوید «چطور مثلاً؟............. مثلاً زیرلحاف؟» به این موضوع طعنه میزند که تو چطور میخواهی بدون بیرون رفتن و ورود به دنیا و تحرک تجربه جدیدی داشته باشی آنهم تجربه عشق. باید حرکت کنی تا در جریان زندگی آدمهایی وارد زندگی تو شوند و رویدادهایی را تجربه کنی انسان بدون حرکت فقط زمان را به بطالت میگذراند و عمر را تباه میکند. درون ذهن نباید زندگی کنی باید بیرون بیایی و علاوه بر ذهن عمل کنی.
راوی در آنجا که میگوید «عشق در مرحله اول زیر بوته گل شروع میشود و بعد زیر لحاف میآید» هم اشاره به همان از جایت بلند شو برو بیرون و عشقت را در جهان پیدا کن اول احساسات و جذب شخص است و سپس بدست آوردن شخص و هم خوابگی و بیرون آمدن از کسالت تنهایی است.
پاراگراف بعدی کمبوجیه عشق نوجوانی را به یاد میآورد که میگوید «قصه برای سالها پیش است تازه معنی زیباییها را میفهمیدم و......» نشان میدهد که کمبوجیه یک عشق نوجوانی را تجربه کرده و شکست خورده و بعد از آن دنبال عشق نرفته است و این تجربه برای او دردناک بوده است که
آنجا میگوید «ناله فنرها در میآید. یا نه کمدی نبود نبود». نشان از غم انگیز بودن ماجرا برای او بوده است. راوی در اینجا میخواهد عمق رنج یک شکست عشقی را نشان دهد که حتی فنرهای تخت را به ناله میاندازد. پاراگراف بعدی هم نشان از همین دارد.
همچنین آنجا که راوی میگوید «نه دوستان محترم درون آقای کمبوجیه بود که منقلب و ناراحت موضوع تازهای را برای فکر کردن میجست». نشان میدهد که آنقدر برایش دردناک بوده که میخواهد با فکر کردن به موضوع دیگر این خاطره را فراموش کند.
یا انجا که میگوید «درون کمبوجیه هم نبود نیاز فکر کردن بود اگر بتوان گفت که نیاز فکر کردن برای زندگی کردن بود و.....» فکر میکنم منظورش این هست که فکر کردن هم نوعی زندگی کردن هست یعنی همین که کمبوجیه میخواست فکر کند در واقع امید به زندگی کردن داشت و هنوز کاملاً ناامید نشده بود و این هم نوعی زندگی است. البته این به نظرم باچیزی که از اول راوی گفته تناقض دارد. شاید میخواهد متفاوت بودن را نشان بدهد. وقتی نیاز زندگی کردن را مطرح میکند، نشان میدهد که با همه اینها او میخواهد بلند شود و به راهش ادامه دهد و در تقلا هست.
پاراگراف بعدی که میگوید «نمیتوان مته به خشخاش گذاشت و....» میخواهد بگوید حالا جزییات رو ول کنیم و به اصل مطلب بپردازیم این مهم است که او بتواند بر این افکار ناامید غلبه کند.
در پاراگراف بعدی که کمبوجیه فکرهای قبلی خودش را مرور میکند و در نهایت میگوید «کسی که کارش...» میخواهد محتوای اول داستان که زیرلحاف نمیتوان از زندگی چیزی فهمید و تجربه کرد را به طعنه به خودش میگوید.
«خوردن و خوابیدن و به فکر زندگی نبودن» هم اشاره به همین دارد که خودش را زیر سؤال میبرد.
