در زمانهای بسیار قدیم مرد فقیر و گوشه گیری زندگی میکرد، که "لِنا" نامیده میشد. مردمان آن حوالی "لِنا" را که دائماً در کوه و دشت به دنبال شکار میگشت و جا و مکان خاصی نداشت، با نام هائی چون "شکارچی سرگردان" و "مرد آواره" میشناختند.
"لِنا" همواره عادت داشت، که به هر جا پَرسه بزند و از این جا به آن جا برود و با ماحصل شکارهائی که بدست میآورد، زندگی میکرد. او با گوشت شکارهایش غذا میپخت و با پوست آنها برای خویش لباس میدوخت.
"لِنا" فردی بی کس و درمانده بود آنچنانکه انگار هیچ خویشاوندی در تمام دنیا نداشت.
"مرد آواره" هیچکس را نداشت، تا در هنگام بیماری و درماندگی به کمکش بشتابد و یا در مواقع لزوم بتواند به کمکهای کسی متکی باشد.
"لِنا" همواره آرزو میکرد، که ایکاش همدم و همراهی در زندگیاش داشت، تا تنهائیهایش را با او تقسیم میکرد امّا در واقع کدام زنی میپذیرفت، که حال و آیندۀ خویش را با فردی آواره و بی چیز پیوند بدهد و بطور کلی با کسی ارتباط یابد، که:
هیچ سرپناهی ندارد.
لباسهایش را از چرم حیوانات شکاری تهیّه میکند.
هیچ دلبستگی و خانوادهای در دنیا بجز بقچهای که همیشه در بغل دارد، نمیشناسد. معلوم نیست، که لباس شکارش را چه موقع از تن خویش دور میسازد.
یک روز که "لِنا" به شکار رفته بود، برای اینکه خودش را از سنگینی وسایل همراهش برهاند و با سبکبالی بیشتری به دنبال حیوانات شکاری بگردد، اقدام به آویختن بقچهاش بر شاخۀ یک درخت بزرگ نمود سپس جستجوهایش را برای یافتن شکار مناسب آغاز کرد.
"لِنا" هنگام غروب که به همان محل آویختن بقچهاش بازگشت، با شگفتی دریافت که یک کلبه کوچک امّا تمیز در همان جائی که او بقچهاش را آویخته بود، ظاهر شده است.
"لِنا" وقتی به داخل کلبه نگریست، بانوئی جوان و زیبا را در داخل آن مشاهده کرد. بانوی زیبا در گوشهای نزدیک به درب جلوی کلبه نشسته بود و بُقچۀ "مرد سرگردان" نیز در کنارش قرار داشت.
"لِنا" در طی آن روز به موفقیّت هائی دست یافته بود، از جمله اینکه آهوئی بالغی را شکار نموده بود، که اینک آن را در جلوی درب کلبه بر زمین میگذاشت.
زن زیبا بی درنگ و بدون اینکه کوچکترین توجهی به حضور مرد شکارچی آواره داشته باشد و یا به عنوان خوشآمد گوئی کلامی بر زبان جاری سازد، از جا برخاست تا به بررسی آهوئی بپردازد، که مرد شکارچی با خود آورده بود و از چگونگی آن مطلع گردد.
زن زیبا در اثر شتاب زدگی که در این کار از خود نشان میداد، ناخودآگاه سَکندری خود و در آستانه درب کلبه بر زمین افتاد.
زن پس از آن بلافاصله برخاست و خود را به کنار شکار آن روز مرد آواره و سرگردان رساند و بعد از بررسی آن دوباره به داخل کلبه برگشت و در همان محل قبلی نشست و به استراحت پرداخت.
"لنا" لحظهای با حیرت و شگفتی به زن زیبا نگریست.
او آنگاه با خود گفت: من گمان میکردم، که دعاهایم مُستجاب شدهاند و همدَمی برایم پیدا شده است امّا انگار اشتباهی در این بین رُخ داده است.
او سپس درحالیکه بلند بلند حرف میزد، گفت: زن هرزه و شبگرد.
من از این شکارم دست بر میدارم زیرا شما احتمالاً فقط برای مهمانی و خوشگذرانی به این کلبه آمدهاید بنابراین هیچگاه نمیتوانید برایم زن زندگی قلمداد گردید.
"لنا" آنگاه بقچهاش را برداشت و همچون همیشه آواره و سرگردان روانۀ کوه، جنگل و دشت گردید.
"لنا" پس از اینکه مدتی را با قلبی شکست خورده و ناامید راه پیمود، به درخت بزرگ دیگری رسید.
"شکارچی سرگردان" بقچهاش را همچون دفعۀ قبل به یکی از شاخههای بلند درخت آویزان کرد و مجدداً به جستجوی جانوران وحشی برای شکار آنان پرداخت. موفقیّت در آن روز نیز به "لنا" رو کرد و او قبل از تاریکی هوا با آهوئی که شکار
کرده بود، به محل آویزان کردن بقچهاش برگشت.
"لنا" با کمال شگفتی مشاهده کرد، که کلبهای کوچک و تمیز همانند دفعه پیشین در آنجا ظاهر گردیده است.
