گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی
گفت هر جا که کشم زود بیا هیچ مگو
گفتم آر هیچ نگویم تو روا میداری
آتشی گردی و گویی که درآ هیچ مگو
همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بینی
همه آتش سمن و برگ و گیا هیچ مگو
مولانا
گاهی سکوت چاره ساز است اگر اعتماد معیار باشد. اما ملاک یک معتمد چیست؟ آنچه نقص ارتباطات کنونی را موجب شده اعتماد است. عدم اعتماد موضوعی بسیار ریشهدار است که به عوامل گستردهای مربوط میشود که یکی از آنها منافعطلبی افراد است که آن هم ریشه در عدم امنیت دارد.
در جهان امروز بنا به دلایل زیادی انسانها آموختهاند که فقط میتوانند به خود متکی باشند زیرا فردگرایی روشی مطمئن برای مصونیت از هر گونه آسیب احتمالی در نظر گرفته میشود که تا حدود زیادی منطقی به نظر میرسد.
زندگی پرشتاب و پرداختن به روزمرگیهایی که بیشتر تحت تأثیر جبر اجتماعی و فرهنگی است انسانها را روزبه روز بیشتر به سمت انزوا میکشاند. انزوایی که ضامن حفظ حریم و منافع شخصی و امنیت نسبی است.
ترس از آسیبهای عاطفی، اقتصادی و اعتباری موجب میشود انسانها حصاری مستحکم برای خود ایجاد کنند و عطای همزیستی و دوستی را به لقای تنهایی و انزوا ببخشند، زیرا در این روزگار پر شتاب کمترین آسیب میتواند هر قلندری را تا انتهای عمر زمینگیر کند.
همانطور که ترس مسریست اعتماد هم میتواند قابل سرایت باشد ولی این اعتماد به سادگی به وجود نمیآید. نیاز به زیرساختهای فرهنگی در جهت بزرگمنشی افراد جامعه دارد. چیزی که این روزها انکار و مورد نکوهش و تمسخر و دال بر بیعرضگی میباشد.
این روزها بسیار میشنویم فداکاری نکن، به کسی اهمیت نده و فقط خودت را در اولویت قرار بده که البته تا حدود زیادی منطقی به نظر میرسد اما پرانتزی مهم در این گفتار از قلم افتاده و آن (انسانیت) است.
حفظ حریم و منافع شخصی ارزشمند است اما حفظ شئونات اخلاقی انسانهای دیگر نیز ارزش به حساب میآید و باید آموخت که فردیت و منافع شخصی و امور زیستی دیگر انسانها را مورد تهدید قرار نداد و اگر توانش موجود بود باری از دوش کسی بردار، یا لااقل باری اضافه بر دوش کسی نگذار صرفاً بر این مبنا که اولویت حفظ منافع شخصیست.
بله هر انسانی مسئول ماهیت وجودی خودش است اما نه به قیمت نابودی باورها و ماهیت وجودی دیگر انسانها؛ در این میان اعتماد سازی موجب آرامش و کاستن بار اضافی و ترس بیمورد افراد جامعه و به دنبال آن به وجود آمدن امنیت و آرامش همگانی میشود.
اما این اعتماد چگونه میتواند در جامعهای که روزبهروز بیشتر به قانون جنگل آلوده میشود به وجود بیاید؟
دلیل تراشی برای کاستیهای رفتاری بدترین آفت است. کسی که سواستفادههای عاطفی، مالی و حیثیتی خود از دیگران را توجیه میکند و هیچکس او را ملامت و سرزنش نمیکند تبدیل به قهرمان تاریکی میشود که تاریکی را در جامعه گسترش میدهد.
وقتی دیگر افراد جامعه میبینند چنین فردی به تمام اهداف خودخواهانۀ خود رسیده و هیچ گونه سرزنش و نقصانی متوجۀ او نشده به مرور زمان این تفکر همهگیر میشود «که چرا من نه؟!»
کسبکردن هر چیزی برای تمام جانداران خوشآیند است. در جوامع انسانی قوانین نوشته شده و نانوشتۀ بسیاری وجود دارد که در جهت ایجاد منافع همگانی و پیرو آن ارتقای سطح رفاه و امنیت و آرامش پیریزی شده اما به مرور زمان در برخی جوامع که از لحاظ فرهنگی، افراد آن جامعه مسئولیتپذیریهای جمعی کمتری دارند کمرنگ و کمرنگتر میشود و عواقب آن ناامنی و عدم امنیت و آرامش برای تمام افراد جامعه است.
