یک روز در اواسط فصل زمستان زمانیکه دانههای ریز و درشت برف همانند پَر پرندگان از آسمان ابری بر زمین میریختند، ملکهای زیبا در کنار پنجرۀ اتاقش در قصر سلطنتی ایستاده بود. قاب پنجرۀ اتاقهای قصر را تماماً از چوب با ارزش و گرانبهای آبنوس سیاه ساخته بودند، که زیبائی خاصی به ساختمان قصر میبخشید.
ملکه به پنجرۀ باز اتاقش تکیه داده و به بیرون خیره شده بود. او کاملاً محو زیبائی ریزش دانههای برفی بود، که چرخ زنان بر زمین میریختند و سطح آن را لایه به لایه میپوشاندند.
ملکه در حین تماشای ریزش دانههای برف با سرانگشتان ظریفش بطور ناخودآگاه با حاشیه قاب پنجره بازی میکرد ولیکن همین مسئله باعث شد، که برجستگیهای کوچک حاشیه قاب چوبی انگشتان ملکه را بخراشند و سه قطره از خون وی بر روی برفهای لب پنجره بریزند.
لکههای قرمز رنگ خون ملکه بر سطح سفید و درخشان دانههای برف آنچنان زیبا جلوه میکردند، که ملکه با خود اندیشید:
آه، اگر من فقط یک بچّۀ کوچک داشتم.
او ممکن بود، پوستی به سفیدی برف، خونی به سرخی گلبرگهای رُز، موها و چشمانی به سیاهی چوب آبنوس داشته باشد.
من یقیناً او را بسیار دوست خواهم داشت.
ملکه مدت زمان کمی پس از این ماجرا صاحب یک دختر کوچولو شد.
دختر کوچولو بسیار زیبا و طناز بود.
او گونه هائی همچون گلبرگهای گل رُز داشت.
موهایش به سیاهی چوب آبنوس بودند.
ملکه نام نوزاد تازه تولد یافته را بواسطه پوست بسیار سفیدش "سفید برفی" گذاشت.
ملکه چند روز پس از به دنیا آوردن فرزندی که عاشقانه او را دوست میداشت، فوت کرد و "سفید برفی" را در این دنیای بیرحم تنها گذاشت.
زمانیکه "سفید برفی" به سن یک سالگی رسید، پدر پادشاهش که از تنهائی رنج میبرد، مجدداً ازدواج کرد و بدین ترتیب همسر دیگری انتخاب نمود.
همسر دوّم پادشاه بسیار زیبا و دلربا بود امّا او گذشته از زیبائی آنچنان خودبین و مغرور بود، که نمیتوانست کسی را که از خودش زیباتر به نظر آید، تحمل نماید.
ملکه جدید دارای یک آئینه شگفت انگیز و سحرآمیز نیز بود بطوریکه هرگاه ملکه در مقابل آن قرار میگرفت و خودش را ورانداز میکرد آنگاه چنین میگفت:
"آئینه، ای آئینۀ روی دیوار
آیا من زیباترین در تمام دنیا هستم؟"
آئینه سحرآمیز در پاسخ میگفت:
"ای ملکۀ جوان، زیبائی شما شگفت انگیز است.
هیچکس را یارای رقابت با زیبائی شما نیست."
بدین ترتیب ملکه از سخنان آئینۀ سحرآمیز بسیار خُرسند میشد و با رضایتمندی از آن فاصله میگرفت زیرا میدانست که آئینه ها هرگز دروغ نمیگویند و همواره چیزی بجز حقیقت را بازگو نمیکنند.
سالها میگذشتند و "سفید برفی" کم کم رشد میکرد و بزرگتر میشد.
"سفید برفی" هر روز از روز قبل زیباتر و دلرباتر میگردید، تا اینکه به سن پانزده سالگی رسید.
او اینک آنچنان زیبا شده بود، که همۀ مردم اغلب دربارۀ زیبائی وی سخن میگفتند.
عامه مردم معتقد بودند که زیبائی و جذابیت "سفید برفی" حتی از ملکه هم بیشتر شده است.
در چنین اوضاعی بود، که یک روز ملکۀ زیبا و مغرور بار دیگر در مقابل آئینۀ سحرآمیزش ایستاد و از او پرسید:
"آئینه، ای آئینۀ روی دیوار
آیا من زیباترین در تمام دنیا هستم؟"
امّا آئینه در پاسخ گفت:
"ای ملکه، شما همچنان زیبا و دوست داشتنی هستید
ولی اینک "سفید برفی" هزار برابر زیباتر از شما است."
این زمان ملکه آنچنان وحشتزده شد، که رنگ صورتش از شدت حسادت به زرد متمایل به سبز گرائید. شدت خشم و عصبانیت ملکه تا بدانجا بود، که اگر در آن لحظه میتوانست با "سفید برفی" روبرو شود، کاملاً آماده بود، که سینۀ دخترک بی گناه را با بیرحمی بشکافد و قلب او را خارج سازد زیرا با تمام وجود از او متنفّر گردیده بود.
رَشک و حسادت ملکه نسبت به "سفید برفی" روز به روز در اعماق قلبش بیشتر رشد میکرد و قویتر میگردید آنچنانکه به یک بیماری خطرناک تبدیل شده بود.
شدت حسادت در وجود ملکه آنقدر افزایش یافته بود، که او نه روزها و نه شبها قادر به خوابیدن نبود.
ملکه سرانجام تصمیم گرفت، که "سفید برفی" را نابود سازد لذا در خفا به دنبال یک شکارچی ماهر فرستاد.
شکارچی مزبور در نزدیکی یک جنگل بزرگ زندگی میکرد و از طریق شکار حیوانات وحشی و فروش آنها در بازار شهر امرار معاش مینمود.
ملکه در ملاقات با شکارچی گفت:
ای شکارچی، من قصد دارم که از شرّ یکی از دشمنانم خلاص شوم لذا از شما میخواهم که در این راه به من کمک نمائید.
شکارچی ابتدا با کشتن انسانها مخالفت نمود ولیکن در اثر تهدیدها و تطمیع ملکه راضی به این کار زشت گردید.
ملکه به شکارچی گفت، بهتر است دخترکی را که با او از در دشمنی بر آمده است، به هر طریقی که میتواند، بفریبد و با خودش به داخل جنگل ببرد و در همان جا بکشد.
