شروود اندرسون از نویسندگان عصر طلایی داستان کوتاه آمریکاست. داستانهای اندرسون روایت زندگی طبقه متوسط جامعه آمریکای قرن بیستم هستند. او از جمله نویسندگانی بود که موفقیت ادبی در میانسالی نسیبش شد. از اندرسون هفت رمان و چندین مجموعه داستان کوتاه به یادگار مانده است.
انتخاب سوژههای متفاوت با ادبیات زمانه خود و زبان روایت منحصر به فردش باعث شد تا اندرسون با وجود انتشار آثاری محدود، به عنوان یکی از عوامل ظهور و پیشرفت داستان مدرن شناخته شود. همین ویژگیهاست که باعث شده آثار اندرسون را عامل تأثیرگذار پیدایش نویسندگان مدرنی چون جان اشتاین بک، ارنست همینگوی و ویلیام فاکنر بدانند؛ اگرچه به وضوح میتوان دید که این شاگردان با استمرار در راه خلق آثارشان، از استاد پیشی گرفتند.
داستان کوتاه «چراغهایی که روشن نشدند» نوشته شروود اندرسون در سال 1921 منتشر شد. این داستان با راوی دانای کل و زاویه دیدهای گوناگون نوشته شده است. تغییر زاویه دید از شخصیت اصلی به شخصیتهای مکمل، بر زیبایی داستان افزوده است. همانطور که در داستان ذکر شده است، زمان داستان ژوئن 1908 میلادی و مکان آن شهرستان کوچکی به نام هانترزبورگ در ایالت ایلینویز آمریکاست. شخصیت اصلی داستان، مری کوچران، دختر هیجده ساله دکتر لستر کوچران است که با شوک خبر مرگ قریب الوقوع پدرش از زبان خود پدر مواجه شده است. او با فکر به آینده نامعلوم خود هراسیده و درصدد یافتن راهی برای گذران زندگی پس از فقدان پدر است. ممکن است این اطلاعات اولیه برای خواننده چندان مهم به نظر نرسد؛ اما باعث ایجاد تعلیقی گیرا و به موقع در صفحه آغازین داستان شده و اشارهای گنگ به مسئلهای میکند که به مرحله بحران رسیده است. در
تعریف، داستان کوتاه را به صورت «برشی از زندگی» بیان کردهاند؛ اما شروود اندرسون در این داستان کوتاه با استفاده از فلش بکهای متعدد، پیشینهای غنی از زندگی و خصوصیات شخصیتها بیان کرده و خواننده با مطالعه داستانی چند صفحهای، بیشتر از ظرفیت یک داستان کوتاه با خانواده دکتر
کوچران و اتفاقات زندگیشان آشنا میشود. به آسانی میتوان این داستان تأثیرگذار را مصداق عینی این جمله معروف دانست: «داستان یعنی گنجاندن حداکثر زندگی در حداقل فضا.»
توصیف صحنه و فضا در داستان بسیار دقیق و با جزئیات صورت گرفته است و مخاطب میتواند صحنه مقابل دیدگان شخصیتهای داستان را در ذهن خود تصور کند. همچنین ذکر نام اصلی خیابانها، محلهها و شهرها در داستان به باورپذیری آن کمک کرده و به عبارتی میتوان گفت «داستان در خود تصویر دارد.»
مری کوچران دختری کم حرف، منزوی و حساس است. خودساخته و قوی به نظر میرسد؛ اما آنطور که از متن داستان و اشارههای متعدد به ترک شدن مری و پدرش توسط مادر مری بر میآید، مری تمام مسائل زندگی خود را تحت تأثیر این واقعیت میداند؛ تا جایی که مرگ پدرش را به رفتن مادرش در دوران کودکی خود تعمیم میدهد. تصور مرگ جسمانی برایش مشکل است. مرگ برای مری با ترک شدن هم معنی است.
