در شگفتم که چهطور گاهی دچار نوعی کوری ساراماگویی نسبت به خودمان و دلهایمان میشویم. شاید تأثیر تیرگی اوضاع اجتماعیمان باشد؛ شاید هم زمان کم داریم. زمان، این نعمت پر زحمت! یک تنه چند نقش بزرگ زندگیمان را عهدهدار است.
زمان، همزمان آموزگار و دشمن و قاضی و جلاد است. همزمان تنگ و فراخ و ساده و دشوار است. زمان، همزمان میپزد و میخوراند و قیآور است. تاریک و روشن و زشت و زیبا، همزمان. به راحتی میتوان در یک لحظه صبور بود یا عاصی. برای بعضی چیزها، زمان کم میآوریم، زمان از دست میدهیم یا هنوز زمانش نرسیده. برای چیزهایی دیگر، آنقدر زمان هست که هرگز تمام نمیشود. برای شاد کردن والدین، گاهی زمان چنان کوتاه میشود که حتی فرصت نمیکنی طرح شخصیات را در ذهن خودت پردازش کنی. تا به خودمان میآییم، میبینیم از دستشان دادهایم بدون اینکه حتی یکی از نقشههایمان را برای شاد کردنشان اجرا کرده باشیم. تکرار نشدنیترین داشتههایمان ترکمان کردهاند، بیآنکه مهلت بیابیم آنطور که میخواستیم بخندانیمشان. بیآنکه پیر شوند و بشود یکبار دستشان را برای کمک بگیریم. این زمان وعده دهنده که به اندازه چند سده برای من رؤیا و انگیزه و هدف مینمایاند، برای خوشحال کردن والدینم، با خساست تمام کوتاهترین بازهاش را در نظر گرفت. تا آمدم خیال پردازی یاریشان را مزهمزه کنم، دو تا داغ ابدی نشاند روی روحم، دلم و زندگیم؛ و هلم داد به جلو و گفت شاید وقت درازی داشته باشی؛ سعی کن خوب از آن استفاده کنی! من ماندم و سی سال بچگی؛ سی سال که مثل مه راکدی کنار زندگیم ایستاده و هرگز نه رقیق میشود و نه حرکت میکند. هربار که دست میبرم تا کدورت یک لحظهاش را کمتر کنم، فقط دستم از میان مه رد میشود، سرد و یخ زده از حسرت، کنارم آویزان میشود.
حالا دیگر دریافتهام که مجال حسرت نیست و زمان شاید برای بقیه نقشههایم هم بازههای کوتاه کنار گذاشته باشد. حالا من این مؤلفههای ریز و ارزشمند بازههای کوتاه و بلند زمان را از دست نمیدهم، باطلشان نمیکنم، تا توان دارم میبخشم و باقی میگذارم. باشد که زمان از تنگنظری که در حقم کرده پشیمان شود. باشد که مه معلق سیساله کوچک شود در برابر چکیدههای غلیظ بهرهبریام از زمان؛ از کوچکترین ذرات در اختیارم از زمان. باشد که هر سی دقیقه وقتم، دقیقاً سی دقیقه باشد یا کمی بیشتر، برای بودن، برای ماندن و سرمایهگذاری روی بازههایی که قرار است در آینده بیایند و من دیگر نیستم. به جای مه سنگین و راکد، از خودم جویباری بهجای بگذارم. جویباری زنده و جوشان، و تا وقتی که زمان به یاد و خاطرهام مهلت دهد، زلال جریان کند. جویبار بهجای ماندهام هر دست و قلب و چشم لایقی را سیراب کند. تا جایی که جسم کوچک و در بند زمان و مکانم یاری کند، برای بازههای بزرگ و عظیم زمانهایی که نیستم ذخیره میکنم. روی لحظهها سرمایهگذاری میکنم تا به جای سی سال مهاندود و شکنجهآور، فرصت بیشتری را به چنگ بیاورم از زمان؛ برای خوبی و به درد دیگران خوردن و شاد کردنشان.
با زمان نمیجنگم. من با او رقابت میکنم؛ رقابتی صمیمانه و مداوم. تا روزی که بازههایش را برایم متوقف نکرده، بذر میکارم. بذرهایی که عمر رویش و بالندگیشان خیلی بیشتر از عمر کوتاه من باشد. من ژن خوب نسلهای بعدیمان میشوم. من در آینده شناور خواهم شد و به جای مه، نور خواهم بود؛ نور جاری و زنده. زمان هرچقدر میخواهد بازههایش را کوچک کند، من هستم و میمانم و همین بازههای ریز را پر و سرشار میکنم از ارزش، از آگاهی و محبت. درس خوبی دادی استاد زمان؛ اما سخت و پرهزینه. بهقدرکافی گله کردهام. از این به بعد همان مه بیدرنگ راکد، میشود زنگ خطر؛ هشداری برای زیرکی تو، زمان هوشمند بیتوقف. گرچه بازههای زیبا و پرباری هم به من بخشیدی و از تو سپاسگزارم، به تو قول میدهم که از این پس بازههای هدررفته از من جمع نخواهی کرد که بتوانی از آنها مه بسازی. من شاگرد زندگی هستم، یکی از بهترین شاگردان تو. ترم سی ساله مردودیام، بهترین نیروی پیشران حرص و طمع من است برای به چنگ آوردن تمام بازههای ریز و فروتر از ریز تو. من غلیظ خواهم شد؛ اما روشن و روان و زنده. سپاسگزارم زمان، برای چرخهای بودن حضورت، برای تلخی و سختی و پهناوری همزمانت، برای بزرگی و عمق ریزبازههای کوچک و بزرگت. لحظههای کوتاهت روی زندگی ما بیتأثیر نیستند.
میتوان در یک لحظه فکر بزرگی کرد، میتوان اندیشهای را تنها در یک لحظه ایجاد کرد و لحظههای باارزش زیادی را صرف پروراندنش کرد. میتوان تنها در یک لحظه و حتی با یک نگاه یا لبخند، محبتی عمیق نشاند روی لحظههای کوچک و ممتد دیگران. میتوان یک لحظه کوچک را تا تمام طول زندگی کسی امتداد داد، با یک توجه بهجا و محبت. میتوان به جای مه، نور ساخت. من نور میسازم. آنقدر نور میسازم که نور شوم و تا بازههایی که جسمم هرگز به آنها نمیرسد، امتداد مییابم، جاری میشوم و میتابم. سپاسگزارم زمان!