ملکه به شکارچی گفت که نباید رَحم و شفقتی در کارش باشد، تا دخترک هیچگاه پس از آن نتواند در مقابل چشمان ملکه ظاهر گردد.
ملکه به شکارچی خاطر نشان کرد، که اگر مدرکی دال بر اثبات مرگ دخترک برایش بیاورد آنگاه جایزهای شایسته و ارزشمند نصیبش خواهد شد.
شکارچی که با فکر دستیابی به یک جایزه بزرگ شدیداً اغوا شده بود، بلافاصله دست بکار شد و توانست پس از مدتی اعتماد "سفید برفی" را جلب نماید و او را با چرب زبانی فریب بدهد و با خودش به جنگل ببرد.
شکارچی زمانیکه کارد شکارش را بیرون آورد، تا آن را در قلب بی گناه "سفید برفی" فرود آورد، دخترک که با دیدن کارد تیز به شدت ترسیده بود، خود را بر زمین انداخت و با خواهش و تمنّا به زانوهای شکارچی افتاد. او با گریه و زاری گفت:
آه، شکارچی عزیز، بر من رحم کنید. لطفاً زندگیم را از من نگیرید و مرا نکشید. من میتوانم از اینجا فرار نمایم و به داخل جنگل وحشی بروم و قول میدهم که هیچگاه به خانهام بر نگردم. دخترک درحالیکه زانو زده بود، آنچنان زیبا و معصوم به نظر میآمد، که قلب شکارچی طماّع به رحم آمد لذا با دلسوزی فریاد برآورد:
دخترک بیچاره، زودتر از اینجا دور شوید و حتی پشت سرتان را هم نگاه نکنید.
من قادر نیستم، که هیچ صدمهای بر شما وارد نمایم و لزومی نیز بر انجام آن نمیبینم.
"سفید برفی" از شکارچی بسیار تشکر نمود و در اندک مدتی از محدودۀ نظر وی دور گردید.
شکارچی با خود گفت: دخترک بزودی توسط جانوران وحشی جنگل دریده و خورده خواهد شد لذا خوب شد که او را نکشتم و دستم را به خون یک بی گناه آلوده نساختم.
شکارچی بسیار خوشحال بود، از اینکه مجبور به کشتن "سفید برفی" نشده است زیرا در صورت ارتکاب به چنین عمل زشتی میبایست، تا پایان عمر عذاب وجدانش را تحمل نماید و قلب وی از این عمل آزار ببیند.
شکارچی آنگاه برای اینکه اطمینان ملکه را به اجرای وظیفهای که بر عهده گرفته بود، جلب نماید و بتواند جایزهاش را دریافت دارد، بلافاصله بچّه آهوئی را شکار کرد و قلب و جگر آن را جدا ساخت و برای ملکۀ کینه جو برد.
دخترک بیچاره و بی مادر اینک خودش را تنها و بی پناه در جنگل مییافت.
او بجز خودش فقط درختان و برگهای آنها را میدید لذا تا سرحد مرگ ترسیده بود و نمیدانست چه کاری باید انجام بدهد و به کجا برود.
دخترک سرانجام تصمیم گرفت، که سریعاً از آنجا بگریزد لذا با شتاب فراوان از روی بوتههای خار و سنگهای نوک تیز عبور میکرد، تا هر چه سریعتر از امکان صدمۀ جانوران وحشی دور شود.
"سفید برفی" همچنان به دویدن خویش ادامه داد، تا اینکه پاهای کوچکش کاملاً خسته و زخمی گردیدند.
او این زمان با هراس به اطراف نگریست.
آفتاب در حال غروب کردن بود.
تاریکی هوا کم کم همه جا را فرا میگرفت.
"سفید برفی" در حالیکه ناامید شده بود، در اوج خوش شانسی توانست خانهای کوچک و خوش نما را در همان نزدیکی بیابد لذا بی درنگ به سمت آن رفت.
دخترک در کمال تعجّب مشاهده کرد، که درب ورودی خانۀ جنگلی کاملاً باز است بنابراین با احتیاط به داخل خانه گام نهاد امّا هیچکس را در آنجا ندید.
خانه بسیار کوچک بود امّا تمام وسایل و لوازمات داخل آن کاملاً تمیز و پاکیزه بودند و با نظم و ترتیب بی سابقهای در جاهای خودشان قرار داشتند.
در وسط اتاق میز کوچکی قرار داده شده بود و روی آن را با پارچه سفیدی که از تمیزی برق میزد، پوشانده شده بودند، انگار که برای شام صاحبخانه یا صاحبخانه ها کاملاً آماده گردیده بود.
بر روی میز هفت عدد بشقاب کوچک همراه با هفت قاشق، هفت کارد و چنگال کوچک و هفت لیوان کوچک قرار داشتد.
در کنار دیوارها نیز هفت بستر خواب کوچک آماده شده بود، که هر کدام جداگانه با ملحفهای سفید پوشانده شده بود.
"سفید برفی" بیچاره که بسیار گرسنه و تشنه بود، از هر بشقاب مقداری سبزی و کمی نان خانگی برداشت و خورد آنگاه مقدار کمی از محتویات هر فنجان را نوشید زیرا دوست نداشت، که تمام سهمیه یکی از افراد آن خانه را به تنهائی بخورد.
"سفید برفی" پس از آنکه کاملاً سیر شد، به شدت احساس خستگی و رِخوَت نمود بنابراین تصمیم گرفت، تا کمی بیاساید و خستگی از تن در کند لذا درصدد بر آمد، که یکی از بسترهای خواب را انتخاب نماید امّا در این کار با مشکل روبرو شد زیرا آنها برای اندازۀ بدن وی مناسب نبودند بطوریکه:
یکی از آنها بسیار دراز بود.
دیگری بسیار کوتاه مینمود.
دخترک تمامی بسترهای خواب را یکی پس از دیگری بررسی کرد، تا اینکه به بستر هفتم رسید.
او آن را بسیار راحت و مناسب یافت لذا خودش را بر روی آن انداخت و بزودی به خواب عمیقی فرو رفت.
وقتی که هوا کاملاً تاریک شد و شب فرا رسید، صاحبخانه ها به آنجا بازگشتند.
آنها هفت کوتولۀ کوچولو بودند، که کوهها را در جستجوی مواد معدنی گرانبهاء از جمله طلا و نقره جستجو میکردند.
کوتولهها ابتدا هفت چراغ کوچک خودشان را روشن کردند و بدین ترتیب بزودی اتاق سراسر نور و روشنائی شد.