دکتر کوچران پزشکی از طبقه متوسط جامعه است که در جوانی با هنرپیشهای ازدواج کرده و مری تنها فرزند اوست. مردی منزوی است که هیچ وقت ارتباط چندانی با مردم نداشته، از آنها فاصله میگیرد و رفتاری سرد و آرام دارد.
درون مایه داستان تنهایی است و نویسنده این حس آزاردهنده بشری را با توصیفات کوتاه امپرسینویستی در لا به لای جملات داستان تنیده است. زمانیکه مری کنار پدرش ایستاده است و به صحبتهای او درباره بیماری قلبیاش گوش میدهد، از پنجره مرد جوانی را میبیند که با مهربانی بازوی معشوقهاش را میگیرد؛ همزمان حس رقیقی از میل مری به دوست داشته شدن در جملههای بعدی داستان نمایان میشود. آنجا که میخوانیم: "میل وافری به این که دست مردی بازوی او را به مهربانی بگیرد، وجود مری را فرا گرفت." بلافاصله جملهای در دنباله این احساس ذکر شده است "قبلاً نیز بارها چنین میلی به مری دست داده بود." این احساس لحظهای و همزمانی آن با آگاهی از مرگ قریب الوقوع پدر، نشانگر نیاز درونی مری است و درون نگری شخصیت در روایت داستان را نمایان میکند که از ویژگیهای بارز متون مدرنیستی است.
همزمانی احساس نیاز مری به دوست داشته شدن و صحبتهای پدرش درباره بیماری قلبی و احتمال مرگش، با حضور مردانی مسن و جوانی خوش صحبت و بذله گو جلوی اصطبل خانه کوچران ها، تلویحاً تضاد علاقه مری به شخصیتهای گرم و صمیمی و زندگیاش با پدری سرد و کم حرف را نشان میدهد. "دختر میدید که هرچه به پدرش مربوط میشود، سرد و آرام است."
در توصیف بخش کارگرنشین شهر، گرچه راوی دانای کل خیابانها و مردم را طوری توصیف میکند که مخاطب میتواند زاویه دید را دوربینی قلمدادکند؛ اما با اشاره کوتاه و گذرایی به طرز نگاه یک پسربچه به مری درمی یابد که زاویه دید همچنان زاویه دید مری است: "چشمهای ریز نافذش به مری کوچران افتاد و با نگاهی پر از نفرت به او خیره شد." این برداشت مری است که پسربچه با نفرت به او خیره شده است؛ چراکه در سطور بعدی داستان مخاطب در مییابد که مری درباره همه مردم شهر این برداشت را دارد که به خاطر گذشته خانوادگیاش از او و پدرش متنفر هستند. همین اشاره برای درک روحیه آسیب پذیر و نسبتاً پارانوئید مری کافیست؛ اما توضیحات چند سطر بعد انگشت روی علتمندی گذاشته و به پیرنگ داستان قوت بخشیده است. آنجا که میخوانیم: "در سرشت او چیزی مکتوم و آزاردهنده وجود داشت که باعث میشد در آن محله شلوغ و پرجمعیت، که در آن زندگی پنهانی راه خود خویش میرفت، کاملاً احساس انس و تعلق خاطر کند. سکوت معهود پدرش و هاله مرموزی که زندگی زناشویی ناموفق پدر و مادرش را فراگرفته بود و نظر مردم شهر را نسبت به او تحت تأثیر قرار داده بود، زندگی او را در انزوا و تنهایی فروبرده بود و باعث شده بود در کشاکش مسائل غیرقابل فهم زندگی، به هر نحو شده راه خویش را با عزمی راسخ پیدا کند."
مری به حیوان کوچک جنگلی تشبیه شده "که شکارچی او را از مادرش جدا کرده و گرسنگی وادارش کرده باشد در جستجوی غذا همین طور جلو برود." استفاده از این تشبیه بعد از توضیحات چند سطر قبل، چند نماد را در داستان نمایان میکند. شکارچی نماد جدایی والدین و ترک شدن توسط مادر است، گرسنگی نماد فقر عاطفی و نیازهای برآورده نشده روان مری است و غذا نماد خوراک روحی برای اوست که میتواند برقراری ارتباطی مؤثر و امن یا ابراز علاقهای صمیمانه باشد.