درست در همین مقطع است که تفکر پستمدرن و فردگرایی زیر سؤال میرود. درست در جایی که مرز بین منافع شخصی و اجتماعی از بین میرود و منافع کوتاه مدت شخصی بر منافع بلندمدت اجتماعی ارجح میشود و بنیان امنیت اجتماعی متزلزل میشود.
افراط و تفریط و فاصله گرفتن از تعادل همواره بشر را دستخوش انحطاط کرده، داشتن معتمدی که بدون اندیشه و هراس او را باور داشتهباشی و در مواردی که روانخسته از زندگی پر آشوب امروزی به دنبال مأمنی برای دمی آسودن و تقویت قوا میگردی، تبدیل به کیمیا شده.
شاهدیم اینروزها به سمت هر انسانی میرویم و دست دوستی دراز میکنیم به عناوین مختلف اولین واکنش به صورت مستقیم یا غیر مستقیم این است: «چی به من میرسه؟»
معمولاً پس از مشاهدۀ این واکنش، سرخورده و ناامید به غار تنهایی خود برمیگردیم و…
انسان امروزی حتی برای هدیه دادن یک لبخند به همنوع خود دنبال منافع و چه بسا گنج بیرنج میگردد و همواره در تلاش است از آب گلآلود نهنگ بگیرد.
در این روزها شاهدیم که کافیست بدانند کسی تنهاست یا از تنهایی در رنج است یا به عبارت دیگر کافیست بفهمند کسی از خلاء عاطفی یا مالی رنج میبرد یا اندوه و مشکلی و نقصان و ضعفی دارد؛ تمام موشهای صحرایی به یکباره کفتار میشوند و میخواهد از این خوان نعمت در جهت بیشترین بهرهبرداری مستفیض شوند که مبادا امتیاز این مرحله را از دست بدهند.
طبیعیست که انسانها معمولاً از اندکی خِرد بهرهبردهاند و در بسیاری از موارد میدانند مورد سواستفاده قرار گرفتهاند اما فشارهای زیاد روانی آنها را از پا درآورده و حاضرند برای کاستن کمی درد هم که شده باج بدهند و باجگیرهای شریف هم که الا ماشاالله… اینروزها لاشخوری شغل مرسوم اکثر انسانها شده، وقتی زنی که سرپرست خانواده است به دنبال کار میگردد همه میدانند چه پیشنهادهایی میشنود.
وقتی مردی به خاطر تأمین معیشت خانواده به دنبال کار میگردد کافیست کارفرما متوجه شود او نیازمند این شغل است، فوراً به بردهداری قهار بدل میشود.
وقتی زن یا مردی پس از سالها درگیری روانی و خلأ عاطفی از همسر سابقش جدا میشود مردان و زنان فرصتطلب بسیاری هستند تا از این شکست عاطفی کمال بهره را در جهت سواستفادۀ عاطفی، جنسی و مالی به عمل آورند، به جای اینکه با ایجاد همدلی و فضایی امن به ترمیم شدن آنان کمک کنند. وقتی کودکی را میبینند که از سرپرستی درستی برخوردار نیست به جای اینکه این جای خالی را پر کنند و به آن کودک حس امنیت و آرامش و فرصت رشد و بالندگی بدهند، کمال سواستفاده را از بیپناهی او میبرند.
وقتی فرد سادهدل و زودباوری را میبینند به جای آنکه او را آگاه و حمایت کنند عزم جزم کرده تا نابودی کامل او از هرگونه فریبی بهره میبرند تا هر چه دارد غارت کنند.
چه بر سر ما آمده؟! چگونه انسان با پیشینۀ تجربۀ تاریخی، فلسفی و علمی و فرهنگی، روزبهروز بیشتر به لاشخوران شباهت پیدا میکند؟ واقعاً چگونه باید در جامعۀ اشباع شده از لاشخوران به مفهوم اعتماد و آرامش و امنیت اندیشید؟
باشدا روزی که در سایۀ انسانیت نیازی به لاشخوری نباشد!■