آنها خیلی زود متوجّه شدند، که یک نفر در آنجا حضور داشته است زیرا برخی از چیزها دقیقاً در همان جائی که قرار داده شده بودند، اکنون قرار نداشتند بنابراین هر کدام جداگانه شروع به اعتراض کردند:
اوّلین کوتوله گفت: چه کسی بر روی صندلی کوچک من نشسته است؟
دوّمین کوتوله ادعا کرد: چه کسی غذاهای بشقاب کوچک من را خورده است؟
سوّمین کوتوله فریاد زد: یک نفر مقداری از سهمیه نان مرا برداشته است.
چهارمین کوتوله صدا برآورد: چه کسی سبزیجات مرا خورده است؟
پنجمین کوتوله داد کشید: یک نفر از کارد و چنگال من استفاده کرده است.
ششمین کوتوله صدایش را بلند کرد: چه کسی از کارد من برای بریدن استفاده کرده است؟
هفتمین کوتوله اعتراض کرد: یک نفر از مایعات فنجان من نوشیده است.
آخرین نفر از جمع کوتولهها نگاهی به بستر خواب خودش انداخت و مشاهده کرد، که آن را بهم ریختهاند لذا فریاد زد:
یک نفر بستر خواب مرا بهم زده است.
سایر کوتولهها با شنیدن این حرف سریعاً به کنار بسترهای خواب خودشان رفتند و آنها را نیز دچار بهم ریختگی مشاهده کردند.
زمانیکه هفتمین کوتوله به بسترش دست کشید، تا سطح آن را صاف نماید، با تعجب مشاهده کرد، که "سفید برفی" در آنجا به خواب عمیقی فرو رفته است لذا سریعاً سایرین را به آنجا فرا خواند.
او از همۀ شش کوتولۀ دیگر خواست که فوراً در کنار بستر وی حاضر شوند. او آنگاه نور چراغ خودش را به بالای سرش کشاند و با شگفت زدگی از دیدن بچّه ای که در آنجا به خواب رفته بود، فریاد زد:
آه، چه بچّۀ کوچولوی زیبائی!
آنها با خوشحالی گفتند، که فعلاً نباید موجبات بیداری بچّه را فراهم سازند.
کوتولهها به همدیگر گفتند، که بچّه را در همان تختخواب باقی میگذارند، تا به خوابیدن خویش ادامه بدهد ولیکن صاحب آن بستر خواب میتواند آن شب را در کنار یکی از همراهانش بگذراند.
صبح روز بعد وقتی که "سفید برفی" از خواب برخاست و تمامی کوتولهها را در اطرافش دید، شدیداً ترسید امّا به محض اینکه کوتولهها با او به مهربانی سخن گفتند، کم کم ترس از دخترک َرخت بر بَست.
کوتولهها از دخترک نامش را پرسیدند و او مؤدبانه در پاسخ گفت: مرا "سفید برفی" صدا میزنند.
یکی از کوتولهها پرسید: شما چطور به خانۀ ما آمدهاید؟
دخترک آنگاه تمامی اتفاقاتی که برایش رُخ داده بود، به تفصیل برای آنها بیان کرد.
"سفید برفی" گفت که چگونه نامادری او را همراه با یک شکارچی به جنگل فرستاده است و چگونه شکارچی از ریختن خون او در گذشته است.
او همچنین گفت که پس از آن چگونه مابقی آن روز را با ترس به هر طرف دویده است، تا اینکه سرانجام خانۀ آنها را در این قسمت از جنگل کوهپایهای یافته است.
کوتولهها دقایقی با همدیگر به مشورت پرداختند سپس یکی از آنها گفت:
آیا میتوانید کدبانوی خانۀ کوچک ما باشید؟
در آن صورت باید برایمان شام بپزید.
بسترهایمان را مرتب نمائید.
ظرفها و لباسهایمان را بشوئید.
برایمان لباس بدوزید و یا ببافید.
همه چیز خانه را پاک و تمیز نگهدارید و آنها را مرتب و منظم نمائید.
اگر این کارها را میتوانید، انجام بدهید بنابراین میتوانید همراه با ما در این خانه زندگی کنید و هیچکس نمیتواند صدمهای به شما برساند.
"سفید برفی" گفت: آه، بله، من سعی خودم را خواهم کرد.
با این اوصاف کوتولهها اجازه دادند تا "سفید برفی" در خانۀ کوچک آنها اسکان گزیند.
دخترک نیز از خودش هوش سرشاری در این رابطه نشان میداد و تمامی سعی و تلاش خویش را برای راحتی کوتولهها به عمل میآورد.
او خانه را به خوبی مدیریت مینمود بطوریکه خانه از قبل نیز تمیزتر و مرتبتر اداره میگردید.
در مدتی که کوتولهها برای پیدا کردن طلا و نقره به معادن کوهستانی میرفتند، دخترک برای آنها شام آماده مینمود.
کوتولهها نیز با وی بسیار با مهربانی رفتار میکردند و حضور دخترک موجب افزایش شادی و نشاط در جمع آنها شده بود.
هر صبح که کوتولهها بنابر شیوۀ همیشگی خودشان خانه را ترک میکردند، جملگی به "سفید برفی" اکیداً سفارش میکردند، که مواظب خودش باشد.
زمانیکه دخترک در خانه تنها میماند، کوتولهها میدانستند که او در معرض خطر قرار دارد لذا همواره به او میگفتند که در غیاب آنها خودش را در بیرون از خانه آشکار نسازد زیرا هر آن امکان دارد که مادر خواندهاش از ماجرا مطلع گردد و محل اختفای او را به هر طریق ممکن بیابد.
کوتولهها به "سفید برفی" میگفتند: هر کاری را انجام بدهید ولیکن نگذارید هیچ کسی در غیاب ما به خانه وارد شود.
پس از اینکه ملکۀ حسود از مرگ "سفید برفی" اطمینان حاصل کرد، به شدت احساس رضایتمندی و خرسندی کامل مینمود. او از اینکه هیچکس دیگری در دنیا نمیتواند در زیبائی با او رقابت نماید، به خودش میبالید بنابراین مجدداً به جلو آئینۀ سحرآمیز رفت و پرسید:
"آئینه، ای آئینۀ روی دیوار
چه کسی زیباترین در تمام دنیا است؟"
آئینه برای آزار دادن وی پاسخ داد:
"ای ملکۀ زیبا!