مردم بخش کارگرنشین شهر که مری را نمیشناختند، فکر میکردند او دختر یک کشاورز است و توجه مثبتی به مری نشان میدادند. مری به زبانهای بیگانه بعضی ساکنین شهر علاقه نشان میداد که این علاقه نشان دهنده تمایل او به گریز از جمعهای آشناست. آنجا که میخوانیم: "با حضور در این خیابان احساس میکرد از شهر خود بیرون رفته و به سرزمینی شگفت انگیز پا گذاشته است." همچنین احساس غرور مری از اینکه جرئت بیشتری نسبت به سایر دختران همشهری و همسن و سالش دارد؛ برای قدم گذاشتن به خیابانهای حاشیهای شهر که سایر دختران جرئت پا گذاشتن به آن مکانها را نداشتند. این احساس او نوعی انکار واقعیت است و مری با این مکانیزم دفاعی روانی میخواهد شرم حاصل از نقص خانوادگی خود را بپوشاند.
منطقه نسبتاً مرفه شهر جایی بود که مری اغلب به آنجا پا نمیگذاشت چون احساس میکرد خصومتی پنهان با او دارند. این خصومت هیچ ربطی به وجوه شخصیت خود مری نداشت. چون مری گوشه گیر بوده و مردم فقط شناختی کلی از او داشتند؛ اما مری "به خودش میگفت: «بخاطر این است ک دختر آن مادر هستم.»"
نشان دادن سنگینی حضور سرد پدر و کرختی حاصل از شنیدن خبر مرگ قریب الوقوع او، با جمله کوتاهی در داستان نمود مییابد: "با آنکه چند دقیقهای از پیاده رویاش نمیگذشت، به نظرش آمد که از وقتی از پیش پدرش بیرون آمده، باید مدت زیادی گذشته باشد."
مری برای اندیشیدن به آیندهاش جای خلوتی را انتخاب میکند. در ذهن مری، مرگ پدر شبیه سفر کردن به جایی دوردست است. این تشبیه دلیلی بر آشفتگی روانی و نیازهای عاطفی برآورده نشده مری به خاطر ترک شدنش توسط مادر است. مری تنهایی بعد از مرگ پدرش را نیز مشابه تنهایی بعد از ترک شدن توسط مادرش فرض میکند؛ آنقدر که برای خودش نیز رفتن و سفر کردن از این شهر را راه چاره آینده خود میداند. گویی ترک کردن و ترک شدن تنها آینده ایست که مری میتواند برای خودش متصور شود. البته با تصور ترک کردن شهری که همیشه در آن احساس میکرد شهروندانش تنفری بی دلیل نسبت به او دارند، حسی از آرامش او را فرا
میگرفت که نویسنده آن را به جنگلی خنک و پوشیده از علفهای تازه تشبیه کرده است. تنفری که مری از طرف همشهریهایش دریافت میکند از خاطراتی نشأت میگیرد که از کودکی در ذهنش مانده است؛ خاطراتی نظیر ترحم زبانی مردم، پیش بینیهای منفی درباره مری و بدگویی پشت سر پدرش. در این میان مری انتظار دارد مسئله سؤظن اخلاقی مردم شهر نسبت به او و پدرش باعث نزدیک شدن او و پدرش شود؛ اما درواقع هرکدام به شکل متفاوتی از این مسئله رنج بردند و نمیتوانستند تجربه مشترکی از آن داشته باشند. مری فاصله عاطفی خود و پدرش را به ابری تیره بالای سرشان تشبیه میکند و رگهای از امیدواری برای از بین رفتن آن توسط مرگ پدر احساس میکند. نویسنده با ذکر عبارت مجذوب کننده "با بی رحمی خاص جوانی" این احساس مری را توضیح میدهد.
