عادی سازی، تمسخر واقعیت، سفسطۀ مسلمسازی مفاهیم، از عناصر لازم برای ساختن یک طنز کثیف است. در طنز کثیف ظاهر ماجرا اینگونه است که در حال انتقاد از وقایع و مشکلات جاری در جامعه است ولی در اصل در ناهوشیار جمعی موجب به تمسخر گرفتن مسائلی میشود که مورد انتقاد است.
در واقع پرداختن به مشکلات مورد بیان قرار نمیگیرند انتقاد به مشکلات و افرادِ منتقد به مشکلات مورد تمسخر قرار میگیرد. به این شکل که با شیوۀ تمسخر، نوع نگرش، دلیل بیان و دلایل نارضایتی افرادی که منتقد هستند به تمسخر گرفته میشود و در ناهوشیار افراد و جامعه اینگونه جامیافتد که ایرادها به شکل بیمورد یا ناآگاهانه مورد انتقاد قرار گرفته و اصولاً انتقاد، مورد انتقاد است و افراد منتقد را به شیوههای مختلف مورد توهین و تمسخر قرار میدهد.
استفاده از روش تمسخر در طنز، یک جراحی بسیار خطرناک در ژانر کمدی یا در طنز نوشتاری به حساب میآید که اگر عمداً یا سهواً لغزشی داشتهباشد منجر به ایجاد نگرشی میشود که در آن اکثر افراد به عقلانیت خود و دیدگاه منتقدانه شک میکنند، سپس دچار نوعی رکودِ تفکر و از خودبیگانگی و خطاهای شناختی پیدرپی و عدم اعتماد بهنفس در خردورزی میشوند که البته عواقب اجتماعی و فرهنگی نیز دارد.
در این که تحلیلهای راننده تاکسی میتواند ناکارآمد یا مخرب باشد شکی نیست، اما باید اندیشید و آموخت چه عاملی باعث بروز این تحلیلها میشود؟
در جایی که مردم بهجای پرداختن به امور عادی زندگی و تفریح و توسعۀ فردی به تحلیلهای اقتصادی و سیاسی و اجتماعی میپردازند، یعنی فشاری وجود دارد که افراد را مجبور به چارهجویی، حتی در صورت نداشتن اطلاعات تخصصی یا درک کامل ماجرا کرده است.
ضمن اینکه در ریشهیابی، دلیل انتقادها هم قابل انکار نیست.
هر پدیدهای که مستقیماً معیشت، امنیت و آرامش افراد را مورد تهدید قرار میدهد همیشه موجب اعتراض و واکنش شده است.
اینکه مردم یک جامعه به شیوهای ناکارآمد انتقاد میکنند لزوماً دلیل بر نبودن مشکلات یا نداشتن حق برای اعتراض یا انتقاد نیست. این روزها شاهدیم که برخی افراد مدعی در دانش و
خردورزی، آحاد جامعه را مورد تحقیر قرار داده و هیچ حقی برای هیچگونه نظر یا انتقادی توسط مردم عادی قائل نیستند.
متاسفانه این ویروس را میتوان در جمع به اصطلاح روشنفکران نیز پیدا کرد؛ حتی در جمع باسوادها و کتابخوانهای خاصی که من آنان را طوطیان پر مدعا مینامم، که صرفاً خواندن چند کتاب خاص از فیلسوف یا نظریهپرداز خاصی منجر به ایجاد توهم دانایی و خود برتربینی در آنان شده، به صورتی که مردم را عوام و فاقد درک و شعور و هرگونه حقی برای نظردادن در مورد هر پدیدهای میدانند زیرا آن افراد کتابهایی را که بزرگواران خواندهاند، نخواندهاند و البته که آنان هم فقط خواندهاند بدون اینکه درک خاصی نسبت به مفهوم ژرف کتاب، انسان و ارزشمندی انسان، دلیل نوشتن آن کتاب خاص توسط آن فیلسوف یا نظریهپرداز و هرگونه احترام به شرافت انسانی در ذهنشان ایجاد شده باشد، البته اگر واقعاً خوانده باشند که معمولاً در استنادشان به همان فلاسفه یا نظریه پردازان هم، شخصیسازی و تناقضاتی مشاهده میشود که پیکر آن مرحوم را در گور تبدیل به فرفره میکند.
