همسفره با سراب رمانی است اجتماعی. این کتاب رخدادهایی از جنگ و تأثیر آن بر زندگی اشخاص را بازگو میکند.
شخصیت اصلی این رمان، سالها پس از جنگ، درگیر مسائلی در خانواده میشود که ذهن او را ناخواسته به روزگار جنگ و اسارت سوق می دهد. او مشکلات امروز خود را ناشی از وقایعی میداند که در گذشتههای نه چندان دور اتفاق افتاده است. او برای فایق آمدن بر مشکلاتش به بازخوانی خاطرات خود در دوران گذشته مینشیند و، با کند و کاو خاطرات ریز و درشت خود، در پی رسیدن به راهی است؛ تا بتواند با سربلندی از این مرحله از زندگی عبور کند.
همسفره با سراب حکایت زندگی انسانهایی است که خواسته یا ناخواسته خود را میان جنگ میبینند، انسانهایی که بخش اعظمی از بهترین و لذتبخشترین دوران زندگی خود را قربانی جنگ و حوادث آن میکنند و به اجبار برای حفظ خاک و ناموس خود مبارزه میکنند و تبعات آن را به جان میخرند.
این رمان از بیست فصل تشکیل شده است و، یکی در میان، زمان حال و گذشته را به تصویر میکشد.
قسمتی از متن کتاب
آن زمستان سرد را فراموش کردهای؟ آن روز پربرف و پرسوز. زمین یخ زده بود. همه جا یک دست سفید بود. مردم به سختی راه میرفتند. لیز میخوردند. تو هم بودی شیدا. جلوی من میرفتی. اهمیتی برایم نداشت. مثل خیلیهای دیگر که میرفتند و میآمدند. خرید کرده بودی. دستهایت پر بود. راه رفتن روی این برف مشکل بود، با آن همه بار. گفتم این بندۀ خدا چطور میتواند از این برف جان سالم به در ببرد؟ سُر خوردی. پرتقالهایت روی برفها پخش شدند. چه خوشرنگ بودند. خودم را به تو رساندم. دلم سوخت. عاجز شده بودی. با اکراه از روی زمین بلند شدی. درمانده نگاهم کردی. دلم ریخت. برفهای وجودم آب شد. نگاهت کردم. دوباره نگاهت کردم. یکی یکی میوهها را جمع کردم. دوباره خیره شدم، دوباره و دوباره. خودت را پیدا کردی و رفتی. تو رفتی، همه وجود من هم رفت. حیران و سردرگم، رفتنت را نگاه کردم. چه قدمهای خوش ترکیبی داشتی. چه با وقار میرفتی. نمیتوانستم تصمیم بگیرم. من را جَلد خودت کردی. ناخواسته دنبالت کردم. هر جا رفتی آمدم. آمدم. آمدم. آمدم. کاری که تو امروز میکنی. هر جا میروم، پشت سرم میآیی.