احساس محبت گرمی که مری به اهالی شهر داشت با حضور نابهنگام داک یتر مزاحم، به طور ناگهانی و سریع تبدیل به خشمی آتشین میشود؛ تا جایی که داک یتر را تهدید به قتل میکند. این اتفاق باعث تداعی شنیدههایش درباره غیبت مادرش شده و با یادآوری پیش بینیهای منفی اهالی شهر درباره خودش، مری سرنوشت مادر را برای خودش محتمل میبیند. از آنجا که نمیخواهد سرنوشتی مشابه مادرش را برای خود ببیند، افکار و تمایلات ذهنی خود را به پدرش نسبت داده و دوباره داک یتر را تهدید به قتل میکند. مری میل درونی خودش برای انتقام گیری از مردمی که پشت سر مادرش حرف زدهاند را از جانب پدرش عنوان میکند؛ اما همزمان از میزان عصبانیت خودش خجالت میکشد. این نوع واکنش نشان دادن مری به اتفاقی که نیفتاده، نشانگر ترسهای اوست. ترس مری از سرنوشتی که در اثر تلقین و تکرار، در ذهن او حتمی جلوه میکند، به صورت خشم و پرخاش در رفتار او نمود مییابد و روان رنجوری او را به مخاطب نشان میدهد. مری نگران است که رفتارهای زننده، متکبرانه و غرورش منجر به زندگیای محدود، بدون هیچ رابطهای با مردم شود.
صحبتهای مرد کشاورز درباره پدر مری و نقل قولی که از او بیان میکند، نشان دهنده حس پشیمانی دکتر کوچران از شیوه رفتارش با همسر و فرزندش و عذاب وجدان او به خاطر کوتاهی در زندگی گذشتهاش است. دکتر کوچران تلاش برای جبران ناکرده هایش را با کمک به مردی نشان میدهد که از نظر دکتر کوچران دارد با خانوادهاش خوب تا میکند. از مرد کشاورز هیچ دستمزدی نمیگیرد و به او میگوید: "تو می دانی چطور با زن و بچههایت زندگی کنی. می دانی چطور آنها را خوشبخت کنی. پولت را نگه دار برای آنها خرج کن."
تشبیه زندگی دکتر کوچران به رودخانهای سیاه در ذهن مری شکل میگیرد: "زندگی پدرم مثل نهری بوده که همیشه در تاریکی جریان داشته و هیچ وقت رنگ آفتاب ندیده"این همذات پنداری با پدر باعث شد تا مری خوابهایی را به یاد بیاورد که پر از نیاز به لمس و آغوش پدرش بودند. این تجربه ذهنی منجر به تصمیم مری شد که بخواهد آن شب حتماً رویایش را به حقیقت تبدیل کند و به پدرش نزدیکتر و با او صمیمیتر شود.
حس ضعف ناشی از وخامت بیماری دکتر کوچران باعث شد که نسبت به خود احساس دلسوزی کند، خاطرات گذشتهاش را به یاد میآورد که ابراز نکردن احساساتش باعث شد همسرش، او و دختر کوچکشان را ترک کند. برای کارهای نکردهاش افسوس میخورد: "دکتر در مطبش نشسته بود و به آن لحظه و لحظههای حساس دیگری میاندیشید که درونی پر جوش و خروش اما ظاهری سرد و آرام داشت." این دریافتهای ذهنی توأم با ضعف و آگاهی از مرگ قریب الوقوعش باعث شد که تصمیم بگیرد با دخترش بیشتر صحبت کند و احساس و علاقهاش را به او ابراز کند.