پاراگراف بعدی از اول که میگوید «راستی این هم مسئلهای است که آیا باید آدم همیشه و در همه حال دنبال کارکردن باشد و......» نشان میدهد که از سرعت زندگی شهری خسته و کسل است و از سبک زندگی امروز که باید همیشه در حال کار و جمع آوری مال و منال باشیم تا امکانات بیشتری را برای خودمان فراهم کنیم، بیزار است. لذا این نوع زندگی را زیرسوال میبرد و برای خود یک زندگی روستایی و خانهای ساده را به تصویر میکشد. او لذت زندگی را در این نوع سبک میداند. همچنین این نوع زندگی را توام با عیش و خوشی و آسان به تصویر میکشد. اما از نظر او زندگی مدرن سخت، طاقت فرسا و زمخت است و با وجود تلاش انسان باز هم خانه و آشیانه او تنگ و دل گیر است و نمیتواند به خوشی بگذراند. او میگوید من در واقعیت دلم میخواهد که در یک شهرستان دور از هیاهو زندگی کنم خانه بزرگی داشته باشم قفسه کتاب داشته باشم و کنار دوستم به عیش و خوشی بپردازم و گاهی کتاب بخوانیم و بحث کنیم. به نظرم اینجای داستان در کل نقد به زندگی شهری هست که میخواهد بگوید که در این نوع زندگی نمیتوانیم باهم همنشین شویم و کارهایی که دوست داریم را انجام دهیم. احساس میکنم که اشاره به کتاب خواندن بدین منظور است که کبوجیه با هر سستی که دارد، انسانی متفکر است یعنی دوست دارد گوشهای به دور از هیاهو به فکرکردن عمیق بپردازد و از آن لذت ببرد اما همنشینی با رفیقان شاید بتواند اشاره به خوش گذران بودن او هم داشته باشد. آنجا که اشاره به این دارد که همه چیز دم دست باشد که از جایش بلند نشود هم میتواند اشاره به تنبلی باشد و همین که در زندگی ساده با وجود اینکه امکانات کم است همه همه چیز برای همه راحت بدست میآید و آدمها با کمترین امکانات بهترین گذران را دارند اما در زندگی شهری با وجود امکانات زیاد دسترسی پیچیده و سخت است و برعکس آنچه از زندگی مدرن است نمود مییابد. در آخر هم میگوید «شکوفهها ما را ببینند من چرا خودم را زحمت بدهم؟» به نظر میآید که اشاره به سادگی و راحتی زندگی ابتدایی دارد. البته به نظرم این یک تناقض است چون زندگی ابتدایی با وجود سادگی به تحرک و فعالیت نیاز دارد و زندگی شهری انسان را تنبل و سست کرده است. آیا میخواهد بگوید که در زندگی ابتدایی با اینکه همه چیز ساده و در دسترس است، ما فعالیت هم داریم و بیشتر میتوانیم به آنچه دوست داریم بپردازیم و عیش و خوشی در زندگی جریان دارد. در واقع خودمان هستیم و ازخودبیگانه نشدهایم. اما زندگی شهری باوجود امکانات این خوشی و حس خوب را از ما گرفته است و به انسانهای تک بعدی و ازحودبیگانه تبدیل شدهایم.
پاراگ بعدی که میگوید «نکته اینجاست که چون آقای کمبوجیه اینجا رسید دیگر فکر امانش نداد و....». نشان میدهد که یک دفعه او از فکر و خیال بیرون میآید و خود را زیر لحاف میبیند. نویسنده تخت خواب کمبوجیه را به سنگر او یعنی جایی که از زندگی واقعی فرار میکند و به آن پناه میبرد، تشبیه میکند بعد میگوید در سنگر خود آرام میگیرد خواب است یا مرده دوباره میگوید که او در سنگر تسلیم شده یعنی نتوانسته از زیر لحاف بیرون بیاید اما قمقه او خالی است یعنی زندگی او به سر نیامده و هنوز لیوان عمرش پرنشده پس به خواب رفته است و دشمن نتوانسته به غنیمت به آب دست یابد. فکر کنم این جملات اشاره به عزراییل دارد که جانش را نگرفته است. بعد که یک پسربچه را توصیف میکند احساسم این است که خودش را در نوجوانی به خاطر میآورد بعد مردی میآید و میگوید من یار تو هستم ولی کمبوجیه نمیشناسد و از پسربچه میخواهد که او را بیرون کند او میگوید که به رسمیت مرد را نمیشناسد بعد راوی از مدارک صحبت میکند. نمیدانم دقیقاً ولی فکر میکنم که در اینجا میخواهد طعنه بزند که هنوز حرف آدمها را نشنیدهایم محکوم میکنیم یا درباره آنها تصمیم میگیریم.