در این قصر کسی همتراز زیبائی شما یافت نمیشود.
امّا در آنسوی کوهها "سفید برفی" زندگی میکند.
او با هفت کوتولهای هم خانه است، که پیدا کردن آنها بسیار دشوار میباشد.
او است که هزار برابر از شما زیباتر است."
با شنیدن این مطالب، خشم تمامی وجود ملکۀ حسود را فرا گرفت.
او یقین داشت که آئینه هیچگاه دروغ نمیگوید، پس مطمئن گردید که شکارچی او را فریب داده است و "سفید برفی" هنوز هم زنده است.
ملکه پس از اینکه با واقعیات تلخ موجود روبرو شد، به فکر فرو رفت.
او میخواست تمامی جوانب قضایا را به خوبی بررسی نماید، تا بهترین شیوه را برای اقدامی مؤثر انتخاب کند.
ملکه بنحو جدی و آشتی ناپذیری تحمّل حضور فرد دیگری را در آن سرزمین که زیباتر از او قلمداد شود، به هیچوجه نداشت.
ملکه پس از مدت کوتاهی که به تفکر و چاره جوئی پرداخت آنگاه تصمیم خود را گرفت.
او ابتدا صورت خود را رنگ آمیزی نمود و سپس موهایش را به رنگ سفید در آورد.
ملکه آنگاه لباسهای کهنهای پوشید و خودش را به صورت پیرزن فقیر و درماندهای ظاهر ساخت.
ملکه آنچنان تغییر قیافه داده بود، که کسی قادر به تشخیص وی نبود.
ملکه در اوّلین فرصتی که به دست آورد، قصر سلطنتی را ترک گفت و بسوی جنگل انبوهی که در نزدیکی کوهها قرار داشت، به راه افتاد. او قصد داشت، هفت کوتولهای را که در آنجا بطور مخفیانه زندگی میکردند، بیابد.
ملکه خودش را با مشقّت زیاد به جنگل انبوه رساند. او پس از مدتی جستجو به سختی توانست کلبه کوچک کوتولهها را پیدا نماید لذا به نزدیک درب کلبه رفت و آن را به صدا در آورد و هم زمان فریاد زد:
کالاهای بسیار خوب و قشنگی برای فروش دارم. کالاهای خوب و قشنگی برای فروش دارم.
"سفید برفی" پس از آنکه صدای پیرزن را شنید، بلافاصله از پنجرۀ کوچک کلبه نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
پیرزن، روزتان بخیر. شما چه چیزهائی در سبدتان برای فروش به من دارید؟
پیرزن پاسخ داد: من هر چیز زیبائی که نیازتان باشد، با خود آوردهام.
من چیزهائی مثل: توری لباس، بند قیطان، مروارید، النگوها، گوشوارهها و گردنبندهای زیبا و رنگارنگ را با خودم دارم.
پیرزن آنگاه سبدش را که با پارچهای ابریشمی پوشانده شده بود، اندکی بالا آورد و به طرف "سفید برفی" گرفت.
"سفید برفی" با خود گفت: من میتوانم به این پیرزن محترم و آبرومند اجازۀ ورود به کلبه را بدهم زیرا او هیچگاه صدمهای به من نخواهد رساند.
"سفید برفی" با این اندیشه چفت پشت درب کلبه را برداشت و درب را برای پیرزن باز کرد و از او تقاضا نمود، که به داخل کلبه بیاید.
"سفید برفی" با دیدن اجناس زیبا و دلپسندی که در سبد پیرزن بودند، بسیار ذوق زده شد. او مرتباً آنها را برانداز میکرد و بر بدن خودش آزمایش میکرد.
"سفید برفی" چندین جواهر بدلی و مقداری قیطان ابریشمی خریداری کرد امّا به هیچوجه متوجّه نگاههای شریرانه پیرزن که او را به دقت تحت نظر داشت، نگردید.
پیرزن پس از لحظاتی گفت: فرزند، اینجا بیائید، تا من به شما نشان بدهم که چگونه از تورهای لباس و بند قیطان به درستی استفاده نمائید.
"سفید برفی" هیچگونه سوء ظنی نسبت به پیرزن احساس نمیکرد بنابراین به کنار وی آمد، تا طرز صحیح استفاده از بند قیطانها و تورهای لباس را بیاموزد.
پیرزن توری لباس را به شکل حلقۀ اطراف یقۀ پیراهن در آورد و از "سفید برفی" خواست، تا آن را بر گردن خویش امتحان نماید.
پیرزن پس از قرار دادن حلقۀ توری بر گردن "سفید برفی" بلافاصله گرۀ آن را محکم کرد آنچنانکه دخترک قادر به نفس کشیدن و فریاد زدن نبود لذا پس از لحظاتی دچار سرگیجه شد و بر زمین افتاد آنچنانکه انگار مُرده است.
پیرزن با خود گفت: اینک من براستی زیباترین در تمام دنیا میباشم.
ملکۀ حسود این زمان تصوّر نمود، که صدای قدم هائی را میشنود، که به کلبه جنگلی نزدیک و نزدیکتر میشوند لذا تا آنجا که در توان داشت، سریعاً فرار کرد و از کلبۀ جنگلی دور شد.
هنوز مدتی از این ماجرا نگذشته بود، که هفت کوتوله به کلبۀ خودشان بازگشتند.
آنها پس از آنکه "سفید برفی" را دیدند که بر زمین افتاده و هیچ حرکتی نمیکند، بسیار وحشت کردند و نگرانی شدیدی تمام وجودشان را فرا گرفت.
کوتولهها بلافاصله "سفید برفی" را از زمین بلند کردند ولیکن ناگهان متوجّه حلقۀ توری لباسی شدند که بر اطراف گردن او گره خورده بود لذا بلافاصله دست بکار شدند و گره آن را بریدند، تا اینکه "سفید برفی" توانست اندکی به نفس کشیدن بپردازد.
"سفید برفی" لحظاتی پس از آن به حالت عادی برگشت و توانست به خوبی نفس بکشد و سپس بر روی پاهایش به ایستد.
کوتولهها پس از آنکه تمامی ماجرا را از زبان "سفید برفی" شنیدند، یک صدا گفتند:
آن پیرزن فروشنده نمیتواند کسی بجز نامادری حسود شما باشد.
آنها در ادامه چنین افزودند:
"سفید برفی"، شما نباید پس از این در تمامی مدتی که ما در اینجا حضور نداریم، به هیچکس اجازه ورود به کلبه را بدهید.