توضیحات امپرسیونیستی احساسی که دکتر کوچران همزمان به همسر و دخترش دارد با قاطی شدن تصویر آن دو در ذهنش، خش خش کاغذ مشابه خش خش دامن زنش، رقص نور و سایههای لرزان روی دیوارها به درک بهتر مخاطب از حالتهای روحی دکتر کوچران کمک میکند. نویسنده با استفاده از فلش بک به زندگی گذشته دکتر کوچران و خاطره خبر بارداری همسرش اشاره میکند. این فلش بک را از طریق روشن و خاموش شدن کبریت و ایجاد رقص نور و سایههای لرزان روی دیوار آغاز کرده و به رقص نور حاصل از تلألؤ نور غروب خورشید پیوند می زند که در آینهای ایجاد میشود که آلن (همسر دکتر کوچران) در دست دارد. تشابه این دو رقص نور در ذهن دکتر کوچران باعث میشود که به دلیل شکست در زندگی و ناکامی زندگی مشترکش پی ببرد. برخی از افراد طبقه بالای اجتماع به خاطر دستاوردهای خود کمی غرور نشان میدهند؛ اما شخصیت دکتر کوچران در تنهایی خود متفاوت است. دکتر کوچران سکوت و ابراز نکردن احساساتش را دلیل ترک شدنش توسط آلن میداند و توجیهات ذهنی خود را مبنی بر اینکه بدون حرف زدن هم احساسش درک خواهد شد، رد میکند. آنجا که میخوانیم: "به خودم گفتم، بدون اینکه حرفی بزنم هم او حتماً احساس مرا درک کرد. درمورد مری هم در تمام طول زندگیام همین را به خودم گفتهام. چه آدم احمق و بزدلی بودم. همیشه ساکت بودم، چون مثل احمقهای بی دست و پا، از ابراز احساساتم وحشت داشتم. آدم مغرور و بزدلی بودم." حس عذاب وجدان درباره دخترش نیز قاطی این احساس سرزنش گرایانه اش میشود و تصمیم میگیرد که همان شب به این رفتارش خاتمه دهد، با دخترش حرف بزند و محبتش را به زبان بیاورد. داستان واقعی زندگی زناشوییاش را تعریف کند و از بیان ضعفهای خودش هم کوتاهی نکند.
به دنیا آمدن فرزند مرد کشاورز جوان در همان شبی که مری و پدرش تصمیمی مشابه گرفتند، نماد امیدواری هردوی آنها به آینده روابطشان است. هنگام تولد نوزاد، دکتر کوچران احساس توأم ضعف و قدرت میکند؛ نتیجه به دام افتادن در سرکوب عواطف درونی. قدرت را به این دلیل حس میکند که تصمیم گرفته از زیباییهای درونی همسرش برای مری تعریف کند تا مری هم مانند او زنی زیبا سرشت شود. همچنین دچار ضعف جسمی و آشفتگی ذهنی شده و تصمیمش را تا حدودی فراموش میکند. دوباره تصاویر مری و آلن را درهم میبیند و این بار تصویر زنی که نوزادش را زایانده نیز قاطی تصاویر ذهنیاش میشود که نماد عذاب وجدان دکتر نسبت به همسر و فرزندش است.