"شکارچی آواره" نگاهی به داخل کلبۀ کوچک انداخت و با تعجّب بانوئی جوان و زیبا را در آنجا مشاهده کرد، که به تنهائی در داخل کلبه نشسته است و بقچه شکارچی نیز در کنار زن قرار دارد.
زن زیبا با شنیدن سر و صدای حضور "لِنا" از جا برخاست و سلانه سلانه به خارج کلبه آمد.
او آنگاه به کنار آهوئی که "لِنا" شکار کرده بود و اینک آن را در کنار درب کلبه بر زمین گذاشته بود، رفت و به بررسی آن پرداخت.
"لنا" آنگاه بلافاصله به داخل کلبه رفت و در کنار آتش اجاق نشست زیرا پس از چند روزی که به دنبال حیوانات شکاری به اینجا و آنجا رفته بود، به شدت احساس خستگی و کوفتگی میکرد. او در جستجوی شکارهایش غالباً مجبور میشد، که مسافتهای زیادی را پیاده بپیماید.
مدتی گذشت و زن به داخل کلبه بازنگشت.
"لنا" که از تأخیر زن متعجب گردیده بود، سرانجام برخاست و از لای درب کلبه به بیرون نگریست و با کمال تعجّب مشاهده کرد، که زن زیبا حریصانه گوشتهای آهوی شکار شده را به حالت خام میخورد.
"لنا" با شگفتی فریاد برآورد:
من فکر میکردم، که مورد عنایت قرار گرفته و دعاهایم مُستجاب شدهاند و همدمی مهربان نصیبم گردیده است امّا اینک میبینم که به شدت در اشتباه بودهام.
"لنا" آنگاه نگاهش را بسوی زن برگرداند و گفت:
دَلِه بیچاره، آیا با شکاری که همراه آوردهام، برای خودت سور و سات به راه انداختهاید؟
"لنا" آنگاه بار دیگر بقچهاش را برداشت و همچون همیشه آواره و سرگردان روانۀ کوه، جنگل و دشت گردید.
"شکارچی سرگردان" پس از مدتی راه رفتن به درخت کهنسال بزرگی رسید و بقچهاش را به یکی از شاخههایش آویخت سپس به جستجوی حیوانات وحشی برای شکار آنان پرداخت.
"لِنا" غروب همان روز به محل درختی که بقچهاش را به آن آویزان کرده بود، بازگشت درحالیکه با خوش شانسی توانسته
بود، آهوی بسیار خوبی را شکار نموده و به همراه بیاورد.
"لِنا" این دفعه نیز با کلبه کوچک و زیبائی مواجه شد، که در محل درخت و بقچهاش ظاهر گردیده بود.
"شکارچی آواره" نگاهی دُزدانه از شکاف کنار درب کلبه به داخل آن انداخت و با کمال تعجّب مشاهده کرد، که بانوئی جوان و زیبا به تنهائی در داخل آن نشسته است و بُقچۀ مرد شکارچی نیز در کنارش قرار دارد.
"لِنا" بی درنگ به داخل کلبه رفت، تا از چگونگی ماجرا مطلع گردد.
زن زیبا با دیدن مرد شکارچی با روئی گشاده و لبهای خندان بلافاصله از جا برخاست و به "لِنا" برای بازگشتن به خانه خوشآمد گفت آنگاه بی درنگ و بدون هیچگونه گله و شکایتی به آوردن لاشۀ آهو به داخل خانه اقدام کرد.
زن فوراً چاقوی بسیار تیزی را از گوشه کلبه برداشت و با مهارت خاصی پوست آهوی شکار شده را کند و تمامی گوشت بدن آن را از استخوانهایش جدا کرد سپس تکههای نازک و باریک آن را در گوشه و کنار اجاقی که در یکسوی داخل کلبه قرار داشت، آویخت، تا کم کم خشک شوند و از قابلیت نگهداری برای روزها و ماههای آتی برخوردار گردند.
زن زیبا و کدبانو سپس بخش کوچکی از گوشتهای آهو را انتخاب نمود، تا با آنها غذائی خوشمزه و لذیذ برای شام شکارچی خسته تهیّه نماید.
شکارچی سرگردان با خود اندیشید:
اینک مطمئن هستم، که دعاهایم بطور کامل مُستجاب شدهاند.
مرد شکارچی همچون سابق هر روز به شکار میرفت و زن کدبانو به کارهای خانه میپرداخت امّا همواره به محض بازگشت وی با روی خوش و بشاش به پیشواز او میرفت و به وی خوشآمد و خسته نباشید میگفت.
زن سپس گوشتهای شکار آن روز را نیز با سرعت برای خشک کردن و یا نمک سود شدن آماده میساخت و تلاش میکرد، تا یک شام خوب و مقوّی را برای "لِنا"ی خسته فراهم سازد.
"لِنا" پس از آن تا زمانی که زنده بود، با رضایتمندی و خُشنودی در کنار بانوئی زیبا، کدبانو و قدرشناس که از اجابت دعاهایش نصیب وی گردیده بود، زندگی نمود و هیچگاه از شکرگزاری موهبتی که نصیبش شده بود، فروگزاری نکرد. ■