ملکه حسود پس از اجرای نقشهاش بلافاصله به قصر سلطنتی برگشت. او فکر میکرد، که "سفید برفی" را کشته و از شرّ او خلاص شده است لذا در مقابل آئینه سحرآمیز قرار گرفت و با شادمانی پرسید:
"آئینه، ای آئینۀ روی دیوار
آیا من زیباترین در تمام دنیا هستم؟"
آئینه سحرآمیز در پاسخ گفت:
ای ملکۀ زیبا
نیرنگی که بکار بردید، شما را زیباترین در دنیا نساخته است.
"سفید برفی" که در جنگلی دور در نزدیکی کوهستان زندگی میکند،
هزار برابر از شما زیباتر است.
هنگامی که ملکه از زنده بودن "سفید برفی" آگاهی یافت، آنچنان خشمگین و وحشت زده شد، که خونها از سراسر بدنش به قلبش هجوم آوردند زیرا متوجّه گردید که با آن همه تلاشها و نیرنگ هائی که تاکنون برای کشتن "سفید برفی" بکار بسته بود، هنوز هم دخترک زنده است و نفس میکشد.
ملکه با خودش گفت: من باید به فکر راه چارۀ دیگری برای این کار باشم. راه چارهای که بتواند کار "سفید برفی" را برایم یکسره نماید و او را از صحنۀ روزگار محو گرداند.
من به هر حال باید این بچّۀ نفرت انگیز را که سدّی برای زیباترین بودنم در تمام جهان است، حذف نمایم.
قابل ذکر است، که ملکۀ حسود در دوران کودکی اندکی فنون جادوگری آموخته بود. بدین سبب او میدانست که چگونه یک شانۀ سر معمولی را مسموم سازد بطوریکه هر کسی از آن استفاده نماید، در اندک زمانی از دنیا رَخت بربندد.
نامادری حسود بزودی خود را برای اجرای نقشۀ جدیدش آماده ساخت.
او مجدداً لباسهای کهنه و ژندهای تهیّه نمود و با پوشیدن آنها به شکل پیرزنی فقیر در آمد، به صورتی که هیچ شباهتی با حالت قبلی نداشت.
ملکه حسود مجدداً به سمت کوه هائی که کلبۀ کوتولهها در کوهپایههایش قرار داشت، رهسپار گردید. او پس از رسیدن به نزدیکی کلبه کوچک جنگلی شروع به فریاد زدن نمود:
کالاهای ضروری برای فروش آوردهام. وسایل بسیار خوبی برای فروش دارم.
"سفید برفی" از پنجرۀ کلبه به بیرون نگاه کرد و گفت:
لطفاً از اینجا بروید.
بهتر است، هرچه زودتر از اینجا دور شوید.
من اجازه ندارم، که به شما اجازه ورود به این کلبه را بدهم.
پیرزن گفت: یک لحظه به این وسیلهای که برای فروش آوردهام، نگاهی بیندازید.
من مطمئن هستم، که شما به آن نیاز دارید و آن را بسیار دوست میدارید.
من حتی میتوانم، آن را به عنوان هدیهای ناچیز به عنوان دوستی به شما بدهم.
او آنگاه جعبهای را که به شکل یک لاک پشت کوچک ساخته شده بود و در داخلش یک شانۀ سر آلوده به سمّی خطرناک قرار داشت، به سفید برفی نشان داد.
دختر بیچاره نتوانست چنان هدیه زیبائی را قبول نکند لذا درب کلبۀ جنگلی را برای ورود پیرزن فروشنده گشود و اجازه داد، تا او وارد کلبه گردد.
"سفید برفی" بدین ترتیب یکبار دیگر نصایح دوستان کوتولهاش را به فراموشی سپرده بود.
او متوجّه نبود که هر کس نصایح خیرخواهانه دوستانش را نادیده بگیرد، یقیناً دچار صدمه و خسارات دشمنانش خواهد شد.
پیرزن پس از آنکه تعدادی از وسایلی که به همراه داشت، به "سفید برفی" فروخت، گفت:
لطفاً اجازه بدهید، تا با این شانۀ سر زیبا به مرتب کردن موهای بلند و زیبای شما بپردازم و از اینکارم لذت ببرم. این شانۀ سر زیبا را هنرمندان ماهر از مرغوبترین و صافترین چوبهای جنگلی ساختهاند سپس آن را به خوبی صیقل داده و بَرّاق ساختهاند.
"سفید برفی" که به هیچوجه فکر نمیکرد، غل و غشی در کار پیرزن فروشنده باشد، در مقابل او ایستاد و موهایش را در اختیار وی قرار داد، تا آنطور که میخواهد، آنها را شانه بزند و برایش مرتب نماید.
پیرزن ابتدا به نرمی شروع به شانه کردن انتهای موهای بلند و زیبای "سفید برفی" کرد.
دخترک که از شانه کردن موهایش به شدت راضی و خشنود شده بود و از این کار پیرزن لذت میبرد، بیش از پیش خودش را در اختیار پیرزن فروشنده گذاشت.
پیرزن کم کم شانۀ سر را به قسمتهای بالاتری از موهای سر "سفید برفی" کشاند، تا اینکه نوک شانۀ سر مسموم شده را به پوست سر دخترک بینوا تماس داد لذا ناگهان سم بکار رفته تأثیرش را برجا گذاشت و "سفید برفی" در اندک زمانی بیهوش شد و همچون مُردگان بر زمین افتاد.
زن حسود و فتنه گر با خود گفت: این سرانجام کسی است که خواسته یا ناخواسته با من به رقابت بپردازد. به هر حال تمامی اتفاقات تا بدین جا همانگونه پیش رفتهاند، که انتظار داشتم.
پیرزن آنگاه با عجله کلبۀ کوچک جنگلی را ترک کرد و به سمت قصر سلطنتی به راه افتاد.
خوشبختانه بزودی غروب فرا رسید و هفت کوتوله دست از کار کشیدند و به خانه بازگشتند.
کوتولهها وقتی که "سفید برفی" را دیدند، که به حالت مرگ بر روی زمین افتاده است، بلافاصله پی بردند که نامادری حسود وی بار دیگر به آنجا آمده است.
کوتولهها بزودی متوجّه وجود یک شانۀ سر ناآشنا در موهای "سفید برفی" شدند لذا سریعاً آن را از موهای بلند دخترک بیرون کشیدند و از او دور ساختند.
