ناداستان «خوف و یقین» نویسنده «فروغ صابرمقدم»

چاپ تاریخ انتشار:

forogh saber moghadam

همۀ ما روزهایی را تجربه کردیم که دیگر تکرار نشده‌اند و در مدت عمر با آدم‌هایی برخورد کردیم که فقط یک یا دو بار آن‌ها را دیدیم و بعد غیب‌شان زده و هرگز نپرسیدیم کجا رفتند و چرا دیگر آن‌ها را ندیدیم‌؟ آیا آن‌ها فقط یک رهگذر بودند یا پیامی برای‌مان داشتند. چرا فراموش می‌شوند؟ فکر کنید که در طول عمرتان چند بار به این نوع از افراد برخوردید؟

آیا افرادی را بیاد می‌آورید که یک روز وارد زندگی‌تان شدند و یا کمکی بهتان کردند و به‌ قول معروف سنگی از جلوی پای‌تان برداشتند و وقتی دوباره به آن مکان رفته باشید تا یک‌بار دیگر با او ملاقات کنید به شما بگویند چنین شخصی را نمی‌شناسند؟ گاهی چنان غرق زندگی هستیم که توجه‌ای به اطراف و افراد پیرامون‌مان نداریم و موضوعات پررنگ زندگی‌مان حتمأ باید مربوط به خانواده، بستگان، دوستان، هم‌وطن‌ها و کشورمان باشد تا به آن‌ها اهمیت بدهیم. وقتی در خطر باشیم آژیر حمله به صدا در می‌آید و اگر دارایی‌مان را در معرض دستبرد ببینیم ترس از بی‌پولی کم مانده که جان‌مان را بگیرد. حس خوشبختی مبدل به یک ماده شده و زندگی حول محور مادیات می‌چرخد. تا وقتی در امنیت هستیم اوضاع بر وفق مراد است. باقی، همه وهم است و خیال! آدم‌های دیگر. کشورهای دیگر. قحطی. گرانی. دوا و درمان. بیماری. راه چاره‌ و درمان توهم هم قرص‌های آرام‌بخش است و اسارت و اسارت. اگر أوهام هم‌چنان ادامه داشت دوز قرص‌ها بالاتر می‌رود و تو بیشتر به وهمیات خود فرو می‌روی و به‌تدریج مسخ می‌شوی. مسخمان می‌کنند. مأموریت‌ آن‌ها مسخ‌کردن و نابودی ما است.

زندگی خیال نبود. روزها ادامه داشت و شهر پناهگاهی امن بود در سرزمینی که تعداد غریبه‌ها بیشتر از آشنا‌ها بود. هر محله‌ دارای یک کتاب‌خانه‌ عمومی بود که در سال‌های اخیر شهرداری‌ها به دلیل کمبود بودجه برخی از کتابخانه‌ها را تعطیل و ساعات یا روزهای کاری آن‌ها را در هفته کاهش داده بودند. خلوت صبح‌گاهی کتاب‌خانه‌ محل همیشه به دادم می‌رسید. کتاب‌خانه در انتهای بن‌بست خیابانی به غایت زیبا واقع بود. در بین منازل فقط یک ساختمان بود که به‌طرز عجیب و غریبی تک افتاده بود و نمای بیرونی‌اش انگار وصله‌ای ناجور در یک لباس اعیانی بود و حسابی توی ذوق می‌زد. در و پنجره‌های خانه کهنه و درب و داغان شده بود. رنگ سوخته قهوه‌ای پنجره‌ها در اثر باد و باران و تابش خورشید رنگ‌پریده و پوست‌پوسته شده و عنکبوت‌ها در حد فاصل چارچوب‌ها تار تنیده‌ بودند. پرده‌های توری سفیدی زهوار‌در‌رفته‌ای که به مرور زمان زرد و دودی شده‌ بودند چهرۀ

منزل را زشت‌تر کرده بود. حاشیه پنجرۀ اتاق نشیمن خانه و در مجاورت حیاط پوشیده از پیچک‌ و علف‌های هرز بود و گل‌های شبدر از سر و کول نرده‌های حیاط بالا رفته بودند. انبوهی از گل‌‌های شیپوری بنفش‌رنگ به دور تنۀ تک‌درخت سرو باغچه حلقه ‌زده و از میان شاخ‌و‌برگ‌های سوزنی آن بالا رفته و انگار بخواهند به آسمان برسند خود را در هوا و به‌دور ستونی نامرئی پیچ‌و‌تاب داده‌ بودند.

