این مجموعه داستان که به گفتۀ نویسنده در دوران دبیرستانشان نوشته شده است، از شش داستان کوتاه و چند ناداستان تشکیل شده است.
داستان اول به نام «عجوزه سکوت کرده بود» داستان پسر نوجوانیاست که دچار نوعی بیماری روانی شده است؛ که به طریق راوی سوم شخص بیان شده، و ذهنی که مدام او را به رفتارهای ناهنجار تشویق میکند، و ندانم کاریهای مدیر، معلم، پدرو مادر و دیگر افراد خانواده و فامیل و دخالت مادربزرگی که او را از خوردن قرصهایی که برای درمان بیماریاش تجویز شده منع میکند؛ و باعث تشدید بیماری میشود و به فرجام بدی میرسد و شاید، مرگ!
داستان دوم که اسم کتاب نیز از آن گرفته شده است؛ یعنی: «یه جور ناجو» این داستان ماجرای دختریاست که مورد سوء قصد قرار میگیرد و دختر به خاطر آبروی خانواده و همچنین ترس از قضاوتهای نابجای اطرافیان سکوت میکند و پس از آن ماجرا دیگر شادابی گذشته را از دست میدهد و نسبت به همۀ مردان بدبین میشود، کمتر با کسی ارتباط میگیرد.
بررسی: این داستان هم از راوی سوم شخص استفاده شده و راوی که جنس مخالف نویسنده هست، در خیلی از رفتارها نتوانسته رفتاری که مربوط به شخصیت مذکر هست را نشان دهد؛ مثلاً: دختری که این همه گوشهگیر است به پسر پیشنهاد میدهد بریم کافه؟! و پسر مانند دختران سری تکان میدهد و میگوید «با کمال میل!»
و همچنین منطقی نبودن بعضی حرکات مثلاً باز سرِکلاس جامعه شناسی و من خیره به چشمانش بودم؛ فقط زمانی میتوان خیره به چشمان کسی بود که درست روبرویش باشیم و این مسئله با چیدمان کلاسهای دانشگاه امکان پذیر نیست.
و نکته دیگر این که پسر به دختر میگوید من باید برم نمیتونم بمونم لطفاً فردا جزوۀ امروز رو فردا بهم بدید؛ اما هفتۀ بعد جزوه را میدهد و میگوید اینم جزوۀ هفتۀ پیش، یا در جایی که از اتفاقی که برایش افتاده، در مقدمۀ حرفش میگوید تنها فرزند مادرم بود منظورش مشخص نیست آیا تکفرزند خانواده است یا مادر از ازدواج اولش تنها این دختر را داشته؛ و در چند
خط بعد قید باید دوبار تکرار شده که همان اولی کفایت میکند، «باید میفتم خونۀ داییم...باید از زنداییم میگرفتم».
و چند خط بعد میگوید دوست نداشتم بروم اما مادرم گفت: «خونۀ دایی که سر راه مدرسهته»؛ خب مگر قرار است دبههای ترشی را به مدرسه ببرد، پس چه فرقی میکند که سر راه مدرسه باشد یا طرف دیگر.
و نکتۀ آخر و مهمترین چیزی که هست، آگاه نکردن دختران جوان از همچین موضوع مهمی که دختر نباید وارد خانهای بشود که کسی بهجز پسری جوان در آنجا نیست.
وچهار داستان دیگر به نامهای: «دستهای خالی»، «شمعدانی»، «فال» و «داستان «گلاره»؛ که گلاره نسبت به بقیۀ داستانها طولانیتر است و نکتههایی هم که در این داستان به چشمم خورد مثل واژۀ تراس، که از صحبتهایی که میشود و رسومی مثل خونبس اشاره شده این واژه زیاد جالب نیست بهتر بود آر بالکن استفاده میشد، البته این نظرشخصی خودم هست شاید هم درست نباشد؛ البته در همۀ این داستانها دغدغۀ نویسنده به وجودِ مسائل و مشکلات اجتماعی وفقر و غیره در اطرافش ستودنی است.
ناداستان بهشت، که دغدغههای یک مادر را بیان میکند و خود را نادیده گرفته است و فقط به خانه و بچه و همسر میاندیشد، و دیگری روایت مهآلود؛ که باز هم از اینکه زن در مسیر سخت و پر مشقتی قدم گذاشته تا به جشنی در خانۀ دوست یا اقوامش برود احساس میکند تنهاست و اگر کتی با او بود بهتر بود و با اسامیی که انتخاب کردهاست نشان میدهد اگر زن برای خودش ارزش قائل نباشد حتی جایی آنور دنیا هم به فکر خودش نیست! و درد دل هم آخرین نوشتۀ این کتاب است که با قلب و دل خودش درد دل میکند و از این همه فداکاری و از خودگذشتگی شکایت میکند که بسیار هم بجا و منطقی بود و دانستنش برای هر فردی لازم است.
برای دوست عزیزم خآنم روشنا آرزوی بهترینها رو دارم!
امیدوارم که روده دارزی نکرده باشم و نویسندۀ عزیز از صحبتهای دوستا نۀ این حقیر مکدر نشده باشند! ■