"سفید برفی" پس از لحظاتی که تحت مراقبت دوستان کوتولهاش قرار گرفت، به حالت عادی بازگشت و توانست آنچه را بر سرش آمده بود، تماماً برای کوتولهها بازگو نماید.
کوتولهها بار دیگر به "سفید برفی" هُشدار دادند، که از دو دفعه اشتباهات پیشین درس بگیرد و دیگر در غیاب آنها به هیچ فرد غریبهای اجازه ورود به خانه را ندهد و درب خانه را برای هیچکس نگشاید.
به هر حال "سفید برفی" به واسطۀ قلب پاک و بی آلایشی که داشت، نشان داده بود که نمیتواند در برابر مکرها و حیلههای استادانۀ نامادری حسود و نیرنک باز مقاومت نماید و خیلی زود نصایح دوستانش را فراموش میکند.
ملکۀ فتنه جو دیگر کاملاً بر موفقیّت نقشه جدیدش مطمئن شده بود و تصوّر میکرد، که حتماً "سفید برفی" را کشته است لذا با خُشنودی سریعاً به قصر سلطنتی بازگشت و بدون اینکه دقیقهای را از دست بدهد، خودش را به آئینۀ سحرآمیز رساند و در مقابلش ایستاد و با لبی خندان پرسید:
"ائینه، ای آئینه روی دیوار
آیا من براستی زیباترین در تمام دنیا هستم؟"
آئینه سحرآمیز پاسخ داد:
ملکۀ عزیز، شما حقیقتاً زیباترین در اینجا هستید
امّا در صورتی که "سفید برفی" به اینجا نزدیک نشود
او که هنوز در جوار کوههای دوردست زندگی میکند
براستی هزار دفعه زیباتر از شما است.
ملکۀ حسود و فتنه گر زمانیکه چنین پاسخی را از آئینه سحرآمیز شنید، آنچنان خشم و غضب سراسر وجودش را فرا گرفت، که تمام بدنش به شدت به لرزه افتادند.
ملکه حسود فریاد برآورد: من حتماً "سفید برفی" را خواهم کُشت، حتی اگر برای این منظور تمام زندگیام را از دست بدهم.
ملکۀ فتنه گر آنگاه به داخل اتاقی رفت که ورود همۀ افراد قصر را به داخل آن ممنوع کرده بود. او آنگاه سیب بسیار زیبائی را که از بین میوههای آشپزخانه قصر سلطنتی انتخاب نموده بود، به سمّی خطرناک و کشنده آغشته کرد.
سیب مذکور ظاهری کاملاً رسیده و وسوسه انگیز داشت.
پوست آن به رنگ سبز روشن و برآمدگیاش گلگون به نظر میرسید.
سیب مزبور آنقدر زیبا و خوشرنگ به نظر میآمد، که آب از دهان هر کسی که آن را میدید، به راه میافتاد.
سیب زیبا چنان مسموم شده بود، که هر کسی با خوردن تکهای از آن سریعاً میمرد.
سرانجام مراحل آماده سازی سیب مسموم سریعاً توسط ملکه فتنه جو در اتاق ممنوعه به پایان رسید. ملکه حسود آنگاه مجدداً صورت خویش را رنگ آمیزی نمود، موهایش را به رنگ سفید در آورد، لباسهای کهنه و مندرس زنان کشاورز را بر تن کرد و خود را به شکل پیرزنی متفاوت با دفعات قبل ظاهر ساخت سپس به سمت کوهستانی که کلبۀ کوچک کوتولهها در آنجا قرار داشت، به راه افتاد.
ملکه حسود زمانی که به کلبه جنگلی رسید، درب آن را به صدا در آورد.
"سفید برفی" سرش را از پنجره به بیرون آورد و گفت:
من جرأت نمیکنم که به شما اجازه ورود به خانه را بدهم زیرا هفت کوتوله مرا از این کار بر حذر داشته و آن را برایم ممنوع کردهاند.
پیرزن کشاورز گفت: امّا من کاملاً مورد اعتماد همگان هستم.
لطفاً اجازه بدهید، تا سیبی را که محصول باغ خودمان است، به شما نشان بدهم.
ببینید، آیا سیب زیبائی نیست؟
اصلاً بیائید و آن را به عنوان یک هدیه از من بپذیرید و نوش جان کنید.
"سفید برفی" فریاد زد: نه، نه، از شما متشکرم.
پذیرفتن هر چیزی برایم ممنوع شده است.
پیرزن کشاورز فریاد زد: چه می گوئید؟
آیا شما میترسید که آن را مسموم کرده باشم؟
اینک به اینجا بنگرید.
من اکنون این سیب زیبا را به دو قسمت تقسیم مینمایم.
شما میتوانید قسمت قرمز آن را بردارید و من هم سایر
قسمتهای آن را در مقابل شما میخورم.
سیب در واقع آنچنان هوشمندانه آماده شده بود، که فقط قسمت برآمدگی قرمز رنگش به سم آلوده گشته بود.
"سفید برفی" که مدت درازی بود، چنین میوۀ زیبائی را نخورده بود، پس از آنکه پیرزن کشاورز نصفی از آن را خورد و هیچ اتفاقی برای او نیفتاد، اصلاً نتوانست بیش از این در برابر وسوسههای درونی خویش مقاومت نماید لذا دست خود را از پنجره به بیرون برد و نصفۀ دیگر سیب مسموم را از پیرزن گرفت.
"سفید برفی" هنوز بیشتر از یک گاز به سیب مسموم نزده بود، که سرش گیج رفت و همچون مردهای بر زمین افتاد.
ملکۀ فتنه جو با ترس از میان پنجره کلبه نگاهی مختصر به چشمان خیره ماندۀ "سفید برفی" انداخت و از آنچه در آنجا میدید، درحالیکه در پوست خویش نمیگنجید، فریادی بلند و شادمانه بر کشید و گفت:
پوست سفید همچون برف
گونۀ قرمز همچون خون
موهای سیاه همچون چوب آبنوس
هر چه بودند،
همگی بزودی از بین میروند.
پس از این کوتولهها نیز هرگز نخواهند توانست، او را از این خواب مرگ بیدار نمایند.
ملکه حسود آنگاه سریعاً از آنجا گریخت و به قصر سلطنتی بازگشت.