نشان دادن رقص نور و سایههای لرزان روی صورت افراد حاضر جلوی اصطبل خانه دکتر کوچران، همزمان با احساسات مشوش او، نشانههای امپرسیونیستی دیگری در داستان هستند. در بخشهای متعددی از داستان، چراغها فقط سوسو میزنند، نور آنها رقصان توصیف شده و سایه ایجاد کردهاند که به نظر میرسد علاوه بر تشابه آنها با روابط مری و پدرش، عنوان داستان نیز برگرفته از همین تشابه است. همچنین عنوان داستان ممکن است ناراحتیای باشد که به دلیل نداشتن انگیزه شخصی، شجاعت و اشتیاق برای برانگیختن عشق و محبت بر داستان غالب است. تکرار این سایه روشنها به گونهای در داستان تنظیم شده است که تأثیر ناراحتی حاکم بر آن را تعمیق بخشد. گرچه شخصیت مری توسط پدرش شکل گرفته
و مادرش تأثیری در تربیتش نداشته است؛ اما با یادآوری خاطراتی که از گذشته خود و پدرش دارد، خودش را مستوجب سرزنش میداند؛ چراکه در طول زندگی با پدرش فکر میکرد که پدرش مدام سکوتش را بیشتر میکند اما خودش هم همین رویه را در ارتباط با پدرش پیش گرفته بود. مری با خود میاندیشد که مرد کشاورز روی پل پدرش را شخص ساکت و سردی نمیدید. دلیل برداشت مرد کشاورز را این میداند که کشاورز در برخورد با مردی که در دوران بیماری و گرفتاری به او کمک کرده بود، گرم و قدرشناس بود. مری رابطه با پدرش را با رابطه فرزندان مرد کشاورز، گرمای صدا و برخورد محبت آمیزشان مقایسه میکند و خودش را مقصر سکوت و سردی پدرش میداند؛ چراکه میپندارد به درستی پذیرای محبت پدرش نبوده است. آنجا که میخوانیم: "اگر پدر آنها میدانست چطور یک پدر باشد، برای این بود که فرزندانش میدانستند چطور راه بدهند." این مقایسه و یادآوری باعث شد مری بر تصمیم خود برای ارتباط گرم با پدرش مصر شود.
در صفحات پایانی داستان، نویسنده به زیبایی روابط مری و پدرش را با فلش بک به خاطرهای در میآمیزد. به جای اینکه مستقیماً وضعیت روابط آنها را نشان دهد، با قرار دادن نمادهایی قوی و تأثیرگذار در عمق این خاطره، موضوع داستان را چنان پرداخت کرده است که میتوان این پارگراف را قلب داستان نامید: "پدرش بار دیگر سعی کرده بود در دیواری که بینشان بود، رخنه ایجاد کند. باران سنگین، نهرهایی را که باید از آن عبور میکردند، پر آب کرده بود. دیگر نزدیکیهای شهر رسیده بودند که پدرش اسب را روی یک پل چوبی نگه داشته بود. اسب سرکشی میکرد و پدر دهانهاش را محکم گرفته بود و گاهگاهی با او حرف میزد. در زیر پل، نهر پر آب با صدای مهیبی میخروشید و در کنار جاده، بر پهنه مسطح مزرعهای، دریاچهای از آب درست شده بود. در آن لحظه، ماه از پشت ابرها بیرون آمده و باد بر سطح آب موجهای کوچکی ایجاد میکرد. رقص نور سطح آب دریاچه را پوشانده بود. پدرش با خس خس گفت: «میخواهم درباره خودم و مادرت برایت حرف بزنم.»، اما در همان لحظه پایههای چوبی پل به نحو خطرناکی شروع کردند به ترک خوردن و اسب به جلو خیز برداشت. پدرش وقتی توانست حیوان هراسان را دوباره مهار کند که به خیابانهای شهر رسیده بودند و دوباره خلق خاموش
و متزلزل پدر بروز کرده بود."
در این پاراگراف غنی و تکان دهنده، مجموعه کاملی از نمادها، روابط مری و پدرش را به زیبایی نشان داده است. در جمله «باران سنگین نهرهایی را که باید از آن عبور میکردند پرآب کرده بود.» باران سنگین نماد سردی و سکوت بین پدر و دختر است و نهرهایی که باید از آن عبور میکردند، نماد روشهایی است که میبایست برای برقراری ارتباط صمیمانه به کار میبردند. پر آب شدن نهرها نماد طولانی شدن سردی و سکوت بینشان است.
در جمله «پدر اسب را روی یک پل چوبی نگه داشت و اسب سرکشی میکرد» پل چوبی روی نهر نماد امیدواری پدر و چنگ انداختن به طناب نازک ارتباطشان است و سرکشی اسب نماد همدلی نکردن مری و به اصطلاح راه ندادن به پدر برای تغییر رویه ابراز احساساتش است.