جای تأسف دارد که این روزها بسیار شاهدم آنچه از همه بیشتر گندیدهاست نمک است و ناامیدی به حد کمال میرسد وقتی میبینم فرهیختگان ما، به اصطلاح از عوام کوتهنظرتر و سطحینگرتر شدهاند.
شاید اگر در زمان قاجار بودیم بیشتر قابل درک بود که فردی به علت داشتن مختصر سوادی در جمع گروه کثیری از بیسوادان دچار غرور شود و خود را تافتۀ جدا بافته بداند اما امروزه، در جهان کنونی که اطلاعات و گسترش دانش آنچنان در دسترس است که حتی کودکان کمسن و سال نیز از بینش لازم بهرهمند هستند؛ در کمال تأسف مشاهده میکنیم برخی هنوز در توهم دوران قاجارند و مردم را عوام مینامند و عوام را برده میدانند و برده را فاقد هرگونه حق زیستن و نظردادن در مورد هر چیزی حتی زندگی شخصی خود میدانند.
گاهی در مباحثه با برخی از افرادِ به اصطلاح اهل فلسفه، بیشتر افسوس میخورم تا همصحبتی با پیرمرد یا پیرزنی بیسواد در اتوبوس یا مترو یا هر جای دیگری!
در این زمانه وجود بیشعوری بسیار تاسفبرانگیز است اما مشاهدۀ بیشعوری در باسوادان تاسفبرانگیزتر است؛ زیرا یک بیشعور با سواد از یک بیشعور معمولی، خطرناکتر، نفرتانگیزتر و بیشعورتر است.
چند وقت پیش با فردی به مباحثه پرداختم که از الفاظ زنندهای در مورد مردم استفاده میکرد و در قسمتی از صحبتهای بیریشه و بیبنیانش گفت: «مردم هیچی نمیفهمن باید همهشون خفهخون بگیرن! و…»
چنان افسوسی از این نوع بیان وجود مرا فراگرفت که ادامۀ بحث برای من سندی میشد بر بلاهت خود اما در فضایی بودم که نمیتوانستم به یکباره مباحثه را ترک کنم بنابراین در ادامه گفتم: «فرض کن، کودکی که مورد خشونت قرار گرفته به شیوهای نابالغانه خشم خود را بروز میدهد؛ اما این شیوۀ نابالغانۀ اعتراض، دلیل بر توجیه خشونت نیست و در این ماجرا کودک مقصر نیست؛ هرچند شیوۀ واکنش او نابالغانه یا اشتباه است. پس نمیتوانیم بگوییم کودک شکر قهوهای خورده که اعتراض خود را با شکستن، پرت کردن یا گریه و داد و فریاد بروز داده...
قرار نیست تمام افراد جامعه در اوج مشکلات و فشار، انسانهایی فرهیخته و مبادی اصول و آداب با رفتاری کاملاً بالغانه، متین، موقر و سنجیده باشند.
کسی که پایش شکسته به صورت طبیعی فریاد میکشد، کسی که درکی از درد او ندارد او را مورد انتقاد قرار میدهد که برای چه شلوغ میکنی و این رفتار شایستۀ یک انسان عاقل نیست و برای او دلیل و برهان میآورد که این رفتار کاملاً اشتباه و تمسخرآمیز است.
بله در شرایط اشتباه و غیرقابل تحمل و غیرعادی هیچچیز نمیتواند عادی باشد و عادی بودن، غیر عادی است.» و پساز بیان این مثال پاسخی شنیدم که از بیان آن معذورم!
اینجاست که این سؤال پیش میآید آیا دانایی در جمع دانایان وجود دارد؟ یا به عبارت دیگر آیا مطالعه کتابهای مختلف بر شعور میافزاید؟
آیا روخوانی از چند کتاب که اسمهای غلطاندازی دارند؛ ما را از جامعه جدا کرده و از ما ابرانسانی متفاوت با جامعه میسازد که مدعی فهم مافوق بشری ست و معتقد است همه باید بمیرند چون من فقط دانای کل هستم و هرکس که کتابهایی را که من خواندهام، نخوانده است یا نگرشش با من متفاوت است؛ از اساس هیچگونه حق حیاتی ندارد!
باشدا روزی که مطالعه، در جهت هدف اصلی خود مورد کاربرد قرار بگیرد و ابزاری نباشد برای عقدهگشایی و تظاهر و خودشاخپنداری! ■