صاحب آن عمارت را می‌شناختم؛ اگرچه هیچ‌گاه با او از نزدیک برخورد نکرده بودم و همیشه او را از پشت پنجره دیده بودم. هر وقت می‌خواستم از کنار خانه‌اش بگذرم، به خود نهیب می‌زدم که برنگرد و نگاه نکن؛ اما باز هم گوش شنوا نداشتم و برگشته و نگاه می‌کردم و او همیشه پشت پنجره ایستاده بود. چشمان آبی او از پشت پنجره هم می‌درخشید. دو سه بار او را در حیاط خانه‌اش هم دیده بودم. لاغر‌اندام و قوزی بود و تند‌تند راه می‌رفت.

ذهنم در گودی خیالم گفت: «او تنها زندگی می‌کنه. خونۀ مرتبی نداره. از اون خونه‌هایی که وقتی واردش بشی ممکنه پات به سطل آشغال وسط اتاق بخوره یا حولۀ حمام، کفش، دمپایی، کف‌گیر و بشقاب را روی میز اتاق پذیرایی ببینی.»

گفتم: «به ما چه؟»

ذهن گفت: «باید از او ترسید!»

گفتم: «چرا؟»

ذهن گفت: «می‌تونه یه انگلیسی خطرناک باشه... ممکنه آدم بکشه... تو رو بکشه!»

گفتم: «شاید از خارجی‌ها خوشش نیاد؛ اما چرا آدم بکشه!»

ذهن گفت: «شاید از خارجی‌ها، خوشش نیاد، اما بعید نیست آدم بکشه!»

خورشید می‌تابید و هم‌زمان باران ریزی می‌بارید. در راه کتاب‌خانه از مقابل منزل او گذشتم و باز هم برگشتم و به پنجره نگاه کردم. پشت پنجره ایستاده بود. دلم هری ریخت. ترسیدم و قدم‌هایم را تندتر برداشتم و از ان جا دور شدم. کتاب‌خانه شلوغ نبود. در صف تحویل کتاب ماندم. می‌توانستم کتاب‌ها را به دستگاه کتاب‌خوان تحویل دهم؛ اما حوصله نداشتم و همان‌جا ایستادم و وقتی برگشتم مرد قوزی را پشت سر خود دیدم که در صف ایستاده بود و با چشم‌های آبی خود چشم به من دوخته بود؛ ولی قوزی که همین چند دقیقه قبل داخل خانه‌اش بود و داشت از پشت پنجره به من نگاه می‌کرد. با سرعتی که من داشتم او باید از پشت سرم دویده باشد تا خودش را به من رسانده و در صف پشت سر من بایستد. اولین بار بود که او را از نزدیک می‌دیدم. شک نداشتم که خودش بود. یک چتر صورتی در دستش بود که شرشر آب از ان می‌ریخت روی موکت کف کتابخانه. نگاهم به بیرون از پنجره سُر خورد و دیدم از باران خبری نیست و خورشید می‌تابید پس چتر او چرا خیس بود و قطره‌های آبی که می‌چکید از کجا می‌آمد؟

گفتم: «چترتان آقا! چترتان کتابم را خیس کرد!»

گفت: «چتر من خیس نیست!»

به چترش نگاه کردم. با تعجب دیدم که چتر خشک بود و پره‌های آن در هوا تاب می‌خورد! خودم همین چند لحظه پیش دیده بودم که چترش خیس است. چطور ممکن بود؟ به خودم شک کردم. آیا خیالاتی شدم؟...

کتاب‌ها را تحویل دادم و سمت قفسۀ کتاب‌ها رفتم تا کتابی را برای امانت انتخاب کنم. نمی‌توانستم از فکر قوزی بیرون بیایم. دوست داشتم سر از کارش در بیاورم. همان جا ایستادم و او را زیر نظر گرفتم.

ذهنم گفت: «نگاهش نکن. بریم از این‌جا!»

پس کتاب هم می‌خواند! با کتاب‌دار داشت خوش‌وبش می‌کرد. پس روابط‌عمومی‌اش هم خوب است! نگاهم به چترش افتاد. چتر صورتی! مگر مردها چتر صورتی به دست می‌گیرند؟ شاید چتر مال زنش باشد! چتر خشک بود؛ اما همانطور که ایستاده و داشت با کتابدار حرف می‌زد چشمم افتاد به کت کرمی‌رنگش که باران آن را از پشت کاملاً خیس کرده بود؛ پس من اشتباه نکرده بودم. پس چتر چطور خودبخود خشک شده بود؟

وقتی از کنارم عبور کرد متوجه بخار پرتوی مه‌آلود و خاکستری‌رنگ از سمت کت وارفته و چرک‌مرده‌‌اش شدم! از دیدن این تصویر لرزیدم.

قوزی چتر و کوله‌پشتی خود را روی زمین گذاشت و پشت میزی نشست و سرگرم خواندن روزنامه‌ شد.