در جمله «پدر دهنهاش را محکم گرفته بود و گاهگاهی با او حرف میزد» محکم گرفتن دهنه اسب نماد پافشاری پدر برای نفوذ به سکوت و سردی دخترش است.
در جمله «در زیر پل، نهر آب با صدای مهیبی میخروشید» صدای مهیب خروش آب استعاره از این است که حین تلاش پدر برای هم صحبتی با مری، فریاد سردی روابطشان بلندتر بود و نمیگذاشت ارتباط پدر و دختر بهتر شود. سکوت همیشگی پدر و رمز و راز مربوط به زندگی زناشویی ناخوشایند پدر و مادرش، بر نگرش مری نسبت به پدرش تأثیر گذاشته است.
بیرون آمدن ماه از پشت ابرها و رقص نور آن روی سطح آب دریاچه استعاره از تمایل لحظهای مری برای گوش دادن به حرفهای پدرش و ایجاد ارتباط است؛ اما همین که پدر میگوید که میخواهد درباره خودش و مادر مری صحبت کند، پایههای چوبی پل به نحو خطرناکی شروع به ترک خوردن کردند. در اینجا ترک خوردن پایههای پل نماد شکنندگی و آسیب پذیری مری در برابر مسائل مربوط به مادرش است. مری دوست ندارد درباره رابطه پدر و مادرش چیزی بشنود و گویا به آنچه از همشهریهایشان شنیده بسنده کرده و تاب تحمل مطلبی اضافه بر آن ندارد. خیز برداشتن اسب به جلو نیز نماد امتداد یافتن روابط مخدوش پدر و دختر به همان شکل سرد قبل است.
در جمله «پدرش وقتی توانست حیوان هراسان را دوباره مهار کند که به خیابانهای شهر رسیده بودند و دوباره خلق خاموش و متزلزل پدر بروز کرده بود.» مهار اسب نماد تسلط به شرایط و بازگشت به شیوه قبل است که در انتهای جمله نیز مشهود است.
در ادامه دکتر کوچران با عزم تغییر در رفتار سرد خود، برای اولین بار به اصطبل دار و هم صحبتهایش شب بخیر میگوید و باعث میشود مری شک کند که شاید شخصی که از پلهها بالا میآید پدرش نباشد. دکتر کوچران با هذیان گویی درباره نوزاد تازه متولد شده از پلهها بالا میآید که این حالت او نشان دهنده وضع جسمی و روحی نامساعد اوست. با گفتن عبارت «زندهای از دل زندهای بیرون بیاید» قصد خود را برای تغییر روش ارتباطی خود بیان میکند؛ تا فرصت دارد و زنده است.
قسمت آخر داستان ویژگیهای انسانی داک یتر را برجسته میکند؛ اوست که جسد دکتر کوچران را به طبقه بالا میبرد. فضای تاریک حاکم در ابتدای داستان و همان تاریکی حاکم در پایان با جمله مؤثر شروود اندرسون برجسته میشود: "بین انگشتانش سیگار روشنی بود که آن را فراموش کرده بود؛ نور سیگار در تاریکی بالا و پایین میجهید و میرقصید" و در نتیجه داستان از نظر جسمی و روحی به تاریکی ختم میشود.
این داستان به مرگ عاطفی ناشی از غرور طبقه بالا پرداخته است. مخاطب با احساسات آسیب دیدهای مواجه میشود که میخواهند از بند سکوت رها شوند؛ اما شخصیتهای سرد داستان راه بر بروز آنها میبندند.
نویسنده با پایان تلخی که برای داستان در نظر گرفته است، قصد دارد این ایده را به مخاطب انتقال دهد که آنچه در پایان یک زندگی اهمیت دارد، ارزش احساسات است. گرما و انتقال صحیح احساسات است که پایههای روابط اصلی انسانها را بنا میگذارد. پایههایی که شاید ترک برداشته باشند و تا دیر نشده باید ترمیم شوند. ■