پاراگراف بعد راوی تلنگری میزند که آیا کمبوجیه مرده یا خواب است بعد میگوید او نمرده با مرگ میجنگد بعد از دقایق آخر میگوید شاید کمبوجیه در حال مرگ است و این دقایق به کل زندگیاش و کارهایی که دوست داشت انجام دهد و شکستهایش فکر میکند. آنجا که میگوید یارو را شناختم شاید اشاره به این دارد که در زندگیاش به کسی لطمه زده و تصمیم عجولانه در مورد او گرفته و الان عذاب وجدان دارد و حالا در خیالش دنبال فرصتی برای جبران است.
در پاراگراف بعدی که میگوید «فکرش را بکن بهتر نیست زن بگیری و.....» نشان میدهد که در ذهنش درگیر است که همنشینی با زن و فرزند و زندگی خانوادگی آیا بهتر از رفیق نمیتواند به او آرامش دهد.
«ساعت زنگ میخورد بلای آسمانی یا موهبت الهی و.....» این جملات نشان میدهد کمبوجیه خواب بوده بیدار میشود و از تخت پایین میآید و این افکار که در قالب فکر بود قطع میشود و در نهایت پاراگراف نشان میدهد او تا عصر خواب بوده است. دو پاراگراف بعدی بیانگر این است که او دوباره دراز میکشد و غذا را هم حتی در تختش میخورد.
در این پاراگراف که میگوید «در یک روز بهاری.....» میخواهد باز به همان اول متن باز گردد که کمبوجیه یک روز زیبا را در یک فصل زیبا برای عشق بازی تنها در تخت
میگذراند و فکر میکند.
پاراگراف بعدی او میگوید «باز هم رحمت به روزهایی که اداره داریم». نشان میدهد که کل روایت یک روز تعطیل آقای کمبوجیه است. در زندگی شهری انسانها دچار روزمرگی و از خودبیگانگی هستند و به همین دلیل حتی نمیدانند که چگونه به استراحت و خوشی بپردازند و آدمها به ماشین تبدیل شدهاند. در واقع زندگی مدرن کارگران یقه سفیدی را شکل داده که در ظاهر به کار اداری میپردازند. به عبارتی تبدیل شدن کار اداری به روتین و عدم نیاز به مهارتهای فردی و تکرار فعالیتها انسان را به انسانی کسل و دل زده تبدیل کرده است. همچنین با وجود درگیری انسانها در این سبک زندگی همیشه احساس انزوا میکنند و زندگی مدرن به دلیل تشدید فردیت و کاهش جمعگرایی در زندگی روستایی و ساده کسالت، تنهایی، ناامیدی و ناخوشی را در بین جوامع امروز افزایش داده است. همچنین در این پاراگراف اشاره به عشق زندگیاش میکند و فرق تراژدی و کمدی را میگوید و در نهایت عنوان میکند که در تجربه او هیچ کدام اتفاق نیافتاده است نه عاشق بوده و برای رسیدن به معشوق مرده و نه به خواستگاری رفته و خانواده جواب رد دادهاند. پس از نظرش تجربه او مضحک بوده است. به نظرم میخواهد بگوید که او برای رسیدن به عشقش هیچ تلاشی نکرده است و در حال حاضر رنج کشیدن از به دست نیاوردن مضحک است زیرا او هیچ اقدامی انجام نداده است و تنها یک جا نشسته و فکر میکرده است. در کل فکر میکنم نویسنده با شخصیت کمبوجیه میخواهد انسانی را برای ما توصیف کند که هیچ تلاشی برای رسیدن به هدف نمیکند او در کل خسته است انسانی ناامید و دلزده از زندگی امروز است. سست است و اراده ندارد، بیهدف و بیانگیزه است و به یک ماشین تبدیل شده است.
3-شناسنامه دوم
نکته مهم این است که دوشیزه سکینه ساکن شهرستان است. اما آقای کمبوجیه ساکن تهران بود.