ذهنم گفت: «این‌جا نایست. برو.»

از ذهن اطاعت کردم و برخلاف همیشه که دو یا سه ساعت وقتم را در کتاب‌خانه می‌گذراندم؛ اما کتابی به امانت گرفتم و سریع از ان‌جا بیرون آمدم. در طول کوچه فکر قوزی ذهنم را حسابی درگیر خود کرده بود. برای چی بیرون آمده بودم؟ از چی می‌ترسیدم؟ چرا می‌ترسیدم؟ چرا از او فرار می‌کردم؟ ذهن هم بنای ناسازگاری گذاشته و با این‌که به رأی آن عمل کرده بودم؛ ولی دست‌بردار نبود و به‌شکل لجام‌گسیخته‌ای هیبت مرد رادر برابرم ظاهر می‌کرد. از کنار منزل مرد که می‌گذشتم، نگاهی سمت پنجره انداختم و خواستم بگذرم که با تعجب دیدم قوزی پشت پنجره ایستاده و به من خیره شده و نیشش باز است. لحظه‌ای همان‌جا میخکوب شدم. او که الان در کتاب‌خانه بود. پس این چه کسی

 بود؟ چشم‌هایش از پشت شیشه مانند دو گوی سپید برق می‌زد.

ذهنم گفت: «نگاش نکن. خودشه... بریم...»

راه افتادم و گفتم: «برادر دوقلو داره. از کتابخونه که اومدم بیرون، نشسته بود و داشت روزنامه می‌خوند. تنها مسیر کتابخونه به خونه همینه! چطور ممکنه بعد از من از کتابخونه بیرون اومده باشه و از کنارم رد شده باشه و من اونو ندیده باشم؟»

از ترس می‌دویدم و فرار می‌کردم.

ذهنم گفت: «خودش بود. همون کت کرمی‌رنگ تنش بود. همون چشم‌ها. همون نگاه... خودش بود.»

ذهنم در گودی خیال خود داستان‌سرایی می‌کرد و خلقم را حسابی تنگ کرده بود. دوست داشتم مثل یک تکه آشغال از مغزم بیرونش بیاورم و پرتش کنم آن طرف. مدام تکرار می‌کرد: «بدو. برو. سریع‌تر. بترس. ازش بترس. ممکنه آدم بکشه. ممکنه تو رو بکشه. ممکنه تو رو بدزده! بدو. برو...»

اراده کردم و کلید چراغ اتاق مغزم را زدم و خاموشش کردم.

به محض خاموش‌شدن ذهنم، صدای قلبم را شنیدم که گفت: «مردی که تو کتابخونه با چتر خیسش کتاب‌های تو رو خیس کرد همونی نبود که الان پشت پنجره دیدی!»

صدای قلبم مطمئنم کرد برخلاف ذهن که گیج و سردرگمم کرده بود و من را می‌ترساند. صدای قلب آرام‌بخش بود و هراسی در این الهام نبود. آن روز به یکی از تجربیات بزرگ زندگی‌ام دست پیدا کرده بودم. یک لحظه جای این دو را عوض کرده بودم و دریافتم را از این وهم ساختگی که ذهن برای من ساخته ‌و‌ پرداخته بود تغییر دادم.

چند ماه بعد، آن کتاب‌خانه هم مانند بسیاری از کتابخانه‌های عمومی دیگر در این شهر بسته شد. با بسته‌شدن کتاب‌خانه عمومی محل هم ناراحت بودم و هم خوشحال؛ شادی من بابت این بود ‌که دیگر مجبور نبودم از آن کوچه و از مقابل منزل مرد عبور کنم و ناراحت از این‌که یکی از محل‌هایی که می‌توانستم اوقات فراغتم را در آن‌جا بگذرانم از دست داده بودم.

سال‌های متمادی یکی از پس دیگری گذشت و من دیگر به آن کوچه نرفتم.

ظن و گمان و بیم و ترس از جمله عواملی هستند که روح را در تنگنا قرار می‌دهند و مقر فرماندهی‌ همۀ این احساسات در مغز است و ذهن فیزیکی ما، گماشته آن است. این ذهن ما را به این زندگی می‌چسباند و از خود واقعی دورمان می‌کند. برای از بین‌بردن ترس درون‌مان باید شهامت به خرج دهیم و افسار ذهن فیزیکی‌مان را بدست گرفته و اجازه ندهیم بر جان‌مان تاخته و برای پیشبرد خواسته‌های خود از ما یک برده بسازد.■

۲۰۱۲ میلادی

ناداستان «خوف و یقین» نویسنده «فروغ صابرمقدم»