او فوراً در مقابل آئینه سحرآمیز قرار گرفت و از او پرسید:
اینک چه کسی زیباترین در تمام این سرزمین است؟
آئینه سحرآمیز پاسخ داد:
ملکۀ زیبا
در این سرزمین هیچ فرد زیبائی را نمیتوان یافت
که قادر به رقابت با شما باشد.
سرانجام قلب حسود ملکه برای لحظاتی آرام گرفت امّا در حقیقت قلبی که مملو از حسادت، کینه و بدخواهی باشد، هیچگاه نمیتواند به خوشبختی و آرامش پایدار دست یابد.
کوتولهها وقتی که غروب خورشید آن روز فرا رسید و به خانه بازگشتند، "سفید برفی" بیچاره را که بر کف زمین افتاده بود، یافتند.
آنها زمانی که او را از زمین بلند کردند و بر روی تخت خواباندند، هیچ نشانهای از نفس کشیدن در او نیافتند و بزودی دریافتند که او واقعاً مُرده است. کوتولهها به هر کاری دست زدند، تا مجدداً او را همچون دفعات قبل به حالت عادی بازگردانند.
آنها تلاش نمودند که تکه سیب مسموم را از دهانش خارج سازند امّا متوجّه نشدند که بخش کوچکی از آن همچنان در گلویش گیر کرده است.
آنها موهایش را با ملایمت شانه زدند.
صورت و دستهایش را با آب تمیز شستند.
چندین قطره نوشیدنی سِکرآور شفابخش در دهانش ریختند.
امّا هیچکدام از اقدامات آنها ثمری نبخشید و دخترک تغییری در وضعیتش حاصل نگشت و نشانهای از زندگی در وی آشکار نگردید.
کوتولهها عاقبت مطمئن شدند که "سفید برفی" مُرده است و آنها دیگر نمیتوانند، به شادیها و لبخندهایش دلخوش کردند.
کوتولهها "سفید برفی" را بر روی یک تخت روان گذاشتند و هر هفت نفرشان در گرداگرد وی بر زمین نشستند.
آنها به مدت سه روز دائماً به گریه و زاری پرداختند.
کوتولهها میخواستند، پیکر "سفید برفی" را در یک گور کوهستانی دفن نمایند امّا با کمال تعجب مشاهده کردند، که نه تنها هیچ تغییری در سیمای وی ایجاد نشده است، بلکه پوست صورتش همچنان شاداب مانده است و رنگ لبها و گونههایش همچون همیشه گلگون میباشند.
این زمان یکی از کوتولهها گفت: ما نمیتوانیم این بچّۀ زیبا را در زمین سرد و تاریک گور قرار دهیم، درحالیکه هنوز آثار حیات از او زائل نگردیدهاند و رنگ سیمای وی همچون سابق باقی مانده است.
با این اوصاف کوتولهها با یکدیگر به توافق رسیدند، که تابوتی سراسر از شیشه تهیّه کنند، تا همواره بتوانند شروع آثار فساد جسمانی ناشی از مرگ را در "سفید برفی" نظاره گر باشند و هر زمان که چنین آثاری در جسم وی شروع شد آنگاه کاملاً از مرگ وی مطمئن شده و او را دفن نمایند.
کوتولهها نام دخترک زیبا را برای ماندگاری بیشتر بر روی یک ورقۀ طلا حکاکی کردند و آن را بر روی درپوش تابوت شیشهای نصب نمودند. آنها در نامه به وضوح ذکر کردند که "سفید برفی" دختر یکی از پادشاهان میباشد.
کوتولهها تابوت "سفید برفی" را در نزدیکی یک قسمت از کوهستان که در آنجا کار میکردند، مخفی ساختند و روزانه بطور نوبتی به آن سر میزدند و تغییرات آن را زیر نظر داشتند بنابراین هیچگاه او را تنها نمیگذاشتند.
بسیاری از پرندگان جنگلی که بواسطه کنجکاوی به نزدیک
تابوت شیشهای میآمدند، کم کم به وجود تابوت و دخترکی در داخل آن اُنس گرفتند. آنها اغلب اوقات در کنار تابوت حاضر میشدند و انگار به نوعی برای "سفید برفی" سوگواری میکردند. بدین ترتیب ابتدا جغد، سپس کلاغ سیاه و سرانجام قمریها و سایر پرندگان به آنجا آمدند و همدم پیکر "سفید برفی" شدند.
"سفید برفی" برای یک مدت طولانی به همان وضعیت در داخل تابوت شیشهای باقی ماند و هیچ نشانهای از فساد پس از مرگ در سیمای وی مشاهده نشد.
"سفید برفی" آنچنان به نظر میرسید، که انگار به خوابی عمیق فرو رفته است. پوست صورت وی همچنان سفید، گونههایش قرمز و موهایش به سیاهی چوب آبنوس باقی مانده بودند.
مدتها از این موضوع گذشت، تا اینکه بر حسب اتفاق پسر یکی از پادشاهان کشورهای همسایه که برای سوارکاری به جنگلهای آن حوالی آمده بود، به خانۀ کوچک کوتولهها رسید و از آنها خواهش کرد، که آن شب را در آنجا بیتوته نماید و به صبح برساند.
شاهزاده وقتی که صبح روز بعد از خواب برخاست، در حین گشتی که در اطراف آنجا میزد، در گوشهای از کوهستان با تابوت "سفید برفی" روبرو شد.
او ابتدا با دقت به تابوت شیشهای و دختر زیبائی که در داخل آن به خواب رفته بود، نگریست سپس نامهای که بر روی آن قرار داشت، با دقت مطالعه نمود.
شاهزاده آنگاه به نزد کوتولهها رفت و پس از شنیدن چگونگی ماجرا به آنها گفت:
آیا اجازه میدهید، تا این تابوت را با خودم ببرم؟
من میتوانم هر درخواستی که در ازای آن از من داشته باشید، برایتان برآورده سازم.
کوتولهای که مسنتر از سایرین بود، در پاسخ گفت: ما او را در قبال تمام طلاهای دنیا نیز به شما نخواهیم داد.
شاهزاده گفت: پس لااقل اجازه بدهید، که آن را به عنوان یک هدیه و یا امانت داشته باشم.
او آنگاه ادامه داد: من علتی بر این اشتیاقم نمیبینم امّا چیزی مرا به سمت این دختر بچّۀ زیبا میکشاند.
من احساس میکنم که زندگی من بزودی با وجود او پیوند خواهد خورد.