۴- یک شب از زندگی دوشیزه سکینه
پاراگراف اول و دوم سکینه در حال بستن موهایش به شکل دم اسبی است اما موفق نمیشود و از مادر پیرش که گوشهای سنگینی دارد، کمک میخواهد. نکته پاراگراف اول این است راوی «مادر را خدابیامرز خطاب میکند و داخل
پرانتز توضیح میدهد اخیراً ممکن است مرحوم شده باشد» اینجا نویسنده به خاطر پیر بودن مادر یک جابه جایی زمانی را انجام میدهد.
پاراگرافی که میگوید «ساعت 8 دوشیزه سکینه با موهای دم اسبی روی یک صندلی لهستانی نشست و....» فکر میکنم نشان میدهد که او میخواست خودش را شکل افراد فرهیخته کند و بر روی صندلی بشیند و مجله بانوان آینده را بخواند. نکته جالب این است که به مطالعه علاقه ندارد و تنها میخواهد تظاهر کند و یا سبک زندگی خود را به گونه دیگری نشان دهد و یا خود را فرهیخته نشان دهد.
پاراگراف «پیام واعظ شهیر» فکر میکنم میخواهد نشان دهد که این مجله یک مجله مد و زیبایی است و میخواهد مد و مصرف و سبک پوشش و حتی تفکر زنان ایرانی را تغییر دهد.
در پاراگراف «علت اینکه من در این مسابقه شرکت کرده و....» این قسمت تحولات اجتماعی جایگاه زنان و تلاش آنها برای تغییر به ویژه تغییر سبک زندگی را نشان میدهد البته نکته اینحاست که مدرن شدن را با برداشتن چادر نشان میدهد و همان طور که جامعه مدرن با ورود خود و شروع نوسازی سعی بر نابودی سنت به ویژه دین کرده این خانم هم به عنوان یک نماینده تفکر این چنینی میخواهد به همه دنیا نشان دهد که با انتقاد به سبک پوشش سنتی و دینی مدرن فکر میکند. این بخش نشان میدهد که دوران دوشیزه سکینه همراه با تحولات اجتماعی هویت زنان تشکیل انجمنها و مبارزه برای آزادی البته به معنای غربی شروع شده است و در این دوران زنان به نوعی خوداگاهی از خواستههای خود دست یافتهاند و با وجود فرهنگ جنسیتی آن زمان به هر شکلی در حال تبلیغ و اشاعه این خودآگاهی هستند. ان جمله هم که میگوید «در کنار مردان و ....» هم نشان میدهد که زنان در این دوره خود را از حوزه عمومی و دیده شدن محروم میدانند در واقع زنان نامرئی بودند و متعلق به حوزه خصوصی در جامعه بودند. اکنون برای ورود به عرصه اجتماعی میخواهند در زمره مردان و ... قرار گرفته و این احساس محرومیت را ازبین ببرند. جالب است که سکینه که به مطالعه علاقه ندارد یک چنین متنی را میخواند.
در پاراگرافی که سکینه میگوید «چرا به مادرم والده بگویم به خاطر نزدیکی که به او دارم مامان میگویم اما پدرم نه باید بیشتر احترام بگذارم و ابوی میگویم» نشان میدهد که یک درگیری سنت و مدرنیته وجود دارد. در پاراگراف قبل سکینه مجلهای را میخواند که در تلاش آگاهیسازی زنان حال با هر سبکی به نام مدرن شدن و هر علتی که محرومیت اجتماعی زنان در یک ساختار مردسالارانه یا پدرسالانه است میباشد. در این پاراگراف در باب مادرش سنت را کنار میگذارد و او را والده میخواند. اما پدرش را بر مبنای نگاه سنتی که به پدر باید احترام بیشتری گذاشته شود را با کلماتی چون ابوی نشان داده میدهد. در آنجا که میگوید چقدر زشت و بیادبانه و ناهنجار است بیانگر این است که ساختار پدرسالاری در جامعه یک هنجار اجتماعی است و بر جامعه سلطه دارد. همچنین جایگاه پدر در خانواده یک فاصله را نشان میدهد که با هنجار حرمت توجیه پذیر شده است. البته درباره دو پاراگراف پیشین این نکته حائز اهمیت است که اجتماع زنان در زمان ورود به تحولات ساختارهای فرهنگی هستند. قاعدتاً فرهنگ که بر ذهنیت جمعی جامعه نقش میبندد دیرتر از بخش مادی جامعه متحول میشود به ویژه که فرهنگ از ساختار دیگری بخواهد ورود کند و با زمینههای اجتماعی جامعه مدنظر متفاوت باشد.
در پاراگرافی که سکینه به ابوی خود میگوید «دیگر طاقت تحمل محیط خراب را ندارد» نشاندهنده شرایط سیاسی و اجتماعی جامعه است. همچنین نشان از محرومیت اجتماعی زنان از موقعیت اجتماعی و حضور در عرصههای اجتماعی است و اینکه این دوشیزه به این امور آگاه است و میخواهد بر این محرومیت با مهاجرت فائق شود.
پاراگرافی که پدر میگوید «دخترمو....» یک وابستگی خانوادگی از سوی پدر و مادر رانشان میدهد که میخواهد دخترش را از رفتن به دیار دیگر منصرف کند اما به تهران برای ادامه تحصیل بفرستد تا به بخشی از رویاهایش برسد. هیچ وقت خارجی دلش نمیسوزد و.. آن حس مهین پرستی و امید به آبادانی را نشان میدهد.
در پاراگرافی که میگوید که «پس از مدتی که با مادر سکینه سر و کله زدن و....» نشان میدهد دختر تقلای خود را تا ساعت 11 شب برای رسیدن به رویاهایش کرد اما به نتیجه نرسید در واقع همان شد که در نهایت پدر خانواده میخواست.
پاراگرافی که ساعت 11.30 شب خواب را روایت میکند فکر میکنم دوشیزه برعکس آنچه در متن هست به همه آن چیزها فکر میکند یعنی هم آغوشی با مردان و ... و برای خوابیدن از قرص خواب استفاده میکند چون آرامش لازم را ندارد.
5-چند جمله احساساتی
در اینجا راوی نشان میدهد که آقای کمبوجیه و سکینه ازدواج میکنند و فرزندی به دنیا میآورند.
6-شناسنامه سوم
در اینجا همه چیز مشخص است اسم پدر و فامیلی او و اسم مادر برخلاف دو شناسنامه قبلی درج شده است. شاید منظور نویسنده از این تغییر تحولاتی است که در جامعه برای هویت بخشیدن به افراد صورت میگیرد.
7- یک روز و یک شب اقای ارسطو
نویسنده در اینجا اشاره به برادر دوقلوی ارسطو، اشکبوس میکند که میمیرد و بعد از عقاید مختلف راجع به مرگ او میگوید که «پزشک قانونی بیماری را علت میداند». اما نکته جالب در بخش روزنامه است که مینویسد «اشکبوس در بغل مادرش بوده خود را به میان حوض آب پرتاب میکند». فکر میکنم شاید این نشاندهنده همان فرهنگ جنسیتی سنتی است که مادران و زنان در هر واقعهای مورد مواخذه قرار میگیرند. در گذشته دلیل از دست دادن فرزندان را بیکفایتی مادر میدانستند و معمولاً در هر واقعه زن مقصر بود. یا شاید منظور طعنه به شرایط سیاسی و اجتماعی موجود باشد که حتی نوزاد خودکشی میکند یعنی شرایط جامعه فاجعه بار است.
بعد که سکینه دفترش را برمیدارد در مورد مرگ فرزندش مینویسد «آه از این محیط نامساعد و........» نشاندهنده شرایط نامساعد اجتماعی و سیاسی است که مادرش مرگ او را به فرار از این شرایط تعبیر میکند. بعد از یکی دو روز که امواج غم فرونشست مینویسد «باید او را به خارجه بفرستم...» من فکر میکنم جملات برعکس هست یا جای وقایع عوض شده چون اشکبوس مرده و مادرش میخواهد فرزندش را برای نجات از شرایط موجود به خارج بفرستد. نکته دیگر سکینه هنوز مهاجرت را بهترین راه برای رهایی از شرایط موجود و پیشرفت میداند. اکنون آنچه را که در ساختار فرهنگی خانوادهاش نتوانست بدست آورد میخواهد برای فرزندش عملی کند در واقع او هیچ امیدی به بهبود وضع موجود ندارد.