بنابراین اگر شما اجازه بدهید، تا تابوت او را با خودم ببرم آنگاه این امکان وجود خواهد داشت، که بتوانم او را توسط بهترین طبیبان کشورم درمان نمایم و سپس موقعیتی که در شأن او باشد، برایش فراهم سازم.
شاهزاده آنچنان خوب، صمیمی و با محبّت صحبت میکرد، که کوتولهها مجذوب سخنان وی شدند و به او اطمینان یافتند لذا موافقت کردند، که تابوت شیشهای "سفید برفی" را به صورت امانت به او بسپارند.
شاهزاده پس از آن به خدمتکارانش که در بیرون کلبه جنگلی اُطراق کرده بودند، دستور داد، تا تابوت "سفید برفی" را بر دوش بگیرند و با دقت تا قصر سلطنتی پدرش حمل نمایند.
شاهزاده نیز که مجذوب زیبائی "سفید برفی" شده بود و لحظهای از او چشم بر نمیداشت، اجباراً به دنبال خدمتکاران به راه افتاد و وضعیت تابوت را مرتباً از زیر نظر میگذراند.
مدتی به همین منوال گذشت، تا اینکه یکی از خدمتکاران حامل تابوت قدمی به اشتباه و ناهماهنگ با سایر همراهانش برداشت و در نتیجه پایش لغزید و این موضوع باعث شد، که تابوت "سفید برفی" به شدت تکان بخورد و در اثر آن تکهای از سیب مسموم که "سفید برفی" آن را گاز زده بود و تا این زمان در گلویش گیر کرده بود، به ناگهان از دهانش به بیرون پرتاب گردد.
هنوز لحظاتی نگذشته بود، که دخترک چشمانش را گشود.
او آنگاه سعی کرد، که در داخل تابوت شیشهای بنشیند و درب آن را به سمت خارج بلند نماید.
"سفید برفی" درحالیکه کم کم به حال و وضعیت عادی و طبیعی بر میگشت، فریاد زد:
آه، من کجا هستم؟
شاهزاده درحالیکه شادمانی و سرور سراسر وجودش را پُر ساخته بود، گفت:
"سفید برفی" عزیز، شما اکنون از هر نظر ایمن هستید زیرا من شما را همراهی میکنم.
شاهزاده آنگاه تمامی ماجرائی را که برایش اتفاق افتاده بود و صحبت هائی را که با کوتولهها داشته است، تماماً برای "سفید برفی" بازگو نمود.
شاهزاده در ادامه افزود: من شما را بیش از تمام چیزهائی که در عالم وجود دارند، دوست میدارم و اینک از شما تقاضا دارم، که همراهم به قصر سلطنتی پدرم بیائید، تا شما را به عنوان همسر آیندهام به وی معرفی نمایم.
خدمتکاران شاهزاده بلافاصله "سفید برفی" را از تابوت شیشهای خارج ساختند و او را بر کالسکهای نشاندند، تا همراه با شاهزاده و با آسودگی خاطر به ادامه مسافرت بپردازد.
شاهزاده و "سفید برفی" پس از رسیدن به قصر سلطنتی بی درنگ به حضور پادشاه رسیدند و ماجرا را برای وی تعریف کردند. پادشاه از انتخاب شایستۀ پسرش بسیار خوشحال و مَسرور گردید لذا دستور داد، تا طی جشنی مجلل و باشکوه که بزودی تدارک میگردد، به ازدواج همدیگر در آیند.
این زمان اتفاقی غیر منتظره به وقوع پیوست و آن اینکه نامادری "سفید برفی" نیز به عنوان ملکۀ کشور همسایه در بین دعوت شدگان به جشن ازدواج "سفید برفی" با شاهزادۀ جوان قرار گرفت. ملکۀ حسود و فتنه جو قبل از اینکه قصر سلطنتی شوهرش را ترک گوید، لباس فاخر و باشکوهی را که برای عروسی تهیّه کرده بود، بر تن کرد سپس برای اینکه تأئید زیبائی خود را از آئینه سحرآمیز بشنود و بتواند بیشتر به خود ببالد، در مقابل آن قرار گرفت و گفت:
"آئینه، ای آئینه روی دیوار
آیا من زیباترین در کل این سرزمین هستم؟"
آئینه در میان شگفتی ملکه چنین گفت:
ملکۀ زیبا
شما براستی زیباترین هستید،
امّا فقط در این قصر سلطنتی
زیرا آنکه به عروسیاش میروید،
بیش از هزار دفعه از شما زیباتر است.
این زمان ملکۀ حسود شروع به ناسزا گفتن به زمین و زمان نمود. او بنحو غضبناکی به خودش القاء مینمود، که انگار از آنچه تاکنون رُخ داده است، هیچ چیز نمیداند.
ملکۀ حسود ابتدا بلافاصله تصمیم گرفت، که به مراسم عروسی
نرود امّا احساس میکرد، که غیر ممکن است، بدون دیدن عروس آن مراسم به آرامش خیال دست یابد بنابراین سریعاً تصمیمش را عوض کرد و آماده شد، تا در مراسم عروسی "سفید برفی" و شاهزادۀ جوان حضور یابد.
ملکۀ فتنه جو زمانیکه از نزدیک مشاهده کرد، که عروس این مراسم حقیقتاً همان "سفید برفی" است، بی نهایت شگفت زده و بسیار آزرده خاطر گردید.
ملکۀ حسود اینک با چشمان خویش میدید، که "سفید برفی" به بانوئی جوان و دلربا تبدیل شده و جامهای سلطنتی و بسیار مجلل بر تن دارد.
خشم و هراسی که سراسر وجود ملکۀ حسود را فرا گرفته بود، فراتر از تصوّر بود آنچنانکه وی تا دقایقی قادر به کمترین حرکت و جنبش نبود.
ملکه سرانجام به سالن رقص مراسم دعوت شد امّا کفش هائی که در آنجا بر پایش کرده بودند، بواسطه اینکه از تیغههای فلزی و لغزندههای ذغال سنگی ساخته شده بودند، به سختی میتوانست علیرغم نامأنوسی همپای سایرین به رقصیدن بپردازد.
او نهایتاً از شدت خشم و نفرت آنقدر بر سطح محوطه صاف و صیقلی رقصید و رقصید، تا اینکه ناگهان بر سطح سخت سالن رقص افتاد و در اثر شدت ضربۀ حاصله جان سپرد و بر حسادت و فتنه جوئی خویش پایانی شایسته و درخور شأن بخشید. ■