نظر آقای کمبوجیه در مورد مرگ فرزندش به نوعی طعنه به زندگی خودش و شیوه گذران عمرش هست که علاقهای به فعالیت به ویژه فعالیت زیاد نداشت و معتقد بود هرکس که مدام کار کند از زندگی لذت نمیبرد. اکنون پسرش با فعالیت زیاد خودکشی کرد. «او سنگر زندگی را تهی کرد اما من با قمقه خالی از این گوشه به آن گوشه فرار میکنم» اشاره به این هم میتواند داشته باشد که من کاری نمیکنم و از مرگ فرار میکنم.
قسمت ارسطو هم به این نکته اشاره دارد که هیچکس دنیای ارسطو را درک نمیکند و باید بار رنج و غم را تنهایی به دوش
بکشد و مسیر زندگی را تنها طی کند.
نکته تأمل برانگیز این است که یک واقعه را افراد و گروههای مختلف به شیوه متفاوتی تفسیر میکنند و این تفسیر بر مبنای تجربه زیسته و شخصیت فردی و اجتماعی آن فرد میباشد. همچنین بیانگر ساختارهای حاکم جامعه و تربیت اجتماعی است. منظور این است که در بخش پایانی نویسنده تنوع و کثرت دیدگاهها را به زیبایی روایت کرده است و نشان میدهد که تفسیرها از یک رویداد وحدت ندارد بلکه تنوع در تفسیر و نگاه وجود دارد. نکته دیگر این است سکینه و کمبوجیه پس از سالها و ازدواج کردن هنوز همان عقاید و ویژگیهای شخصیتی خود را دارند. اما نکته جالبتر این است که سکینه زن جامعه بیشتر به وقایع اجتماعی و سیاسی فکر میکند و به دنبال پیشرفت کردن است در واقع او ستاره سیار است اما کمبوجیه بیشتر منفعل است و به اموری از این دست نمیپردازد به دنبال زندگی پیچیده نیست بلکه به دنبال یک زندگی ساده است و از تغییر و تحرک فرار میکند او در واقع ستاره ثابت میباشد. بر مبنای شناسنامۀ این دو میتوان گفت که کمبوجیه ساکن تهران است اما از زندگی شهری بیزار است و علاقه به ترک این محیط و زندگی در محیطی آرام دارد اما سکینه در شهرستان زندگی میکند و علاقه به زندگی پیچیده و سریع شهری دارد و این دو با این تمایز دیدگاه با هم ازدواج میکنند و فرزندی به دنیا میآورند. در نهایت آینده ارسطو مشخص نیست چون مادر علاقه به مهاجرت و پدر دیدگاه متضاد دارد که چرا به خودمان سختی بدهیم. لذا چرخهای که برای سکینه در جوانی اتفاق افتاده که نتوانسته به دلیل نظر پدرش مهاجرت کنند ممکن است دامن ارسطو را نیز بگیرد اما احتمال دیگری وجود دارد ارسطو همچون پدرش باشد و نگاهی متمایز به زندگی نسبت به مادر خود داشته باشد و در نهایت شاید ارسطو راهی جز این دو دیدگاه را برگزیند که با دیدگاه والدین خود متمایز باشد.
تکنیکهای داستان:
تکنیک زمانبندی، تکنیک قطره چکانی، تکنیک تبخیر
ساختار داستان:
جزئی نگری دنیای فراصنعتی، تناقض واژگانی و بصری، وجود تنوع، وجود افراطهای نشانهای و توصیفی، برهمریختگی روایت داستان، چندروایتی بودن، وجود عدم قطعیت و ابهام در روایتها، هرکدام از شخصیتها نمادی از سبک خاص زندگی هستند.، تجربی بودن حیات، کثرتگرایی، ابهام در هویت شخصیتها، پایان باز. ■